عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۸۰۳
با درد خشک ساخته ام، از دوا ترم
چشم غبار دیده ام، از توتیا ترم
در آفتابروی قناعت نشسته ام
از سایبان منت بال هما ترم
ای سیل بگذر از سر ویرانیم که من
از نقش پای ریگ روان بی بقا ترم
جرم مرا چو اشک میاور به روی من
کز جبهه تا (به) نقش قدم از حیا ترم
دورم مکن به تهمت بیگانگی که من
از معنی بلند به دل آشنا ترم
حسنش همان به ساغر می جلوه می کند
از اشک تاک اگر چه بسی باصفا ترم
روزی که در پیاله می لاله رنگ نیست
از عندلیب فصل خزان بینوا ترم
هر چند می دهم به غزل داد خسروی
صائب همان ز عرفی شیرین ادا، ترم
چشم غبار دیده ام، از توتیا ترم
در آفتابروی قناعت نشسته ام
از سایبان منت بال هما ترم
ای سیل بگذر از سر ویرانیم که من
از نقش پای ریگ روان بی بقا ترم
جرم مرا چو اشک میاور به روی من
کز جبهه تا (به) نقش قدم از حیا ترم
دورم مکن به تهمت بیگانگی که من
از معنی بلند به دل آشنا ترم
حسنش همان به ساغر می جلوه می کند
از اشک تاک اگر چه بسی باصفا ترم
روزی که در پیاله می لاله رنگ نیست
از عندلیب فصل خزان بینوا ترم
هر چند می دهم به غزل داد خسروی
صائب همان ز عرفی شیرین ادا، ترم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۸۰۵
همت بلند نام شد از طبع سرکشم
گوگرد احمر خس و خارست آتشم
با آن که سنگ را به نظر لعل می کنم
از خاک تیره است چو خورشید مفرشم
در قبضه تصرف گردون کج نهاد
از راست خانگی چو کمان در کشاکشم
اندیشه از سیاهی لشکر چرا کنم؟
چون آفتاب مشرق تیرست ترکشم
از سوختن چگونه گریزم، که چون سپند
برآسمان اگر شده ام رزق آتشم
دارم چو موج تنگ در آغوش بحر را
وز جوش اشتیاق همان در کشاکشم
صائب چرا به رشته مریم برم پناه؟
شیرازه گیر نیست حواس مشوشم
گوگرد احمر خس و خارست آتشم
با آن که سنگ را به نظر لعل می کنم
از خاک تیره است چو خورشید مفرشم
در قبضه تصرف گردون کج نهاد
از راست خانگی چو کمان در کشاکشم
اندیشه از سیاهی لشکر چرا کنم؟
چون آفتاب مشرق تیرست ترکشم
از سوختن چگونه گریزم، که چون سپند
برآسمان اگر شده ام رزق آتشم
دارم چو موج تنگ در آغوش بحر را
وز جوش اشتیاق همان در کشاکشم
صائب چرا به رشته مریم برم پناه؟
شیرازه گیر نیست حواس مشوشم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۸۰۷
از شرم عشق بود مرا در نقاب چشم
شد زان رخ گشاده مرا بی حجاب چشم
سوزد به هر کجا که فتد اشک گرم من
دارد ز بس به دیدن رویت شتاب چشم
ترک حیات نیست به خاطر مرا گران
ترسم شود ز مرگ، بدآموز خواب چشم
امروز محو دختر رز نیست چشم من
واشد مرا به روی قدح چون حباب چشم
مشق نظاره گل روی تو می کنم
گر افکنم جدا ز تو برآفتاب چشم
پایم نمی رسد به زمین از شکفتگی
تا سوده ام به پای تو همچون رکاب چشم
از خط فزود مستی آن چشم پر خمار
در نوبهار سیر نگردد ز خواب چشم
گه اشک می فشاند و گه محو می شود
هر دم زند ز شوق تو نقشی بر آب چشم
از بحر، چون حباب، تهی کاسه است حرص
قانع دهد چو آبله آب از سراب چشم
فریاد کز نظاره خورشید طلعتان
خواهد رساند خانه دل را به آب چشم
باغ و بهار عشق، جگرهای سوخته است
آتش همیشه آب دهد از کباب چشم
هر کس که آبرو طلبد صائب از سخن
دارد ز حرص از گل کاغذ گلاب چشم
شد زان رخ گشاده مرا بی حجاب چشم
سوزد به هر کجا که فتد اشک گرم من
دارد ز بس به دیدن رویت شتاب چشم
ترک حیات نیست به خاطر مرا گران
ترسم شود ز مرگ، بدآموز خواب چشم
امروز محو دختر رز نیست چشم من
واشد مرا به روی قدح چون حباب چشم
مشق نظاره گل روی تو می کنم
گر افکنم جدا ز تو برآفتاب چشم
پایم نمی رسد به زمین از شکفتگی
تا سوده ام به پای تو همچون رکاب چشم
از خط فزود مستی آن چشم پر خمار
در نوبهار سیر نگردد ز خواب چشم
گه اشک می فشاند و گه محو می شود
هر دم زند ز شوق تو نقشی بر آب چشم
از بحر، چون حباب، تهی کاسه است حرص
قانع دهد چو آبله آب از سراب چشم
فریاد کز نظاره خورشید طلعتان
