عبارات مورد جستجو در ۹۶۷۱ گوهر پیدا شد:
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۹۳
من پاک باز عشقم تخم غرض نکارم
پشت و پناه فقرم پشت طمع نخارم
نی بند خلق باشم نی از کسی تراشم
مرغ گشاده پایم برگ قفص ندارم
من ابر آب دارم چرخ گهرنثارم
بر تشنگان خاکی آب حیات بارم
موسی بدید آتش آن نور بود دلخوش
من نیز نورم ای جان گرچه ز دور نارم
شاخ درخت گردان اصل درخت ساکن
گرچه که بیقرارم در روح برقرارم
من بوالعجب جهانم در مشت گل نهانم
در هر شبی چو روزم در هر خزان بهارم
با مرغ شب شبم من با مرغ روز روزم
اما چو با خود آیم زین هر دو بر کنارم
آن لحظه با خود آیم کز محو بیخود آیم
شش دانگ آن گهم که بیرون ز پنج و چارم
جان بشر به ناحق دعویش اختیار است
بیاختیار گردد در فر اختیارم
آن عقل پر هنر را بادیست در سر او
آن باد او نماند چون بادهیی درآرم
پشت و پناه فقرم پشت طمع نخارم
نی بند خلق باشم نی از کسی تراشم
مرغ گشاده پایم برگ قفص ندارم
من ابر آب دارم چرخ گهرنثارم
بر تشنگان خاکی آب حیات بارم
موسی بدید آتش آن نور بود دلخوش
من نیز نورم ای جان گرچه ز دور نارم
شاخ درخت گردان اصل درخت ساکن
گرچه که بیقرارم در روح برقرارم
من بوالعجب جهانم در مشت گل نهانم
در هر شبی چو روزم در هر خزان بهارم
با مرغ شب شبم من با مرغ روز روزم
اما چو با خود آیم زین هر دو بر کنارم
آن لحظه با خود آیم کز محو بیخود آیم
شش دانگ آن گهم که بیرون ز پنج و چارم
جان بشر به ناحق دعویش اختیار است
بیاختیار گردد در فر اختیارم
آن عقل پر هنر را بادیست در سر او
آن باد او نماند چون بادهیی درآرم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۰۴
اشکم دهل شدهست ازین جام دم به دم
میزن دهل به شکر دلا لم و لم و لم
هین طبل شکر زن، که می طبل یافتی
گه زیر میزن ای دل وگه بم و بم و بم
از بهر من بخر دهلی از دهلزنان
تا برکنم زباغ جهان شاخ و بیخ غم
لشکر رسید و عشق سپهدار لشکر است
صحرا و کوه پر شد از طبل و از علم
ما پرشدیم تا به گلو، ساقی از ستیز
میریزد آن شراب به اسراف همچو یم
دانی که بحر، موج چرا میزند به جوش؟
از من شنو که بحریام و بحر اندرم
تنگ آمدهست و میطلبد موضع فراخ
برمیجهد به سوی هوا آب لاجرم
کان آب از آسمان سفری خوی بوده است
اندر هوا و سیل و که و جوی، ای صنم
آب حیات ما کم از آن آب بحر نیست
ما موج میزنیم ز هستی سوی عدم
نی در جهان خاک قرار است روح را
نی در هوای گنبد این چرخ خم به خم
زان باغ کو شکفت، همان جاست میل جان
یعنی کنار صنع شهنشاه محتشم
بس بس مکن هنوز تو را باده خوردنیست
ما راضیایم خواجه بدین ظلم و این ستم
خاموش باش، فتنه درافکندهیی به شهر
خاموشیاش مجوی که دریاست جان عم
میزن دهل به شکر دلا لم و لم و لم
هین طبل شکر زن، که می طبل یافتی
گه زیر میزن ای دل وگه بم و بم و بم
از بهر من بخر دهلی از دهلزنان
تا برکنم زباغ جهان شاخ و بیخ غم
لشکر رسید و عشق سپهدار لشکر است
صحرا و کوه پر شد از طبل و از علم
ما پرشدیم تا به گلو، ساقی از ستیز
میریزد آن شراب به اسراف همچو یم
دانی که بحر، موج چرا میزند به جوش؟
از من شنو که بحریام و بحر اندرم
تنگ آمدهست و میطلبد موضع فراخ
برمیجهد به سوی هوا آب لاجرم
کان آب از آسمان سفری خوی بوده است
اندر هوا و سیل و که و جوی، ای صنم
آب حیات ما کم از آن آب بحر نیست
ما موج میزنیم ز هستی سوی عدم
نی در جهان خاک قرار است روح را
نی در هوای گنبد این چرخ خم به خم
زان باغ کو شکفت، همان جاست میل جان
یعنی کنار صنع شهنشاه محتشم
بس بس مکن هنوز تو را باده خوردنیست
ما راضیایم خواجه بدین ظلم و این ستم
خاموش باش، فتنه درافکندهیی به شهر
خاموشیاش مجوی که دریاست جان عم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۰۷
چیزی مگو که گنج نهانی خریدهام
جان دادهام، ولیک جهانی خریدهام
رویم چو زرگر است ازو این سخن شنو
دادم قراضهٔ زر و کانی خریدهام
از چشم ترک دوست چه تیری که خوردهام
وز طاق ابروش چه کمانی خریدهام
با خلق بسته بسته بگویم من این حدیث
با کس نگویم این ز فلانی خریدهام
هر چند بیزبان شده بودم چو ماهییی
دیدم شکرلبی و زبانی خریدهام
ناگاه چون درخت برستم میان باغ
زان باغ بینشانه، نشانی خریدهام
گفتم میان باغ، خود آن را میانه نیست
لیک از میان نیست میانی خریدهام
کردم قران به مفخر تبریز، شمس دین
بیرون ز هر دو قرن قرانی خریدهام
جان دادهام، ولیک جهانی خریدهام
رویم چو زرگر است ازو این سخن شنو
دادم قراضهٔ زر و کانی خریدهام
از چشم ترک دوست چه تیری که خوردهام
وز طاق ابروش چه کمانی خریدهام
با خلق بسته بسته بگویم من این حدیث
با کس نگویم این ز فلانی خریدهام
هر چند بیزبان شده بودم چو ماهییی
دیدم شکرلبی و زبانی خریدهام
ناگاه چون درخت برستم میان باغ
زان باغ بینشانه، نشانی خریدهام
گفتم میان باغ، خود آن را میانه نیست
لیک از میان نیست میانی خریدهام
کردم قران به مفخر تبریز، شمس دین
بیرون ز هر دو قرن قرانی خریدهام
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۶۴
نالهٔ بلبل بهار کنیم
تا بدان بلبلان شکار کنیم
کار او ناز و کار ما لابهست
گر ننالیم پس چه کار کنیم؟
در گلستان رویم و گل چینیم
بر سر عاشقان نثار کنیم
اندرآییم مست در بازار
همه را مست و بیقرار کنیم
سیم با یار خوشعذار خوریم
خدمت چشم پرخمار کنیم
کس نداند خدای داند و بس
عیشهایی که با نگار کنیم
تو اگر رازدار ما باشی
راز را با تو آشکار کنیم
میگریزند خلق از تاتار
خدمت خالق تتار کنیم
بار کردند اشتران به گریز
رختمان نیست، ما چه بار کنیم؟
خلق خیزان کنند و ما بر بام
اشتر مردمان شمار کنیم
تا بدان بلبلان شکار کنیم
کار او ناز و کار ما لابهست
