عبارات مورد جستجو در ۶۶۵ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۸۵۰
از ناکسان وفانشنیده است هیچ کس
بوی گل از گیانشنیده است هیچ کس
از روزگار تلخ بودناله حزین
از نیشکر نوانشنیده است هیچ کس
بیگانه شوزخلق کز این دورمطلبان
پیغام آشنا نشنیده است هیچ کس
خامش نشین که ناله جانسوز از سپند
درمحفل رضا نشنیده است هیچ کس
کردار بی نیاز ز گفتار بیهده است
دعوی ز کیمیا نشنیده است هیچ کس
عاشق به بال جذبه معشوق می پرد
تمکین ز کهربانشنیده است هیچ کس
گفتار درمیان صواب و خطا بود
از خامشان خطا نشنیده است هیچ کس
عشق از دوکون گرد برآورد نرم نرم
سیلاب بی صدا نشنیده است هیچ کس
صائب خموش باش کز این حرف دشمنان
آواز مرحبانشنیده است هیچ کس
بوی گل از گیانشنیده است هیچ کس
از روزگار تلخ بودناله حزین
از نیشکر نوانشنیده است هیچ کس
بیگانه شوزخلق کز این دورمطلبان
پیغام آشنا نشنیده است هیچ کس
خامش نشین که ناله جانسوز از سپند
درمحفل رضا نشنیده است هیچ کس
کردار بی نیاز ز گفتار بیهده است
دعوی ز کیمیا نشنیده است هیچ کس
عاشق به بال جذبه معشوق می پرد
تمکین ز کهربانشنیده است هیچ کس
گفتار درمیان صواب و خطا بود
از خامشان خطا نشنیده است هیچ کس
عشق از دوکون گرد برآورد نرم نرم
سیلاب بی صدا نشنیده است هیچ کس
صائب خموش باش کز این حرف دشمنان
آواز مرحبانشنیده است هیچ کس
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۹۲۶
چه سازد صنعت مشاطه با حسن خدادادش ؟
ز طوق قمریان خلخال دارد سرو آزادش
نمی دانم ز خونریز کدامین صید می آید
که می پیچد به خود چون زلف جوهر تیغ فولادش
زبس از زلف او در شانه کردن مشک می ریزد
چوپای شمع تاریک است پای سرو آزادش
گرانی می کند بر خاطرش یادم،نمی دانم
که بااین ناتوانی چون توانم رفت ازیادش
ندارد بلبل ما طاقت ناکامی غربت
مگر رحمی کنند و با قفس سازند آزادش
نه لاله است این که دارد تربت فرهاد را دربر
که با این گوش سنگین خون چکاند از سنگ فریادش
اگر صائب مقیم گلشن فردوس خواهدشد
نخواهد رفت از خاطر هوای سیر بغدادش
ز طوق قمریان خلخال دارد سرو آزادش
نمی دانم ز خونریز کدامین صید می آید
که می پیچد به خود چون زلف جوهر تیغ فولادش
زبس از زلف او در شانه کردن مشک می ریزد
چوپای شمع تاریک است پای سرو آزادش
گرانی می کند بر خاطرش یادم،نمی دانم
که بااین ناتوانی چون توانم رفت ازیادش
ندارد بلبل ما طاقت ناکامی غربت
مگر رحمی کنند و با قفس سازند آزادش
نه لاله است این که دارد تربت فرهاد را دربر
که با این گوش سنگین خون چکاند از سنگ فریادش
اگر صائب مقیم گلشن فردوس خواهدشد
نخواهد رفت از خاطر هوای سیر بغدادش
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۳۳۲
گر نگردد بر مرادم چرخ در غم نیستم
جوهر تیغم ز پیچ و تاب درهم نیستم
جنگ دارد طرز من با مردم این روزگار
در میان عالمم وز اهل عالم نیستم
خارخشکم دودمان گلخن از من روشن است
روشناس لاله و گل همچو شبنم نیستم
گل افتد از پنبه راحت به چشم داغ من
زیر بار چوب نرمیهای مرهم نیستم
یک سر سوزن تعلق نیست با دنیا مرا
در تجرد کمتر از عیسی مریم نیستم
نیستم داغ عزیزان، چند سوزم بی سبب
در کشاکش چند باشم زلف ماتم نیستم
بس که بر حسن گلو سوز تو دل می سوزدم
در حرم ایمن ز چشم شور زمزم نیستم
زین گلستان گل صائب خوشم افتاده است
تا نباشم در یمان خار خرم نیستم
جوهر تیغم ز پیچ و تاب درهم نیستم
جنگ دارد طرز من با مردم این روزگار
در میان عالمم وز اهل عالم نیستم
خارخشکم دودمان گلخن از من روشن است
روشناس لاله و گل همچو شبنم نیستم