خواهد رساند خانه دل را به آب چشم
باغ و بهار عشق، جگرهای سوخته است
آتش همیشه آب دهد از کباب چشم
هر کس که آبرو طلبد صائب از سخن
دارد ز حرص از گل کاغذ گلاب چشم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۸۱۲
از روی نرم سرزنش خار می کشم
چون گل ز حسن خلق خود آزار می کشم
آزاده ام، مرا سرو برگ لباس نیست
از مغز خود گرانی دستار می کشم
هر چند شمع راهروانم چو آفتاب
از احتیاط دست به دیوار می کشم
آیینه پاک کرده ام از زنگ قیل و قال
از طوطیان گرانی زنگار می کشم
جان می رسد به لب من شیرین کلام را
تا حرف تلخی از دهن یار می کشم
نازی که داشتم به پدر چون عزیز مصر
در غربت این زمان ز خریدار می کشم
مژگان صفت به دیده خود جای می دهم
از پای هر که در ره او خار می کشم
از بس به احتیاط قدم می نهم به خاک
دست نوازشی به سر خار می کشم
بی پرده تر چو بوی گل از برگ می شود
هر چند پرده بر رخ اسرار می کشم
صائب به هیچ دل نبود دیدنم گران
بار کسی نمی شوم و بار می کشم
چون گل ز حسن خلق خود آزار می کشم
آزاده ام، مرا سرو برگ لباس نیست
از مغز خود گرانی دستار می کشم
هر چند شمع راهروانم چو آفتاب
از احتیاط دست به دیوار می کشم
آیینه پاک کرده ام از زنگ قیل و قال
از طوطیان گرانی زنگار می کشم
جان می رسد به لب من شیرین کلام را
تا حرف تلخی از دهن یار می کشم
نازی که داشتم به پدر چون عزیز مصر
در غربت این زمان ز خریدار می کشم
مژگان صفت به دیده خود جای می دهم
از پای هر که در ره او خار می کشم
از بس به احتیاط قدم می نهم به خاک
دست نوازشی به سر خار می کشم
بی پرده تر چو بوی گل از برگ می شود
هر چند پرده بر رخ اسرار می کشم
صائب به هیچ دل نبود دیدنم گران
بار کسی نمی شوم و بار می کشم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۸۱۵
از فکر خلق عشق خدا کرد فارغم
این درد از هزار دوا کرد فارغم
هر چند سوخت تخم مرا عشق، خوشدلم
کز خار نشو و نما کرد فارغم
قد تو از قیامت نقدی که جلوه داد
از انتظار روز جزا کرد فارغم
شادم به غنچه دل مشکل گشای خویش
کز منت نسیم صبا کرد فارغم
چون مغز بی حجاب برون آمدم ز پوست
عشق یگانه از دو سرا کرد فارغم
حیرانیی که شد ز محبت مرا نصیب
از امتیاز درد و دوا کرد فارغم
صحرا به من ز راهنما تنگ گشته بود
آوارگی ز راهنما کرد فارغم
شکر خدا که دیدن آن لعل آبدار
ازناز خشک آب بقا کرد فارغم
مشرب درین جهان ندهد گر نتیجه ای
این بس که از عصا و ردا کرد فارغم
دریافتم حقیقت دنیای پوچ را
دل زین سراب آب نما کرد فارغم
صائب ربود جاذبه دل مرا ز خلق
زین همرهان آبله پا کرد فارغم
این درد از هزار دوا کرد فارغم
هر چند سوخت تخم مرا عشق، خوشدلم
کز خار نشو و نما کرد فارغم
قد تو از قیامت نقدی که جلوه داد
از انتظار روز جزا کرد فارغم
شادم به غنچه دل مشکل گشای خویش
کز منت نسیم صبا کرد فارغم
چون مغز بی حجاب برون آمدم ز پوست
عشق یگانه از دو سرا کرد فارغم
حیرانیی که شد ز محبت مرا نصیب
از امتیاز درد و دوا کرد فارغم
صحرا به من ز راهنما تنگ گشته بود
آوارگی ز راهنما کرد فارغم
شکر خدا که دیدن آن لعل آبدار
ازناز خشک آب بقا کرد فارغم
مشرب درین جهان ندهد گر نتیجه ای
این بس که از عصا و ردا کرد فارغم
دریافتم حقیقت دنیای پوچ را
دل زین سراب آب نما کرد فارغم
صائب ربود جاذبه دل مرا ز خلق
زین همرهان آبله پا کرد فارغم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۸۱۶
سرگرم عشقم از غم دستار فارغم
از کفر و دین و سبحه و زنار فارغم
در سینه لاله زار تجلی رسانده ام
از جلوه دو روزه گلزار فارغم
خاک وجود خویش رسانیده ام به آب
از ناز ابر و قلزم زخار فارغم
آفاق را ز رخنه دل سیر می کنم
از قبض و بسط دیده خونبار فارغم
رد و قبول خلق به یک سو نهاده ام
ز اقرار این گروه چو انکار فارغم
جغد و هماست در نظرم مرغ یک قفس
ز اقبال بی نیازم و ز ادبار فارغم
دانسته ام که دزد من از خانه من است
