عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۴۳
گفته بودی از لبت درمان کنم
وز وصالت یک شبی مهمان کنم
از در بختم درآ بی انتظار
تا جهان در پای تو قربان کنم
تا به کی من دیده بی خواب را
در فراق روی تو گریان کنم
تا به چند آخر دل غمدیده ام
بر سر نار غمت بریان کنم
در فراق روی خوبت تا به کی
انتظار وعده جانان کنم
کرده ای فرمان به جانم بنده ام
من ز جان و دل تو را فرمان کنم
سرو را گر هست جای اندر سر آب
من تو را مأوا میان جان کنم
وز وصالت یک شبی مهمان کنم
از در بختم درآ بی انتظار
تا جهان در پای تو قربان کنم
تا به کی من دیده بی خواب را
در فراق روی تو گریان کنم
تا به چند آخر دل غمدیده ام
بر سر نار غمت بریان کنم
در فراق روی خوبت تا به کی
انتظار وعده جانان کنم
کرده ای فرمان به جانم بنده ام
من ز جان و دل تو را فرمان کنم
سرو را گر هست جای اندر سر آب
من تو را مأوا میان جان کنم
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۴۴
تا به کی درد غمت پنهان کنم
خانه دل را چنین ویران کنم
چون طبیب درد مایی پیشم آی
تا ز وصلت درد را درمان کنم
در سر کوی فراقت تا بکی
خویشتن را بی سر و سامان کنم
آخر از لطفت به فریادم برس
چند در کوی غمت افغان کنم
چند آخر در فراق روی تو
دیده های بخت را گریان کنم
گر بفرمایی که جان خواهم ز تو
آنچه فرمایی به جان من آن کنم
گر قبولت هست جانی از جهان
من به عید روی تو قربان کنم
خانه دل را چنین ویران کنم
چون طبیب درد مایی پیشم آی
تا ز وصلت درد را درمان کنم
در سر کوی فراقت تا بکی
خویشتن را بی سر و سامان کنم
آخر از لطفت به فریادم برس
چند در کوی غمت افغان کنم
چند آخر در فراق روی تو
دیده های بخت را گریان کنم
گر بفرمایی که جان خواهم ز تو
آنچه فرمایی به جان من آن کنم
گر قبولت هست جانی از جهان
من به عید روی تو قربان کنم
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۴۵
درد ما را با غمت چون نیست درمان چون کنم
وین سر سرگشته ام را نیست سامان چون کنم
دل ضعیفست ای مسلمانان به فریادم رسید
چون ندارد طاقت آن بار هجران چون کنم
در امید صبح دیدارش به جان آمد دلم
وین شب هجران نمی آید به پایان چون کنم
در هوای کعبه وصلش تکاپویی زدم
چون نمی بیند دلم حدّ بیابان چون کنم
من به عید روی چون خورشید تابانش بگو
این محقّر جان به پیش دوست قربان چون کنم
دیدن دیدار رویت نازنینا مشکلست
بار هجران رخت را بر خود آسان چون کنم
دوستان گویند طوفی در چمن کردن خوشست
با قد یارم نظر بر سرو بستان چون کنم
ای صبا حال دلم با بلبل بستان بگو
با رخ همچون گلش میل گلستان چون کنم
جان ز ما درخواست آن نور دو دیده در جهان
من دریغ از جان شیرین رای جانان چون کنم
وین سر سرگشته ام را نیست سامان چون کنم
دل ضعیفست ای مسلمانان به فریادم رسید
چون ندارد طاقت آن بار هجران چون کنم
در امید صبح دیدارش به جان آمد دلم
وین شب هجران نمی آید به پایان چون کنم
در هوای کعبه وصلش تکاپویی زدم
چون نمی بیند دلم حدّ بیابان چون کنم
من به عید روی چون خورشید تابانش بگو
این محقّر جان به پیش دوست قربان چون کنم
