عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۹۰۲
آتش به دل از گرمی این مرحله دارم
پا بر سر گنج گهر از آبله دارم
آتش به زر اینجا نفروشند و من خام
گرمی طمع از مردم این قافله دارم
آن راهنوردم که تهی پایی خود را
پیوسته نهان از نظر آبله دارم
از سلسله زلف کسی طرف نبسته است
عمری است که من ربط به این سلسله دارم
مینای فلک ظرف می عشق ندارد
کی طاقت این می من بی حوصله دارم؟
گویند به هم مردم عالم گله خویش
پیش که روم من که زعالم گله دارم؟
صائب به جز از سینه خود چاک زدن نیست
شغلی که درین عالم پر مشغله دارم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۹۰۳
وقت است که داغی به دل دام گذارم
برقی شوم و رو به لب بام گذارم
تا چند درین دایره همچون خط پرگار
سر در پی آغاز ز انجام گذارم؟
سر رشته گمراهی من در کف من نیست
چون خامه به دست دگری گام گذارم
گر چرخ به یک کاسه کند تلخی عالم
بیدردم اگر نم به دل جام گذارم
از من خبر دوری این راه مپرسید
چندان نفسم نیست که پیغام گذارم
شد سرمه ز دشواری این ره نفس برق
صائب چه درین دشت بلا گام گذارم؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۹۰۵
از تلخ زبانان نشود پست خروشم
طفلم، نتوان کرد به دشنام خموشم
نم در دل میخانه خمارم نگذارد
گر جلوه ساقی نشود رهزن هوشم
چیزی نشود بر دل آزاده من بار
جز دست نوازش که گران است به دوشم
بینا ز نظر بازی دریاست حبابم
فانی شوم از بحر اگر چشم بپوشم
ریحان بهشت است مرا خواب پریشان
تا خط بناگوش ترا حلقه بگوشم
آب گهرم بسته یخ از سردی بازار
هر چند که یوسف به زر قلب فروشم
چون سیل مرا هست ز خود سلسله جنبان
موقوف به طوفان نبود جوش و خروشم
این آن غزل حاجی صوفی است که فرمود
آن روی نداری که ز تو چشم بپوشم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۹۰۶
دستی که به جامی نشود رهزن هوشم
چون پایه تابوت گران است به دوشم
دستی که به احسان نکند حلقه بگوشم
چون پایه تابوت گران است به دوشم
فریاد من از سوختگیهاست چو آتش
چون باده ز خامی نبود جوش و خروشم
نتوان چو لب جام کشید از لب من حرف
هر چند ز رنگین سخنی رهزن هوشم
با شعله خورشید چه سازد نفس صبح؟
روشنتر ازانم که توان کرد خموشم
در دل شکند شیشه مرا خنده گلها
آواز تو زان دم که رسیده است به گوشم
بر باده سر جوش نباشد نظر من
کز درد توان گرد برآورد ز هوشم
در عالم ایجاد من آن طفل یتیمم
کز شیر به دشنام کند دایه خموشم
چون کعبه، برازندگیم در نظر خلق
زان است که من جامه پوشیده نپوشم
صائب منم آن نغمه را کز دل پر جوش
موقوف بهاران نبود جوش و خروشم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۹۰۷
بیخود ز نوای دل دیوانه خویشم
ساقی و می و مطرب و میخانه خویشم
شد خوبی گفتار ز کردار حجابم
درخواب ز شیرینی افسانه خویشم
زان روز که گردیده ام از خانه بدوشان
هر جا که روم معتکف خانه خویشم
هر چند که دادند دو عالم به بهایم
خجلت زده از گوهر یکدانه خویشم
بی داغ تو عضوی به تنم نیست چو طاوس
از بال و پر خویش پریخانه خویشم
دیوار من از خضر کند وحشت سیلاب
ویران شده همت مردانه خویشم
یک ذره دل سختم از اسلام نشد نرم
در کعبه همان ساکن بتخانه خویشم
آن زاهد خشکم که در ایام بهاران
در زیر گل از سبحه صد دانه خویشم
صائب شده ام بس که گرانبار علایق
بیرون نبرد بیخودی از خانه خویشم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۹۰۸
تا چند به روزن نرسد نور چراغم؟
رنگین نشود پنبه ز خونابه داغم
هر چند که چون ذره ندارم به جگر آب
از چشمه خورشید خورد آب، دماغم
وقت است که بر تن بدرم اطلس افلاک
از جامه فانوس به تنگ است چراغم
در کنج قفس چند دل خویش توان خورد؟
شبنم زده گردید لب گل ز سراغم
