عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۱
ناوکت پیراهنی پوشاند از خون بر تنم
چاکها انداخت آب دیده در پیراهنم
پای در کویت ز سر کردم که تا ناید دگر
در زمین بوسی گریبان را حسد بر دامنم
گر به تیغ رشک ریزم خون خود نبود عجب
هر که او را دوست می دارد من او را دشمنم
کاش سازد پاره دست غم گریبان مرا
چند باشد زیر این طوق تعلق دامنم
بس که در گرداب اشکم غرقه روز بی کسی
کس نمی گردد بجز خاشاک و خس پیرامنم
آنکه بر دیوانها رحمی نمی آید تویی
وانکه جز دیوانگی کاری نمی داند منم
روزگاری شد نمی بینم فضولی روی دوست
تیره شد در انتظار وصل چشم روشنم
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۲
ندیده کام دل از کوی آن سیمین بدن رفتم
بسان لاله بر دل داغ حسرت زین چمن رفتم
بهم بودیم همچون خار و گل عمری بحمدالله
خلاف رسم دوران فلک او ماند من رفتم
نگاری همنشینم بود نقشی زد فلک ناگه
که او چون نقش شیرین ماند و من چون کوهکن رفتم
چو شمع انجمن شب سوختم تا صبح بر یادش
چو خورشید رخش انداخت پرتو ز انجمن رفتم
پس از تیری که زد از کوی خویشم راند ناکشته
ز کوی او شکسته خاطر و آزرده تن رفتم
ز جام شوق بودم مست ای غافل نپنداری
کزین بزم طرب با اختیار خویشتن رفتم
فضولی چاره دردم مکن در کوی او کانجا
برای زار مردن نه برای زیستن رفتم
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۴
منم که بی تو گرفتار صد بلا شده ام
بصد بلا ز فراق تو مبتلا شده ام
مگر بقوت ضعف بدن رسم جایی
چنین که در طلبت همره صبا شده ام
بدرد و محنت بسیار من وسیله مپرس
نه اندکست که از چون تویی جدا شده ام
طبیب را چه دهم درد سر ز بهر دوا
چو من بدرد تو مستغنی از دوا شده ام
هوای چشم سیاه تو در سرست مرا
که خاکسارتر از میل توتیا شده ام
ز بس که مست می حیرتم نمی دانم
که چیست حال من و این چنین چرا شده ام
فضولی از من بیچاره عقل و دین مطلب
که مبتلای بتان پری لقا شده ام
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۹
نه از تیری که بر دل می زنی چندین فغان دارم
سوی خود می کشی ای ناله از رشک کمان کردم
بزن تیری و از ننگ من ایمن شو چو می دانی
نخواهم کرد ترک عاشقی چندانکه جان دارم
ز بهر تیر او از خاک من سازند آماجی
پس از مردن ز یاران موافق چشم آن دارم
خدنگ اوست گر آورده چشم تر ز هر خاکی
صف مژگان که من بر گرد چشم خون فشان دارم
طبیبم می کشد تیر از جگر اما نمی داند
که من چون مغز صد تیر نهان بر استخوان دارم
فکندی دور چون تیرم ز خود زین بس محالست این
که یابی گر بجویی چون نه نام و نه نشان دارم
غم لعلش که در دل می نهفتم فاش خواهد شد
فضولی جان من آمد بلب تا کی نهان دارم
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۰
اگر میرم نخواهد کم شد آب چشم نمناکم
بهر سو چشمه خواهد روان شد از سر خاکم
بامیدی که جا در پهلویش سازم شدم راضی
که ریزد خون من چون صید و بر بندد بفتراکم
شدم از خاکساران در میخانه وه کآخر
مذاق باده بر خال سیه بنشاند چون تاکم
نماند از ضعف در من طاقت تقریر حال دل
مگر تحقیق حال دل کنند از سینه چاکم
ندارد غیر تو جا در دلم تا باورت گردد
نظر انداز بر آیینه لوح دل پاکم
ز پا افکند ضعفم نیست یاری دست من گیرد
مگر از خاک گاهی اشک بر دارد چو خاشاکم