دیدن دیدار رویت نازنینا مشکلست
بار هجران رخت را بر خود آسان چون کنم
دوستان گویند طوفی در چمن کردن خوشست
با قد یارم نظر بر سرو بستان چون کنم
ای صبا حال دلم با بلبل بستان بگو
با رخ همچون گلش میل گلستان چون کنم
جان ز ما درخواست آن نور دو دیده در جهان
من دریغ از جان شیرین رای جانان چون کنم
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۴۶
دل ز تنهایی به جان آمد ندانم چون کنم
هر زمان از آتش دل دیده را پر خون کنم
ای دو زلف کافرت خود سر فرو نارد به ما
ای نگار ماه رخ گر صد هزار افزون کنم
در شب هجران ز روی چون زر و سیماب اشک
گر تو می خواهی جهانی را از آن قارون کنم
من جهان بین را ز بهر دیدنت خواهم ولی
گر تو فرمایی ز راه حسرتش بیرون کنم
چون کنم از بی وفا دلبر شکایت با کسی
گر کنم هم شکوه ای از طالع وارون کنم
گر ببارم اشک خونین از جفایش دور نیست
لیک از آن ترسم که ناگه عالمی جیحون کنم
هر زمان از آتش دل دیده را پر خون کنم
ای دو زلف کافرت خود سر فرو نارد به ما
ای نگار ماه رخ گر صد هزار افزون کنم
در شب هجران ز روی چون زر و سیماب اشک
گر تو می خواهی جهانی را از آن قارون کنم
من جهان بین را ز بهر دیدنت خواهم ولی
گر تو فرمایی ز راه حسرتش بیرون کنم
چون کنم از بی وفا دلبر شکایت با کسی
گر کنم هم شکوه ای از طالع وارون کنم
گر ببارم اشک خونین از جفایش دور نیست
لیک از آن ترسم که ناگه عالمی جیحون کنم
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۴۷
تا به چند این دیده را در هجر تو جیحون کنم
واین دل بیچاره را در عشق تو پر خون کنم
تا کی ای لیلی صفت در آرزوی روی تو
این دل پر درد را هر ساعتی مجنون کنم
تا به کی رخ را ز درد هجرت ای زیبانگار
از سرشک دیده ی مهجور خود گلگون کنم
گر هزار افسانه خوانم در غم عشق تو من
در نمی گیرد به گوشت ور هزار افسون کنم
قدّ بختم چون الف بود از وصالت دلبرا
مدّتی شد تا ز هجر روی تو چون نون کنم
گفته ای در هجر رویم غیر صبرت چاره نیست
رفت پای طاقت از دستم صبوری چون کنم
گرچه آن دلدار را با ما عنایت کمترست
من دعای دولت او هر زمان افزون کنم
واین دل بیچاره را در عشق تو پر خون کنم
تا کی ای لیلی صفت در آرزوی روی تو
این دل پر درد را هر ساعتی مجنون کنم
تا به کی رخ را ز درد هجرت ای زیبانگار
از سرشک دیده ی مهجور خود گلگون کنم
گر هزار افسانه خوانم در غم عشق تو من
در نمی گیرد به گوشت ور هزار افسون کنم
قدّ بختم چون الف بود از وصالت دلبرا
مدّتی شد تا ز هجر روی تو چون نون کنم
گفته ای در هجر رویم غیر صبرت چاره نیست
رفت پای طاقت از دستم صبوری چون کنم
گرچه آن دلدار را با ما عنایت کمترست
من دعای دولت او هر زمان افزون کنم
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۴۸
جز غم چو نیست حاصل ایام چون کنم
تا کی دو دیده در غم او پر ز خون کنم
تا کی ز دیده اشک چو سیماب بفکنم
تا چند من به غصّه دوران زبون کنم
تا کی غم زمانه بی مهر دون خورم
تا کی قد الف صفتم همچو نون کنم
جان می دهیم تا نظری بر جهان کند
باشد به حال زار خودش رهنمون کنم