گل افتد از پنبه راحت به چشم داغ من
زیر بار چوب نرمیهای مرهم نیستم
یک سر سوزن تعلق نیست با دنیا مرا
در تجرد کمتر از عیسی مریم نیستم
نیستم داغ عزیزان، چند سوزم بی سبب
در کشاکش چند باشم زلف ماتم نیستم
بس که بر حسن گلو سوز تو دل می سوزدم
در حرم ایمن ز چشم شور زمزم نیستم
زین گلستان گل صائب خوشم افتاده است
تا نباشم در یمان خار خرم نیستم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۳۷۶
تا به کی بار دل از گردون بی حاصل کشم
استخوانم توتیا شد، چند بار دل کشم
هستی موهوم ما موج سرابی بیش نیست
به که بر لوح وجود خود خط باطل کشم
صحبت من در نمی گیرد به کاهل مشربان
هر نفس چون بحر، دامن از کف ساحل کشم
تا کمر دل در غبار جسم پنهان گشته است
کو چنان دستی که این آیینه را از گل کشم
خار صحرای ملامت خون خودرا می خورد
پای آسایش اگر در دامن منزل کشم
آتشین رخساره ای در چاشنی دارد سپند
با کدام امید من آواز در محفل کشم
من که دیدم بارها از رخنه دل کعبه را
خاک در چشمم اگر دست از رکاب دل کشم
صائب از سودای زلفش دست رغبت می کشم
تا به کی دررشته جان عقده مشکل کشم
استخوانم توتیا شد، چند بار دل کشم
هستی موهوم ما موج سرابی بیش نیست
به که بر لوح وجود خود خط باطل کشم
صحبت من در نمی گیرد به کاهل مشربان
هر نفس چون بحر، دامن از کف ساحل کشم
تا کمر دل در غبار جسم پنهان گشته است
کو چنان دستی که این آیینه را از گل کشم
خار صحرای ملامت خون خودرا می خورد
پای آسایش اگر در دامن منزل کشم
آتشین رخساره ای در چاشنی دارد سپند
با کدام امید من آواز در محفل کشم
من که دیدم بارها از رخنه دل کعبه را
خاک در چشمم اگر دست از رکاب دل کشم
صائب از سودای زلفش دست رغبت می کشم
تا به کی دررشته جان عقده مشکل کشم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۳۹۹
چند روزی بر در صبر و تحمل می زنم
دست امیدی به دامان توکل می زنم
چند پاداش تنزل سرگرانی واکشم
بعد ازین من هم تغافل بر تغافل می زنم
در خور پروانه من نیست سوز هر چراغ
خویش را بر شعله آواز بلبل می زنم
چون ندارم دسترس بر طره طرار او
درگلستان شانه ای برزلف سنبل می زنم
سوختم از غصه صائب، بعد از ین چون بیغمان
می کشم جام شراب و خنده بر گل می زنم
دست امیدی به دامان توکل می زنم
چند پاداش تنزل سرگرانی واکشم
بعد ازین من هم تغافل بر تغافل می زنم
در خور پروانه من نیست سوز هر چراغ
خویش را بر شعله آواز بلبل می زنم
چون ندارم دسترس بر طره طرار او
درگلستان شانه ای برزلف سنبل می زنم
سوختم از غصه صائب، بعد از ین چون بیغمان
می کشم جام شراب و خنده بر گل می زنم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۵۷۸
سیه مست جنونم وادی و منزل نمی دانم
کنار دشت را از دامن محمل نمی دانم
خدنگ دور گردم، با هدف خون در میان دارم
بلایی بدتر از نزدیکی منزل نمی دانم
چه افتاده است مهر از غنچه منقار بر دارم؟
به خود یک غنچه را در بوستان یکدل نمی دانم
من آن سیل سبکسیرم که از هر جا که برخیزم
بغیر از بحر بی پایان دگر منزل نمی دانم
نظر بر حال من دارند هر کس را که می بینم
کسی را چون خود از احوال خود غافل نمی دانم
خضر گوبهر خود اندیشه همراه دیگر کن
که من استادگی چون عمر مستعجل نمی دانم
شکار لاغرم، مشاطگی از من نمی آید
نگارین کردن سر پنجه قاتل نمی دانم
تو کز وحدت نداری بهره، جست و جوی لیلی کن
که من دامان دشت از دامن محمل نمی دانم
بغیر از عقده دل کز گشادش عاجزم عاجز
دگر هر عقده کآید پیش من مشکل نمی دانم
سپندی را به تعلیم دل من نامزد گردان
که آداب نشست و برخاست در محفل نمی دانم!
