عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۴۱
ای خجل از تو شکر و آزادی
لایق آن وصال کو شادی؟
عشق را بین که صد دهان بگشاد
چون تو چشمان عشق بگشادی
ای دلا، گرد حوض میگشتی
دیدی آخر که هم درافتادی
ز آب و آتش، چو باد بگذشتی
ای دل ار آتشی و ار بادی
دل و عشقند هر دو شاگردش
خورد شاگرد را به استادی
اولا هر چه خاک و خاکی بود
پیش جاروب باد بنهادی
تا همه باد گشت آبستن
تا از آن باد عالمی زادی
زادهٔ باد خورد مادر را
همچو آتش، ز تاب بیدادی
کرمکی در درخت پیدا شد
تا بخوردش ز اصل و بنیادی
عشق، آن کرم بود در تحقیق
در دل صد جنید بغدادی
نی جنیدی گذاشت و نی بغداد
عشق خونی، به زخم جلادی
چون خلیفه بکوفت طبل بقا
کرد خالق اساس ایجادی
یک وجودی بزرگ ظاهر شد
همه شادی و عشرت و رادی
شمس تبریز چهرهیی بنما
تا نمایم سخن به عبادی
لایق آن وصال کو شادی؟
عشق را بین که صد دهان بگشاد
چون تو چشمان عشق بگشادی
ای دلا، گرد حوض میگشتی
دیدی آخر که هم درافتادی
ز آب و آتش، چو باد بگذشتی
ای دل ار آتشی و ار بادی
دل و عشقند هر دو شاگردش
خورد شاگرد را به استادی
اولا هر چه خاک و خاکی بود
پیش جاروب باد بنهادی
تا همه باد گشت آبستن
تا از آن باد عالمی زادی
زادهٔ باد خورد مادر را
همچو آتش، ز تاب بیدادی
کرمکی در درخت پیدا شد
تا بخوردش ز اصل و بنیادی
عشق، آن کرم بود در تحقیق
در دل صد جنید بغدادی
نی جنیدی گذاشت و نی بغداد
عشق خونی، به زخم جلادی
چون خلیفه بکوفت طبل بقا
کرد خالق اساس ایجادی
یک وجودی بزرگ ظاهر شد
همه شادی و عشرت و رادی
شمس تبریز چهرهیی بنما
تا نمایم سخن به عبادی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۴۲
حکم نو کن، که شاه دورانی
سکهٔ تازه زن، که سلطانی
حکم مطلق تو راست در عالم
حاکمان قالبند و تو جانی
آنچه شاهان به خواب میجستند
چون مسلم شدت به آسانی؟
همه مرغان چو دانه چین تواند
تو همایی میان مرغانی
بر سر آمد رواق دولت تو
زان که تو صاف صاف انسانی
برتر آید ز جان ملک و ملک
گر دهی دل به روح حیوانی
شرطها را ز عاشقان برگیر
که تو احوالشان همیدانی
دامها را ز راهشان بردار
خواه تقدیر و خواه شیطانی
تا شوم سرخ رو درین دعوی
که تو چون حق لطیف فرمانی
شمس تبریز، رحمت صرفی
زان که سر صفات رحمانی
سکهٔ تازه زن، که سلطانی
حکم مطلق تو راست در عالم
حاکمان قالبند و تو جانی
آنچه شاهان به خواب میجستند
چون مسلم شدت به آسانی؟
همه مرغان چو دانه چین تواند
تو همایی میان مرغانی
بر سر آمد رواق دولت تو
زان که تو صاف صاف انسانی
برتر آید ز جان ملک و ملک
گر دهی دل به روح حیوانی
شرطها را ز عاشقان برگیر
که تو احوالشان همیدانی
دامها را ز راهشان بردار
خواه تقدیر و خواه شیطانی
تا شوم سرخ رو درین دعوی
که تو چون حق لطیف فرمانی
شمس تبریز، رحمت صرفی
زان که سر صفات رحمانی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۴۳
مستی و عاشقانه میگویی
تو غریبی و یا ازین کویی؟
پیش آن چشمهای جادوی تو
چون نباشد حرام جادویی؟
پیش رویت چو قرص مه خجل است
به چه رو کرد زهره بیرویی؟
عاشقان را چه سود دارد پند؟
سیلشان برد، رو، چه میجویی؟
تو چه دانی ز خوبی بت ما؟
ما ازان سو و تو ازین سویی
ما ز دستان او ز دست شدیم
دست از ما چرا نمیشویی؟
رو به میدان عشق سجده کنان
پیش چوگان دوست، چون گویی
پیش آن چشمهای ترکانه
بندهیی و کمینه هندویی
به ستیزه درین حرم ای صبر
گاه لاله و گاه لولویی
آفتابا نه حد تو پیداست
نه که در خانهٔ ترازویی؟
هله ای ماه، خویش بشناس
نی به وقت محاق چون مویی؟
هله ای زهره، زیر چادر رو