غماز نباشد لب زخم جگر من
بیرون نرود بوی گل از رخنه باغم
میخواره ام و تشنه یاران موافق
هر جا گل ابری است بود پنبه داغم
این آن غزل خواجه نظیری است که می گفت
فصلی نگذشته است ز سر سبزی باغم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۹۰۹
در هر که ترا دیده به حسرت نگرانم
عمی است که من زنده به جان دگرانم
بیداری دولت به سبکروحی من نیست
هر چند که در چشم تو چون خواب گرانم
از داغ جنون دیده من باز نگردید
چون عقل سبکسر کند از دیده ورانم؟
دستی که ز دقت گره از موی گشودی
در زیر زنخ ماند ازین خوش کمرانم
فریاد که از کوتهی دست نگردید
جز لغزش پا قسمت ازین سیمبرانم
هر چند که چون رشته نیایم به نظرها
شیرازه جمعیت روشن گهرانم
غافل نیم از گردش پرگار چو مرکز
هر چند که در دایره بیخبرانم
از بیجگری می تپدم دل ز شکستن
هر چند که در کارگه شیشه گرانم
صائب ثمری نیست به جز تلخی گفتار
قسمت ز دهان و لب شیرین پسرانم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۹۱۰
جان را به دم خنجر قاتل برسانم
طوفان زده خویش به ساحل برسانم
چندان مرو ای جان که من از گریه شادی
آبی به کف خنجر قاتل برسانم
موجم که به هر آمدن و رفتن ازین بحر
فیضی به لب تشنه ساحل برسانم
صد بار جرس گشتم و پاس ادب عشق
نگذاشت که آواز به محمل برسانم
استادگی من نه پی راحت خویش است
درمانده خضرم که به منزل برسانم
از کشتن من رنگ رخش آب دگر یافت
کو دست که آیینه به قاتل برسانم؟
مفت است اگر از سفر پر خطر عشق
نقش قدم خویش به منزل برسانم
سرچشمه صحرای جنون زهره شیرست
خود را ز پی نو سفر دل برسانم
از اهل دل امروز کسی طالب دل نیست
چون غنچه چرا خون خورم و دل برسانم؟
کو رهبر توفیق، کز این غمکده صائب
خود را به سلامتکده دل برسانم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۹۱۱
کو بخت که در میکده با یار نشینم؟
در ماتم غمهای جگر خوار نشینم
مانند حباب از دل می سر بدر آرم
با نغمه به یک پرده و یک تار نشینم
هر مصلحت عقل کم از کوه غمی نیست
کو رطل گرانی که سبکبار نشینم؟
حسن رخ گل چشم به راه نگه ماست
از همت پست است که با خار نشینم
آه این چه حجاب است که از شرم رخ تو
در خانه خود روی به دیوار نشینم
صائب چه کنی منع من از عاشقی و شعر؟
اینها به ازان نیست که بیکار نشینم؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۹۱۲
هر چند ز پیراهن بحرست کلاهم
مانند حباب است نظر پرده آهم
در پرده بخت است نهان روشنی من
چون برق گرفتار درین ابر سیاهم
افتاده تر از قطره سنجیده اشکم
پیچیده تر از مصرع برجسته آهم
هر تار من از نور یقین مد نگاهی است
تا همچو کتان ریخت ز هم پرتو ماهم
چشم کرم از ابر ترشروی ندارم
مشتاق شکر خنده برق است گیاهم
چون برق سبکسیر، شود بال و پر من
ریزند اگر خار جهان بر سر راهم
غافل که فزون می شود آب گهر من
اخوان سیه دل که فکندند به چاهم
چندان که درین بادیه چون چشم پریدم
حاصل نشد ازخرمن دو نان پرکاهم
چون سرو به یک مصرع موزون که رساندم
از برگ فزون است درین باغ گناهم
از منت خشک چمن آرا جگرم سوخت
هر چند ز بال و پر خود بود پناهم
از بس که عنانداری اندیشه نکردم
چون زلف پریشان به هم افتاد سپاهم
زان روز که صائب شدم آشفته آن زلف
پیچیده تر از رشته آه است نگاهم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۹۱۴
از بخت سیه پست نگردید نوایم
از سرمه شب بیش شد آواز درایم
خون از جگر آهن و فولاد گشاید
چون ریزه الماس، خراشیده صدایم
هر سبزه خوابیده که در باغ جهان بود
از خواب گران جست ز گلبانگ رسایم
دوری ز خرابات نه از خشکی زهدست
ترسم گرو باده نگیرند ردایم
چون سرو گذشتم ز ثمر تا شوم آزاد
صد سلسله از برگ نهادند به پایم
