عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۲
از آن رو با تو من آیینه را همتا نمی بینم
که من هرگاه می بینم ترا خود را نمی بینم
چو ایی سوی من در هستیم زآن آتشی ور نه
چگونه درد دل گویم ترا تنها نمی بینم
چو مژگان می زنم در هر دمی صد خار را بر هم
درین گلشن چو رویت یک گل رعنا نمی بینم
مکن منع من از رویت که دارم چشم در عالم
متاعی دیدنی غیر از رخ زیبا نمی بینم
مرا قطع نظر از مردم عالم عجب نبود
چو با خود نسبتی این قوم را قطعا نمی بینم
وفا و مهر می باید که بیند عاشق از جانان
بلا اینست و غم این کز تو من اینها نمی بینم
پری را خلق می گویند چون جانان من اما
من این باور نمی دارم فضولی تا نمی بینم
که من هرگاه می بینم ترا خود را نمی بینم
چو ایی سوی من در هستیم زآن آتشی ور نه
چگونه درد دل گویم ترا تنها نمی بینم
چو مژگان می زنم در هر دمی صد خار را بر هم
درین گلشن چو رویت یک گل رعنا نمی بینم
مکن منع من از رویت که دارم چشم در عالم
متاعی دیدنی غیر از رخ زیبا نمی بینم
مرا قطع نظر از مردم عالم عجب نبود
چو با خود نسبتی این قوم را قطعا نمی بینم
وفا و مهر می باید که بیند عاشق از جانان
بلا اینست و غم این کز تو من اینها نمی بینم
پری را خلق می گویند چون جانان من اما
من این باور نمی دارم فضولی تا نمی بینم
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۴
روزگاری شد ز کویت درد سر کم کرده ایم
سویت از بیم رقیبانت گذر کم کرده ایم
ناله ما را از سگان کوی او شرمنده داشت
زین خجالت درد سر زان خاک در کم کرده ایم
همعنان ماست غم تا رفته ایم از کوی تو
در جهان زین ناملایم تر سفر کم کرده ایم
بی رخت قطع نظر از دیدن عالم نکرد
زین سبب از مردم دیده نظر کم کرده ایم
کم نشد دور از تو آب چشم ما معذور دار
گر غبار درگهت از چشم تر کم کرده ایم
غیر افغان نیست بر یاد سگانت کار ما
تا جدایم از درت کار دگر کم کرده ایم
تا جدایم از در جانان فضولی چون سکان
بی فغان و ناله شامی را سحر کم کرده ایم
سویت از بیم رقیبانت گذر کم کرده ایم
ناله ما را از سگان کوی او شرمنده داشت
زین خجالت درد سر زان خاک در کم کرده ایم
همعنان ماست غم تا رفته ایم از کوی تو
در جهان زین ناملایم تر سفر کم کرده ایم
بی رخت قطع نظر از دیدن عالم نکرد
زین سبب از مردم دیده نظر کم کرده ایم
کم نشد دور از تو آب چشم ما معذور دار
گر غبار درگهت از چشم تر کم کرده ایم
غیر افغان نیست بر یاد سگانت کار ما
تا جدایم از درت کار دگر کم کرده ایم
تا جدایم از در جانان فضولی چون سکان
بی فغان و ناله شامی را سحر کم کرده ایم
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۵
دارم هوس کز خون دل خاک درش را گل کنم
او را بهر رنگی که هست آگه ز حال دل کنم
خواهم ز خون من شود هر قطره جانی که من
یک یک دم خون ریختن پامال آن قاتل کنم
چون بهر صید آید برون خواهم شکار او شوم
خود را باو سازم فدا او را بخود مایل کنم
خوش آنکه چون آیی برون با نالهای زار خود
مشغول سازم خلق را وز دیدنت غافل کنم
با سایه گویم حال دل ناچار کز افغان من
منزل نمی سازد کسی جایی که من منزل کنم
گنج وفای گلرخان دارد طلسم نیستی
تا کی بامید وفا اندیشه باطل کنم
در عشق خوبان می کند ناصح فضولی منع من
جاهل تر از من نیست کس گر گوش بر جاهل کنم
او را بهر رنگی که هست آگه ز حال دل کنم
خواهم ز خون من شود هر قطره جانی که من
یک یک دم خون ریختن پامال آن قاتل کنم
چون بهر صید آید برون خواهم شکار او شوم
خود را باو سازم فدا او را بخود مایل کنم
خوش آنکه چون آیی برون با نالهای زار خود
مشغول سازم خلق را وز دیدنت غافل کنم
با سایه گویم حال دل ناچار کز افغان من
منزل نمی سازد کسی جایی که من منزل کنم
گنج وفای گلرخان دارد طلسم نیستی
تا کی بامید وفا اندیشه باطل کنم
در عشق خوبان می کند ناصح فضولی منع من
جاهل تر از من نیست کس گر گوش بر جاهل کنم