رو نداری، وقیحه بانویی
تو بیا، ای کمال صورت عشق
نور ذات حقی و یا اویی
اندرین ره نماند پای مرا
زانوام را نماند زانویی
همچو کشتی روم به پهلو من
ای دل من هزارپهلویی
مست و بیخویش میروی چپ و راست
سوی بیچپ و راست میپویی
نی چپ است و نه راست، در جان است
بو ز جان یابی ار بینبویی
زان شکر، روی اگر بگردانی
گر نباتی، بدان که بدخویی
ور تو دیوی و رو بدو آری
الله الله، چه ماه ده تویی
دلم از جا رود، چو گویم او
همه اوها، غلام این اویی
هین ز خوهای او یکی بشنو
گاه شیری کند، گه آهویی
هین خمش، کار دیده نکند گفت
نکند نار وسیب، آلویی
تو غریبی و یا ازین کویی؟
پیش آن چشمهای جادوی تو
چون نباشد حرام جادویی؟
پیش رویت چو قرص مه خجل است
به چه رو کرد زهره بیرویی؟
عاشقان را چه سود دارد پند؟
سیلشان برد، رو، چه میجویی؟
تو چه دانی ز خوبی بت ما؟
ما ازان سو و تو ازین سویی
ما ز دستان او ز دست شدیم
دست از ما چرا نمیشویی؟
رو به میدان عشق سجده کنان
پیش چوگان دوست، چون گویی
پیش آن چشمهای ترکانه
بندهیی و کمینه هندویی
به ستیزه درین حرم ای صبر
گاه لاله و گاه لولویی
آفتابا نه حد تو پیداست
نه که در خانهٔ ترازویی؟
هله ای ماه، خویش بشناس
نی به وقت محاق چون مویی؟
هله ای زهره، زیر چادر رو
رو نداری، وقیحه بانویی
تو بیا، ای کمال صورت عشق
نور ذات حقی و یا اویی
اندرین ره نماند پای مرا
زانوام را نماند زانویی
همچو کشتی روم به پهلو من
ای دل من هزارپهلویی
مست و بیخویش میروی چپ و راست
سوی بیچپ و راست میپویی
نی چپ است و نه راست، در جان است
بو ز جان یابی ار بینبویی
زان شکر، روی اگر بگردانی
گر نباتی، بدان که بدخویی
ور تو دیوی و رو بدو آری
الله الله، چه ماه ده تویی
دلم از جا رود، چو گویم او
همه اوها، غلام این اویی
هین ز خوهای او یکی بشنو
گاه شیری کند، گه آهویی
هین خمش، کار دیده نکند گفت
نکند نار وسیب، آلویی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۴۶
ای دل ار محنت و بلا داری
بر خدا اعتمادها داری
این چنین حضرتی و تو نومید؟
مکن ای دل، اگر خدا داری
رخت اندیشه میکشی هرجا
بنگر آخر، جز او که را داری؟
لطفهایی که کرد چندین گاه
یاد آور، اگر وفاداری
چشم سر داد و چشم سر ایزد
چشم جای دگر چرا داری؟
عمر ضایع مکن، که عمر گذشت
زرگری کن، که کیمیا داری
هر سحر مر تورا ندا آید
سوی ما آ، که داغ ما داری
پیش ازین تن، تو جان پاک بدی
چند خود را ازان جدا داری؟
جان پاکی، میان خاک سیاه
من نگویم، تو خود روا داری؟
خویشتن را تو از قبا بشناس
که ازین آب و گل قبا داری
می روی هر شب از قبا بیرون
که جز این دست، دست و پا داری
بس بود، این قدر بدان گفتم
که درین کوچه آشنا داری
ای دل ار محنت و بلا داری
بر خدا اعتمادها داری
این چنین حضرتی و تو نومید؟
مکن ای دل، اگر خدا داری
رخت اندیشه میکشی
بنگر آخر، جز او که را داری؟
بر خدا اعتمادها داری
این چنین حضرتی و تو نومید؟
مکن ای دل، اگر خدا داری
رخت اندیشه میکشی هرجا
بنگر آخر، جز او که را داری؟
لطفهایی که کرد چندین گاه
یاد آور، اگر وفاداری
چشم سر داد و چشم سر ایزد
چشم جای دگر چرا داری؟
عمر ضایع مکن، که عمر گذشت
زرگری کن، که کیمیا داری
هر سحر مر تورا ندا آید
سوی ما آ، که داغ ما داری
پیش ازین تن، تو جان پاک بدی
چند خود را ازان جدا داری؟
جان پاکی، میان خاک سیاه
من نگویم، تو خود روا داری؟
خویشتن را تو از قبا بشناس
که ازین آب و گل قبا داری
می روی هر شب از قبا بیرون
که جز این دست، دست و پا داری
بس بود، این قدر بدان گفتم
که درین کوچه آشنا داری