فضولی گر هوای لعل او دارم عجب نبود
چو ذوق عشق در جان باختن کردست بی باکم
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۲
در هستی بقفل نیستی بر خود چنان بستم
که فرقی نیست پیش هر که هست از نیست تا هستم
به پیمانه شکستن داد صد پیمان مرا زاهد
شکستم صد چنان پیمان و این پیمانه نشکستم
گذشتی بر سرم نگذاشت حیرت دامنت گیرم
بغفلت رفت عمر و بر نیامد کاری از دستم
خرد هر دم ز زنجیر جنون می کرد منع من
بحمدالله شدم دیوانه وز قید خرد رستم
ترا دیدم نظر بر داشتم از جمله عالم
بریدم از همه پیوند خود تا با تو پیوستم
ز آهم سوخت همچون شمع هر کس همنشینم شد
دگر ننشست با من ساعتی با هر که بنشستم
فضولی سایه زان سرو قد بر من نمی افتد
ندارد بهره از سربلندی پایه پستم
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۴
رحم بر زاری من یار ندارد چه کنم
یار پروای من زار ندارد چه کنم
دلم از طعنه اغیار بجان آمد و یار
خبر از طعنه اغیار ندارد چه کنم
دیده عمریست که خونبار شدست از غم او
او غم دیده خونبار ندارد چه کنم
در غم عشق به از صبر ندیدم کاری
دل شیدا سر این کار ندارد چه کنم
چون نماند ز تو پنهان غم ناگفته من
با تو کس قدرت گفتار ندارد چه کنم
نیست بی محنت اغیار وصال رخ یار
باغ عالم گل بی خار ندارد چه کنم
درد دل چند کنم شرح فضولی بر یار
یار فکر من افگار ندارد چه کنم
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۵
جان را بلعل چون شکرت تا سپرده ام
دیدست لذتی که من از رشک مرده ام
شوق تو رهنمای وجودم شد از عدم
نی من باختیار خود این ره سپرده ام
در غربت وجود که وادی حیرتست
جز درگه تو راه بجایی نبرده ام
نقد سرشکم از در انجم زیاده است
شبهای غم همین و همان را شمرده ام
بهر قبول نقش خطت نقش غیر را
عمریست از صحیفه خاطر سترده ام
ساقی بیا که باز می نابم آرزوست
تا کی غم زمانه بدارد فسرده ام
در پرده های دیده فضولی نماند نم
از بس که بهر گریه دمادم فشرده ام
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۶
چنان در دوستی دل بسته آن قد دلجویم
که جز من هر که او را دوست دارد دشمن اویم
بغمزه می رباید دل بابرو می ستاند جان
چه چشمست آن چه ابرو کشته آن چشم و ابرویم
بپیکانش گرانی بر تن بیمار می خواهم
که نتوانند بردن بعد مردن زان سر کویم
نباشد دوختن چاک دلم را در غمت ممکن
اگر سوزن شود بر رشته تن هر سر مویم
سزد گر سر نهد بر پای مژگان مردم چشمم
که بگشادست درهای بلا در عشق بر رویم
چه بختست این که گر یک دم کنم جا پهلوی شمعی
چو سایه می شود پیدا رقیبی هم بپهلویم
فضولی صد بلا زان ماه اگر بینم عجب نبود
که او شوخ بلا انگیز و من رند بلا جویم
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۱
بنایی از حباب اشک چشم خون فشان کردم
هوایت را درو از دیده مردم نهان کردم
ز جان بیرون نمی شد لذت عشقت بآسانی
مرا گفتی که ترک عشق من کن ترک جان کردم
دل خون گشته میل خاک پایت داشت دانستم
ز چاک سینه بگشادم دری وانرا روان کردم
ز انجم تیر آهم داد گردون را سبکباری
نشان نگذاشتم از کوکبی کانرا نشان کردم
نشد از سیر گردونم زمانی کام دل حاصل
غلط کردم که نقد عمر خود را صرف آن کردم
صدای سیل اشکم کرد اظهار غم عشقت