چشمت نگوید ای بت مهر و ز مردمی
تا کی به شیوه این همه فکر و فسون کنم
آن بار کز فراق رخش بر دل منست
گر یک حواله زان به کُه بستون کنم
از پا درآید او به یقین و هزار آه
از دل برآورد من بیچاره چون کنم
تا کی دو دیده در غم او پر ز خون کنم
تا کی ز دیده اشک چو سیماب بفکنم
تا چند من به غصّه دوران زبون کنم
تا کی غم زمانه بی مهر دون خورم
تا کی قد الف صفتم همچو نون کنم
جان می دهیم تا نظری بر جهان کند
باشد به حال زار خودش رهنمون کنم
چشمت نگوید ای بت مهر و ز مردمی
تا کی به شیوه این همه فکر و فسون کنم
آن بار کز فراق رخش بر دل منست
گر یک حواله زان به کُه بستون کنم
از پا درآید او به یقین و هزار آه
از دل برآورد من بیچاره چون کنم
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۴۹
تا به کی دل را ز درد عشق تو پر خون کنم
دیده نم دیده را در هجر تو جیحون کنم
هر شب از دست فراقت چند بار از راه چشم
زعفرانی رنگ رخسارم ز خون گلگون کنم
چون الف بودم قدی داری روا ای بیوفا
کان الف را هر دم از درد فراقت نون کنم
گفته بودی در غمم چونی چه گویم درد دل
بی رخت ای نور دیده زندگانی چون کنم
درد عشقم همچو افسانه ست نزد خاطرت
در نمی گیرد اگر خود صد هزار افسون کنم
دیده ام بر من حسد دارد نگر تا چاره چیست
گر مفر باشد ز راه غیرتش بیرون کنم
ناله گاه از درد دوری می کنم بیچاره وار
گاه از جور و جفای گردی گردون کنم
گرچه درویشم ولی از کیمیای وصل تو
گر بیابم خویشتن را در شبی قارون کنم
هم امیدم هست روزی در جهان کز وصل من
خاک در چشم حسودان خسیس دون کنم
دیده نم دیده را در هجر تو جیحون کنم
هر شب از دست فراقت چند بار از راه چشم
زعفرانی رنگ رخسارم ز خون گلگون کنم
چون الف بودم قدی داری روا ای بیوفا
کان الف را هر دم از درد فراقت نون کنم
گفته بودی در غمم چونی چه گویم درد دل
بی رخت ای نور دیده زندگانی چون کنم
درد عشقم همچو افسانه ست نزد خاطرت
در نمی گیرد اگر خود صد هزار افسون کنم
دیده ام بر من حسد دارد نگر تا چاره چیست
گر مفر باشد ز راه غیرتش بیرون کنم
ناله گاه از درد دوری می کنم بیچاره وار
گاه از جور و جفای گردی گردون کنم
گرچه درویشم ولی از کیمیای وصل تو
گر بیابم خویشتن را در شبی قارون کنم
هم امیدم هست روزی در جهان کز وصل من
خاک در چشم حسودان خسیس دون کنم
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۵۱
بی رخت صبر از این بیش ندارم چه کنم
تا به کی عمر در این غصّه گذارم چه کنم
این چنین خسته ز ایام فراقت که منم
خون دل در غمت از دیده نبارم چه کنم
گر تو را هست به جای من دلخسته کسی
من بجز لطف تو ای دوست ندارم چه کنم
چون ز هجران تو ای دوست ز پای افتادم
دست از خون دل خود ننگارم چه کنم
ز گل وصل تو بویی به مشامم نرسید
دایم از هجر تو مجروح ز خارم چه کنم
شب و روز و گه و بی گه ز غمش گریانم
فارغ از حال من خسته نگارم چه کنم
ای که بی جرم بشد خاطرت آزرده ز من
زاریم شد ز حد و سخت نزارم چه کنم
در جهان چون نبود دولت وصلت یک دم
به غمت روز و شبی گر نگذارم چه کنم
تا به کی عمر در این غصّه گذارم چه کنم