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۶
بیاد قد تو بر سینه هر الف که بریدم
خطی ز کلک عدم بر وجود خویش کشیدم
بسینه بی تو بسی داغهای تازه نهادم
شکوفه عجب از نوبهار عشق بچیدم
وفا ز سرو قدی خواستم نگشت میسر
زهی جفا که نشد بارور نهال امیدم
گل نشاط منست از هوای وصل شگفته
بسان غنچه ببوی تو جامه که بریدم
براه دوست غباری ندیدم از تن خاکی
چه سرعتست که خود هم بگرد خود نرسیدم
نشان نماند ز من در طلب ولیک چه حاصل
که کس نداند نشانم از آنچه می طلبیدم
سپهر می شنود آه و ناله تو فضولی
بآه و ناله تو در جهان کسی نشنیدم
خطی ز کلک عدم بر وجود خویش کشیدم
بسینه بی تو بسی داغهای تازه نهادم
شکوفه عجب از نوبهار عشق بچیدم
وفا ز سرو قدی خواستم نگشت میسر
زهی جفا که نشد بارور نهال امیدم
گل نشاط منست از هوای وصل شگفته
بسان غنچه ببوی تو جامه که بریدم
براه دوست غباری ندیدم از تن خاکی
چه سرعتست که خود هم بگرد خود نرسیدم
نشان نماند ز من در طلب ولیک چه حاصل
که کس نداند نشانم از آنچه می طلبیدم
سپهر می شنود آه و ناله تو فضولی
بآه و ناله تو در جهان کسی نشنیدم
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۷
نیست در آیینه عکس آن صنم
مریمی دارد مسیحی در شکم
دولت پابوس او دستم نداد
گر چه این حسرت قدم را کرد خم
چون رخ و ابروی او کم دیده ایم
چشمه خورشید و ماه نو بهم
بود نقش قامتش بر سینه ام
پیشتر از خلقت لوح و قلم
چون نباشد تازه ریحان خطش
می کشد از چشمه خورشید نم
شد کهن ایوان گردون را بنا
چون نریزد بر سر ما گرد غم
روزگاری شد فضولی خون دل
می خورد بر یاد آن لب دم بدم
مریمی دارد مسیحی در شکم
دولت پابوس او دستم نداد
گر چه این حسرت قدم را کرد خم
چون رخ و ابروی او کم دیده ایم
چشمه خورشید و ماه نو بهم
بود نقش قامتش بر سینه ام
پیشتر از خلقت لوح و قلم
چون نباشد تازه ریحان خطش
می کشد از چشمه خورشید نم
شد کهن ایوان گردون را بنا
چون نریزد بر سر ما گرد غم
روزگاری شد فضولی خون دل
می خورد بر یاد آن لب دم بدم
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۸
ازو پرسید سر آن دهان را من نمی دانم
خدا می داند این سر نهان را من نمی دانم
بجان نظاره او می کنم از دیده مستغنی
حیات من بدرد اوست جان را من نمی دانم
رقیب از مهربانیهای آن بت می زند لافی
دروغست این مگر رسم بتان را من نمی دانم
چه گونه شمع همرازم بود شبهای تنهایی
که گرد آرد زبانی آن زبان را من نمی دانم
مپرس ای همنشین آیین ارباب ریا از من
جمیع خلق می دانند آن را من نمی دانم
مکن در ترک جام و میل تقوی عیب من ساقی
تو می دانی بد و نیک جهان را من نمی دانم
فضولی گر همی خواهی که باشم با تو هم مشرب
تو خود بنما ره کوی مغان را من نمی دانم
خدا می داند این سر نهان را من نمی دانم
بجان نظاره او می کنم از دیده مستغنی
حیات من بدرد اوست جان را من نمی دانم
رقیب از مهربانیهای آن بت می زند لافی
دروغست این مگر رسم بتان را من نمی دانم
چه گونه شمع همرازم بود شبهای تنهایی
که گرد آرد زبانی آن زبان را من نمی دانم
مپرس ای همنشین آیین ارباب ریا از من
جمیع خلق می دانند آن را من نمی دانم
مکن در ترک جام و میل تقوی عیب من ساقی
تو می دانی بد و نیک جهان را من نمی دانم
فضولی گر همی خواهی که باشم با تو هم مشرب
تو خود بنما ره کوی مغان را من نمی دانم
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۳
گهی که در غم آن گلعذار می گریم
بصورت ناله چو ابر بهار می گریم
ز چرخ می گذرد های های گریه من
شبی که بی مه خود زار زار می گریم
چه سود منع من ای همنشین چو می دانی
که بی قرارم و بی اختیار می گریم
مراست گریه ز بسیاری جفای رقیب
مگو که از کمی لطف یار می گریم
چو عاقلی ز من ای آفتاب حسن چه سود
ازین که شب همه شب شمع وار می گریم
چو شمع گریه من نیست بهر روز وصال
ز جان گدازی شبهای تار می گریم
ز روزگار فضولی شکایتی دارم