بتقریر عجب این راز پنهان را بیان کردم
فضولی صبر در عشق بتان از من نمی آید
بسی خود را درین کار خطرناک امتحان کردم
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۳
عمریست ای پری که رخت را ندیده ایم
ما را تو دیده و ترا ما ندیده ایم
بسیار دیده ایم بتان کم التفات
کم التفات تر از تو قطعا ندیده ایم
چون آب گشته ایم بسی گرد باغها
سروی بسان آن قد رعنا ندیده ایم
جایی نرفته ایم که آنجا ز درد و غم
اسباب مرگ خویش مهیا ندیده ایم
با کس نکرده ایم دمی همدمی کزو
صد داغ درد بر دل شیدا ندیده ایم
معلوم کرده ایم به از رنج عشق نیست
با آنکه روی راحت دنیا ندیده ایم
از حد زیاده است فضولی جنون تو
کس را چنین مقید سودا ندیده ایم
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۴
آتشین رویی کزو چون شمع با چشم ترم
زنده خواهم شد پس از مردن گر آید بر سرم
سوختم ناصح مده پندم مبادا کز دمت
بر فروزد آتشی گر هست در خاکسترم
خار خاکستر شود ز آتش منم آن آتشی
کز جفا خاکسترم گشتست خار بسترم
مردم چشمم ز تاب مهر رخسارت گداخت
هست بیم صد بلا زین احتراق اخترم
بی رخش بر سوز من گر شمع خندد دور نیست
آتشی نادیده می سوزد تن غم پرورم
شعله است از چاکهای پهلوی من سر زده
یا منم پروانه بگرفتست آتش بر تنم
کفر می خوانند بی دردان فضولی عشق را
گر درین اهل ریا اسلام باشد کافرم
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۸
بسته شد بر رشته جان موی گیسوی توام
می کشد هر سو که می افتد گره سوی توام
بس که می گردد بگرد ماه رخسارت ز رشک
کرد مانند سر مویی سر موی توام
در دل از تأثیر مهرست این که همچون ماه نو
می فزاید متصل سودای ابروی توام
تیر رشک است این که زد خورشید بر من روز وصل
یا بسر افکند سایه قد دلجوی توام
کرد بیرون از سرم کویت هوای روضه را
حسرتی نگذاشت در جانم سگ کوی توام
تو گلی من خار عمری دادمت خون از جگر
چون شگفتی بی نصیب از دیدن روی توام
شوق بد خوییست هر ساعت فضولی در سرت
خوی بد داری بسی آزرده خوی توام
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۲
چو میرم در هوایت کاشکی خاک درت گردم
گهی با گردبادی خیزم و گرد سرت گردم
شود بر پهلویم هر استخوانی خنجری هر گه
ز پهلویی بپهلویی بیاد خنجرت گردم
دران حالت که آن شمع بتان را گرد سر کردی
بگو حال من ای پروانه قربان سرت گردم
برآمد جان شیرینم ز حیرت جان من تا کی
اسیر تلخ کامی بی لب جان پرورت گردم
دران وقتی که تو رخساره خوی کرده بنمایی
گشایم دیده و حیران گلبرگ ترت گردم
ز خاک آستان او مرا بردار ای گردون
ز رنج من بیاسا چند خار بسترت گردم
فضولی ره بخاک درگه پیر مغان بردم
بیا تا سوی آب زنده گانی رهبرت گردم
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۴
عمریست روی دل از نکویی ندیده ایم
از بخت مدتیست که رویی ندیده ایم
ورزیده ایم عاشقی تو خطان بسی
از هیچ یک وفا سر مویی ندیده ایم
بسیار دیده ایم جفا پیشه ها ولی
مثل تو شوخ عربده جویی ندیده ایم
بر چشم ما مقام تو بسیار خوش نماست
سروی به از تو بر لب جویی ندیده ایم
نگرفته ایم چون خم می ساعتی قرار
هر جا که ساغری و سبویی ندیده ایم
انصاف می دهیم فضولی بطبع تو
در بحث نظم از تو علوی ندیده ایم
هرگز ندیده ایم ز تو لاف برتری
با آنکه چون تو نادره گویی ندیده ایم