این چنین خسته ز ایام فراقت که منم
خون دل در غمت از دیده نبارم چه کنم
گر تو را هست به جای من دلخسته کسی
من بجز لطف تو ای دوست ندارم چه کنم
چون ز هجران تو ای دوست ز پای افتادم
دست از خون دل خود ننگارم چه کنم
ز گل وصل تو بویی به مشامم نرسید
دایم از هجر تو مجروح ز خارم چه کنم
شب و روز و گه و بی گه ز غمش گریانم
فارغ از حال من خسته نگارم چه کنم
ای که بی جرم بشد خاطرت آزرده ز من
زاریم شد ز حد و سخت نزارم چه کنم
در جهان چون نبود دولت وصلت یک دم
به غمت روز و شبی گر نگذارم چه کنم
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۵۳
بگو که با غم هجران روی او چه کنم
ره وصال ندارم به سوی او چه کنم
چو نیست بار مرا در وصال خلوت دوست
به کام دشمن بدگو به کوی او چه کنم
نه صبر بودن بی او نه طاقت ستمش
به جان رسید دل من ز خوی او چه کنم
شبی نظر به مه چارده فتاد مرا
نداشت روشنی مهر روی او چه کنم
مرا به زلف چو چوگان براند از بر خویش
دلم اگر نشود همچو گوی او چه کنم
به عشق زلف و رخش مایلم به عنبر و گل
درین و آن نبود رنگ و بوی او چه کنم
به جست و جوی وصالش نمی شود حاصل
ولی اگر نکنم جست و جوی او چه کنم
ز حسرت گل رخسار و شکّر لب او
شدم نزار و پریشان چو موی او چه کنم
کنند سرزنشم کز جهان چه می خواهی
درین جهان بجز از گفت و گوی او چه کنم
ره وصال ندارم به سوی او چه کنم
چو نیست بار مرا در وصال خلوت دوست
به کام دشمن بدگو به کوی او چه کنم
نه صبر بودن بی او نه طاقت ستمش
به جان رسید دل من ز خوی او چه کنم
شبی نظر به مه چارده فتاد مرا
نداشت روشنی مهر روی او چه کنم
مرا به زلف چو چوگان براند از بر خویش
دلم اگر نشود همچو گوی او چه کنم
به عشق زلف و رخش مایلم به عنبر و گل
درین و آن نبود رنگ و بوی او چه کنم
به جست و جوی وصالش نمی شود حاصل
ولی اگر نکنم جست و جوی او چه کنم
ز حسرت گل رخسار و شکّر لب او
شدم نزار و پریشان چو موی او چه کنم
کنند سرزنشم کز جهان چه می خواهی
درین جهان بجز از گفت و گوی او چه کنم
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۵۴
بر سر کوی تو افغان چه کنم گر نکنم
دیده ی جان به تو حیران چه کنم گر نکنم
خانه صبر من ای نور دو چشمم ز فراق
در غم عشق تو ویران چه کنم گر نکنم
گرچه عهد من دلخسته شکستی به جفا
با غم روی تو پیمان چه کنم گر نکنم
آشکارا چو تو خون دل ما می ریزی
درد دل را ز تو پنهان چه کنم گر نکنم
گوهر و زر به فراق رخت ای جان به جهان
ز رخ و چشم خود ارزان چه کنم گر نکنم
دیده ی جان به تو حیران چه کنم گر نکنم
خانه صبر من ای نور دو چشمم ز فراق
در غم عشق تو ویران چه کنم گر نکنم
گرچه عهد من دلخسته شکستی به جفا
با غم روی تو پیمان چه کنم گر نکنم
آشکارا چو تو خون دل ما می ریزی
درد دل را ز تو پنهان چه کنم گر نکنم
گوهر و زر به فراق رخت ای جان به جهان
ز رخ و چشم خود ارزان چه کنم گر نکنم
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۵۵
بیا که بی رخ خوبت نظر به کس نکنم
به غیر کوی تو جایی دگر هوس نکنم
مرا سریست به درگاه تو نهاده به خاک
که التجا بجز از تو به هیچ کس نکنم