اگر سحر این بود صائب که از کلک تو می ریزد
تکلف بر طرف، من سحر را باطل نمی دانم!
کنار دشت را از دامن محمل نمی دانم
خدنگ دور گردم، با هدف خون در میان دارم
بلایی بدتر از نزدیکی منزل نمی دانم
چه افتاده است مهر از غنچه منقار بر دارم؟
به خود یک غنچه را در بوستان یکدل نمی دانم
من آن سیل سبکسیرم که از هر جا که برخیزم
بغیر از بحر بی پایان دگر منزل نمی دانم
نظر بر حال من دارند هر کس را که می بینم
کسی را چون خود از احوال خود غافل نمی دانم
خضر گوبهر خود اندیشه همراه دیگر کن
که من استادگی چون عمر مستعجل نمی دانم
شکار لاغرم، مشاطگی از من نمی آید
نگارین کردن سر پنجه قاتل نمی دانم
تو کز وحدت نداری بهره، جست و جوی لیلی کن
که من دامان دشت از دامن محمل نمی دانم
بغیر از عقده دل کز گشادش عاجزم عاجز
دگر هر عقده کآید پیش من مشکل نمی دانم
سپندی را به تعلیم دل من نامزد گردان
که آداب نشست و برخاست در محفل نمی دانم!
اگر سحر این بود صائب که از کلک تو می ریزد
تکلف بر طرف، من سحر را باطل نمی دانم!
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۶۹۹
برون نیامده از برگ بی ثمر شده ام
خبر نیافته از خویش بیخبر شده ام
مرا ز سنگ ملامت چو نیست آزادی
ازین چه سود که چون سرو بی ثمر شده ام
به گرد کعبه مقصود اگر نگردیدم
به این خوشم که درین راه پی سپر شده ام
اگر رسد به سرم بی خبر چه خواهم شد
که از رسیدن پیغام بیخبر شده ام
قناعت از گل این باغ کرده ام به گلاب
ز آفتاب تسلی به چشم تر شده ام
ز نارسایی پرواز گشته ام طاوس
زبس فریفته نقش بال و پر شده ام
چو قطره گر چه فتادم ز چشم ابر بهار
سرم به ابر رسیده است تا گهر شده ام
بود ز آهوی رم کرده نافه ای بسیار
ز چشم شوخ تو قانع به یک نظر شده ام
نبود ناله من بی اثر چنین صائب
ز هرزه نالی بسیار، بی اثر شده ام
خبر نیافته از خویش بیخبر شده ام
مرا ز سنگ ملامت چو نیست آزادی
ازین چه سود که چون سرو بی ثمر شده ام
به گرد کعبه مقصود اگر نگردیدم
به این خوشم که درین راه پی سپر شده ام
اگر رسد به سرم بی خبر چه خواهم شد
که از رسیدن پیغام بیخبر شده ام
قناعت از گل این باغ کرده ام به گلاب
ز آفتاب تسلی به چشم تر شده ام
ز نارسایی پرواز گشته ام طاوس
زبس فریفته نقش بال و پر شده ام
چو قطره گر چه فتادم ز چشم ابر بهار
سرم به ابر رسیده است تا گهر شده ام
بود ز آهوی رم کرده نافه ای بسیار
ز چشم شوخ تو قانع به یک نظر شده ام
نبود ناله من بی اثر چنین صائب
ز هرزه نالی بسیار، بی اثر شده ام
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۷۳۳
مرا که گفت که دست از عنان یار کشم
کشد رقیب رکاب و من انتظار کشم
مرا که هست میسر سبوکشی در دیر
چه لازم است که درد سر خمار کشم
مرا که صبحت داغی همیشه داشته ام
چه اوفتاده که دامن ز لاله زار کشم
مرا که دست و دل از روزگار سرد شده است
چسان به رشته گهرهای آبدار کشم
مرا که زندگی از آتش است همچون شمع
چرا ز شعله برون رخت چون شرار کشم
ز شوربختی من هر حباب گردابی است