گر ننالیم پس چه کار کنیم؟
در گلستان رویم و گل چینیم
بر سر عاشقان نثار کنیم
اندرآییم مست در بازار
همه را مست و بیقرار کنیم
سیم با یار خوشعذار خوریم
خدمت چشم پرخمار کنیم
کس نداند خدای داند و بس
عیشهایی که با نگار کنیم
تو اگر رازدار ما باشی
راز را با تو آشکار کنیم
میگریزند خلق از تاتار
خدمت خالق تتار کنیم
بار کردند اشتران به گریز
رختمان نیست، ما چه بار کنیم؟
خلق خیزان کنند و ما بر بام
اشتر مردمان شمار کنیم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۹۴
ای باغبان ای باغبان آمد خزان، آمد خزان
بر شاخ و برگ از درد دل، بنگر نشان، بنگر نشان
ای باغبان هین، گوش کن، نالهی درختان نوش کن
نوحهکنان از هر طرف صد بیزبان، صد بیزبان
هرگز نباشد بیسبب گریان دو چشم و خشک لب
نبود کسی بیدرد دل رخ زعفران، رخ زعفران
حاصل درآمد زاغ غم در باغ و میکوبد قدم
پرسان به افسوس و ستم کو گلستان؟ کو گلستان؟
کو سوسن و کو نسترن؟ کو سرو و لاله و یاسمن؟
کو سبزپوشان چمن؟ کو ارغوان؟ کو ارغوان؟
کو میوهها را دایگان؟ کو شهد و شکر رایگان؟
خشک است از شیر روان، هر شیردان، هر شیردان
کو بلبل شیرین فنم؟ کو فاختهی کوکو زنم؟
طاووس خوب چون صنم؟ کو طوطیان؟ کو طوطیان؟
خورده چو آدم دانهیی، افتاده از کاشانهیی
پریده تاج و حلهشان زین افتنان، زین افتنان
گلشن چو آدم مستضر، هم نوحهگر، هم منتظر
چون گفتهشان لا تقنطوا، ذو الامتنان، ذو الامتنان
جمله درختان صف زده، جامه سیه، ماتم زده
بیبرگ و زار و نوحه گر زان امتحان، زان امتحان
ای لکلک و سالار ده، آخر جوابی بازده
در قعر رفتی یا شدی بر آسمان؟ بر آسمان؟
گفتند ای زاغ عدو آن آب بازآید به جو
عالم شود پررنگ و بو، همچون جنان، همچون جنان
ای زاغ بیهوده سخن، سه ماه دیگر صبر کن
تا دررسد کوری تو عید جهان، عید جهان
ز آواز اسرافیل ما، روشن شود قندیل ما
زنده شویم از مردن آن مهر جان، آن مهر جان
تا کی از این انکار و شک، کان خوشی بین و نمک
بر چرخ پرخون مردمک بینردبان، بینردبان
میرد خزان همچو دد، بر گور او کوبی لگد
نک صبح دولت میدمد، ای پاسبان ای پاسبان
صبحا جهان پرنور کن، این هندوان را دور کن
مر دهر را محرور کن، افسون بخوان، افسون بخوان
ای آفتاب خوش عمل، بازآ سوی برج حمل
نی یخ گذار و نی وحل، عنبرفشان، عنبرفشان
گلزار را پرخنده کن، وان مردگان را زنده کن
مر حشر را تابنده کن، هین، العیان، هین، العیان
از حبس رسته دانهها ما هم ز کنج خانهها
آورده باغ از غیبها صد ارمغان، صد ارمغان
گلشن پر از شاهد شود، هم پوستین کاسد شود
زاینده و والد شود دور زمان، دور زمان
لک لک بیاید با یدک، بر قصر عالی چون فلک
لک لک کنان کالملک لک یا مستعان، یا مستعان
بلبل رسد بربط زنان، وان فاخته کوکوکنان
مرغان دیگر مطرب بخت جوان، بخت جوان
من زین قیامت حاملم، گفت زبان را میهلم
میناید اندیشهی دلم اندر زبان، اندر زبان
خاموش و بشنو ای پدر، از باغ و مرغان نو خبر
پیکان پران آمده از لامکان، از لامکان
بر شاخ و برگ از درد دل، بنگر نشان، بنگر نشان
ای باغبان هین، گوش کن، نالهی درختان نوش کن
نوحهکنان از هر طرف صد بیزبان، صد بیزبان
هرگز نباشد بیسبب گریان دو چشم و خشک لب
نبود کسی بیدرد دل رخ زعفران، رخ زعفران
حاصل درآمد زاغ غم در باغ و میکوبد قدم
پرسان به افسوس و ستم کو گلستان؟ کو گلستان؟
کو سوسن و کو نسترن؟ کو سرو و لاله و یاسمن؟
کو سبزپوشان چمن؟ کو ارغوان؟ کو ارغوان؟
کو میوهها را دایگان؟ کو شهد و شکر رایگان؟
خشک است از شیر روان، هر شیردان، هر شیردان
کو بلبل شیرین فنم؟ کو فاختهی کوکو زنم؟
طاووس خوب چون صنم؟ کو طوطیان؟ کو طوطیان؟
خورده چو آدم دانهیی، افتاده از کاشانهیی
پریده تاج و حلهشان زین افتنان، زین افتنان
گلشن چو آدم مستضر، هم نوحهگر، هم منتظر
چون گفتهشان لا تقنطوا، ذو الامتنان، ذو الامتنان
جمله درختان صف زده، جامه سیه، ماتم زده
بیبرگ و زار و نوحه گر زان امتحان، زان امتحان
ای لکلک و سالار ده، آخر جوابی بازده
در قعر رفتی یا شدی بر آسمان؟ بر آسمان؟
گفتند ای زاغ عدو آن آب بازآید به جو
عالم شود پررنگ و بو، همچون جنان، همچون جنان
ای زاغ بیهوده سخن، سه ماه دیگر صبر کن
تا دررسد کوری تو عید جهان، عید جهان
ز آواز اسرافیل ما، روشن شود قندیل ما
زنده شویم از مردن آن مهر جان، آن مهر جان
تا کی از این انکار و شک، کان خوشی بین و نمک
بر چرخ پرخون مردمک بینردبان، بینردبان
میرد خزان همچو دد، بر گور او کوبی لگد
نک صبح دولت میدمد، ای پاسبان ای پاسبان
صبحا جهان پرنور کن، این هندوان را دور کن
مر دهر را محرور کن، افسون بخوان، افسون بخوان
ای آفتاب خوش عمل، بازآ سوی برج حمل
نی یخ گذار و نی وحل، عنبرفشان، عنبرفشان
گلزار را پرخنده کن، وان مردگان را زنده کن
مر حشر را تابنده کن، هین، العیان، هین، العیان
از حبس رسته دانهها ما هم ز کنج خانهها
آورده باغ از غیبها صد ارمغان، صد ارمغان
گلشن پر از شاهد شود، هم پوستین کاسد شود
زاینده و والد شود دور زمان، دور زمان
لک لک بیاید با یدک، بر قصر عالی چون فلک
لک لک کنان کالملک لک یا مستعان، یا مستعان
بلبل رسد بربط زنان، وان فاخته کوکوکنان
مرغان دیگر مطرب بخت جوان، بخت جوان
من زین قیامت حاملم، گفت زبان را میهلم
میناید اندیشهی دلم اندر زبان، اندر زبان
خاموش و بشنو ای پدر، از باغ و مرغان نو خبر
پیکان پران آمده از لامکان، از لامکان
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۰۱
آن شاخ خشک است و سیه هان ای صبا بر وی مزن
ای زندگی باغها وی رنگ بخش مرد و زن
هان ای صبای خوب خد اندر رکابت میرود
آب روان و سبزهها وز هر طرف وجه الحسن
دریادلی و روشنی بر خشک و بر تر میزنی