به روز وصل به پای تو گر رسد دستم
گرم به تیغ زنی روی باز پس نکنم
بگو حواله من تا به کی به صبر کنی
به جان دوست که من غیر یک نفس نکنم
صبا بگوی به گل از زبان بلبل مست
که من تحمّل ازین بیش در قفس نکنم
دلا مرا به جهان تا که جان بود در تن
ز عشق سیر نگردم ز عیش بس نکنم
هوای کعبه مقصود در دماغ منست
به راه بادیه من گوش بر جرس نکنم
دلم چو بحر جهانست اگر رقیب خسیست
یقین بدان که ز عالم نظر به خس نکنم
به غیر کوی تو جایی دگر هوس نکنم
مرا سریست به درگاه تو نهاده به خاک
که التجا بجز از تو به هیچ کس نکنم
به روز وصل به پای تو گر رسد دستم
گرم به تیغ زنی روی باز پس نکنم
بگو حواله من تا به کی به صبر کنی
به جان دوست که من غیر یک نفس نکنم
صبا بگوی به گل از زبان بلبل مست
که من تحمّل ازین بیش در قفس نکنم
دلا مرا به جهان تا که جان بود در تن
ز عشق سیر نگردم ز عیش بس نکنم
هوای کعبه مقصود در دماغ منست
به راه بادیه من گوش بر جرس نکنم
دلم چو بحر جهانست اگر رقیب خسیست
یقین بدان که ز عالم نظر به خس نکنم
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۵۶
با تو تا جان باشدم یاری کنم
در همه حالی وفاداری کنم
با من ار آهنگ بیزاری کنی
من ز اندوه و غمت زاری کنم
چون ز عشقت بهره ی من خواریست
نیست عیبی گر جگرخواری کنم
در سر زلفت گرفتارست دل
چون دوای آن گرفتاری کنم
سیل خونین می رود در دامنم
از دو دیده بس که خونباری کنم
ار لبت بوسی به جانی می دهد
از میان جان خریداری کنم
تا سرم باشد وفایت در دلم
حاش لله چون جفاکاری کنم
جانم از فکر جهان آمد به لب
خود نگویی یک شبی یاری کنم
در همه حالی وفاداری کنم
با من ار آهنگ بیزاری کنی
من ز اندوه و غمت زاری کنم
چون ز عشقت بهره ی من خواریست
نیست عیبی گر جگرخواری کنم
در سر زلفت گرفتارست دل
چون دوای آن گرفتاری کنم
سیل خونین می رود در دامنم
از دو دیده بس که خونباری کنم
ار لبت بوسی به جانی می دهد
از میان جان خریداری کنم
تا سرم باشد وفایت در دلم
حاش لله چون جفاکاری کنم
جانم از فکر جهان آمد به لب
خود نگویی یک شبی یاری کنم
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۵۷
با درد دلپذیر تو درمان چه می کنم
بی وصل روح بخش تو من جان چه می کنم
چون رنگ و بوی زلف و رخت در دماغ ماست
ای نور دیده طرف گلستان چه می کنم
با سرو قامتت که ز چشمم نمی رود
من سرو ناز و گوشه بستان چه می کنم
روزی به سهو بر من بیچاره برگذر
آخر ببین که با غم هجران چه می کنم
سرگشته ام به کوچه ی وصلت ستمگرا
با ما بگو به عشق تو سامان چه می کنم
بی نکهت دو زلف تو عنبر کجا برم
بی لعل جان فزای تو مرجان چه می کنم
با نعمت وصال تو کوثر حکایتیست
با صیت خوش نوای تو دستان چه می کنم
در ظلمت دو زلف تو با پرتو جمال
آخر بگو که شمع شبستان چه می کنم
تا قدّ چون نهال تو بینم میان باغ
رفتار کبک و سرو خرامان چه می کنم
با دُرّ آبدار تو لؤلؤ کجا برم
با لعل دلفریب تو مرجان چه می کنم
بی وصل روح بخش تو من جان چه می کنم
چون رنگ و بوی زلف و رخت در دماغ ماست
ای نور دیده طرف گلستان چه می کنم