از پستی و بلندی دیوار فارغم
با نور آفتاب چو شبنم سفر کنم
از سنگ راه و کشمکش خار فارغم
راضی شوم به قیمت دل خاک اگر دهند
ز اندیشه کسادی بازار فارغم
مانند سرو و بید درین بوستانسرا
با برگ خویش ساخته از بار فارغم
شکر خدا که کار جگر خوار عشق را
جایی رسانده ام که زهمکار فارغم
دانسته ام شفا و مرض از دکان کیست
صائب ز نسخه بندی عطار فارغم
از کفر و دین و سبحه و زنار فارغم
در سینه لاله زار تجلی رسانده ام
از جلوه دو روزه گلزار فارغم
خاک وجود خویش رسانیده ام به آب
از ناز ابر و قلزم زخار فارغم
آفاق را ز رخنه دل سیر می کنم
از قبض و بسط دیده خونبار فارغم
رد و قبول خلق به یک سو نهاده ام
ز اقرار این گروه چو انکار فارغم
جغد و هماست در نظرم مرغ یک قفس
ز اقبال بی نیازم و ز ادبار فارغم
دانسته ام که دزد من از خانه من است
از پستی و بلندی دیوار فارغم
با نور آفتاب چو شبنم سفر کنم
از سنگ راه و کشمکش خار فارغم
راضی شوم به قیمت دل خاک اگر دهند
ز اندیشه کسادی بازار فارغم
مانند سرو و بید درین بوستانسرا
با برگ خویش ساخته از بار فارغم
شکر خدا که کار جگر خوار عشق را
جایی رسانده ام که زهمکار فارغم
دانسته ام شفا و مرض از دکان کیست
صائب ز نسخه بندی عطار فارغم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۸۱۸
از موج اشک، کام نهنگ است مسکنم
وز برق آه، دیده شیرست روزنم
پرواز من به شهپر سنگ ملامت است
در دست روزگار همانا فلاخنم
سیل فنا مرا نتواند ز ریشه کند
آویخت بس که خار علایق به دامنم
نخل صنوبرم که درین باغ دلفریب
خوشوقت می شوند حریفان ز شیونم
چون عنبرست خامی من به ز پختگی
خجلت کشد رسیدگی از نارسیدنم
پروای باد صبح ندارد چراغ من
چون آه، زنده کرده، دلهای روشنم
در خواب ناز بود نسیم سحرگهی
در فرصتی که بود دماغ شکفتنم
با این برهنگی که مرا نیست رشته ای
در پای هر که می شکند خار، سوزنم
از بس که در نیام خموشی نهفته ماند
زنگار بست تیغ زبان همچو سوسنم
چون بوی گل که می شود افزون ز برگ خویش
بی پرده گشت راز من از پرده بستنم
از میوه بهشت مرا بی نیاز کرد
دندان به پاره های دل خود فشردنم
آن گلشن همیشه بهارم که ره نیافت
از جوش گل خزان حوادث به گلشنم
از شش جهت اگر چه گرفتند راه من
نتوان گرفت دامن از خویش رفتنم
کو سیل اشک تا برد از جای خود مرا؟
کز باد آه پاک نگردید خرمنم
گردید کوه طاقت من پایدارتر
چندان که تیغ و تیر شکستند در تنم
دارد زبان به دشمن من تیغ من یکی
در راه زخم، دام کشیده است جوشنم
در طینت ملایم من نیست سرکشی
باریکتر ز موی میان است گردنم
صائب تلاش گلشن فردوس می کنم
چون خار و خس اگر چه سزاوار گلخنم
وز برق آه، دیده شیرست روزنم
پرواز من به شهپر سنگ ملامت است
در دست روزگار همانا فلاخنم
سیل فنا مرا نتواند ز ریشه کند
آویخت بس که خار علایق به دامنم
نخل صنوبرم که درین باغ دلفریب
خوشوقت می شوند حریفان ز شیونم
چون عنبرست خامی من به ز پختگی
خجلت کشد رسیدگی از نارسیدنم
پروای باد صبح ندارد چراغ من
چون آه، زنده کرده، دلهای روشنم
در خواب ناز بود نسیم سحرگهی
در فرصتی که بود دماغ شکفتنم
با این برهنگی که مرا نیست رشته ای
در پای هر که می شکند خار، سوزنم
از بس که در نیام خموشی نهفته ماند
زنگار بست تیغ زبان همچو سوسنم
چون بوی گل که می شود افزون ز برگ خویش
بی پرده گشت راز من از پرده بستنم
از میوه بهشت مرا بی نیاز کرد
دندان به پاره های دل خود فشردنم
آن گلشن همیشه بهارم که ره نیافت
از جوش گل خزان حوادث به گلشنم
از شش جهت اگر چه گرفتند راه من
نتوان گرفت دامن از خویش رفتنم
کو سیل اشک تا برد از جای خود مرا؟
کز باد آه پاک نگردید خرمنم
گردید کوه طاقت من پایدارتر
چندان که تیغ و تیر شکستند در تنم
دارد زبان به دشمن من تیغ من یکی
در راه زخم، دام کشیده است جوشنم
در طینت ملایم من نیست سرکشی
باریکتر ز موی میان است گردنم
صائب تلاش گلشن فردوس می کنم