او سخت خشک است و سیه بر وی مزن از بهر من
من خیره روتر آمدم بر جود تو راهی زدم
این کی تواند گفت گل با لاله یا سرو و سمن؟
ای باغ ساز و دست نی چون عقل فوق و پست نی
هستی چو نحل خانه کن یا جان معمار بدن
خواهی که معنی کش شوم رو صبر کن تا خوش شوم
رنجور بسته فم بود خاصه درین باریک فن
ای زندگی باغها وی رنگ بخش مرد و زن
هان ای صبای خوب خد اندر رکابت میرود
آب روان و سبزهها وز هر طرف وجه الحسن
دریادلی و روشنی بر خشک و بر تر میزنی
او سخت خشک است و سیه بر وی مزن از بهر من
من خیره روتر آمدم بر جود تو راهی زدم
این کی تواند گفت گل با لاله یا سرو و سمن؟
ای باغ ساز و دست نی چون عقل فوق و پست نی
هستی چو نحل خانه کن یا جان معمار بدن
خواهی که معنی کش شوم رو صبر کن تا خوش شوم
رنجور بسته فم بود خاصه درین باریک فن
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۰۷
ای بس که از آواز دش واماندهام زین راه من
وی بس که از آواز قش گم کردهام خرگاه من
کی وارهانی زین قشم؟ کی وارهانی زین دشم؟
تا دررسم در دولتت در ماه و خرمنگاه من
هر چند شادم در سفر در دشت و در کوه و کمر
در عشقت ای خورشیدفر در گاه و در بیگاه من
لیکن گشاد راه کو؟ دیدار و داد شاه کو
خاصه مرا که سوختم در آرزوی شاه من
تا کی خبرهای شما واجویم از باد صبا
تا کی خیال ماهتان جویم در آب چاه من؟
چون باغ صد ره سوختم باز از بهار آموختم
در هر دو حالت والهم در صنعت الله من
وی بس که از آواز قش گم کردهام خرگاه من
کی وارهانی زین قشم؟ کی وارهانی زین دشم؟
تا دررسم در دولتت در ماه و خرمنگاه من
هر چند شادم در سفر در دشت و در کوه و کمر
در عشقت ای خورشیدفر در گاه و در بیگاه من
لیکن گشاد راه کو؟ دیدار و داد شاه کو
خاصه مرا که سوختم در آرزوی شاه من
تا کی خبرهای شما واجویم از باد صبا
تا کی خیال ماهتان جویم در آب چاه من؟
چون باغ صد ره سوختم باز از بهار آموختم
در هر دو حالت والهم در صنعت الله من
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۳۲
مانده شدهست گوش من از پی انتظار آن
کز طرفی صدای خوش دررسدی ز ناگهان
خوی شدهست گوش را گوش ترانه نوش را
کو شنود سماع خوش هم ز زمین هم آسمان
فرع سماع آسمان هست سماع این زمین
وان که سماع تن بود فرع سماع عقل و جان
نعره رعد را نگر چه اثر است در شجر
چند شکوفه و ثمر سر زده اندر آن فغان
بانگ رسید در عدم گفت عدم بلی نعم
مینهم آن طرف قدم تازه و سبز و شادمان
مستمع الست شد پای دوان و مست شد
نیست بد او و هست شد لاله و بید و ضیمران
کز طرفی صدای خوش دررسدی ز ناگهان
خوی شدهست گوش را گوش ترانه نوش را
کو شنود سماع خوش هم ز زمین هم آسمان
فرع سماع آسمان هست سماع این زمین
وان که سماع تن بود فرع سماع عقل و جان
نعره رعد را نگر چه اثر است در شجر
چند شکوفه و ثمر سر زده اندر آن فغان
بانگ رسید در عدم گفت عدم بلی نعم
مینهم آن طرف قدم تازه و سبز و شادمان
مستمع الست شد پای دوان و مست شد
نیست بد او و هست شد لاله و بید و ضیمران
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۴۸
چه باشد پیشۀ عاشق به جز دیوانگی کردن؟
چه باشد ناز معشوقان به جز بیگانگی کردن؟
ز هر ذره بیاموزید پیش نور برجستن
ز پروانه بیاموزید آن مردانگی کردن
چو شیر مست بیرون جه نه اول دان و نه آخر
که آید ننگ شیران را ز روبه شانگی کردن
سرافراز است که لیکن نداند ذره باشیدن
چه گویم باز را لیکن کجا پروانگی کردن
به پیش تیر چون اسپر برهنه زخم را جستن
میان کوره با آتش چو زر هم خانگی کردن
گر آب جوی شیرین است ولی کو هیبت دریا؟
کجا فرزین شه بودن کجا فرزانگی کردن
تویی پیمانه اسرار گوش و چشم را بربند
نتاند کاسه سوراخ خود پیمانگی کردن
اگر باشد شبی روشن کجا باشد به جای روز؟
وگر باشد شبه تابان کجا دردانگی کردن؟
چه باشد ناز معشوقان به جز بیگانگی کردن؟
ز هر ذره بیاموزید پیش نور برجستن
ز پروانه بیاموزید آن مردانگی کردن
چو شیر مست بیرون جه نه اول دان و نه آخر
که آید ننگ شیران را ز روبه شانگی کردن
سرافراز است که لیکن نداند ذره باشیدن
چه گویم باز را لیکن کجا پروانگی کردن
به پیش تیر چون اسپر برهنه زخم را جستن
میان کوره با آتش چو زر هم خانگی کردن
گر آب جوی شیرین است ولی کو هیبت دریا؟
کجا فرزین شه بودن کجا فرزانگی کردن
تویی پیمانه اسرار گوش و چشم را بربند
نتاند کاسه سوراخ خود پیمانگی کردن
اگر باشد شبی روشن کجا باشد به جای روز؟
وگر باشد شبه تابان کجا دردانگی کردن؟
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۷۹
آرایش باغ آمد این روی چه روی است این
مستی دماغ آمد این بوی چه بوی است این
این خانه جنات است یا کوی خرابات است
یا رب که چه خانهست این یا رب که چه کوی است این
در دل صفت کوثر جویی ز می احمر
دل پر شده از دلبر یا رب که چه جوی است این
ای بر سر هر پشته از درد تو صد کشته
تو پرده فروهشته ای دوست چه خوی است این
جانها که به ذوق آمد در عشق دو جوق آمد
در عشق شراب است آن در عشق سبوی است این
مستی دماغ آمد این بوی چه بوی است این
این خانه جنات است یا کوی خرابات است
یا رب که چه خانهست این یا رب که چه کوی است این
در دل صفت کوثر جویی ز می احمر
دل پر شده از دلبر یا رب که چه جوی است این
ای بر سر هر پشته از درد تو صد کشته
تو پرده فروهشته ای دوست چه خوی است این
جانها که به ذوق آمد در عشق دو جوق آمد
در عشق شراب است آن در عشق سبوی است این
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۹۳
صد گوش نوام باز شد از راز شنودن
بی بود دهنده نتوان زادن و بودن
استودن تو باد بهار آمد و من باغ
خوش حامله میگردد اجزا ز ستودن
بر همدگر افتادن مستان چه لطیف است