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۴
نمی خواهم باو درد دل صد پاره بنویسم
که می دانم نخواهد خواند گر صد باره بنویسم
ز راهت ریز بهر خشک کردن خاک بر خطی
که من با خون دل بر صفحه رخساره بنویسم
ز جنبش افکند مانند مژگان خامه را حیرت
چو خواهم وصف رویش در دم نظاره بنویسم
بغربت سوختم روزی نگفت آن ماه مشگین خط
که آرم یاد و مکتوبی بآن بیچاره بنویسم
ز سنگ خاره تا روز قیامت سر زند آتش
ز سوز دل اگر حرفی بسنگ خاره بنویسم
نخواهد خواند کس افسانه فرهاد و مجنون را
اگر شرح غم خود را من آواره بنویسم
فضولی کرد تیغ غم قلم هر استخوانم را
که با هر یک حساب ظلم آن خونخواره بنویسم
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۵
یار بی جرم بشمشیر ستم می کشدم
گر بگویم که چرا می کشدم می کشدم
ساکن خاک در او شده ام لیک چه سود
گر چه دارم صفت صید حرم می کشدم
الم عشق تو دریافته ام می میرم
لیک بی شک نه الم ذوق الم می کشدم
در غم هجر مرا آرزوی وصل تو نیست
چه کنم چون فرح وصل تو هم می کشدم
گر روم سوی تو بیداد تو و طعن رقیب
ور بسازم بغم هجر تو غم می کشدم
آه از آن نرگس خونریز ستمگر که اگر
بنگرم راست بآن ابروی خم می کشدم
دل نهادم بغم هجر فضولی چه کنم
گر نهم بر سر آن کوی قدم می کشدم
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۷
من بسربازی ز شمع مجلست کم نیستم
چیست جرم من که در بزم تو محرم نیستم
گر مقیم روضه کویت شدم منعم مکن
ذره خاکم تصور کن که آدم نیستم
در جهان جز من خریدار جفایت نیست کس
ترک کن رسم جفا انگار من هم نیستم
مدت عمرم نمی دانم که چون بر من گذشت
مست شوقم آگه از احوال عالم نیستم
شهرتی دارد که از عقلست استعداد غم
من چه سان دیوانه ام یارب که بی غم نیستم
از جفایت گه جگر خون می شود گه دل مرا
من حریف این جفاهای دمادم نیستم
چون قلم سرگشته زان گشتم فضولی کز ازل
خالی از سودای آن گیسوی پر خم نیستم
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۰
می روم زین شهر و در دل مهر ماهی می برم
کوه دردی با تن چون برگ کاهی می برم
از سر کویت سفر نوعیست از دیوانگی
این قدر من هم بکوی عقل راهی می برم
از ملامت چون رهم کز ناله هرجا می روم
بر گرفتاری خود با خود گواهی می برم
کی توانم بر زبان آورد نام دوریت
من که صد فیض از رخت در هر نگاهی می برم
گر برد ذوق وصالت از دل من دور نیست
این که رشکی از رقیبان تو گاهی می برم
دل ز بویت دیده از رویت سروری داشتند
می روم حالا پر از اشکی و آهی می برم
گر کنم میخانه را منزل فضولی دور نیست
چون کنم از بیم غم آنجا پناهی می برم
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۱
می روم در سینه صد درد نهانی می برم
کوه دردم از سرکویت گرانی می برم
از درت صد داغ بر دل می کنم عزم سفر
دسته گل زین ریاض کامرانی می برم
می روم زین ملک اما بی متاعی نیستم
بار صد غم مایه صد ناتوانی می برم
بهر یاران کرده ام ترتیب رنگین تحفها
چهره کاهی و اشک ارغوانی می برم
تا بکی بر سر خورم سنگ ملامت کوه کوه
زین سر کو می روم وین سخت جانی می برم
دولتی دارم که می میرم بدرد عاشقی
خوش متاع باقی زین ملک فانی می برم
نیستم از خاک پای او فضولی بی خبر
خضر وقتم ره بآب زندگانی می برم