عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۴۶
باد نوروزی برآمد خیمه بر گلزار زن
دست دل در بوستان در دامن دلدار زن
بوی خیری و بنفشه می دهد در بوستان
بلبل شوریده بر گل ناله های زار زن
باغبانا گوش دل بر عندلیب عشق کن
گل رسید اینک به بستان آتش اندر خار زن
یار باز آمد علی رغم حسود تنگ دل
مطرب مجلس بیا و طعنه بر اغیار زن
ای صبا چون می روی با یار قلاّشم بگو
حلقه ی شوقی بیا و بر در خمّار زن
بخت ما را می نوازد حالیا از وصل دوست
با رقیب من بگو رو سر بر آن دیوار زن
گر دلم را غیر نام دوست آید بر زبان
همچو منصورش بگیر و زنده اش بر دار زن
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۴۷
بیا و دیده جانم به وصل بینا کن
به بوی زلف خودم دلبرا توانا کن
به روی چون گلت ای گلعذار سیم اندام
زبان بلبل جان را به طبع گویا کن
چو بسته ام دل خود را به زلف سرکش تو
دری ز وصل نگارا به روی او وا کن
ز هجر چشمه ز چشمم روان شدست بیا
درون دیده ما همچو سرو مأوا کن
ز درد عشق دلا گر پناه می طلبی
پناه در شکن زلف یار پیدا کن
به چشم جان به رخ خوب او ببین و زکات
ز لعل دلکش او بوسه ای تمنّا کن
ز روی لطف نگارا تو بنده ی خود را
درون خاطر عاطر به گوشه ای جا کن
دلا ز آتش هجران بسان عود بسوز
جهان به آب دو دیده بسان دریا کن
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۴۸
بیا ای سرو جان من کنار چشم ما جان کن
وگر در چشمه ننشینی درون جان تو مأوا کن
ز حد بردی جفا بر من نمی پرسی شبی حالم
که گفتت این چنین جانا جفا چندین تو بر ما کن
تو تا کی بسته ای بر ما در شادی بگو جانا
بیا وز وصل جان پرور به روی ما دری وا کن
به رفتن ای دل و جانم چنین مشتاب از پیشم
ز روی مردمی آخر دمی با ما مدارا کن
نمی گویم به دلبندی به وصلم می رسان هر شب
همی گویم که گه گاهی نظر بر ما خدا را کن
قدش چون سرو بستانی بدید افکند سر در پیش
خجل شد گفتمش سروا زمانی سر به بالا کن
به سرو ناز می گویم اگر دلدار من روزی
خرامد در چمن خود را فدای قد رعنا کن
به گل گفتم اگر بینی رخ گلرنگ دلدارم
چو بلبل هر نفس تحسین آن رخسار زیبا کن
سرافکندست نرگس در میان باغ و می گویم
برآور سر مشو محزون نظر در چشم شهلا کن
دلا تا کی تو سرگردان چنین گرد جهان گردی
وطن در شست زلفین بتی دلخواه پیدا کن
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۴۹
نگارا رحمتی بر حال ما کن
غم هجران ز جان ما جدا کن
زبانم نیست از ذکر تو خالی
مرا کامی ز لعل خود روا کن
دلم پر درد هجرانست باری
ز وصل خویشتن ما را دوا کن
بیا تا یک زمانک خوش برانیم
ز لطف ای جان به ترک ماجرا کن
مکن بیگانگی زین بیش با ما
مرا یک لحظه با خود آشنا کن
منم چون خاک ره افتاده پیشت
گذر چون سرو باری سوی ما کن
تو سلطان جهانی من گدایی
نظر یک دم بر احوال گدا کن
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۵۰
دل ضعیف مرا در دو زلف خود جا کن
نشیمنیش خدا را به زلف شیدا کن
طبیب گشت ملول از من ضعیف نحیف
بیا و یک دمش از وصل خود مداوا کن
دلم به دست جفا دادی و نبخشودی
به عذرهای گذشته یکی مدارا کن
در وصال ببستی ز روی ما ز چه روی
چو حلقه سر به درت می زنیم در وا کن
مدار نور دریغ از دلم چو آئینه