وز همدگر آن جام وفا را بربودن
ای آن که به عشق رخ تو واجب و حق است
آیینه دل را ز خرافات زدودن
آواز صفیر تو شنیدیم و فریضه ست
این هدهد جان را گره از پای گشودن
تا چند درین ابر نهان باشد آن ماه؟
جانها به لب آمد هله وقت است نمودن
ای گلشن روی تو ز دی ایمن و فارغ
وی سنبل ابروی تو ایمن ز درودن
ساقی چو تویی کفر بود بودن هشیار
وان شب که تویی ماه حرام است غنودن
چون آمد پیراهن خوش بوی تو یوسف
بس بارد و سرد است کنون لخلخه سودن
گفتم که ببوسم کف پای تو مرا گفت
آن جسم بود کش بتوانند بسودن
بس تا شه ما گوید کو راست مسلم
پر کردن افهام و بر افهام فزودن
بی بود دهنده نتوان زادن و بودن
استودن تو باد بهار آمد و من باغ
خوش حامله میگردد اجزا ز ستودن
بر همدگر افتادن مستان چه لطیف است
وز همدگر آن جام وفا را بربودن
ای آن که به عشق رخ تو واجب و حق است
آیینه دل را ز خرافات زدودن
آواز صفیر تو شنیدیم و فریضه ست
این هدهد جان را گره از پای گشودن
تا چند درین ابر نهان باشد آن ماه؟
جانها به لب آمد هله وقت است نمودن
ای گلشن روی تو ز دی ایمن و فارغ
وی سنبل ابروی تو ایمن ز درودن
ساقی چو تویی کفر بود بودن هشیار
وان شب که تویی ماه حرام است غنودن
چون آمد پیراهن خوش بوی تو یوسف
بس بارد و سرد است کنون لخلخه سودن
گفتم که ببوسم کف پای تو مرا گفت
آن جسم بود کش بتوانند بسودن
بس تا شه ما گوید کو راست مسلم
پر کردن افهام و بر افهام فزودن
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۱۰
تو هر جزو جهان را بر گذر بین
تو هر یک را رسیده از سفر بین
تو هر یک را به طمع روزی خود
به پیش شاه خود، بنهاده سر بین
مثال اختران از بهر تابش
فتاده عاجز اندر پای خور بین
مثال سیلها در جستن آب
به سوی بحرشان زیر و زبر بین
برای هر یکی از مطبخ شاه
به قدر او تو خوان معتبر بین
به پیش جام بحرآشام ایشان
تو دریای جهان را مختصر بین
و آنها را که روزی روی شاه است
ز حسن شه دهانش پرشکر بین
به چشم شمس تبریزی تو بنگر
یکی دریای دیگر پر گهر بین
تو هر یک را رسیده از سفر بین
تو هر یک را به طمع روزی خود
به پیش شاه خود، بنهاده سر بین
مثال اختران از بهر تابش
فتاده عاجز اندر پای خور بین
مثال سیلها در جستن آب
به سوی بحرشان زیر و زبر بین
برای هر یکی از مطبخ شاه
به قدر او تو خوان معتبر بین
به پیش جام بحرآشام ایشان
تو دریای جهان را مختصر بین
و آنها را که روزی روی شاه است
ز حسن شه دهانش پرشکر بین
به چشم شمس تبریزی تو بنگر
یکی دریای دیگر پر گهر بین
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۱۳
به باغ آییم فردا جمله یاران
همه یاران هم دل همچو باران
صلا گفتیم، فردا روز باغ است
صلای عاشقان و حق گزاران
در آن باغ از بتان و بت پرستان
هزاران در هزاران در هزاران
همه شادان و دست انداز و خندان
همه شاهان عشق و تاجداران
به زیر هر درختی ماه رویی
زهی خوبان، زهی سیمین عذاران
یکی جوقی پیاده همچو سبزه
دگر جوقی چو شاخ گل سواران
نبینی سبزه را با گل حسودی
نباشد مست آن می را خماران
همه یاران هم دل همچو باران
صلا گفتیم، فردا روز باغ است
صلای عاشقان و حق گزاران
در آن باغ از بتان و بت پرستان
هزاران در هزاران در هزاران
همه شادان و دست انداز و خندان
همه شاهان عشق و تاجداران
به زیر هر درختی ماه رویی
زهی خوبان، زهی سیمین عذاران
یکی جوقی پیاده همچو سبزه
دگر جوقی چو شاخ گل سواران
نبینی سبزه را با گل حسودی
نباشد مست آن می را خماران
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۱۶
برآ بر بام و اکنون ماه نو بین
درآ در باغ اکنون سیب میچین
از آن سیبی که بشکافند در روم
رود بوی خوشش تا چین و ماچین
برآ بر خرمن سیب و بکش پا
ز سیب لعل کن فرش و نهالین
اگر سیبش لقب گویم، وگر می
وگر نرگس، وگر گلزار و نسرین
یکی چیز است در وی، چیست کان نیست
خدا پاینده دارش، یا رب آمین
بیا اکنون اگر افسانه خواهی
درآ در پیش من، چون شمع بنشین
همی ترسم که بگریزی ز گوشه
برآ بالا، برون انداز نعلین
به پهلویم نشین، برچفس بر من
رها کن ناز و آن خوهای پیشین
بیامیز اندکی، ای کان رحمت
که تا گردد رخ زرد تو رنگین
روا باشد وگر خود من نگویم
همیشه عشوه و وعدهی دروغین؟
ازین پاکی تو، لیکن عاشقان را
پراکنده سخنها هست آیین
زهی اوصاف شمس الدین تبریز
زهی کر و فر و امکان و تمکین
درآ در باغ اکنون سیب میچین
از آن سیبی که بشکافند در روم
رود بوی خوشش تا چین و ماچین
برآ بر خرمن سیب و بکش پا
ز سیب لعل کن فرش و نهالین
اگر سیبش لقب گویم، وگر می
وگر نرگس، وگر گلزار و نسرین
یکی چیز است در وی، چیست کان نیست
خدا پاینده دارش، یا رب آمین
بیا اکنون اگر افسانه خواهی
درآ در پیش من، چون شمع بنشین
همی ترسم که بگریزی ز گوشه
برآ بالا، برون انداز نعلین
به پهلویم نشین، برچفس بر من
رها کن ناز و آن خوهای پیشین
بیامیز اندکی، ای کان رحمت
که تا گردد رخ زرد تو رنگین
روا باشد وگر خود من نگویم
همیشه عشوه و وعدهی دروغین؟
ازین پاکی تو، لیکن عاشقان را
پراکنده سخنها هست آیین
زهی اوصاف شمس الدین تبریز
زهی کر و فر و امکان و تمکین
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۲۰
دیر آمدهیی، مرو شتابان
ای رفتن تو چو رفتن جان
دیر آمدن و شتاب رفتن
آیین گل است در گلستان
گفتی چونی؟ چنان که ماهی
افتاده میان ریگ سوزان
چون باشد شهر؟ شهریارا
بی دولت داد و عدل سلطان
من بیتو نیم، ولیک خواهم
آن باتویییی که هست پنهان
شب پرتو آفتاب هم هست
خاصه به تموز گرم و تفسان
قانع نشود به گرمی او
جز خفاشی، زنیم مرغان
گرمی خواهند و روشنی هم
مرغان که معودند با آن
ما وصف دو جنس مرغ گفتیم
بنگر ز کدامی ای غزل خوان
ای رفتن تو چو رفتن جان