با سرو قامتت که ز چشمم نمی رود
من سرو ناز و گوشه بستان چه می کنم
روزی به سهو بر من بیچاره برگذر
آخر ببین که با غم هجران چه می کنم
سرگشته ام به کوچه ی وصلت ستمگرا
با ما بگو به عشق تو سامان چه می کنم
بی نکهت دو زلف تو عنبر کجا برم
بی لعل جان فزای تو مرجان چه می کنم
با نعمت وصال تو کوثر حکایتیست
با صیت خوش نوای تو دستان چه می کنم
در ظلمت دو زلف تو با پرتو جمال
آخر بگو که شمع شبستان چه می کنم
تا قدّ چون نهال تو بینم میان باغ
رفتار کبک و سرو خرامان چه می کنم
با دُرّ آبدار تو لؤلؤ کجا برم
با لعل دلفریب تو مرجان چه می کنم
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۵۹
من چو بلبل ناله های صبحگاهی می کنم
وز سرشک دیده از گل عذرخواهی می کنم
از خیال ماه رویت دلبرا دانی که من
غوص در دریای مهرت همچو ماهی می کنم
گرچه از بار گنه در بحر غم مستغرغم
لیکن ای دل تکیه بر لطف الهی می کنم
صبحگاهان چون به درگاهش کنم عرض گناه
روی خود گلگون ز اشک و چهره کاهی می کنم
گرچه درویشم به کنج عافیت از گنج فقر
بر سر تخت قناعت پادشاهی می کنم
عذر بدبختی چه خواهم بی تکلّف مجرم
زآنکه در راه وفا بی رسم و راهی می کنم
بی نیازا بین نیازم را و عذرم درپذیر
چون در این حضرت دعای صبحگاهی می کنم
شرح دردی می نویسم مطلق از خون جگر
گرچه کلکم را ز دیده در سیاهی می کنم
گفتم ای دل تا به کی در خون جان ما شوی
گفت آری از جهان ترک مناهی می کنم
وز سرشک دیده از گل عذرخواهی می کنم
از خیال ماه رویت دلبرا دانی که من
غوص در دریای مهرت همچو ماهی می کنم
گرچه از بار گنه در بحر غم مستغرغم
لیکن ای دل تکیه بر لطف الهی می کنم
صبحگاهان چون به درگاهش کنم عرض گناه
روی خود گلگون ز اشک و چهره کاهی می کنم
گرچه درویشم به کنج عافیت از گنج فقر
بر سر تخت قناعت پادشاهی می کنم
عذر بدبختی چه خواهم بی تکلّف مجرم
زآنکه در راه وفا بی رسم و راهی می کنم
بی نیازا بین نیازم را و عذرم درپذیر
چون در این حضرت دعای صبحگاهی می کنم
شرح دردی می نویسم مطلق از خون جگر
گرچه کلکم را ز دیده در سیاهی می کنم
گفتم ای دل تا به کی در خون جان ما شوی
گفت آری از جهان ترک مناهی می کنم
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۶۰
گفتم که عهد یار جفاجوی بشکنم
یاد وصالش آمد و بگرفت دامنم
از مهر روی خوب تو چون ذرّه ز آفتاب
سرگشته در هوای تو ای دلستان منم
سر درنیاورم به بهشت برین و حور
چون گشت خاک کوی تو جانا نشیمنم
آن ماه دلستان ز سر عجب و ناز گفت
او خوشه چین چرا شده آخر ز خرمنم
دادم جواب کای بت دلخواه نازنین
در سر چو نور دیده و جانی تو در تنم
پای دلم مقید زنجیر زلف تست
تا کی دو دست شوق ز هجران به سر زنم
بازآی تا به دامن وصلت زنم دو دست
جان جهان فدای رخ آن صنم کنم
یاد وصالش آمد و بگرفت دامنم
از مهر روی خوب تو چون ذرّه ز آفتاب
سرگشته در هوای تو ای دلستان منم
سر درنیاورم به بهشت برین و حور
چون گشت خاک کوی تو جانا نشیمنم
آن ماه دلستان ز سر عجب و ناز گفت
او خوشه چین چرا شده آخر ز خرمنم
دادم جواب کای بت دلخواه نازنین
در سر چو نور دیده و جانی تو در تنم