چون خار و خس اگر چه سزاوار گلخنم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۸۱۹
چون نیست پای آن که ز عالم بدر زنم
دستی به دل گذارم و دستی به سر زنم
گر می زنم به هم کف افسوس دور نیست
بال و پرس نمانده که بر یکدگر زنم
اکنون که تیغ من سپر و تیر شد کمان
دستی مگر به ترکش آه سحر زنم
ای سرو خوش خرام ز پیش نظر مرا
چندان مرو که دامن جان بر کم زنم
از گریه شمرده من شد جهان خراب
ای وای اگر به آبله ها نیشتر زنم
در زیر چرخ سعی به جایی نمی رسد
در تنگنای بیضه چه بیهوده پر زنم؟
از چشم بد چکیده الماس می شود
از گریه مشت آبی اگر بر جگر زنم
هر چند طوطیم، علف تیغ می شوم
از هر کجا چو سبزه بیگانه سر زنم
صائب هزار نیش ز هر خار می خورم
در راه عشق گامی اگر بیخبر زنم
دستی به دل گذارم و دستی به سر زنم
گر می زنم به هم کف افسوس دور نیست
بال و پرس نمانده که بر یکدگر زنم
اکنون که تیغ من سپر و تیر شد کمان
دستی مگر به ترکش آه سحر زنم
ای سرو خوش خرام ز پیش نظر مرا
چندان مرو که دامن جان بر کم زنم
از گریه شمرده من شد جهان خراب
ای وای اگر به آبله ها نیشتر زنم
در زیر چرخ سعی به جایی نمی رسد
در تنگنای بیضه چه بیهوده پر زنم؟
از چشم بد چکیده الماس می شود
از گریه مشت آبی اگر بر جگر زنم
هر چند طوطیم، علف تیغ می شوم
از هر کجا چو سبزه بیگانه سر زنم
صائب هزار نیش ز هر خار می خورم
در راه عشق گامی اگر بیخبر زنم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۸۲۱
چون شمع چند من به زبان گفتگو کنم؟
روشندلی کجاست به جان گفتگو کنم؟
تلقین خون مرده دلم را سیاه کرد
تا چند با سیاه دلان گفتگو کنم؟
روشندلی نمانده درین باغ و بوستان
با خود مگر چو آب روان گفتگو کنم
خیزد ز شیشه خانه دل بانگ الامان
هر جا من شکسته زبان گفتگو کنم
لوح سیاه کرده پذیرای نقش نیست
چون خامه من به ساده دلان گفتگو کنم
با تیغ او که از رگ جانهاست جوهرش
چون من برای خرده جان گفتگو کنم؟
صائب ز پیچ و تاب گره می شود سخن
گاهی کز آن دهان و میان گفتگو کنم
روشندلی کجاست به جان گفتگو کنم؟
تلقین خون مرده دلم را سیاه کرد
تا چند با سیاه دلان گفتگو کنم؟
روشندلی نمانده درین باغ و بوستان
با خود مگر چو آب روان گفتگو کنم
خیزد ز شیشه خانه دل بانگ الامان
هر جا من شکسته زبان گفتگو کنم
لوح سیاه کرده پذیرای نقش نیست
چون خامه من به ساده دلان گفتگو کنم
با تیغ او که از رگ جانهاست جوهرش
چون من برای خرده جان گفتگو کنم؟
صائب ز پیچ و تاب گره می شود سخن
گاهی کز آن دهان و میان گفتگو کنم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۸۲۳
روزی که چشم بر رخ او باز می کنم
برخود زیاده از همه کس ناز می کنم
منظور من سبک ز سرخود گذشتن است
چون پسته لب به خنده اگر باز می کنم
آن حسن بی مثال ندارد مثال و من
از ساده لوحی آینه پرداز می کنم
سنگین کند ز گوش گران بار درد من
در پیش هر که درد دل آغاز می کنم
از پیچ و تاب رشته جان می شود گره
تا یک گره ز زلف سخن باز می کنم
در منزل نخست فنا می شود تمام
چندان که بیش برگ سفرساز می کنم
سنگ ره است دل نگرانی به ماندگان
با آشیان تهیه پرواز می کنم
ابرام در شکستن من اینقدر چرا؟
آخر نه من به بال تو پرواز می کنم؟
از بس رمیده است ز همصحبتان دلم
از بال خویش وحشت شهباز می کنم
از بس نشان دوری این ره شنیده ام
انجام را تصور آغاز می کنم
از سوختن سپند مرا نیست شکوه ای
احباب را به سوی خود آواز می کنم
با سینه ای که نیست در او آه را قرار
صائب تلاش محرمی راز می کنم
آن بلبلم که خرده گلهای باغ را
صائب سپند شعله آواز می کنم
برخود زیاده از همه کس ناز می کنم
منظور من سبک ز سرخود گذشتن است
چون پسته لب به خنده اگر باز می کنم
آن حسن بی مثال ندارد مثال و من
از ساده لوحی آینه پرداز می کنم
سنگین کند ز گوش گران بار درد من
در پیش هر که درد دل آغاز می کنم
از پیچ و تاب رشته جان می شود گره
تا یک گره ز زلف سخن باز می کنم
در منزل نخست فنا می شود تمام