دیر آمدن و شتاب رفتن
آیین گل است در گلستان
گفتی چونی؟ چنان که ماهی
افتاده میان ریگ سوزان
چون باشد شهر؟ شهریارا
بی دولت داد و عدل سلطان
من بیتو نیم، ولیک خواهم
آن باتویییی که هست پنهان
شب پرتو آفتاب هم هست
خاصه به تموز گرم و تفسان
قانع نشود به گرمی او
جز خفاشی، زنیم مرغان
گرمی خواهند و روشنی هم
مرغان که معودند با آن
ما وصف دو جنس مرغ گفتیم
بنگر ز کدامی ای غزل خوان
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۳۴
از ما مرو ای چراغ روشن
تا زنده شود هزار چون من
تا بشکفد از درون هر خار
صد نرگس و یاسمین و سوسن
بر هر شاخی، هزار میوه
در هر گل تر، هزار گلشن
جان شب را تو چون چراغی
یا جان چراغ را چو روغن
ای روزن خانه را چو خورشید
یا خانهٔ بسته را چو روزن
ای جوشن را چو دست داوود
یا رستم جنگ را چو جوشن
خورشید پی تو غرق آتش
وزبهر تو ساخت، ماه خرمن
نستاند هیچ کس به جز تو
تاوان بهار را ز بهمن
از شوق تو باغ و راغ در جوش
وزعشق تو گل، دریده دامن
ای دوست مرا چو سر تو باشی
من غم نخورم، زوام کردن
روزی که گذر کنی به بازار
هم مرد رود ز خویش و هم زن
وان شب که صبوح او تو باشی
هم روح بود خراب و هم تن
ترکی کند آن صبوح و گوید
با هندوی شب به خشم، سن سن
ترکیت به از خراج بلغار
هر سن سن تو هزار ره زن
گفتی که خموش، من خموشم
گر زان که نیاریام به گفتن
ور گوش رباب دل بپیچی
در گفت آیم که، تن تنن تن
خاکی بودم خموش و ساکن
مستم کردی به هست کردن
هستی بگذارم و شوم خاک
تا هست کنی، مرا دگر فن
خاموش که گفت نیز هستیست
باش از پی انصتوش الکن
تا زنده شود هزار چون من
تا بشکفد از درون هر خار
صد نرگس و یاسمین و سوسن
بر هر شاخی، هزار میوه
در هر گل تر، هزار گلشن
جان شب را تو چون چراغی
یا جان چراغ را چو روغن
ای روزن خانه را چو خورشید
یا خانهٔ بسته را چو روزن
ای جوشن را چو دست داوود
یا رستم جنگ را چو جوشن
خورشید پی تو غرق آتش
وزبهر تو ساخت، ماه خرمن
نستاند هیچ کس به جز تو
تاوان بهار را ز بهمن
از شوق تو باغ و راغ در جوش
وزعشق تو گل، دریده دامن
ای دوست مرا چو سر تو باشی
من غم نخورم، زوام کردن
روزی که گذر کنی به بازار
هم مرد رود ز خویش و هم زن
وان شب که صبوح او تو باشی
هم روح بود خراب و هم تن
ترکی کند آن صبوح و گوید
با هندوی شب به خشم، سن سن
ترکیت به از خراج بلغار
هر سن سن تو هزار ره زن
گفتی که خموش، من خموشم
گر زان که نیاریام به گفتن
ور گوش رباب دل بپیچی
در گفت آیم که، تن تنن تن
خاکی بودم خموش و ساکن
مستم کردی به هست کردن
هستی بگذارم و شوم خاک
تا هست کنی، مرا دگر فن
خاموش که گفت نیز هستیست
باش از پی انصتوش الکن
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۴۰
ای ز تو مه پای کوبان، وز تو زهره دف زنان
می زنند ای جان مردان، عشق ما بر دف، زنان
نقل هر مجلس شدهست این عشق ما و حسن تو
شهرهٔ شهری شده ما کو چنین بد، شد چنان
ای به هر هنگامه دام عشق تو هنگامه گیر
وی چکیده خون ما بر راه، ره رو را نشان
صد هزاران زخم بر سینه ز زخم تیر عشق
صد شکار خسته و نی تیر پیدا، نی کمان
روی در دیوار کرده، در غم تو مرد و زن
زآب و نان عشق، رفته اشتهای آب و نان
خون عاشق اشک شد، وز اشک او سبزه برست
سبزهها از عکس روی چون گل تو گلستان
ذوق عشقت چون ز حد شد، خلق آتشخوار شد
همچو اشترمرغ آتش میخورد در عشق جان
هجر سرد چون زمستان، راهها را بسته بود
در زمین محبوس بود اشکوفههای بوستان
چون که راه ایمن شد از داد بهاران، آمدند
سبزه را تیغ برهنه، غنچه را در کف سنان
خیز، بیرون آ به بستان، کز ره دور آمدند
خیز کالقادم یزار و رنجه شو، مرکب بران
از عدم بستند رخت و جانب بحر آمدند
آن گه از بحر آمدند اندر هوا تا آسمان
برج برج آسمان را گشته و پذرفته اند
از هر استاره بضاعت، وآمده تا خاکدان
آب و آتش زآسمانش میرسد هر دم مدد
چند روزی کندرین خاکند ایشان میهمان
خوانها بر سر نسیم و کاسها بر کف صبا
با طبق پوشی که پوشیدهست جز از اهل خوان
میرسند و هر کسی پرسان که چیست اندر طبق؟
با زبان حال میگویند با پرسندگان
هر کسی گر محرمستی پس طبق پوشیده چیست؟
قوت جان چون جان نهان و قوت تن پیدا چو نان
ذوق نان هم گرسنه بیند، نبیند هیچ سیر
بر دکان نانبا از نان چه میداند دکان؟
نانوا گر گرسنه ستی، هیچ نان نفروختی
گر بدانستی صبا گل را، نکردی گل فشان
هر کش از معشوق ذوقی نیست الا در فروخت
او نباشد عاشق، او باشد به معنی قلتبان
عذر عاشق گر فروشد، دان که میل دلبر است
از ضرورت، تا نبندد در به رویش دلستان
چون که میبیند که میل دلبر اندر شهرگیست
اشک میبارد ز رشک آن صنم از دیدگان
اشک او مر رشک او را ضد و دشمن آمده است
رشک پنهان دارد و اشکش روان و قصه خوان
تخم پنهان کردهٔ خود را نگر باغ و چمن
شهوت پنهان خود را بین یکی شخصی دوان
عین پنهان داشتن شد علت پیدا شدن
بی لسانی میشود بر رغم ما عین لسان
چند فرزندان به هر اندیشه بعد مرگ خویش
گرد جان خویش بینی در لحد باباکنان
زاده از اندیشههای خوب تو ولدان و حور
زاده از اندیشههای زشت تو، دیو کلان
سر اندیشهی مهندس، بین شده قصر و سرا
سر تقدیر ازل را بین، شده چندین جهان
واقفی از سر خود، از سر سر واقف نهیی
سر سر همچون دل آمد، سر تو همچون زبان
گر سر تو هست خوب، از سر سر ایمن مباش
باش ناایمن که ناایمن همییابد امان
سربلندی سرو و خندهی گل، نوای عندلیب
میوههای گرم رو، سر دم سرد خزان
برگها لرزان چه میلرزید، وقت شادی است
دامها در دانههای خوش بود ای باغبان
ما ز سرسبزی به روی زرد چند افتادهایم
در کمین غیب بس تیر است پران از کمان
لاله رخ افروخته، وز خشم شد دل سوخته
سنبله پرسود و کژگردن، ز اندیشهی گران
آن گل سوری، ستیزهی گل، دکانی باز کرد