در فکر گشاد دل من بس که فرو رفت
افزود به دل عقده ای از عقده گشایم
صائب ز سر خود به ته بال کشیدن
عمری است که در سایه اقبال همایم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۹۱۵
کو می که ز زندان دل تنگ برآیم؟
چون لاله نفس سوخته زین سنگ برآیم
یک سوخته دل نیست پذیرای شرارم
آخر به چه امید من از سنگ برآیم؟
چون نیست مرا شهپر گلزار رسیدن
از بهر چه من زین قفس تنگ برآیم؟
در روی زمین نیست چو یک چهره روشن
چون آینه بی وجه چه از زنگ برآیم؟
این دایره چون شد تهی از نغمه شناسان
از پرده برای چه به آهنگ برآیم؟
یک سو غم دنیا و دگر سو غم عقبی
با اینهمه غم چون من دلتنگ برآیم؟
کو باده لعلی، که ازین پیکرخاکی
سیراب چو لعل از جگر سنگ برآیم
ای مهر برون آ، که به یک چشم زدن من
چون شبنم ازین دایره رنگ برآیم
بر هیچ دلی نیست گران کوه غم من
با این سبکی من به که همسنگ برآیم؟
در هیچ لباس از تو مرا نیست جدایی
یکرنگ توام گر چه به صد رنگ برآیم
چون رنگ پر و بال شکسته است درین باغ
صائب ز چه از عالم بیرنگ برآیم؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۹۱۷
از یار ز ناسازی اغیار گذشتیم
از کثرت خار از گل بی خار گذشتیم
این باده زیاد از دهن ساغر ما بود
مخمور ز لعل لب دلدار گذشتیم
جایی که سخن سبز نگردد نتوان گفت
چون طوطی ازان آینه رخسار گذشتیم
کردیم ز گل صلح به نظاره خشکی
چون آب تهیدست ز گلزار گذشتیم
سهل است نظر بسته ز فردوس گذشتن
ما کز سر کیفیت دیدار گذشتیم
کوتاه نمودیم ز دل دست علایق
چون برق بر این وادی خونخوار گذشتیم
بستیم به سر رشته وحدت کمر خویش
از کشمکش سبحه و زنارگذشتیم
قطع نظر از راحت این نشأه نمودیم
زین خواب گران از دل بیدار گذاشتیم
سنگ ره ما سختی این راه نگردید
چون سیل سبکسیر ز کهسار گذشتیم
خاری نشد آزرده به زیر قدم ما
چون سایه ابراز سر گلزار گذشتیم
از خرقه تزویر نچیدیم دکانی
مردانه ازین پرده پندار گذشتیم
شد دست دعا خار به زیر قدم ما
از بس که ازین مرحله هموار گذشتیم
صائب چو گران بود به رنجور عیادت
از دیدن آن نرگس بیمار گذشتیم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۹۱۸
در پله آغاز ز انجام گذشتیم
از مصر برون نامده از شام گذشتیم
چون برق فتادیم به خاشاک تعلق
زین خاک جلوگیر به یک گام گذشتیم
در ابر سفید و لب خاموش خطرهاست
از گردن مینا و لب جام گذشتیم
بی نقطه شب یک الف روز ندیدیم
هر چند که بر صفحه ایام گذشتیم
در طالع ما نیست گرفتاری، اگرنه
صد بار فزون از نظر دام گذشتیم
الماس ندامت دل ما را نخراشید
تا همچو عقیق از هوس نام گذشتیم
از سود و زیان سفر عشق مپرسید
یک دانه نچیدیم و به صد دام گذشتیم
در سایه شمشیر شهادت نتپیدیم
زین قلزم خونخوار به آرام گذشتیم
در گلشن بیرنگ جهان چون گل خورشید
گر صبح شکفتیم سر شام گذشتیم
در باغ جهان چون ثمر نخل تمنا
صد حیف که خام آمده و خام گذشتیم
این آن غزل میر فصیحی است که فرمود
از پشته صبح و دره شام گذشتیم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۹۱۹
خاکی به لب گور فشاندیم و گذشتیم
ما مرکب ازین رخنه جهاندیم و گذشتیم
چون ابر بهار آنچه ازین بحر گرفتیم
در جیب صدف پاک فشاندیم و گذشتیم
چون سایه مرغان هوا در سفر خاک
آزار به موری نرساندیم و گذشتیم
گر قسمت ما باده و گر خون جگر بود
ما نوبت خود را گذراندیم و گذشتیم
کردیم عنانداری دل تا دم آخر
گلگون هوس را ندواندیم و گذشتیم
در رشته کشیدند دگرها گهر جان
ما این عرق از جبهه فشاندیم و گذشتیم
هر چند که در دیده ما خار شکستند
خاری به دل کس نخلاندیم و گذشتیم
یک صید ازین دشت به فتراک نبستیم
چون مهر همین تیغ رساندیم و گذشتیم
هر چند که در مد نظر بود دو عالم
یک حرف ازین صفحه نخواندیم و گذشتیم