ای دل ار محنت و بلا داری
بر خدا اعتمادها داری
این چنین حضرتی و تو نومید؟
مکن ای دل، اگر خدا داری
رخت اندیشه میکشی
بنگر آخر، جز او که را داری؟
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۴۷
ساقیا، ساقیا، روا داری
که رود روز ما به هشیاری؟
گر بریزی تو نقلها در پیش
عقلها را ز پیش برداری
عوض باده، نکته میگویی
تا بری وقت ما به طراری
درد دل را اگر نمیبینی
بشنو از چنگ ناله و زاری
نالهٔ نای و چنگ، حال دل است
حال دل را تو بین، که دلداری
دست بر حرف بیدلی چه نهی؟
حرف را در میان چه میآری؟
طوق گردن تویی و حلقهٔ گوش
گردن و گوش را چه میخاری؟
گفته را دانههای دام مساز
که ز گفت است این گرفتاری
گه کلید است گفت و گه قفل است
گاه از او روشنیم، گه تاری
گفت، باد است اگر درو بوییست
هدیهٔ تو بود، که گل زاری
گفت، جام است اگر برو نوریست
از رخ تو بود، که انواری
مشک بربند، کوزهها پر شد
مشک هم میدرد ز بسیاری
که رود روز ما به هشیاری؟
گر بریزی تو نقلها در پیش
عقلها را ز پیش برداری
عوض باده، نکته میگویی
تا بری وقت ما به طراری
درد دل را اگر نمیبینی
بشنو از چنگ ناله و زاری
نالهٔ نای و چنگ، حال دل است
حال دل را تو بین، که دلداری
دست بر حرف بیدلی چه نهی؟
حرف را در میان چه میآری؟
طوق گردن تویی و حلقهٔ گوش
گردن و گوش را چه میخاری؟
گفته را دانههای دام مساز
که ز گفت است این گرفتاری
گه کلید است گفت و گه قفل است
گاه از او روشنیم، گه تاری
گفت، باد است اگر درو بوییست
هدیهٔ تو بود، که گل زاری
گفت، جام است اگر برو نوریست
از رخ تو بود، که انواری
مشک بربند، کوزهها پر شد
مشک هم میدرد ز بسیاری
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۴۹
مستم از بادههای پنهانی
وز دف و چنگ و نای پنهانی
مر چنین دلربای پنهان را
واجب آید وفای پنهانی
میزند سالها درین مستی
روح من، های های پنهانی
گفتم ای دل، کجایی آخر تو؟
گفت در برجهای پنهانی
بر چپم آفتاب و مه بر راست
آن مه خوش لقای پنهانی
مشتری درفروخت آن مه را
دادمش من بهای پنهانی
ظلمتم کی بقا کند که برو
تابد از کبریای پنهانی
آتشم چون بمرد، دودم چیست؟
آیتی از بلای پنهانی
زان بلا جانهای ما مرهاد
تا برد تحفههای پنهانی
شمس تبریز، شوربایی پخت
صوفیان، الصلای پنهانی
وز دف و چنگ و نای پنهانی
مر چنین دلربای پنهان را
واجب آید وفای پنهانی
میزند سالها درین مستی
روح من، های های پنهانی
گفتم ای دل، کجایی آخر تو؟
گفت در برجهای پنهانی
بر چپم آفتاب و مه بر راست
آن مه خوش لقای پنهانی
مشتری درفروخت آن مه را
دادمش من بهای پنهانی
ظلمتم کی بقا کند که برو
تابد از کبریای پنهانی
آتشم چون بمرد، دودم چیست؟
آیتی از بلای پنهانی
زان بلا جانهای ما مرهاد
تا برد تحفههای پنهانی
شمس تبریز، شوربایی پخت
صوفیان، الصلای پنهانی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۵۰
من مرید توام، مراد تویی
من غلامم، چو کیقباد تویی
دل مرید تو و تو را خواهد
کین در بسته را گشاد تویی
خاک پای توام، ولی امروز
گردم اندر هوا، که باد تویی
زهد من می، جهاد من ساغر
چو مرا زهد و اجتهاد تویی
گر چه من بدنهاد و بدگهرم
شاکرم، چون درین نهاد تویی
در نهادی که تو کنی برداشت
خوش بود، چون همه مراد تویی
زهر باده شود، چو جام تویی
ظلم احسان شود، چو داد تویی
بس کنم، ذکر تو نگویم بیش
ذکر هر ذکر و یاد یاد تویی
من غلامم، چو کیقباد تویی
دل مرید تو و تو را خواهد
کین در بسته را گشاد تویی
خاک پای توام، ولی امروز
گردم اندر هوا، که باد تویی
زهد من می، جهاد من ساغر