رنگها آمیخت، اما نیستش بویی از آن
خوشهها از سست پایی رو نهاده بر زمین
غورهاش شیرین شد آخر از خطاب یسجدان
نرگس خیره نگر آخر چه میبینی به باغ؟
گفت غمازی کنم، پس من نگنجم در میان
سوسنا افسوس میداری، زبان کردی برون
یا زبان درکش چو ما و یا بکن حالی بیان
گفت بیگفتن زبان ما بیان حال ماست
گرنه پایان راسخستی، سبز کی بودی سران؟
گفتم ای بید پیاده چون پیاده رستهیی؟
گفت تا لطف تواضع گیرم از آب روان
رنگ معشوق است سیب لعل را، طعم ترش
زان که خوبان را ترش بودن بزیبد، این بدان
پس درخت و شاخ شفتالو چرا پستی نمود؟
بهر شفتالو فشاندن، پیش شفتالوستان
گفت آری، لیک وقتی میدهد شفتالویی
که رسد جان از تن عاشق ز ناخن تا دهان
ای سپیدار این بلندی جستنت رسوایی است
چون نه گل داری، نه میوه، گفت خامش، هان و هان
گر گلم بودی و میوه، همچو تو خود بینمی
فارغم از دید خود، بر خودپرستان دیدبان
نار، آبی را همیگفت، این رخ زردت ز چیست؟
گفت زان دردانهها کندر درون داری نهان
گفت چون دانستهیی از سر من؟ گفتا بدانک
مینگنجی در خود و خندان نمایی ناردان
نی تو خندانی همیشه؟ خواه خند و خواه نی
وزتو خندان است عالم، چون جنان اندر جنان
لیک آن خندهٔ چون برق او راست کو گرید چو ابر
ابر اگر گریان نباشد، برق ازو نبود جهان
خاک را دیدم سیاه و تیره و روشن ضمیر
آب روشن آمد از گردون و کردش امتحان
آب روشن را پذیرا شد ضمیر روشنش
زاد چون فردوس و جنت شاخ و کاخ بیکران
این خیار و خربزه در راه دور و پای سست
چون پیادهی حاج میآیند اندر کاروان
بادیه خون خوار بینی از عدم سوی وجود
بر خطاب کن همه لبیک گو بهر امان
چه پیاده، بلکه خفته رفته چون اصحاب کهف
خفته پهلو بر زمین و رفته تک تا آسمان
در چنین مجمع کدو آمد، رسن بازی گرفت
از که دید آن؟ زو که دادش آن رسنهای رسان
این چمنها، وین سمن، وین میوهها، خود رزق ماست
آن گیا و خار و گل، کندر بیابان است آن
آن نصیب و میوه و روزی قومی دیگر است
نفرت و بیمیلی ما هست آن را پاسبان
صد هزاران مور و مار و صد هزاران رزق خوار
هر یکی جوید نصیبه، هر یکی دارد فغان
هر دوا درمان رنجی، هر یکی را طالبی
چون عقاقیری که نشناسد به غیر طب دان
بس گیا کان پیش ما زهر و بر ایشان پای زهر
پیش ما خار است و پیش اشتران خرما بنان
جوز و بادام از درون مغز است و بیرون پوست و قشر
اندرون پوست پرورده چو بیضهی ماکیان
باز خرما عکس آن، بیرون خوش و باطن قشور
باطن و ظاهر تو چون انجیر باش، ای مهربان
جذبهٔ شاخ آب را از بیخ تا بالا کشد
هم چنان که جذبه جان را برکشد بینردبان
غوصه گشت این باد و آبستن شد آن خاک و درخت
بادها چون گشن تازی، شاخها چون مادیان
میرسد هر جنس مرغی در بهار از گرمسیر
همچو مهمان سرسری میسازد این جا آشیان
صد هزاران غیب میگویند مرغان در ضمیر
کان فلان خواهد، گذشتن، جای او گیرد فلان
از سلیمان نامهها آوردهاند این هدهدان
کو زبان مرغ دانی تا شود او ترجمان؟
عارف مرغانست لک لک، لک لکش دانی که چیست؟
ملک لک والامرلک والحمد لک یا مستعان
وقت ییلهی روح آمد، قشلق تن را بهل
آخر از مرغان بیاموزید رسم ترکمان
همچو مرغان پاسبانی خویش کن، تسبیح گو
چندگاهی، خود شود تسبیح تو تسبیح خوان
بس کنم زین باد پیمودن، ولیکن چاره نیست
زان که کشتی مجاهد، کی رود بیبادبان؟
بادپیمایی بهار آمد، حیات عالمی
بادپیمایی خزان آمد، عذاب انس و جان
این بهار و باغ بیرون، عکس باغ باطن است
یک قراضهست این همه عالم، وباطن هست کان
لاجرم ما هرچه میگوییم اندر نظم، هست
نزد عاشق نقد وقت و نزد عاقل داستان
عقل داناییست و نقلش نقل آمد یا قیاس
عشق کان بینش آمد زآفتاب کن فکان
آفتابی کو مجرد آمد از برج حمل
آفتابی بینظیر بیقرین خوش قران
آن که لاشرقیة بودهست و لاغربیة
زان که شرق و غرب باشد در زمین و در زمان
آفتابی کو نسوزد جز دل عشاق را
مهر جان ره یابد آن جا، نی ربیع و مهر جان
چون که ما را از زمین و از زمان بیرون برد
از فنا ایمن شویم از جود او ما جاودان
این زمین و این زمان بیضهست و مرغی کندروست
مظلم و اشکسته پر باشد، حقیر و مستهان
کفر و ایمان دان درین بیضه سپید و زرده را
واصل و فارق میانشان برزخ لایبغیان
بیضه را چون زیر پر خویش پرورد از کرم
کفر و دین فانی شد و شد مرغ وحدت پرفشان
شمس تبریزی دو عالم بود بیرویت عقیم
هر یکی ذره کنون از آفتابت توامان
می زنند ای جان مردان، عشق ما بر دف، زنان
نقل هر مجلس شدهست این عشق ما و حسن تو
شهرهٔ شهری شده ما کو چنین بد، شد چنان
ای به هر هنگامه دام عشق تو هنگامه گیر
وی چکیده خون ما بر راه، ره رو را نشان
صد هزاران زخم بر سینه ز زخم تیر عشق
صد شکار خسته و نی تیر پیدا، نی کمان
روی در دیوار کرده، در غم تو مرد و زن
زآب و نان عشق، رفته اشتهای آب و نان
خون عاشق اشک شد، وز اشک او سبزه برست
سبزهها از عکس روی چون گل تو گلستان
ذوق عشقت چون ز حد شد، خلق آتشخوار شد
همچو اشترمرغ آتش میخورد در عشق جان
هجر سرد چون زمستان، راهها را بسته بود
در زمین محبوس بود اشکوفههای بوستان
چون که راه ایمن شد از داد بهاران، آمدند
سبزه را تیغ برهنه، غنچه را در کف سنان
خیز، بیرون آ به بستان، کز ره دور آمدند
خیز کالقادم یزار و رنجه شو، مرکب بران
از عدم بستند رخت و جانب بحر آمدند
آن گه از بحر آمدند اندر هوا تا آسمان
برج برج آسمان را گشته و پذرفته اند
از هر استاره بضاعت، وآمده تا خاکدان
آب و آتش زآسمانش میرسد هر دم مدد
چند روزی کندرین خاکند ایشان میهمان
خوانها بر سر نسیم و کاسها بر کف صبا
با طبق پوشی که پوشیدهست جز از اهل خوان
میرسند و هر کسی پرسان که چیست اندر طبق؟
با زبان حال میگویند با پرسندگان
هر کسی گر محرمستی پس طبق پوشیده چیست؟