چندان که بیش برگ سفرساز می کنم
سنگ ره است دل نگرانی به ماندگان
با آشیان تهیه پرواز می کنم
ابرام در شکستن من اینقدر چرا؟
آخر نه من به بال تو پرواز می کنم؟
از بس رمیده است ز همصحبتان دلم
از بال خویش وحشت شهباز می کنم
از بس نشان دوری این ره شنیده ام
انجام را تصور آغاز می کنم
از سوختن سپند مرا نیست شکوه ای
احباب را به سوی خود آواز می کنم
با سینه ای که نیست در او آه را قرار
صائب تلاش محرمی راز می کنم
آن بلبلم که خرده گلهای باغ را
صائب سپند شعله آواز می کنم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۸۲۵
لب چون صدف به آب گهر تر نمی کنم
گوهر به آبروی برابر نمی کنم
شاخ شکوفه ام که سبیل است سیم من
با خاک ره مضایقه زر نمی کنم
در کام بی نیازی من آب و خون یکی است
نفی خزف ز پاکی گوهر نمی کنم
نتوان به آب راند مرا همچو زاهدان
تا هست می نگاه به کوثر نمی کنم
آیینه است تخته تعلیم طوطیان
بی جبهه گشاده سخن سر نمی کنم
با سینه برهنه به مژگان دویده ام
پهلو تهی ز دشنه و خنجر نمی کنم
در کعبه دل است شب و روز روی من
چون آفتاب سجده هر در نمی کنم
از چشم اهل هند سخن آفرین ترم
چون طوطیان حدید مکرر نمی کنم
صائب ز بس به فکر دهانش فرو شدم
صبح قیامت آمد و سر بر نمی کنم
گوهر به آبروی برابر نمی کنم
شاخ شکوفه ام که سبیل است سیم من
با خاک ره مضایقه زر نمی کنم
در کام بی نیازی من آب و خون یکی است
نفی خزف ز پاکی گوهر نمی کنم
نتوان به آب راند مرا همچو زاهدان
تا هست می نگاه به کوثر نمی کنم
آیینه است تخته تعلیم طوطیان
بی جبهه گشاده سخن سر نمی کنم
با سینه برهنه به مژگان دویده ام
پهلو تهی ز دشنه و خنجر نمی کنم
در کعبه دل است شب و روز روی من
چون آفتاب سجده هر در نمی کنم
از چشم اهل هند سخن آفرین ترم
چون طوطیان حدید مکرر نمی کنم
صائب ز بس به فکر دهانش فرو شدم
صبح قیامت آمد و سر بر نمی کنم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۸۲۶
نزدیک من میا که ز خود دور می شوم
وز بیخودی ز وصل تو مهجور می شوم
حاجت به باز کردن بند نقاب نیست
چون من کباب ازان رخ مستور می شوم
آن چشم پر خمار مرا می برد ز کار
ورنه حریف باده پر زور می شوم
نزدیکتر کند به تو پاس ادب مرا
هر چند بیشتر ز نظر دور می شوم
از آفتابروی تجلی شدم کباب
پنهان به پرده شب دیجور می شوم
بالیدنم چو ماه به امید کاهش است
در انتظار سیل تو معمور می شوم
صورت پذیر نیست ز من ناتوانتری
کز ضعف تن در آینه مستور می شوم
با گمرهی دلیل شوم خلق را به راه
کورم ولی عصاکش صدکور می شوم
کوتاه دیدگان شمرندم ز قانعان
از حرص اگر چه توشه کش مور می شوم
از دیده هر چه رفت ز دل دور می شود
من پیش چشم خلق ز دل دور می شوم
از خویش می روند چو بیخود شوند خلق
آیم به خویش من چو ز خود دور می شوم
از ساحل است لنگر من گر چه بیشتر
از یک پیاله قلزم پرشور می شوم
از بس گزیده اند مرا در لباس، خلق
عریان به سیر خانه زنبور می شوم
صائب ز چشم شور کنم زخم خود نهان
آلوده گر به مرهم کافور می شوم
وز بیخودی ز وصل تو مهجور می شوم
حاجت به باز کردن بند نقاب نیست
چون من کباب ازان رخ مستور می شوم
آن چشم پر خمار مرا می برد ز کار
ورنه حریف باده پر زور می شوم
نزدیکتر کند به تو پاس ادب مرا
هر چند بیشتر ز نظر دور می شوم
از آفتابروی تجلی شدم کباب
پنهان به پرده شب دیجور می شوم
بالیدنم چو ماه به امید کاهش است
در انتظار سیل تو معمور می شوم
صورت پذیر نیست ز من ناتوانتری
کز ضعف تن در آینه مستور می شوم
با گمرهی دلیل شوم خلق را به راه
کورم ولی عصاکش صدکور می شوم
کوتاه دیدگان شمرندم ز قانعان
از حرص اگر چه توشه کش مور می شوم
از دیده هر چه رفت ز دل دور می شود
من پیش چشم خلق ز دل دور می شوم
از خویش می روند چو بیخود شوند خلق
آیم به خویش من چو ز خود دور می شوم
از ساحل است لنگر من گر چه بیشتر
از یک پیاله قلزم پرشور می شوم
از بس گزیده اند مرا در لباس، خلق