چگونه کشتی ازین ورطه برکنار کشم
اگر نه خاطر روی تو در میان باشد
به روی آینه دل خط غبار کشم
چو خار خشک سزاوار سوختن شده ام
عبث چه منت مشاطه بهار کشم
به مصر رفتم و از مشتری ندیدم روی
متاع آینه خود به زنگبار کشم
به یک نسیم توجه ز خاک بردارم
ز ضعف پا به زمین چند چون غبار کشم
ندیده هجر دل ناز پرورم صائب
عجب نباشد اگر ناله های زار کشم
کشد رقیب رکاب و من انتظار کشم
مرا که هست میسر سبوکشی در دیر
چه لازم است که درد سر خمار کشم
مرا که صبحت داغی همیشه داشته ام
چه اوفتاده که دامن ز لاله زار کشم
مرا که دست و دل از روزگار سرد شده است
چسان به رشته گهرهای آبدار کشم
مرا که زندگی از آتش است همچون شمع
چرا ز شعله برون رخت چون شرار کشم
ز شوربختی من هر حباب گردابی است
چگونه کشتی ازین ورطه برکنار کشم
اگر نه خاطر روی تو در میان باشد
به روی آینه دل خط غبار کشم
چو خار خشک سزاوار سوختن شده ام
عبث چه منت مشاطه بهار کشم
به مصر رفتم و از مشتری ندیدم روی
متاع آینه خود به زنگبار کشم
به یک نسیم توجه ز خاک بردارم
ز ضعف پا به زمین چند چون غبار کشم
ندیده هجر دل ناز پرورم صائب
عجب نباشد اگر ناله های زار کشم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۷۹۲
با هرکه روی حرف به جز یار داشتم
آیینه پیش صورت دیوار داشتم
همچون سرو، برگ بر من آزاده بار بود
از بار اگر چه جان سبکبار داشتم
هموار بود وضع جهان در نظر مرا
تا روی خود ز خلق به دیوار داشتم
منظور بود کوری اغیار بدگمان
چشم عنایتی اگر از یار داشتم
هرگز به خواب دیده عاشق نداشته است
نازی که من به دولت بیدار داشتم
از عیب پاک ساخت دل پاک بین مرا
ورنه هزار آینه در کار داشتم
هر چند گوهر سخنم آبدار بود
خون در جگر زناز خریدار داشتم
زلف شکسته داشت سری با شکستگان
ورنه دل شکسته چه در کار داشتم؟
در زلف او نبود دلم برقرار خویش
دلبستگی چو نغمه به هر تار داشتم
صائب به حرف تلخ مرا یاد هم نکرد
امید بیش ازین به لب یار داشتم
آیینه پیش صورت دیوار داشتم
همچون سرو، برگ بر من آزاده بار بود
از بار اگر چه جان سبکبار داشتم
هموار بود وضع جهان در نظر مرا
تا روی خود ز خلق به دیوار داشتم
منظور بود کوری اغیار بدگمان
چشم عنایتی اگر از یار داشتم
هرگز به خواب دیده عاشق نداشته است
نازی که من به دولت بیدار داشتم
از عیب پاک ساخت دل پاک بین مرا
ورنه هزار آینه در کار داشتم
هر چند گوهر سخنم آبدار بود
خون در جگر زناز خریدار داشتم
زلف شکسته داشت سری با شکستگان
ورنه دل شکسته چه در کار داشتم؟
در زلف او نبود دلم برقرار خویش
دلبستگی چو نغمه به هر تار داشتم
صائب به حرف تلخ مرا یاد هم نکرد
امید بیش ازین به لب یار داشتم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۸۴۸
ما توبه را به طاعت پیمانه برده ایم
محراب را به سجده بتخانه برده ایم
ابروی قبله در گره سبحه گم شده است
تا رخت خود ز کعبه به بتخانه برده ایم
آیینه شکسته تجلی پذیر نیست
دل را عبث برابر جانانه برده ایم
خمها چو فیل مست سر خود گرفته اند
از بس که دردسر سوی میخانه برده ایم