بیا و رخ به رخ دلبر مه آسا کن
شرابخانه امید دل خراب از غم
ز دولت شب وصلت بیا و احیا کن
بیا که دور ز رویت جهان نمی بینم
به ماه روی خودم هر دو دیده بینا کن
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۵۱
ز لطفت یک نظر در حال ما کن
ز وصلت درد دوری را دوا کن
جفا تا کی کنی بر من نگارا
به رغم دشمنان روزی وفا کن
بیا بنشین زمانی بر دو چشمم
به جان تو که ترک ماجرا کن
از آن لعل لب شیرین چون قند
امید ناامیدی را روا کن
نگویی تا به کی بیگانه باشی
مرا با خود زمانی آشنا کن
تو سلطان جهانبانی خدا را
ز لطفت یک نظر سوی گدا کن
نوای ما سر کوی غمت گشت
بیا و رحمتی بر بی نوا کن
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۵۲
سهی سروا گذاری سوی ما کن
امید ناامیدی را روا کن
به جان آمد دلم از درد دوری
بیا درد دل ما را دوا کن
جفا تا کی کنی بر من نگارا
خلاف رای خود روزی وفا کن
ز روی لطف و یاری رحمت آور
بدین بیچاره و تندی رها کن
بهار آمد زمانی خوش برآسا
عزیز من به ترک ماجرا کن
به عشق روی تو شد مبتلا دل
به وصلت چاره این مبتلا کن
الا ای مردم چشم جهان بین
به محراب دو ابرویش دعا کن
ز خوان وصل تو بس بی نواییم
ز لطفت رحمتی بر بینوا کن
به کوری حسودان یک دو روزی
بیا جانا و رو در روی ما کن
تویی شاه جهان و من گدایی
نظر گر می کنی سوی گدا من
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۵۳
بیا دردم به وصل خود دوا کن
ز لعلت کام جان ما روا کن
به وصلم وعده ی بسیار دادی
یکی زان وعده ها آخر وفا کن
خلاف بی وفایی کز تو دیدم
وفا داری کن و ترک جفا کن
مکن بیگانگی با ما ازین بیش
مرا با خود زمانی آشنا کن
که گفتت ای نگار شوخ دلبر
چو چشم بد مرا از خود جدا کن
مرا از وصل خود بنواز یک شب
نظر ای دوست آخر بر خدا کن
به صلح آخر شبی از در درآیم
اگر مردی به ترک ماجرا کن
تو سروناز بستانی حقیقت
شدم خاکت گذر بر سوی ما کن
طبیب من تویی از روی احسان
جهانی را ز وصل خود دوا کن
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۵۴
درد دل ما را ز کرم باز دوا کن
کامی ز لب لعل خودم زود روا کن
تا چند دهی وعده چو ابروی خودم کج
چون قامت خود راست شبی وعده وفا کن
من مهر تو ورزم تو خوری خون دل من
زنهار که این خوی بد از دست رها کن
ما سر چو به پای تو نهادیم نگارا
یک لحظه خدا را ز کرم روی به ما کن
زین بیش مکن ریش دل خسته ی ما را
بازآی ازین راه بتا ترک جفا کن
تو ترک خطایی بچه ای وز تو عجب نیست
ای دوست خطایی تو که گفتت که خطا کن
مرغ دل مجروح جهان صید تو گشتست
یک روز تو هم سوی من خسته هوا کن
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۵۵
ای نور دیده یک شبی ما را ز وصلت شاد کن
وز بند روز هجر خود یکدم مرا آزاد کن
کاشانه ی جان من غمگین خرابست از غمت
بازآ به عدل وصل خود کلّ جهان آباد کن
دل بردی از دستم ولی افکندی اش در پای غم
آخر که گفتت دلبرا با ما همه بیداد کن
یکدم فراموشم نه ای از دل که دل خود جای تست
آنگه که بشکیبد دمی آخر ز لطفش یاد کن
گر خانه ی عشق رخش معمور می خواهی دلا
دل بر جفای او بنه پابستش از بنیاد کن
تا کی کشی ای دل جفا از جور یار بی وفا
از غایت بیداد او رو در جهان فریاد کن