عریان به سیر خانه زنبور می شوم
صائب ز چشم شور کنم زخم خود نهان
آلوده گر به مرهم کافور می شوم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۸۲۷
نتوان گرفت روزی هم از دهان هم
مرغان نمی کنند غلط آشیان هم
چون پل ز سیل حادثه از جا نمی روند
جمعی که بسته اند میان بر میان هم
ارباب ظلم تقویت یکدگر کنند
این فرقه اند از دل سنگین، فسان هم
در آسیا دو دانه نجوشد به یکدگر
در زیر چرخ نیست دو دل مهربان هم
چشم زمانه سیر نمی گردد از نفاق
تا خلق توتیا نکنند استخوان هم
چندان که در بساط جهان می کنم نظر
جز سنگ و شیشه نیست دو دل مهربان هم
از رنگ چهره راز مرا شرم یار یافت
دانند خوب بسته زبانان زبان هم
در روزگار حسن سلوک تو اهل نظم
صائب شدند از ته دل مهربان هم
مرغان نمی کنند غلط آشیان هم
چون پل ز سیل حادثه از جا نمی روند
جمعی که بسته اند میان بر میان هم
ارباب ظلم تقویت یکدگر کنند
این فرقه اند از دل سنگین، فسان هم
در آسیا دو دانه نجوشد به یکدگر
در زیر چرخ نیست دو دل مهربان هم
چشم زمانه سیر نمی گردد از نفاق
تا خلق توتیا نکنند استخوان هم
چندان که در بساط جهان می کنم نظر
جز سنگ و شیشه نیست دو دل مهربان هم
از رنگ چهره راز مرا شرم یار یافت
دانند خوب بسته زبانان زبان هم
در روزگار حسن سلوک تو اهل نظم
صائب شدند از ته دل مهربان هم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۸۲۸
می می کشند لاله عذاران ز روی هم
مستند بی شراب ز جام و سبوی هم
خوبان به آشنایی هم بیوفا شدند
دلهای ساده زود پذیرند خوی هم
صاحبدلان ز ناز نسیمند بی نیاز
چون غنچه می درند گریبان به بوی هم
چون برگ گل درین چمن از پاک طینتی
پشت همند خاک نشینان و روی هم
خامان تلاش نکهت عنبر کنند و عود
تازه است مغز سوخته جانان ز بوی هم
آشفتگان که آه به هم قرض می دهند
فارغ نیند یک نفس از رفت و روی هم
با تشنگی بساز که این خشک طینتان
چینند همچو ریگ روان آبروی هم
هر چند هست خانه روشندلان جدا
چون آب می روند سراسر به جوی هم
از شرم حسن و عشق همان در دو عالمیم
ما و ترا کنند اگر روبروی هم
شکر ز بند خانه نی گو برون میا
ما را بس است چاشنی گفتگوی هم
از منت طبیب شود دردها زیاد
بیچارگان شوند مگر چاره جوی هم
صائب در بهشت برین است بی سخن
چشمی که واکنند دو یکدل به روی هم
مستند بی شراب ز جام و سبوی هم
خوبان به آشنایی هم بیوفا شدند
دلهای ساده زود پذیرند خوی هم
صاحبدلان ز ناز نسیمند بی نیاز
چون غنچه می درند گریبان به بوی هم
چون برگ گل درین چمن از پاک طینتی
پشت همند خاک نشینان و روی هم
خامان تلاش نکهت عنبر کنند و عود
تازه است مغز سوخته جانان ز بوی هم
آشفتگان که آه به هم قرض می دهند
فارغ نیند یک نفس از رفت و روی هم
با تشنگی بساز که این خشک طینتان
چینند همچو ریگ روان آبروی هم
هر چند هست خانه روشندلان جدا
چون آب می روند سراسر به جوی هم
از شرم حسن و عشق همان در دو عالمیم
ما و ترا کنند اگر روبروی هم
شکر ز بند خانه نی گو برون میا
ما را بس است چاشنی گفتگوی هم
از منت طبیب شود دردها زیاد
بیچارگان شوند مگر چاره جوی هم
صائب در بهشت برین است بی سخن
چشمی که واکنند دو یکدل به روی هم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۸۳۰
سنجد کسی که باده و تریاک را به هم
نسبت کند سخاوت و امساک را به هم
پای مرا به دامن عزلت شکسته است
بسته است آن که دامن افلاک را به هم
دارم امیدها به گرستن که دست داد
از گریه خوشه های گهر تاک را به هم
پای چراغ را نبود بهره از چراغ
خصمی است بخت و شعله ادراک را به هم
غافل مشو چو لاله ز ادراک نشأتین
یک کاسه ساز باده و تریاک را به هم
عاجز ز خارزار علایق شدم، کجاست
سیلی که آرد این خس و خاشاک را به هم؟
جز زلف دلفریب، که پیوند می دهد؟
چون تار سبحه صد دل غمناک را به هم
صائب صفا کسی ز که دیگر طمع کند؟
خصمی است آب و آینه پاک را به هم
نسبت کند سخاوت و امساک را به هم
پای مرا به دامن عزلت شکسته است