چو مرا زهد و اجتهاد تویی
گر چه من بدنهاد و بدگهرم
شاکرم، چون درین نهاد تویی
در نهادی که تو کنی برداشت
خوش بود، چون همه مراد تویی
زهر باده شود، چو جام تویی
ظلم احسان شود، چو داد تویی
بس کنم، ذکر تو نگویم بیش
ذکر هر ذکر و یاد یاد تویی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۵۲
گر چه تو نیم شب رسیدستی
صبح عشاق را کلیدستی
ناپدیدی چو جان درین عالم
در جهان دلم پدیدستی
همه شب جان تو را شود قربان
زان که تو بامداد عیدستی
زآدمی چون پری رمیدم من
تا ز من ای پری، رمیدستی
در مزیدم چو دولت منصور
چون مرا تو ابایزیدستی
ای بسا نازکان و خامان را
چون من سوخته، پزیدستی
شمس تبریز، سرمهٔ دیگر
در دو دیدهی خرد کشیدستی
صبح عشاق را کلیدستی
ناپدیدی چو جان درین عالم
در جهان دلم پدیدستی
همه شب جان تو را شود قربان
زان که تو بامداد عیدستی
زآدمی چون پری رمیدم من
تا ز من ای پری، رمیدستی
در مزیدم چو دولت منصور
چون مرا تو ابایزیدستی
ای بسا نازکان و خامان را
چون من سوخته، پزیدستی
شمس تبریز، سرمهٔ دیگر
در دو دیدهی خرد کشیدستی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۵۳
ز اول بامداد سرمستی
ورنه دستار کژ چرا بستی؟
به خدا دوش تا سحر، همه شب
باده بیصرفه، صرف خوردستی
در رخ و رنگ و چشم تو پیداست
که ازان بازی و ازان دستی
زانچه خوردی بده به مخموران
ای ولی نعمت همه هستی
شیر امروز در شکار آمد
لرزه در که فتاد و در پستی
به دویدن ازو نخواهی رست
سر بنه عاشقانه و رستی
تا که پیوسته در امان باشی
چون به دار الامانش پیوستی
شصت فرسنگ از سخن بگریز
که ز دام سخن درین شستی
ورنه دستار کژ چرا بستی؟
به خدا دوش تا سحر، همه شب
باده بیصرفه، صرف خوردستی
در رخ و رنگ و چشم تو پیداست
که ازان بازی و ازان دستی
زانچه خوردی بده به مخموران
ای ولی نعمت همه هستی
شیر امروز در شکار آمد
لرزه در که فتاد و در پستی
به دویدن ازو نخواهی رست
سر بنه عاشقانه و رستی
تا که پیوسته در امان باشی
چون به دار الامانش پیوستی
شصت فرسنگ از سخن بگریز
که ز دام سخن درین شستی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۵۴
ز اول بامداد سرمستی
ورنه دستار کژ چرا بستی؟
سخت مست است چشم تو امروز
دوش گویی که صرف خوردستی
جان مایی و شمع مجلس ما
السلام علیک، خوش هستی؟
باده خوردی و بر فلک رفتی
مست گشتی و بند بشکستی
صورت عقل جمله دلتنگیست
صورت عشق نیست جز مستی
مست گشتی و شیرگیر شدی
بر سر شیر مست بنشستی
بادهٔ کهنه پیر راه تو بود
رو که از چرخ پیر، وارستی
ساقی، انصاف حق به دست تواست
که جز آن شراب نپرستی
عقل ما بردهیی ولیک این بار
آن چنان بر، که باز نفرستی
ورنه دستار کژ چرا بستی؟
سخت مست است چشم تو امروز
دوش گویی که صرف خوردستی
جان مایی و شمع مجلس ما
السلام علیک، خوش هستی؟
باده خوردی و بر فلک رفتی
مست گشتی و بند بشکستی
صورت عقل جمله دلتنگیست
صورت عشق نیست جز مستی
مست گشتی و شیرگیر شدی
بر سر شیر مست بنشستی
بادهٔ کهنه پیر راه تو بود
رو که از چرخ پیر، وارستی
ساقی، انصاف حق به دست تواست
که جز آن شراب نپرستی
عقل ما بردهیی ولیک این بار
آن چنان بر، که باز نفرستی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۵۷
آن که چون ابر خواند کف تورا
کرد بیداد بر خردمندی
او همیگرید و همیبخشد
تو همیبخشی و همیخندی
همچو یوسف، گناه تو خوبیست
جرم تو دانش است و خرسندی
او چو سرکهست و میکند ترشی
دوست قند است و میکند قندی
چشم مریخ دارد آن دشمن
تو چو مه دست زهره میبندی
ای دل، اندر اصول وصل گریز
که بسی در فراق جان کندی