از دست جورت خون دل از دیده می بارم مدام
گر نیست رحمی بر منت بر اشک مردم زاد کن
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۵۶
از شب وصلت دل ما شاد کن
یک دمک آشفته دلان یاد کن
داد دلم چون ندهی دلبرا
کیست که گفت این همه بیداد کن
بنده ز جانت شده ام رایگان
بهر خدا از غمم آزاد کن
بلبل جان وقت گل آمد خموش
از چه شدی، ناله و فریاد کن
روز زمستان بشد و از بهار
گشت جهان خرّم و دل شاد کن
گر ندهد کام دلت روزگار
رو به در شاه جهان داد کن
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۵۸
نگارا بر من مسکین نظر کن
ز آب چشم مظلومان حذر کن
الا ای باد صبح ار می توانی
نگارم را ز حال ما خبر کن
بگو ای سرو ناز بوستانی
ز لطفت یک زمان بر ما گذر کن
دلا در دام عشق او اسیری
مرادت بر نمی آید سفر کن
سفر کردن دوای درد عشقست
برو یا عشق او از سر بدر کن
سنان غمزه اش خونریزتر گشت
توانی جان و دل پیشش سپر کن
غم هجرانش چون استاد عشقست
بیا دل قصّه عشقش ز بر کن
تو تا کی در جهان سرگشته گردی
برو دستی در آن آر و کمر کن
ز سودا زود در زلفش درآویز
شکنج طره اش زیر و زبر کن
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۵۹
دمی در کوی درویشان گذر کن
به حال زار مسکینان نظر کن
اگرچه سرو نازی بر لب جوی
دمی ناز ای پسر از سر به در کن
دلا در پیش آن ابرو و غمزه
دل و جان جهانی را سپر کن
شبی در کلبه احزان گر آید
نثار از دیدگان بر وی گهر کن
وگر گوهر به چشمش در نیامد
ز دیده سیم بار و رخ چو زر کن
وگر دستت نگیرد در شب وصل
برو در کوی هجرانش سفر کن
وگر برگیرد از تو دل دلارام
هوای کوی دلداری دگر کن
جوابم داد دل گفتا که جانا
برو درس وفای او ز بر کن
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۶۰
یک لحظه به سوی ما گذر کن
وز لطف به حال من نظر کن
آزار دلم مجوی ازین بیش
از آه چو آتشم حذر کن
این تندی و تیزی ای جفا جوی
از بهر خدا ز سر به در کن
چون خاک ره تو گشتم از جان
چون سرو سهی به ما گذر کن
در کلبه حزن ما نگارا
شمعی ز جمال خویش برکن
ای دل چو وصال نیست ممکن
برخیز و ز کوی او سفر کن
یا با غم عشق یار می ساز
یا خوش بنشین و ترک سر کن
بر عهد نه محکمست دلبند
اندیشه دلبری دگر کن
شیرینی قند اگر نیابی
میلی به وفا سوی شکر کن
از خون جگر دلا ز جورش
یک روی جهان ز دیده تر کن
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۶۱
این خراب آباد دل معمور کن
ماتم هجران به وصلت سور کن
جرعه ای لعلش بنوش و مست شو
همچو نرگس چشم خود مخمور کن
پشت کن بر گفت و گوی مدعی
روی بر روی بت منظور کن
صورت اخلاص من پوشیده نیست
چشم بد یارب ز حسنش دور کن
همچو لاله دل بسوز و روی دل
چون گل زرد از غمش رنجور کن
ای عزیز من که گفتت بنده را
دایماً از وصل خود مهجور کن
گر به دارت می زند زان دم مزن
چشم دل بر حالت منصور کن
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۶۲
برآ به بام و رخت همچو شمع خاور کن
ز آفتاب رخت عالمی منوّر کن
ز حلقه ی دهنت چرخ حلقه در گوشست
بیا به لطف و فصاحت جهان مسخّر کن
شبی به کلبه احزان ما درآی از لطف
دماغ جان من از لطف خود معنبر کن
تو شمع مجلس انسی به عنبر آکنده
ز وصل خویش شبستان ما معطّر کن
به دور لعل لبت آب زندگانی چیست