بسته است آن که دامن افلاک را به هم
دارم امیدها به گرستن که دست داد
از گریه خوشه های گهر تاک را به هم
پای چراغ را نبود بهره از چراغ
خصمی است بخت و شعله ادراک را به هم
غافل مشو چو لاله ز ادراک نشأتین
یک کاسه ساز باده و تریاک را به هم
عاجز ز خارزار علایق شدم، کجاست
سیلی که آرد این خس و خاشاک را به هم؟
جز زلف دلفریب، که پیوند می دهد؟
چون تار سبحه صد دل غمناک را به هم
صائب صفا کسی ز که دیگر طمع کند؟
خصمی است آب و آینه پاک را به هم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۸۳۲
دست طمع ز مایده چرخ شسته ایم
از جان سخت خود به شکم سنگ بسته ایم
دامان بادبان توکل گرفته ایم
در زورق حباب به لنگر نشسته ایم
برگ خزان رسیده گلزار عالمیم
پیوند شاخسار اقامت گسسته ایم
موقوف ترکتاز نسیمی است گرد ما
بر روی برگ گل به امانت نشسته ایم
چون قطره سر به دامن دریا نهاده ایم
وز موجه تردد خاطر نرسته ایم
در بند یک اشاره موج است این طلسم
دل چون حباب بر نفس خود نبسته ایم
کیفیت از عبادت ما می چکد به خاک
در آب تلخ دامن سجاده شسته ایم
فردا به روی مصحف دل چون نگه کنیم؟
شیرازه اش به رشته زنار بسته ایم
مردم چرا به خرمن ما اوفتاده اند ؟
هرگز به سهو خاطر موری نخسته ایم
مکتوب خویش از الف آه کرده ایم
کاغذ دریده ایم و قلم را شکسته ایم
صائب به عیب خویش فتاده است کار ما
زان رو زبان زنیک و بد خلق بسته ایم
از جان سخت خود به شکم سنگ بسته ایم
دامان بادبان توکل گرفته ایم
در زورق حباب به لنگر نشسته ایم
برگ خزان رسیده گلزار عالمیم
پیوند شاخسار اقامت گسسته ایم
موقوف ترکتاز نسیمی است گرد ما
بر روی برگ گل به امانت نشسته ایم
چون قطره سر به دامن دریا نهاده ایم
وز موجه تردد خاطر نرسته ایم
در بند یک اشاره موج است این طلسم
دل چون حباب بر نفس خود نبسته ایم
کیفیت از عبادت ما می چکد به خاک
در آب تلخ دامن سجاده شسته ایم
فردا به روی مصحف دل چون نگه کنیم؟
شیرازه اش به رشته زنار بسته ایم
مردم چرا به خرمن ما اوفتاده اند ؟
هرگز به سهو خاطر موری نخسته ایم
مکتوب خویش از الف آه کرده ایم
کاغذ دریده ایم و قلم را شکسته ایم
صائب به عیب خویش فتاده است کار ما
زان رو زبان زنیک و بد خلق بسته ایم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۸۳۳
از دست رفت فرصت و ما پا شکسته ایم
در راه آرمیده چو منزل نشسته ایم
چون شیشه نیمه گشت کمر بسته می شود
شد عمر ما تمام و میان را نبسته ایم
سیلاب حادثات ز فریادیان ماست
تا همچو کوه پای به دامن شکسته ایم
داریم فکر ریشه دواندن ز سادگی
با آن که چون سپند بر آتش نشسته ایم
چون تن دهیم روز قیامت به زندگی؟
خون خورده تا ازین قفس تنگ جسته ایم
ما را امید وصل شکر باغ دلگشاست
در زیر پوست خنده زنان همچو پسته ایم
هر چند خون شود به مقامی نمی رسد
این شیشه ها که در ره دل ما شکسته ایم
داغ است چرخ شیشه دل از جان سخت ما
چون کوه زیر تیغ به تمکین نشسته ایم
صائب فضای سینه ما شیشه خانه ای است
از بس که آرزو به دل خود شکسته ایم
در راه آرمیده چو منزل نشسته ایم
چون شیشه نیمه گشت کمر بسته می شود
شد عمر ما تمام و میان را نبسته ایم
سیلاب حادثات ز فریادیان ماست
تا همچو کوه پای به دامن شکسته ایم
داریم فکر ریشه دواندن ز سادگی
با آن که چون سپند بر آتش نشسته ایم
چون تن دهیم روز قیامت به زندگی؟
خون خورده تا ازین قفس تنگ جسته ایم
ما را امید وصل شکر باغ دلگشاست
در زیر پوست خنده زنان همچو پسته ایم
هر چند خون شود به مقامی نمی رسد
این شیشه ها که در ره دل ما شکسته ایم
داغ است چرخ شیشه دل از جان سخت ما
چون کوه زیر تیغ به تمکین نشسته ایم
صائب فضای سینه ما شیشه خانه ای است
از بس که آرزو به دل خود شکسته ایم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۸۳۴
عمری است ما لب از طمع خام بسته ایم
از صبر سنگ بر دل ناکام بسته ایم
مینای باده با رگ گردن مطیع ماست
تا لب ز گفتگو چو لب جام بسته ایم