قطرهیی، باز رو سوی دریا
بنگر تا به پیش او چندی
قوت یاقوت گیر از خورشید
تا در اخلاق او بپیوندی
کرد بیداد بر خردمندی
او همیگرید و همیبخشد
تو همیبخشی و همیخندی
همچو یوسف، گناه تو خوبیست
جرم تو دانش است و خرسندی
او چو سرکهست و میکند ترشی
دوست قند است و میکند قندی
چشم مریخ دارد آن دشمن
تو چو مه دست زهره میبندی
ای دل، اندر اصول وصل گریز
که بسی در فراق جان کندی
قطرهیی، باز رو سوی دریا
بنگر تا به پیش او چندی
قوت یاقوت گیر از خورشید
تا در اخلاق او بپیوندی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۵۸
رو، مسلم تو راست بیکاری
چون که اندر عنایت یاری
نقش را کار نیست پیش قلم
آن قلم را چه حاجت از یاری؟
همچو بت باش پیش آن بت گر
که همه نقش و رنگ ازو داری
گر بپرسد، چه صورتت باید؟
گو همان صورتی که بنگاری
گر مرا تن کنی، تو جان منی
ور مرا دل کنی، تو دلداری
لطف گل، خار را تو میبخشی
چه کند شاخ خار، جز خاری؟
باده ده، باده خواه مان کردی
که حرام است با تو هشیاری
چون که اندر عنایت یاری
نقش را کار نیست پیش قلم
آن قلم را چه حاجت از یاری؟
همچو بت باش پیش آن بت گر
که همه نقش و رنگ ازو داری
گر بپرسد، چه صورتت باید؟
گو همان صورتی که بنگاری
گر مرا تن کنی، تو جان منی
ور مرا دل کنی، تو دلداری
لطف گل، خار را تو میبخشی
چه کند شاخ خار، جز خاری؟
باده ده، باده خواه مان کردی
که حرام است با تو هشیاری
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۶۱
خامشی، ناطقی، مگر جانی
میزنی نعرههای پنهانی
تو چو باغی و صورتت برگی
باغ چه؟ صد هزار چندانی
بیتو باغ حیات زندان است
هست مردن خلاص زندانی
جان تو بحر و صورتت ابر است
فیض دل قطرههای مرجانی
ای یکی گو شده یکی گویان
پیش حکمت، که شاه چوگانی
تا یکی گو نشد اگر چه زر است
گر چه نیکوست، نیست میدانی
پهلوی اعتراض را بتراش
گر تو چون گوی، چست و گردانی
پهلوی اعتراض در ابلیس
گشت مردود رد ربانی
پس به خراط خویش را بسپار
تا یکی گو شوی، اگر آنی
مانع است اعتراض ابلیسی
از یکی گویی و یکی دانی
میزنی نعرههای پنهانی
تو چو باغی و صورتت برگی
باغ چه؟ صد هزار چندانی
بیتو باغ حیات زندان است
هست مردن خلاص زندانی
جان تو بحر و صورتت ابر است
فیض دل قطرههای مرجانی
ای یکی گو شده یکی گویان
پیش حکمت، که شاه چوگانی
تا یکی گو نشد اگر چه زر است
گر چه نیکوست، نیست میدانی
پهلوی اعتراض را بتراش
گر تو چون گوی، چست و گردانی
پهلوی اعتراض در ابلیس
گشت مردود رد ربانی
پس به خراط خویش را بسپار
تا یکی گو شوی، اگر آنی
مانع است اعتراض ابلیسی
از یکی گویی و یکی دانی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۶۲
ای که مستک شدی و میگویی
تو غریبی و یا ازین کویی؟
مست و بیخویش میروی چپ و راست
بیچپ و راست را همیجویی
نی چپ است و نه راست، در جان است
آن که جان خسته از پی اویی
زان شکر، روی اگر بگردانی
گر نباتی، بدان که بدخویی
ور تو دیوی و رو بدو آری
الله الله چه خوب مه رویی
دلم از جا رود، چو گویم او
میبرد جان و دل، زهی اویی
هین ز خوهای او یکی بشنو
گاه شیری کند، گه آهویی
در ره او نماند پای مرا
زانوام را نماند زانویی
جز به چوگان او مغلطان سر
گر به میدان او یکی گویی
هین خمش کن، درین حدیث مپیچ
آسمان وار، اگر یکی تویی
تو غریبی و یا ازین کویی؟
مست و بیخویش میروی چپ و راست
بیچپ و راست را همیجویی
نی چپ است و نه راست، در جان است
آن که جان خسته از پی اویی
زان شکر، روی اگر بگردانی
گر نباتی، بدان که بدخویی
ور تو دیوی و رو بدو آری