فریاد که از کوتهی بازوی اقبال
دستی به دو عالم نفشاندیم و گذشتیم
صد تلخ چشیدیم زهر بی مزه صائب
تلخی به حریفان نچشاندیم و گذشتیم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۹۲۱
کام دل ازان غنچه مستور گرفتیم
صد تنگ شکر از دهن مور گرفتیم
آخر ز بیابان جنون سر بدر آورد
هر چند عنان دل پرشور گرفتیم
بردیم ز خط راه به آن کان ملاحت
این چاشنی از نشتر زنبور گرفتیم
از ناله شبگیر رسیدیم به منزل
ما دزد خود آخر شب دیجور گرفتیم
رفتیم به صحرای شکر خیز قناعت
صد تنگ شکر از دهن مور گرفتیم
صائب ز گریبان قلم سر بدر آورد
هر چند که خود را ز سخن دور گرفتیم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۹۲۲
از صبر عنان دل خود کام گرفتیم
آن طایر وحشی به همین دام گرفتیم
بردانه نا پخته دویدیم چو آدم
ما کار خود از روز ازل خام گرفتیم
هر چند چو دستار شد از گریه بسیار
از دیده خود جامه احرام گرفتیم
بودیم سبکسر چو سپند از رگ خامی
از سوختگی دامن آرام گرفتیم
دیدیم زمین تخته مشق است فلک را
ننشسته درین خانه ره بام گرفتیم
شد لخت جگر تا به لب خویش رساندیم
هر لقمه که از خلق به ابرام گرفتیم
مخمور ز نقل و می روشن نگرفته است
فیضی که ازان چشم چو بادام گرفتیم
سودیم به گردون کله از فخر چو خورشید
تا بوسه چند از لب آن بام گرفتیم
از چشمه کوثر طمع خام نداریم
ما داد خود اینجا ز لب جام گرفتیم
چون فاخته از رتبه اقبال محبت
جا در بر آن سرو گل اندام گرفتیم
پروانه صفت صدق طلب رهبر ما شد
صائب خط پروانگی از شام گرفتیم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۹۲۳
ما چاشنی بوسه ز دشنام گرفتیم
فیض شکر از تلخی بادام گرفتیم
دل صاف نمودیم به نیک و بد ایام
فیض دم صبح از نفس شام گرفتیم
ناکامی جاوید چو در کام جهان بود
از کام جهان دست به ناکام گرفتیم
در رهگذر سیل فنا خواب حرام است
رفتیم برون از فلک آرام گرفتیم
بر کنگره عرش ضرورست کمندی
چون شانه سر زلف دلارام گرفتیم
رفتیم ازین قلزم خونین به کناری
زین معرکه خود را به لب بام گرفتیم
دیدیم که پرگار فلک در کف ما نیست
چون نقطه درین دایره آرام گرفتیم
زهاد گرفتند ره گلشن فردوس
ما گردن مینا و لب جام گرفتیم
کردیم دل سنگدلان را به سخن نرم
از ریگ روان روغن بادام گرفتیم
در دست فلاخن نکند سنگ اقامت
ما زیر فلک بهر چه آرام گرفتیم؟
صائب ز سر میوه فردوس گذشتیم
تا بوسه تلخ از دهن جام گرفتیم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۹۲۴
هرگز به خراش جگری شاد نگردیم
گر تیشه شویم امت فرهاد نگردیم
تا محمل لیلی نشود سلسله جنبان
ما همچو جرس مشرق فریاد نگردیم
آزادگی و بی ثمری جامه فتح است
چون سرو چرا از ثمر آزاد نگردیم؟
تا پا نکشیم از گل لغزنده تعمیر
چون نکهت گل همسفر باد نگردیم
مشهور سخن سنج بود بلبل این باغ
صائب ز چه گرد فرح آباد نگردیم؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۹۲۵
ما زمزمه عشق به بازار فکندیم
ما شور درین قلزم زخار فکندیم
طاس فلک از زمزمه عشق تهی بود
ما غلغله در گنبد دوار فکندیم
چون شانه رسیدیم به صدزخم نمایان
تا دست در آن طره طرار فکندیم
بس چشمه خون کز لب افسوس گشاید
این پرده که از چهره اسرار فکندیم
رنگینی ما مهر لب جوهریان شد
آتش به دم سرد خریدار فکندیم
آیینه بینایی ما عیب نما بود
بر چهره خود پرده زنگار فکندیم
بستیم لب از حرف حق از بیم حسودان
خود را عبث از طاق دل دار فکندیم
آیینه ما سیر نگردید ز دیدار
چندان که نظر بر رخ دلدار فکندیم
بار دل ما بود همان دوری منزل
در منزل مقصود اگر بار فکندیم
در بزم بزرگان نتوان کرد گرانی
در پای خم می سر و دستار فکندیم
صائب چه قدر سرمه توفیق کشیدیم
کز پیش نظر پرده پندار فکندیم