از شکرست بستر و بالین ما چو مغز
تا دیده از نظاره چو بادام بسته ایم
بی طالعیم، ورنه درین طرفه صیدگاه
چندان که چشم کار کند دام بسته ایم
زان لب کز او کسی نشنیده است حرف تلخ
امیدها به بوسه و پیغام بسته ایم
اسباب کامرانی خصم است سالها
طرفی که ما ازین دل خود کام بسته ایم
هر چند بر زمین پر ما نقش بسته است
احرام بوسه لب آن بام بسته ایم
ز آغاز می توان به سرانجام راه برد
ما دل عبث به فکر سرانجام بسته ایم
چون دانه نیست عاریتی سیر دام ما
ما دل به دام چون گره دام بسته ایم
صائب به ذوق ما نتوان یافت کافری
زنار را به رغبت احرام بسته ایم
از صبر سنگ بر دل ناکام بسته ایم
مینای باده با رگ گردن مطیع ماست
تا لب ز گفتگو چو لب جام بسته ایم
از شکرست بستر و بالین ما چو مغز
تا دیده از نظاره چو بادام بسته ایم
بی طالعیم، ورنه درین طرفه صیدگاه
چندان که چشم کار کند دام بسته ایم
زان لب کز او کسی نشنیده است حرف تلخ
امیدها به بوسه و پیغام بسته ایم
اسباب کامرانی خصم است سالها
طرفی که ما ازین دل خود کام بسته ایم
هر چند بر زمین پر ما نقش بسته است
احرام بوسه لب آن بام بسته ایم
ز آغاز می توان به سرانجام راه برد
ما دل عبث به فکر سرانجام بسته ایم
چون دانه نیست عاریتی سیر دام ما
ما دل به دام چون گره دام بسته ایم
صائب به ذوق ما نتوان یافت کافری
زنار را به رغبت احرام بسته ایم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۸۳۵
طومار عمر طی شد و غافل نشسته ایم
در راه آرمیده چو منزل نشسته ایم
بالین ز تیغ کرده و آسوده خفته ایم
بر موج تکیه کرده و غافل نشسته ایم
موج وحباب تاج و کمر از محیط یافت
ما همچنان به دامن ساحل نشسته ایم
مشکل روان شود به دوصد نیش خون ما
از بس میان مردم کاهل نشسته ایم
حیرت نگر که بر دم شمشیر آبدار
در انتظار جلوه قاتل نشسته ایم
از دیر و کعبه دیده امیدوار خویش
پوشیده، روز و شب به در دل نشسته ایم
غفلت به ما چه ظلم ازین بیشتر کند؟
در دور چشم مست تو عاقل نشسته ایم
نومید از کشاکش بحر کرم نه ایم
صائب اگر چه تا مژه در گل نشسته ایم
در راه آرمیده چو منزل نشسته ایم
بالین ز تیغ کرده و آسوده خفته ایم
بر موج تکیه کرده و غافل نشسته ایم
موج وحباب تاج و کمر از محیط یافت
ما همچنان به دامن ساحل نشسته ایم
مشکل روان شود به دوصد نیش خون ما
از بس میان مردم کاهل نشسته ایم
حیرت نگر که بر دم شمشیر آبدار
در انتظار جلوه قاتل نشسته ایم
از دیر و کعبه دیده امیدوار خویش
پوشیده، روز و شب به در دل نشسته ایم
غفلت به ما چه ظلم ازین بیشتر کند؟
در دور چشم مست تو عاقل نشسته ایم
نومید از کشاکش بحر کرم نه ایم
صائب اگر چه تا مژه در گل نشسته ایم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۸۳۶
خندان به زیر تیغ تغافل نشسته ایم
در خارزار بر ورق گل نشسته ایم
از انفعال،خار بیابان وحشتیم
چون خار اگر چه در قدم گل نشسته ایم
زیر سپهر پای به دامن کشیده ایم
در فصل نوبهار ته پل نشسته ایم
چون نوبهار جلوه ما یک دو هفته است
بر دامن گل و پر بلبل نشسته ایم
چون شبنم گداخته بر روی دست گل
آماده هزار تزلزل نشسته ایم
از شرم ناکسی جگر خویش می خوریم
بر شاخ گل اگر چه چو بلبل نشسته ایم
از چشم نرم خلق ز بس زخم خورده ایم
بر روی برگ گل به تأمل نشسته ایم
صائب ز فکر زلف پریشان آن نگار
آشفته تر ز طره سنبل نشسته ایم
در خارزار بر ورق گل نشسته ایم
از انفعال،خار بیابان وحشتیم
چون خار اگر چه در قدم گل نشسته ایم
زیر سپهر پای به دامن کشیده ایم
در فصل نوبهار ته پل نشسته ایم
چون نوبهار جلوه ما یک دو هفته است
بر دامن گل و پر بلبل نشسته ایم
چون شبنم گداخته بر روی دست گل
آماده هزار تزلزل نشسته ایم
از شرم ناکسی جگر خویش می خوریم
بر شاخ گل اگر چه چو بلبل نشسته ایم
از چشم نرم خلق ز بس زخم خورده ایم
بر روی برگ گل به تأمل نشسته ایم
صائب ز فکر زلف پریشان آن نگار
آشفته تر ز طره سنبل نشسته ایم