الله الله چه خوب مه رویی
دلم از جا رود، چو گویم او
میبرد جان و دل، زهی اویی
هین ز خوهای او یکی بشنو
گاه شیری کند، گه آهویی
در ره او نماند پای مرا
زانوام را نماند زانویی
جز به چوگان او مغلطان سر
گر به میدان او یکی گویی
هین خمش کن، درین حدیث مپیچ
آسمان وار، اگر یکی تویی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۶۳
عشق در کفر کرد اظهاری
بست ایمان ز ترس، زناری
بانگ زنهار از جهان برخاست
هیچ کس را نداد زنهاری
هیچ کنجی نبود بیخصمی
هیچ گنجی نبود بیماری
نی که یوسف خزید در چاهی؟
نه محمد گریخت در غاری؟
پای ذاالنون کشید در زنجیر
سر منصور رفت بر داری
جز به کنج عدم نیاسایی
در عدم درگریز، یک باری
جهت خرقهیی چنین زخمی؟
این چنین درد سر ز دستاری؟
کفن از خلعت و قبا خوشتر
گور ازین شهر به، به بسیاری
کی بود کز وجود بازرهم
در عدم درپرم چو طیاری؟
کی بود کز قفص برون پرد
مرغ جانم به سوی گلزاری؟
بچشد او غریب چاشت خوری
بگشاید عجیب منقاری
چون دل و چشم، معده نور خورد
زان که اصل غذا بد انواری
بل هم احیاء عند ربهم
بخورد یرزقون در اسراری
آهوی مشک ناف من برهد
ناگه از دام چرخ مکاری
جان بر جانهای پاک رود
در جهانی که نیست پیکاری
مشت گندم که اندرین دام است
هست آن را مدد ز انباری
باغ دنیا که تازه میگردد
آخر آبش بود ز جوباری
خاکیان را که هوش میبخشد؟
پادشاهی، قدیم و جباری
گر نکردی نثار دانش و هوش
کی بدی در زمانه هشیاری؟
خاک خفته نداشت بیداری
شاه کردش، ز لطف بیداری
خون و سرگین نداشت زیبایی
پردهاش داد حسن ستاری
جانب خرمن کرم بگریز
هین قناعت مکن به ایثاری
جامه از اطلسی بساز که هست
بر سر عقل ازو کله واری
این کله را بده سری بستان
کآن سرت دارد از کله عاری
ای دل من، به برج شمس گریز
زو قناعت مکن به دیداری
شمس تبریز کز شعاع وی است
شمس همراه چرخ دواری
بست ایمان ز ترس، زناری
بانگ زنهار از جهان برخاست
هیچ کس را نداد زنهاری
هیچ کنجی نبود بیخصمی
هیچ گنجی نبود بیماری
نی که یوسف خزید در چاهی؟
نه محمد گریخت در غاری؟
پای ذاالنون کشید در زنجیر
سر منصور رفت بر داری
جز به کنج عدم نیاسایی
در عدم درگریز، یک باری
جهت خرقهیی چنین زخمی؟
این چنین درد سر ز دستاری؟
کفن از خلعت و قبا خوشتر
گور ازین شهر به، به بسیاری
کی بود کز وجود بازرهم
در عدم درپرم چو طیاری؟
کی بود کز قفص برون پرد
مرغ جانم به سوی گلزاری؟
بچشد او غریب چاشت خوری
بگشاید عجیب منقاری
چون دل و چشم، معده نور خورد
زان که اصل غذا بد انواری
بل هم احیاء عند ربهم
بخورد یرزقون در اسراری
آهوی مشک ناف من برهد
ناگه از دام چرخ مکاری
جان بر جانهای پاک رود
در جهانی که نیست پیکاری
مشت گندم که اندرین دام است
هست آن را مدد ز انباری
باغ دنیا که تازه میگردد
آخر آبش بود ز جوباری
خاکیان را که هوش میبخشد؟
پادشاهی، قدیم و جباری
گر نکردی نثار دانش و هوش
کی بدی در زمانه هشیاری؟
خاک خفته نداشت بیداری
شاه کردش، ز لطف بیداری
خون و سرگین نداشت زیبایی
پردهاش داد حسن ستاری
جانب خرمن کرم بگریز
هین قناعت مکن به ایثاری
جامه از اطلسی بساز که هست
بر سر عقل ازو کله واری
این کله را بده سری بستان
کآن سرت دارد از کله عاری
ای دل من، به برج شمس گریز
زو قناعت مکن به دیداری
شمس تبریز کز شعاع وی است
شمس همراه چرخ دواری
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۶۶
ای دل سرمست، کجا میپری؟
بزم تو کو؟ باده کجا میخوری؟
مایهٔ هر نقش و تورا نقش نی
دایهٔ هر جان و تو از جان بری
صد مثل و نام و لقب گفتمت
برتری از نام ولقب، برتری