زان خرمنی که خوشه پروین در او گم است
روزی مور باد اگر دانه برده ایم
صائب به زور بازوی طبع بلند خویش
گوی سخن ز عرصه دلیرانه برده ایم
محراب را به سجده بتخانه برده ایم
ابروی قبله در گره سبحه گم شده است
تا رخت خود ز کعبه به بتخانه برده ایم
آیینه شکسته تجلی پذیر نیست
دل را عبث برابر جانانه برده ایم
خمها چو فیل مست سر خود گرفته اند
از بس که دردسر سوی میخانه برده ایم
زان خرمنی که خوشه پروین در او گم است
روزی مور باد اگر دانه برده ایم
صائب به زور بازوی طبع بلند خویش
گوی سخن ز عرصه دلیرانه برده ایم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۸۶۱
ما رخت خود به گوشه عزلت کشیده ایم
دست از پیاله، پای ز صحبت کشیده ایم
مشکل به تازیانه محشر روان شود
پایی که ما به دامن عزلت کشیده ایم
خون در دل نعیم بهشت برین کند
میلی که ما به دیده رغبت کشیده ایم
در دانه خوشه ای شده هر خوشه خرمنی
تا خویش را به ملک قناعت کشیده ایم
گام نهنگ ساحل مقصود ما شده است
از بس که چار موجه کثرت کشیده ایم
گشته است توتیای قلم استخوان ما
تا سرمه ای به چشم بصیرت کشیده ایم
گردیده است سیلی صرصر به شمع ما
دامان هر که را به شفاعت کشیده ایم
تا صبح رستخیز به دندان گزیدنی است
دستی که ما ز دامن فرصت کشیده ایم
صبح وطن به شیر برون آورد مگر
زهری که ما ز تلخی غربت کشیده ایم
گردیده است آب دل ما ز تشنگی
تا قطره ای ز ابر مروت کشیده ایم
آسان نگشته است به آهنگ، ساز ما
یک عمر گوشمال نصیحت کشیده ایم
بوده است گوشه دل خود در جهان خاک
جایی که ما نفس به فراغت کشیده ایم
صائب چو سرو و بید ز بی حاصلی مدام
در باغ روزگار خجالت کشیده ایم
دست از پیاله، پای ز صحبت کشیده ایم
مشکل به تازیانه محشر روان شود
پایی که ما به دامن عزلت کشیده ایم
خون در دل نعیم بهشت برین کند
میلی که ما به دیده رغبت کشیده ایم
در دانه خوشه ای شده هر خوشه خرمنی
تا خویش را به ملک قناعت کشیده ایم
گام نهنگ ساحل مقصود ما شده است
از بس که چار موجه کثرت کشیده ایم
گشته است توتیای قلم استخوان ما
تا سرمه ای به چشم بصیرت کشیده ایم
گردیده است سیلی صرصر به شمع ما
دامان هر که را به شفاعت کشیده ایم
تا صبح رستخیز به دندان گزیدنی است
دستی که ما ز دامن فرصت کشیده ایم
صبح وطن به شیر برون آورد مگر
زهری که ما ز تلخی غربت کشیده ایم
گردیده است آب دل ما ز تشنگی
تا قطره ای ز ابر مروت کشیده ایم
آسان نگشته است به آهنگ، ساز ما
یک عمر گوشمال نصیحت کشیده ایم
بوده است گوشه دل خود در جهان خاک
جایی که ما نفس به فراغت کشیده ایم
صائب چو سرو و بید ز بی حاصلی مدام
در باغ روزگار خجالت کشیده ایم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۲۸۲
عاشق سلسله زلف گرهگیرم من
روزگاری است که دیوانه زنجیرم من
نکنم چشم به هر نقش سبکسیر سیاه
محو یک نقش چو آیینه تصویرم من
مرغ بی پر به چه امید قفس را شکند؟
ورنه دلتنگ ازین عالم دلگیرم من
داد آرام در آغوش هدف خواهم داد
در کمانخانه افلاک اگر تیرم من