قوت جان چون جان نهان و قوت تن پیدا چو نان
ذوق نان هم گرسنه بیند، نبیند هیچ سیر
بر دکان نانبا از نان چه میداند دکان؟
نانوا گر گرسنه ستی، هیچ نان نفروختی
گر بدانستی صبا گل را، نکردی گل فشان
هر کش از معشوق ذوقی نیست الا در فروخت
او نباشد عاشق، او باشد به معنی قلتبان
عذر عاشق گر فروشد، دان که میل دلبر است
از ضرورت، تا نبندد در به رویش دلستان
چون که میبیند که میل دلبر اندر شهرگیست
اشک میبارد ز رشک آن صنم از دیدگان
اشک او مر رشک او را ضد و دشمن آمده است
رشک پنهان دارد و اشکش روان و قصه خوان
تخم پنهان کردهٔ خود را نگر باغ و چمن
شهوت پنهان خود را بین یکی شخصی دوان
عین پنهان داشتن شد علت پیدا شدن
بی لسانی میشود بر رغم ما عین لسان
چند فرزندان به هر اندیشه بعد مرگ خویش
گرد جان خویش بینی در لحد باباکنان
زاده از اندیشههای خوب تو ولدان و حور
زاده از اندیشههای زشت تو، دیو کلان
سر اندیشهی مهندس، بین شده قصر و سرا
سر تقدیر ازل را بین، شده چندین جهان
واقفی از سر خود، از سر سر واقف نهیی
سر سر همچون دل آمد، سر تو همچون زبان
گر سر تو هست خوب، از سر سر ایمن مباش
باش ناایمن که ناایمن همییابد امان
سربلندی سرو و خندهی گل، نوای عندلیب
میوههای گرم رو، سر دم سرد خزان
برگها لرزان چه میلرزید، وقت شادی است
دامها در دانههای خوش بود ای باغبان
ما ز سرسبزی به روی زرد چند افتادهایم
در کمین غیب بس تیر است پران از کمان
لاله رخ افروخته، وز خشم شد دل سوخته
سنبله پرسود و کژگردن، ز اندیشهی گران
آن گل سوری، ستیزهی گل، دکانی باز کرد
رنگها آمیخت، اما نیستش بویی از آن
خوشهها از سست پایی رو نهاده بر زمین
غورهاش شیرین شد آخر از خطاب یسجدان
نرگس خیره نگر آخر چه میبینی به باغ؟
گفت غمازی کنم، پس من نگنجم در میان
سوسنا افسوس میداری، زبان کردی برون
یا زبان درکش چو ما و یا بکن حالی بیان
گفت بیگفتن زبان ما بیان حال ماست
گرنه پایان راسخستی، سبز کی بودی سران؟
گفتم ای بید پیاده چون پیاده رستهیی؟
گفت تا لطف تواضع گیرم از آب روان
رنگ معشوق است سیب لعل را، طعم ترش
زان که خوبان را ترش بودن بزیبد، این بدان
پس درخت و شاخ شفتالو چرا پستی نمود؟
بهر شفتالو فشاندن، پیش شفتالوستان
گفت آری، لیک وقتی میدهد شفتالویی
که رسد جان از تن عاشق ز ناخن تا دهان
ای سپیدار این بلندی جستنت رسوایی است
چون نه گل داری، نه میوه، گفت خامش، هان و هان
گر گلم بودی و میوه، همچو تو خود بینمی
فارغم از دید خود، بر خودپرستان دیدبان
نار، آبی را همیگفت، این رخ زردت ز چیست؟
گفت زان دردانهها کندر درون داری نهان
گفت چون دانستهیی از سر من؟ گفتا بدانک
مینگنجی در خود و خندان نمایی ناردان
نی تو خندانی همیشه؟ خواه خند و خواه نی
وزتو خندان است عالم، چون جنان اندر جنان
لیک آن خندهٔ چون برق او راست کو گرید چو ابر
ابر اگر گریان نباشد، برق ازو نبود جهان
خاک را دیدم سیاه و تیره و روشن ضمیر
آب روشن آمد از گردون و کردش امتحان
آب روشن را پذیرا شد ضمیر روشنش
زاد چون فردوس و جنت شاخ و کاخ بیکران
این خیار و خربزه در راه دور و پای سست
چون پیادهی حاج میآیند اندر کاروان
بادیه خون خوار بینی از عدم سوی وجود
بر خطاب کن همه لبیک گو بهر امان
چه پیاده، بلکه خفته رفته چون اصحاب کهف
خفته پهلو بر زمین و رفته تک تا آسمان
در چنین مجمع کدو آمد، رسن بازی گرفت
از که دید آن؟ زو که دادش آن رسنهای رسان
این چمنها، وین سمن، وین میوهها، خود رزق ماست
آن گیا و خار و گل، کندر بیابان است آن
آن نصیب و میوه و روزی قومی دیگر است
نفرت و بیمیلی ما هست آن را پاسبان
صد هزاران مور و مار و صد هزاران رزق خوار
هر یکی جوید نصیبه، هر یکی دارد فغان
هر دوا درمان رنجی، هر یکی را طالبی
چون عقاقیری که نشناسد به غیر طب دان
بس گیا کان پیش ما زهر و بر ایشان پای زهر
پیش ما خار است و پیش اشتران خرما بنان
جوز و بادام از درون مغز است و بیرون پوست و قشر
اندرون پوست پرورده چو بیضهی ماکیان
باز خرما عکس آن، بیرون خوش و باطن قشور
باطن و ظاهر تو چون انجیر باش، ای مهربان
جذبهٔ شاخ آب را از بیخ تا بالا کشد
هم چنان که جذبه جان را برکشد بینردبان
غوصه گشت این باد و آبستن شد آن خاک و درخت
بادها چون گشن تازی، شاخها چون مادیان
میرسد هر جنس مرغی در بهار از گرمسیر
همچو مهمان سرسری میسازد این جا آشیان
صد هزاران غیب میگویند مرغان در ضمیر
کان فلان خواهد، گذشتن، جای او گیرد فلان
از سلیمان نامهها آوردهاند این هدهدان
کو زبان مرغ دانی تا شود او ترجمان؟
عارف مرغانست لک لک، لک لکش دانی که چیست؟
ملک لک والامرلک والحمد لک یا مستعان
وقت ییلهی روح آمد، قشلق تن را بهل
آخر از مرغان بیاموزید رسم ترکمان
همچو مرغان پاسبانی خویش کن، تسبیح گو
چندگاهی، خود شود تسبیح تو تسبیح خوان
بس کنم زین باد پیمودن، ولیکن چاره نیست
زان که کشتی مجاهد، کی رود بیبادبان؟
بادپیمایی بهار آمد، حیات عالمی
بادپیمایی خزان آمد، عذاب انس و جان
این بهار و باغ بیرون، عکس باغ باطن است
یک قراضهست این همه عالم، وباطن هست کان
لاجرم ما هرچه میگوییم اندر نظم، هست
نزد عاشق نقد وقت و نزد عاقل داستان
عقل داناییست و نقلش نقل آمد یا قیاس
عشق کان بینش آمد زآفتاب کن فکان
آفتابی کو مجرد آمد از برج حمل
آفتابی بینظیر بیقرین خوش قران
آن که لاشرقیة بودهست و لاغربیة
زان که شرق و غرب باشد در زمین و در زمان
آفتابی کو نسوزد جز دل عشاق را
مهر جان ره یابد آن جا، نی ربیع و مهر جان
چون که ما را از زمین و از زمان بیرون برد
از فنا ایمن شویم از جود او ما جاودان
این زمین و این زمان بیضهست و مرغی کندروست
مظلم و اشکسته پر باشد، حقیر و مستهان