چون که تورا در دو جهان خانه نیست
هر نفسی رخت کجا میبری؟
نقد تورا بردم من پیش عقل
گفتم قیمت کنش ای جوهری
صیر فی نقد معانی تویی
سرمه کش دیدهٔ هر ناظری
گفت چه دانم، ببرش پیش عشق
عشق بود نقد تورا مشتری
چون به سر کوچهٔ عشق آمدیم
دل بشد و من بشدم بر سری
بزم تو کو؟ باده کجا میخوری؟
مایهٔ هر نقش و تورا نقش نی
دایهٔ هر جان و تو از جان بری
صد مثل و نام و لقب گفتمت
برتری از نام ولقب، برتری
چون که تورا در دو جهان خانه نیست
هر نفسی رخت کجا میبری؟
نقد تورا بردم من پیش عقل
گفتم قیمت کنش ای جوهری
صیر فی نقد معانی تویی
سرمه کش دیدهٔ هر ناظری
گفت چه دانم، ببرش پیش عشق
عشق بود نقد تورا مشتری
چون به سر کوچهٔ عشق آمدیم
دل بشد و من بشدم بر سری
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۶۷
از مه من، مست دو صد مشتری
غمزهٔ او سحر دو صد سامری
هر نفسی شعله زند دین ازو
سوز نهد در جگر کافری
آتش دل بر شده تا آسمان
وز تف او گشته افق احمری
دوش جمال تو همیشد شتاب
در کف او مشعلهٔ آذری
گفتم هین قصد که داری؟ بگو
شیر خدا، حمله کجا میبری؟
ای تو سلیمان به سپاه و لوا
خاتم تو افسر دیو و پری
جان و روان، سخت روان میروی
سوی من کشته دمی ننگری
نعرهٔ مستان میات نشنوی
هیچ کسی را به کسی نشمری
تیز همیکرد خیالش نظر
محو شدم در تف آن ناظری
نیست شدم، نیست، از آن شور، نیست
رفت ز من مهتری و کهتری
مفخر تبریز شهم شمس دین
شرح دهد حال من، ار منکری
غمزهٔ او سحر دو صد سامری
هر نفسی شعله زند دین ازو
سوز نهد در جگر کافری
آتش دل بر شده تا آسمان
وز تف او گشته افق احمری
دوش جمال تو همیشد شتاب
در کف او مشعلهٔ آذری
گفتم هین قصد که داری؟ بگو
شیر خدا، حمله کجا میبری؟
ای تو سلیمان به سپاه و لوا
خاتم تو افسر دیو و پری
جان و روان، سخت روان میروی
سوی من کشته دمی ننگری
نعرهٔ مستان میات نشنوی
هیچ کسی را به کسی نشمری
تیز همیکرد خیالش نظر
محو شدم در تف آن ناظری
نیست شدم، نیست، از آن شور، نیست
رفت ز من مهتری و کهتری
مفخر تبریز شهم شمس دین
شرح دهد حال من، ار منکری
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۶۸
یا ملک المغرب والمشرق
مثلک فی العالم لم یخلق
باده ده ای ساقی هر متقی
بادهٔ شاهنشهی راوقی
جام سخن بخش که از تف او
گردد هر گنگ خرف منطقی
بر در حیرت بکش اندیشه را
حاکم ارواح و شه مطلقی
جنت حسنت چو تجلی کند
باغ شود دورخ بر هر شقی
چون بگریزی نرسد در تو کس
ور بگریزیم ز تو، سابقی
ظلمت و نور از تو تحیر درند
تا تو حقی یا که تو نور حقی
گشت شب و روز کنون غرق نور
نیست مهت مغربی و مشرقی
لابه کنی، باده دهی رایگان
ساقی دریا صفت مشفقی
مرده همیباید و قلب سلیم
زیرکی ای خواجه، بود احمقی
فکرت اگر راحت جانها بدی
باده نجستی خرد و موسقی
فرد چرایی تو ز من؟ گر منی
از چه تو عذرایی اگر وامقی؟
غنچه صفت چشم ببستی ز گل
رو، به همان خار کشی لایقی
خار کشانند همه، گر شهند
جز که تو بر گلشن جان عاشقی
خامش باش و بنگر فتح باب
چند پی هر سخن مغلقی؟
مثلک فی العالم لم یخلق
باده ده ای ساقی هر متقی
بادهٔ شاهنشهی راوقی
جام سخن بخش که از تف او
گردد هر گنگ خرف منطقی
بر در حیرت بکش اندیشه را
حاکم ارواح و شه مطلقی
جنت حسنت چو تجلی کند
باغ شود دورخ بر هر شقی
چون بگریزی نرسد در تو کس
ور بگریزیم ز تو، سابقی
ظلمت و نور از تو تحیر درند
تا تو حقی یا که تو نور حقی
گشت شب و روز کنون غرق نور
نیست مهت مغربی و مشرقی
لابه کنی، باده دهی رایگان
ساقی دریا صفت مشفقی
مرده همیباید و قلب سلیم
زیرکی ای خواجه، بود احمقی