بگو به کوی تو بنشین و خاک بر سر کن
دلا اگر شبکی وصل دوست می طلبی
ز دیده اشک چو سیماب و روی چون زر کن
اگر تو خسرو عشقی به دور دلبر ما
مجوی جز لب شیرین و ترک شکّر کن
ز جور لشگر حسنت بیان کنم شرحی
تو شاه کشور حسنی ز بنده باور کن
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۶۳
تا به کی این در زنم در باز کن
با وصالت یک دمم دمساز کن
یک زمان بنوازم ای جان از وصال
بعد ازین چندانکه خواهی ناز کن
چون ببست او راه وصلش را به ما
ای دل مسکین ز او خو باز کن
گرچه چون دف هر دمم دستی زنی
چنگ جانم را دمی درساز کن
گر توانی گفت حالت با صبا
یک زمانش محرم این راز کن
ای دو چشم بخت من اندر جهان
گر نه شبکوری دو دیده باز کن
گر ببینی بر سر راهش دمی
قصّه عشق مرا آغاز کن
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۶۴
مه رویت درخشان کن دو زلفت را پریشان کن
ز روی لطف هم رحمی به حال سینه ریشان کن
دلی داری تو چون خارا ز روی مردمی یارا
بیا و کلبه ما را ز لعل خود درافشان کن
به گرد کوی مهرویان شده عشّاق سرگردان
به جانت کز سر احسان نظر در حال ایشان کن
دلا گر یار می آید تو را صد جان همی باید
ازین کمتر نمی شاید چو گل بر وی گل افشان کن
به شمع روش پروانه منم مجنون و دیوانه
ز ما گشتی تو بیگانه نظر بر حال خویشان کن
ز ترکش گر زند تیرم به ترکش من نمی گیرم
درین مذهب همی میرم برو ای دل تو کیش آن کن
دل از دستم به در بردی به غمزه خون ما خوردی
چو زلف خویش گر مردی جهانی را پریشان کن
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۶۵
ای سرو سهی قد به سوی ما گذری کن
بر حال دل سوختگانت نظری کن
ای باد صبا ما ز غمت بی خبرانیم
از حال دل بی خبرانش خبری کن
ای آه غم آلوده که در سینه مایی
اندر دل سنگین نگارم اثری کن
ای غم تو به ویرانه این دل چه نشستی
آتشکده گشتست از آنجا سفری کن
ای دوست تو را عاشق و دلداده بسی هست
از بهر خدا جور و ستم با دگری کن
ای بیخ وفا در دل تنگم چه برستی
از میوه وصل بت مهرو ثمری کن
ای گلبن امید دل و جان جهانی
در باغ دل خسته ما بار و بری کن
ای دوست دل ار می دهدت بر قد آن یار
از روی ارادت به میانش کمری کن
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۶۷
به دل گفتم برو شست دو زلفش را پناهی کن
گوا نه مردم دیده به راهش عذرخواهی کن
بگو از شوق آن قامت قیامت می کنم هردم
سهی سروا به لطف خود به سوی ما نگاهی کن
چو زلف کافرت جانا به سودا شهرتی دارد
که گفتت ای دل مسکین که سودای سیاهی کن
اگرچه بر هلال ابرویت پیوسته مشتاقم
نظر بر ما بیا و همچو رویت هر به ماهی کن
اگرچه صاحب حسنی و عشّاقان تو بسیار
چو آئینه رخت روشن حذر از سوز آهی کن
منم طفل بشیر راه عشق ای یوسف کنعان
بده کام دلم باری نظر بر بی گناهی کن
عزیز مصر دلها شد زلیخا در رخش خندان
ندادش کام دل دلبر برو رویش به چاهی کن
گدای کوی وصل تو ز جان گشتم تو می دانی
بیا از روی لطف ای جان گدا را پادشاهی کن
تو شاه لشگر عشقی خیالت غارت دلها
کمند بگذار میل دل سوی خیل و سپاهی کن
دلا از جاده اخلاص پا بیرون منه زنهار
دعای دولت جانان بگوی و رو به راهی کن
جهانی دشمن جانم شده در عشق روی تو
دل خود را قوی دار و به درگاهش پناهی کن