پای دلم مقید زنجیر زلف تست
تا کی دو دست شوق ز هجران به سر زنم
بازآی تا به دامن وصلت زنم دو دست
جان جهان فدای رخ آن صنم کنم
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۶۱
پرسی ز من که چونی ای دوست بی تو چونم
تا روز از دو دیده هر شب میان خونم
خونم ز هجر در دل افکنده ای و آنگاه
داری مرا ز دیده چون اشک سرنگونم
ابروی تو به شوخی بربود دل ز دستم
وز چشم و زلف تا کی داری به صد فسونم
تا چند بی دل و یار در کوی هجر گردم
چون نیست وصل ممکن دل باز ده کنونم
هر لحظه بی وصالت از عمر می شود کم
هردم ز درد هجران غم می شود فزونم
زلفش به سوی سودا دل می کشد، ز لعلش
یک بوسه گر دهد یار ساکن شود جنونم
قدّی الف صفت بود اندر جهان خوبی
ما را ولی فراقش کردست همچو نونم
تا روز از دو دیده هر شب میان خونم
خونم ز هجر در دل افکنده ای و آنگاه
داری مرا ز دیده چون اشک سرنگونم
ابروی تو به شوخی بربود دل ز دستم
وز چشم و زلف تا کی داری به صد فسونم
تا چند بی دل و یار در کوی هجر گردم
چون نیست وصل ممکن دل باز ده کنونم
هر لحظه بی وصالت از عمر می شود کم
هردم ز درد هجران غم می شود فزونم
زلفش به سوی سودا دل می کشد، ز لعلش
یک بوسه گر دهد یار ساکن شود جنونم
قدّی الف صفت بود اندر جهان خوبی
ما را ولی فراقش کردست همچو نونم
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۶۲
در این جهان دل خود را شکسته می بینم
چو زلف یار بر او باد بسته می بینم
تن ضعیف نزار بلاکش خود را
ز درد روز فراق تو خسته می بینم
بعیدم از رخ چون ماه تو تو رخ بنما
که ماه روی تو بر خود خجسته می بینم
امید بود دلم را که برخورد ز وصال
ولی چو عهد تو بازش شکسته می بینم
به روی من نگشایی در وصالش را
چرا همیشه در این باب بسته می بینم
خیال بود که برخیزم از غمت لیکن
درون دیده خیالت نشسته می بینم
به چشم و روی تو سوگند می خورم که به باغ
مدام نرگس و گل گشته دسته می بینم
چو زلف یار بر او باد بسته می بینم
تن ضعیف نزار بلاکش خود را
ز درد روز فراق تو خسته می بینم
بعیدم از رخ چون ماه تو تو رخ بنما
که ماه روی تو بر خود خجسته می بینم
امید بود دلم را که برخورد ز وصال
ولی چو عهد تو بازش شکسته می بینم
به روی من نگشایی در وصالش را
چرا همیشه در این باب بسته می بینم
خیال بود که برخیزم از غمت لیکن
درون دیده خیالت نشسته می بینم
به چشم و روی تو سوگند می خورم که به باغ
مدام نرگس و گل گشته دسته می بینم
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۶۳
شدم به طرف گلستان که تا گلی چینم
ز سرو قامت دلدار درد برچینم
دلم ببرد و به رخسار خویش پرچین کرد
نهاد سلسله بر ما ز زلف پرچینم
به گرد باغ بسی طوف می کنم باری
گلی به رنگ تو در بوستان نمی چینم
حکایت بت چینی همی شنیدم گوش
نظر ز دیده بیفتاد بر بت چینم
تو رخ به رخ نه و از شاه مات ایمن باش
که من به دولت وصل تو عرصه برچینم
به چین زلف جهانی تو کرده ای پرچین
که از خطای دو چشمت همیشه پرچینم
همیشه خال رخ دوست در خیالم بود
که گر به دست دل افتد چو دانه برچینم
ز سرو قامت دلدار درد برچینم