فکرت اگر راحت جانها بدی
باده نجستی خرد و موسقی
فرد چرایی تو ز من؟ گر منی
از چه تو عذرایی اگر وامقی؟
غنچه صفت چشم ببستی ز گل
رو، به همان خار کشی لایقی
خار کشانند همه، گر شهند
جز که تو بر گلشن جان عاشقی
خامش باش و بنگر فتح باب
چند پی هر سخن مغلقی؟
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۷۰
ای که تو از عالم ما میروی
خوش ز زمین سوی سما میروی
ای قفص اشکسته و جسته ز بند
پر بگشادی به کجا میروی؟
سر ز کفن بر زن و ما را بگو
کز وطن خویش چرا میروی؟
نی غلطم، عاریه بود این وطن
سوی وطنگاه بقا میروی
چون ز قضا دعوت و فرمان رسید
در پی سرهنگ قضا میروی
یا که ز جنات نسیمی رسید
در پی رضوان رضا میروی
یا ز تجلی جلال قدیم
مضطرب و بیسر و پا میروی
یا ز شعاعات جمال خدا
مست ملاقات لقا میروی
یا ز بن خم جهان همچو درد
صاف شدی سوی علا میروی
یا به صفاتی که خموشان کنند
خامش و مخفی و خفا میروی
خوش ز زمین سوی سما میروی
ای قفص اشکسته و جسته ز بند
پر بگشادی به کجا میروی؟
سر ز کفن بر زن و ما را بگو
کز وطن خویش چرا میروی؟
نی غلطم، عاریه بود این وطن
سوی وطنگاه بقا میروی
چون ز قضا دعوت و فرمان رسید
در پی سرهنگ قضا میروی
یا که ز جنات نسیمی رسید
در پی رضوان رضا میروی
یا ز تجلی جلال قدیم
مضطرب و بیسر و پا میروی
یا ز شعاعات جمال خدا
مست ملاقات لقا میروی
یا ز بن خم جهان همچو درد
صاف شدی سوی علا میروی
یا به صفاتی که خموشان کنند
خامش و مخفی و خفا میروی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۷۲
ای که ازین تنگ قفص میپری
رخت به بالای فلک میبری
زندگی تازه ببین بعد ازین
چند ازین زندگی سرسری؟
در هوس مشتریات عمر رفت
ماه ببین و بره از مشتری
دلق شپشناک درانداختی
جان برهنه شده خود خوش تری
در عوض دلق تن چار میخ
بافتهاند از صفتت ششتری
جامهٔ این جسم، غلامانه بود
گیر کنون پیرهن مهتری
مرگ حیات است و حیات است مرگ
عکس نماید نظر کافری
جملهٔ جانها که ازین تن شدند
حی و نهانند کنون چون پری
گشت سوار فرس غیب، جان
باز رهید از خر و از خرخری
سوخت درین آخر دنیا دلت
بهر وجوه جو این لاغری
پرده چو برخاست اگر این خرت
گردد زرین، تو درو ننگری
بر سر دریاست چو کشتی روان
روح، که بود از تن خود لنگری
گر چه جدا گشت ز دست و ز پا
فضل حقش داد پر جعفری
خانهٔ تن گر شکند، هین منال
خواجه یقین دان که به زندان دری
چون که ز زندان و چه آیی برون
یوسف مصری و شه و سروری
چون برهی از چه و از آب شور
ماهییی و معتکف کوثری
باقی این را تو بگو، زان که خلق
از تو کنند ای شه من، باوری
رخت به بالای فلک میبری
زندگی تازه ببین بعد ازین
چند ازین زندگی سرسری؟
در هوس مشتریات عمر رفت
ماه ببین و بره از مشتری
دلق شپشناک درانداختی
جان برهنه شده خود خوش تری
در عوض دلق تن چار میخ
بافتهاند از صفتت ششتری
جامهٔ این جسم، غلامانه بود
گیر کنون پیرهن مهتری
مرگ حیات است و حیات است مرگ
عکس نماید نظر کافری
جملهٔ جانها که ازین تن شدند
حی و نهانند کنون چون پری
گشت سوار فرس غیب، جان
باز رهید از خر و از خرخری
سوخت درین آخر دنیا دلت
بهر وجوه جو این لاغری
پرده چو برخاست اگر این خرت
گردد زرین، تو درو ننگری
بر سر دریاست چو کشتی روان
روح، که بود از تن خود لنگری
گر چه جدا گشت ز دست و ز پا
فضل حقش داد پر جعفری
خانهٔ تن گر شکند، هین منال
خواجه یقین دان که به زندان دری
چون که ز زندان و چه آیی برون
یوسف مصری و شه و سروری
چون برهی از چه و از آب شور
ماهییی و معتکف کوثری
باقی این را تو بگو، زان که خلق
از تو کنند ای شه من، باوری