نشود دیده من باز چو بادام به سنگ
بس که از دیدن اوضاع جهان سیرم من
راست گفتاری من رایت اقبال من است
همچو صبح از نفس صدق، جهانگیرم من
در و دیوار شود بال و پر وحشت من
نیست از غفلت اگر در پی تعمیرم من
هست با مردم دیوانه سر و کار مرا
دل همان طفل مزاج است اگر پیرم من
بهر آزادی من شب همه شب می نالد
بس که از بی گنهی بار به زنجیرم من
گر چه صائب شود از من گره عالم باز
عاجز قوت سر پنجه تقدیرم من
روزگاری است که دیوانه زنجیرم من
نکنم چشم به هر نقش سبکسیر سیاه
محو یک نقش چو آیینه تصویرم من
مرغ بی پر به چه امید قفس را شکند؟
ورنه دلتنگ ازین عالم دلگیرم من
داد آرام در آغوش هدف خواهم داد
در کمانخانه افلاک اگر تیرم من
نشود دیده من باز چو بادام به سنگ
بس که از دیدن اوضاع جهان سیرم من
راست گفتاری من رایت اقبال من است
همچو صبح از نفس صدق، جهانگیرم من
در و دیوار شود بال و پر وحشت من
نیست از غفلت اگر در پی تعمیرم من
هست با مردم دیوانه سر و کار مرا
دل همان طفل مزاج است اگر پیرم من
بهر آزادی من شب همه شب می نالد
بس که از بی گنهی بار به زنجیرم من
گر چه صائب شود از من گره عالم باز
عاجز قوت سر پنجه تقدیرم من
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۶۴۳
چون چنگ هر رگ من، دارد سری به ناله
دارد نشان داغی، هر عضو من چو لاله
با تیره روزگاران ماتم چه کار سازد؟
سرمه چه رنگ دارد بر دیده غزاله؟
جز خون دل نصیبی از خوان قسمتم نیست
چون لاله دفتر داغ تا شد به من حواله
صحبت ز پرتو او رنگ نشاط دارد
بی پان می مبادا هرگز لب پیاله
در دست آه من نیست بر گرد او نگشتن
بی اختیار گردد بر گرد ماه هاله
کیفیت است مطلب از عمر، نه درازی
خضر و حیات جاوید، ما و می دو ساله
دارد نشان داغی، هر عضو من چو لاله
با تیره روزگاران ماتم چه کار سازد؟
سرمه چه رنگ دارد بر دیده غزاله؟
جز خون دل نصیبی از خوان قسمتم نیست
چون لاله دفتر داغ تا شد به من حواله
صحبت ز پرتو او رنگ نشاط دارد
بی پان می مبادا هرگز لب پیاله
در دست آه من نیست بر گرد او نگشتن
بی اختیار گردد بر گرد ماه هاله
کیفیت است مطلب از عمر، نه درازی
خضر و حیات جاوید، ما و می دو ساله
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۷۰۶
چاره از من می کند پرهیز از بیچارگی
غم به گرد من نمی گردد ز بی غمخوارگی
چاره این چاره جویان را مکرر کرده ام
امتحان از دردمندی ها همان بیچارگی
نیستم بر خاطر صحرا گران چون گردباد
کرده ام تا راست قامت، می برم آوارگی
گر نمی آری چراغی آه سردی هم بس است
پا مکش ای سنگدل از خاک ما یکبارگی
چاک تهمت بود اگر بر جامه یوسف گران
عاقبت شد شهپر پرواز کنعان، پارگی
ما عبث در زلف او دل بر اقامت بسته ایم
حاصل سنگ از فلاخن نیست جز آوارگی
روزی روشندلان دل خوردن است از آسمان
قسمت اخگر ز خاکستر بود دلخوارگی
عیبها را کیمیای فقر می سازد هنر
بر لباس تنگدستان پینه نبود پارگی
داشت صائب چاره جویی دربدر دایم مرا
پشت بر دیوار راحت دادم از بیچارگی
غم به گرد من نمی گردد ز بی غمخوارگی