کفر و ایمان دان درین بیضه سپید و زرده را
واصل و فارق میانشان برزخ لایبغیان
بیضه را چون زیر پر خویش پرورد از کرم
کفر و دین فانی شد و شد مرغ وحدت پرفشان
شمس تبریزی دو عالم بود بیرویت عقیم
هر یکی ذره کنون از آفتابت توامان
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۴۴
چون ببینی آفتاب، از روی دلبر یاد کن
چون ببینی ابر را، از اشک چاکر یاد کن
چون ببینی ماه نو را همچو من بگداخته
از برای جان خود، زین جان لاغر یاد کن
درنگر در آسمان، وین چرخ سرگردان ببین
حال سرگردان این بیپا و بیسر یاد کن
چون جهان تاریک بینی از سپاه زنگ شب
از اسیران شب هجران کافر یاد کن
چون ببینی نسر طایر بر فلک بر، آتشین
زآتش مرغ دل سوزیده شهپر یاد کن
چون ببینی بر فلک مریخ خون آشام را
چشم مریخی خون آشام پر شر یاد کن
لب ببند و خشک آر و هرچه بینی خشک و تر
در لب و چشمم نگر، زان خشک و زین تر یاد کن
چون ببینی ابر را، از اشک چاکر یاد کن
چون ببینی ماه نو را همچو من بگداخته
از برای جان خود، زین جان لاغر یاد کن
درنگر در آسمان، وین چرخ سرگردان ببین
حال سرگردان این بیپا و بیسر یاد کن
چون جهان تاریک بینی از سپاه زنگ شب
از اسیران شب هجران کافر یاد کن
چون ببینی نسر طایر بر فلک بر، آتشین
زآتش مرغ دل سوزیده شهپر یاد کن
چون ببینی بر فلک مریخ خون آشام را
چشم مریخی خون آشام پر شر یاد کن
لب ببند و خشک آر و هرچه بینی خشک و تر
در لب و چشمم نگر، زان خشک و زین تر یاد کن
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۴۵
هرچه آن سرخوش کند، بویی بود از یار من
هرچه دل واله کند، آن پرتو دلدار من
خاک را و خاکیان را این همه جوشش ز چیست؟
ریخت بر روی زمین یک جرعه از خمار من
هر که را افسرده دیدی، عاشق کار خود است
منگر اندر کار خویش و بنگر اندر کار من
در بهاران گشت ظاهر، جمله اسرار زمین
چون بهار من بیاید، بردمد اسرار من
چون به گلزار زمین خار زمین پوشیده شد
خارخار من نماند، چون دمد گلزار من
هر که بیمار خزان شد، شربتی خورد از بهار
چون بهار من بخندد، برجهد بیمار من
چیست این باد خزانی؟ آن دم انکار تو
چیست آن باد بهاری؟ آن دم اقرار من
هرچه دل واله کند، آن پرتو دلدار من
خاک را و خاکیان را این همه جوشش ز چیست؟
ریخت بر روی زمین یک جرعه از خمار من
هر که را افسرده دیدی، عاشق کار خود است
منگر اندر کار خویش و بنگر اندر کار من
در بهاران گشت ظاهر، جمله اسرار زمین
چون بهار من بیاید، بردمد اسرار من
چون به گلزار زمین خار زمین پوشیده شد
خارخار من نماند، چون دمد گلزار من
هر که بیمار خزان شد، شربتی خورد از بهار
چون بهار من بخندد، برجهد بیمار من
چیست این باد خزانی؟ آن دم انکار تو
چیست آن باد بهاری؟ آن دم اقرار من
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۴۷
سوی بیماران خود شد، شاه مه رویان من
گفت ای رخهای زر و زعفرانستان من
زعفرانستان خود را آب خواهم داد، آب
زعفران را گل کنم از چشمهٔ حیوان من
زرد و سرخ و خار و گل در حکم و در فرمان ماست
سر منه جز بر خط فرمان من، فرمان من
ماه رویان جهان از حسن ما دزدند حسن
ذرهیی دزدیدهاند از حسن و از احسان من
عاقبت آن ماه رویان کاه رویان میشوند
حال دزدان این بود در حضرت سلطان من
روز شد ای خاکیان دزدیدهها را رد کنید
خاک را ملک از کجا؟ حسن از کجا؟ ای جان من
شب چو شد خورشید غایب، اختران لافی زنند
زهره گوید آن من دان، ماه گوید آن من
مشتری از کیسه زر جعفری بیرون کند
با زحل مریخ گوید خنجر بران من
وان عطارد صدر گیرد که منم صدرالصدور
چرخها ملک من است و برجها ارکان من
آفتاب از سوی مشرق صبح دم لشکر کشد
گوید ای دزدان کجا رفتید؟ اینک آن من
زهرهٔ زهره درید و ماه را گردن شکست
شد عطارد خشک و بارد با رخ رخشان من
کار مریخ و زحل از نور ماهم درشکست
مشتری مفلس برآمد کآه، شد همیان من
چون یکی میدان دوانید آفتاب، آمد ندا
هان و هان ای بیادب، بیرون شو از میدان من
آفتاب آفتابم، آفتابا تو برو
در چه مغرب فرو رو، باش در زندان من
وقت صبح از گور مشرق سر برآر و زنده شو
منکران حشر را آگه کن از برهان من
عید هر کس آن مهی باشد که او قربان اوست
عید تو ماه من آمد، ای شده قربان من
شمس تبریزی چو تافت از برج لا شرقیة
تاب ذات او برون شد از حد و امکان من
گفت ای رخهای زر و زعفرانستان من
زعفرانستان خود را آب خواهم داد، آب
زعفران را گل کنم از چشمهٔ حیوان من
زرد و سرخ و خار و گل در حکم و در فرمان ماست
سر منه جز بر خط فرمان من، فرمان من
ماه رویان جهان از حسن ما دزدند حسن
ذرهیی دزدیدهاند از حسن و از احسان من
عاقبت آن ماه رویان کاه رویان میشوند
حال دزدان این بود در حضرت سلطان من
روز شد ای خاکیان دزدیدهها را رد کنید
خاک را ملک از کجا؟ حسن از کجا؟ ای جان من
شب چو شد خورشید غایب، اختران لافی زنند
زهره گوید آن من دان، ماه گوید آن من
مشتری از کیسه زر جعفری بیرون کند
با زحل مریخ گوید خنجر بران من
وان عطارد صدر گیرد که منم صدرالصدور
چرخها ملک من است و برجها ارکان من
آفتاب از سوی مشرق صبح دم لشکر کشد
گوید ای دزدان کجا رفتید؟ اینک آن من
زهرهٔ زهره درید و ماه را گردن شکست
شد عطارد خشک و بارد با رخ رخشان من
کار مریخ و زحل از نور ماهم درشکست
مشتری مفلس برآمد کآه، شد همیان من
چون یکی میدان دوانید آفتاب، آمد ندا
هان و هان ای بیادب، بیرون شو از میدان من
آفتاب آفتابم، آفتابا تو برو
در چه مغرب فرو رو، باش در زندان من
وقت صبح از گور مشرق سر برآر و زنده شو
منکران حشر را آگه کن از برهان من
عید هر کس آن مهی باشد که او قربان اوست
عید تو ماه من آمد، ای شده قربان من
شمس تبریزی چو تافت از برج لا شرقیة
تاب ذات او برون شد از حد و امکان من