دلم ببرد و به رخسار خویش پرچین کرد
نهاد سلسله بر ما ز زلف پرچینم
به گرد باغ بسی طوف می کنم باری
گلی به رنگ تو در بوستان نمی چینم
حکایت بت چینی همی شنیدم گوش
نظر ز دیده بیفتاد بر بت چینم
تو رخ به رخ نه و از شاه مات ایمن باش
که من به دولت وصل تو عرصه برچینم
به چین زلف جهانی تو کرده ای پرچین
که از خطای دو چشمت همیشه پرچینم
همیشه خال رخ دوست در خیالم بود
که گر به دست دل افتد چو دانه برچینم
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۶۴
نه بخت آنکه شبی با تو روبرو بنشینم
نه دل دهد که به جای تو دیگری بگزینم
زحال زار من ای هر دو دیده ام خبرت نیست
که نیست در غم تو غیر آه و ناله قرینم
برفتی از برم ای ماه سروقد گل اندام
بگو که باز کی آن روی دلستان تو بینم
بر آسمان شدم افغان ز روز هجر و جدایی
فراغتیست به وصلت مرا ز ملک زمینم
تراست شادی ایام وصل دلداران
ترّحمی بکن آخر که در فراق حزینم
تراست از من مسکین فراغتی چه توان کرد
من بلاکش بیچاره در فراق چنینم
به غیر تلخی هجران ندیده ام به جهان هیچ
اگر سؤال کنندم به روز بازپسینم
نه دل دهد که به جای تو دیگری بگزینم
زحال زار من ای هر دو دیده ام خبرت نیست
که نیست در غم تو غیر آه و ناله قرینم
برفتی از برم ای ماه سروقد گل اندام
بگو که باز کی آن روی دلستان تو بینم
بر آسمان شدم افغان ز روز هجر و جدایی
فراغتیست به وصلت مرا ز ملک زمینم
تراست شادی ایام وصل دلداران
ترّحمی بکن آخر که در فراق حزینم
تراست از من مسکین فراغتی چه توان کرد
من بلاکش بیچاره در فراق چنینم
به غیر تلخی هجران ندیده ام به جهان هیچ
اگر سؤال کنندم به روز بازپسینم
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۶۵
نه یاریی دهدم بخت تا رخت بینم
نه طاقتی که دمی در فراق بنشینم
نه صبر آنکه برآرم دمی نفس بی تو
نه آنکه غیر تو خواهم کسی که بگزینم
دلم ببردی و آنگاه قصد جان کردی
مکن مکن که منت دوستدار دیرینم
من از تو دست ندارم به تیغ بیزاری
اگر جفا به سر آید هزار چندینم
تویی چو سرو روان پیش ما دمی از لطف
بیا که درد از آن قامت تو برچینم
نسوخت بر من بیچاره هیچکس را دل
به غیر شمع که می سوزد او به بالینم
به غمزه ی چو سنانم مریز خون به ستم
مزن به تیر جفا ز ابروان پرچینم
اگر تو رخ به رخم می نهی به اسب مراد
وگر نه عرصه وصلت بگو برچینم
نمی رود بجز از کوی تو دلم جایی
که کرده ای دل مسکین ز زلف پرچینم
نه طاقتی که دمی در فراق بنشینم
نه صبر آنکه برآرم دمی نفس بی تو
نه آنکه غیر تو خواهم کسی که بگزینم
دلم ببردی و آنگاه قصد جان کردی
مکن مکن که منت دوستدار دیرینم
من از تو دست ندارم به تیغ بیزاری
اگر جفا به سر آید هزار چندینم
تویی چو سرو روان پیش ما دمی از لطف
بیا که درد از آن قامت تو برچینم
نسوخت بر من بیچاره هیچکس را دل
به غیر شمع که می سوزد او به بالینم
به غمزه ی چو سنانم مریز خون به ستم
مزن به تیر جفا ز ابروان پرچینم
اگر تو رخ به رخم می نهی به اسب مراد
وگر نه عرصه وصلت بگو برچینم
نمی رود بجز از کوی تو دلم جایی
که کرده ای دل مسکین ز زلف پرچینم