چاره این چاره جویان را مکرر کرده ام
امتحان از دردمندی ها همان بیچارگی
نیستم بر خاطر صحرا گران چون گردباد
کرده ام تا راست قامت، می برم آوارگی
گر نمی آری چراغی آه سردی هم بس است
پا مکش ای سنگدل از خاک ما یکبارگی
چاک تهمت بود اگر بر جامه یوسف گران
عاقبت شد شهپر پرواز کنعان، پارگی
ما عبث در زلف او دل بر اقامت بسته ایم
حاصل سنگ از فلاخن نیست جز آوارگی
روزی روشندلان دل خوردن است از آسمان
قسمت اخگر ز خاکستر بود دلخوارگی
عیبها را کیمیای فقر می سازد هنر
بر لباس تنگدستان پینه نبود پارگی
داشت صائب چاره جویی دربدر دایم مرا
پشت بر دیوار راحت دادم از بیچارگی
صائب تبریزی : مطالع
شمارهٔ ۵۰۰
صائب تبریزی : ابیات منتسب
شمارهٔ ۶۲
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۴
اشکم برون می افگند راز از درون پرده را
آری، شکایتها بود، از خانه بیرون کرده را
چون من به آزاری خوشم، ترک دلازاری مکن
آخر به دست آور گهی این خاطر آزرده را
صد پی مرا تیر جفا، بر دل زد آن ابرو کمان
روزی فریبد از کرم مجروح پیکان خورده را
دوش از برای مطبخش هیزم به مژگان برده ام
گفت از کجا آورده ای این خاک باد آورده را
خسرو مران از کوی خود چون در غلامی پیر شد
چون پیر شد، آخر کسی نفروخت هر گز برده را
آری، شکایتها بود، از خانه بیرون کرده را
چون من به آزاری خوشم، ترک دلازاری مکن
آخر به دست آور گهی این خاطر آزرده را
صد پی مرا تیر جفا، بر دل زد آن ابرو کمان
روزی فریبد از کرم مجروح پیکان خورده را
دوش از برای مطبخش هیزم به مژگان برده ام
گفت از کجا آورده ای این خاک باد آورده را
خسرو مران از کوی خود چون در غلامی پیر شد
چون پیر شد، آخر کسی نفروخت هر گز برده را
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۰
بازش هوس شکار برخواست
وز دلشدگان قرار برخاست
او مرکب ناز راند و از خلق
هر سوی فغان زار برخاست
او پیش شکار مست بگذشت
فریاد ازان شکار برخاست
من خاک شوم بر آن زمینی
کز توسن او غبار برخاست
صبر و دل و نام و ننگ ما برد
عشق آمد و هر چهار برخاست
عاشق نه یکی، هزار جان داد
ناله نه یکی، هزار برخاست
خواب دگرش به دیدن آمد
شاد آمد و شرمسار برخاست
از رنج منش چه شد زیادت
وز کشتن من چه کار برخاست
ای عقل، برو، ز ما که نتوان
زین میکده که هوشیار برخاست
با درد خوشم که نام مرهم
از خسرو دلفگار برخاست
وز دلشدگان قرار برخاست
او مرکب ناز راند و از خلق
هر سوی فغان زار برخاست
او پیش شکار مست بگذشت
فریاد ازان شکار برخاست
من خاک شوم بر آن زمینی
کز توسن او غبار برخاست
صبر و دل و نام و ننگ ما برد
عشق آمد و هر چهار برخاست
عاشق نه یکی، هزار جان داد
ناله نه یکی، هزار برخاست
خواب دگرش به دیدن آمد
شاد آمد و شرمسار برخاست
از رنج منش چه شد زیادت
وز کشتن من چه کار برخاست
ای عقل، برو، ز ما که نتوان
زین میکده که هوشیار برخاست
با درد خوشم که نام مرهم
از خسرو دلفگار برخاست
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۰
ای دل، غمین مباش که جانان رسیدنی ست
در کام تسمه چشمه حیوان رسیدنی ست
ای دردمند هجر، مینداز دل ز درد
کاینک طبیب آمده، درمان رسیدنی ست
ای آب دیده، ریختنی گرد کن گهر
کان پادشا درین ده ویران رسیدنی ست
ای گلستان عمر، ز سر برگ تازه کن
کان مرغ آشیان به گلستان رسیدنی ست
پروانه وار پیش روم بهر سوختن
کان شمع دیده در شب هجران رسیدنی ست
در ره بساط لعل ز خون جگر کشم
کان نازنین چو سرو خرامان رسیدنی ست
جانی که از فراق رها کرد خانه را
یاد آورید کارزوی جان رسیدنی ست
با خویش می زدم که فراق ار چنین بود
این چاشنیت در بن دندان رسیدنی ست
آورد بخت مژده که خسرو تو غم مخور
تیر بلا به سینه فراوان رسیدنی ست
در کام تسمه چشمه حیوان رسیدنی ست
ای دردمند هجر، مینداز دل ز درد
کاینک طبیب آمده، درمان رسیدنی ست
ای آب دیده، ریختنی گرد کن گهر
کان پادشا درین ده ویران رسیدنی ست
ای گلستان عمر، ز سر برگ تازه کن
کان مرغ آشیان به گلستان رسیدنی ست
پروانه وار پیش روم بهر سوختن
کان شمع دیده در شب هجران رسیدنی ست
در ره بساط لعل ز خون جگر کشم
کان نازنین چو سرو خرامان رسیدنی ست
جانی که از فراق رها کرد خانه را
یاد آورید کارزوی جان رسیدنی ست
با خویش می زدم که فراق ار چنین بود
این چاشنیت در بن دندان رسیدنی ست
آورد بخت مژده که خسرو تو غم مخور
تیر بلا به سینه فراوان رسیدنی ست
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۴۳۹
خوشم کردی به دشنامی توقع بیش می باشد
بحق آنکه در ذکرت زبانم ریش می باشد
به بازی گوئیم گه گه که سویم باز کن چشمی
کسی را این بگو کش دیده وقتی پیش می باشد
ندانم تا چسان بیرون روی از جان مشتاقان
که هر چت پیش می بینم تمنا بیش می باشد
گه از لب شربتی ندهی، به کشتن همی نمی ارزم
چرا در کارهات آخر چنین فرویش می باشد؟
مرا گویند بر جا دار دل، تا کی پریشانی
کجا این دل که من دارم بجای خویش می باشد؟
برو، ای جان ناخشنود، کاینها نیست جا اکنون
که بدخو پادشاهی در دل درویش می باشد
برهمن را بت اندر خانه باشد، من بتر زویم
که بت پوشیده در جان من بدکیش می باشد
کجا آن بخت دارد کارزویش در کنار آید؟
گدایی کو شبی تا روز کج اندیش می باشد
ز غیرت سوختم، ای جان، مزن بر دیگران غمزه
که خسرو را همیشه در جگر این ریش می باشد
بحق آنکه در ذکرت زبانم ریش می باشد
به بازی گوئیم گه گه که سویم باز کن چشمی
کسی را این بگو کش دیده وقتی پیش می باشد
ندانم تا چسان بیرون روی از جان مشتاقان
که هر چت پیش می بینم تمنا بیش می باشد
گه از لب شربتی ندهی، به کشتن همی نمی ارزم
چرا در کارهات آخر چنین فرویش می باشد؟
مرا گویند بر جا دار دل، تا کی پریشانی
کجا این دل که من دارم بجای خویش می باشد؟
برو، ای جان ناخشنود، کاینها نیست جا اکنون
که بدخو پادشاهی در دل درویش می باشد
برهمن را بت اندر خانه باشد، من بتر زویم
که بت پوشیده در جان من بدکیش می باشد
کجا آن بخت دارد کارزویش در کنار آید؟
گدایی کو شبی تا روز کج اندیش می باشد
ز غیرت سوختم، ای جان، مزن بر دیگران غمزه
که خسرو را همیشه در جگر این ریش می باشد