عجب مدار که از روزگار می گریم
بصورت ناله چو ابر بهار می گریم
ز چرخ می گذرد های های گریه من
شبی که بی مه خود زار زار می گریم
چه سود منع من ای همنشین چو می دانی
که بی قرارم و بی اختیار می گریم
مراست گریه ز بسیاری جفای رقیب
مگو که از کمی لطف یار می گریم
چو عاقلی ز من ای آفتاب حسن چه سود
ازین که شب همه شب شمع وار می گریم
چو شمع گریه من نیست بهر روز وصال
ز جان گدازی شبهای تار می گریم
ز روزگار فضولی شکایتی دارم
عجب مدار که از روزگار می گریم
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۴
در دل الم از غنچه خندان تو دارم
در دیده نم از لعل درافشان تو دارم
آشفتگی از سنبل گیسوی سیاهت
سرگشتگی از سرو خرامان تو دارم
بر رشته جان سبحه صفت صد گره از غم
در حسرت عقد در دندان تو دارم
امید ندارم رهم از دام بلایی
کز سلسله زلف پریشان تو دارم
در روز وصال تو محالست نشاطم
در دل چو خیال شب هجران تو دارم
کس نیست بکشتن ز غمم باز رهاند
عمریست که این چشم ز چشمان تو دارم
افغان ز که داری تو فضولی که همه شب
افغان من بد روز ز افغان تو دارم
در دیده نم از لعل درافشان تو دارم
آشفتگی از سنبل گیسوی سیاهت
سرگشتگی از سرو خرامان تو دارم
بر رشته جان سبحه صفت صد گره از غم
در حسرت عقد در دندان تو دارم
امید ندارم رهم از دام بلایی
کز سلسله زلف پریشان تو دارم
در روز وصال تو محالست نشاطم
در دل چو خیال شب هجران تو دارم
کس نیست بکشتن ز غمم باز رهاند
عمریست که این چشم ز چشمان تو دارم
افغان ز که داری تو فضولی که همه شب
افغان من بد روز ز افغان تو دارم
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۵
گشت صد پاره بشمشیر جفای تو تنم
گل صد برگ بهار غم عشق تو منم
اشک گلگون و رخ زرد مرا خوار مبین
که اگر سرخ اگر زرد گل این چمنم
با دل خون شده دم می زنم از لطف لبت
می شود حال دلم فهم ز رنگ سخنم
دور از آن زلف و قد و چهره مخوان سوی چمن
باغبان نیست سر سنبل و سرو و سمنم
بعد ازین در ره عشق تو من و تنهایی
قدرت سایه کشیدن چو ندارد بدنم
کوهکن را اثری هست مرا نیست نشان
وه که رسواتر و گم گشته تر از کوهکنم
می نهفتم چو فضولی غم دل وه کآخر
کرد رسوای تو افسانه هر انجمنم
گل صد برگ بهار غم عشق تو منم
اشک گلگون و رخ زرد مرا خوار مبین
که اگر سرخ اگر زرد گل این چمنم
با دل خون شده دم می زنم از لطف لبت
می شود حال دلم فهم ز رنگ سخنم
دور از آن زلف و قد و چهره مخوان سوی چمن
باغبان نیست سر سنبل و سرو و سمنم
بعد ازین در ره عشق تو من و تنهایی
قدرت سایه کشیدن چو ندارد بدنم
کوهکن را اثری هست مرا نیست نشان
وه که رسواتر و گم گشته تر از کوهکنم
می نهفتم چو فضولی غم دل وه کآخر
کرد رسوای تو افسانه هر انجمنم
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۸
آزارها ز یار جفا کار می کشم
تا کار او جفاست من آزار می کشم
غم می کشم ز یار و شکایت نمی کنم
غم نیست چون غمیست که از یار می کشم
بر من شدست این سبب طعنه دگر
کز بهر یار طعنه اغیار می کشم
میلیست هر مژه که بآن جای توتیا
گرد رهت بدیده خونبار می کشم
بسیار کم چراست بمن التفات تو
با آنکه من جفای تو بسیار می کشم
بر یاد قامتت همه شب تا دم سحر
آه دمادم از دل افگار می کشم
می می کشد رقیب فضولی ز جام وصل
من در فراق حسرت دیدار می کشم
تا کار او جفاست من آزار می کشم
غم می کشم ز یار و شکایت نمی کنم
غم نیست چون غمیست که از یار می کشم
بر من شدست این سبب طعنه دگر
کز بهر یار طعنه اغیار می کشم
میلیست هر مژه که بآن جای توتیا
گرد رهت بدیده خونبار می کشم
بسیار کم چراست بمن التفات تو
با آنکه من جفای تو بسیار می کشم
بر یاد قامتت همه شب تا دم سحر
آه دمادم از دل افگار می کشم
می می کشد رقیب فضولی ز جام وصل
من در فراق حسرت دیدار می کشم
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۹
گر چشم برخسار تو صد بار گشادم
هر بار دو صد سیل برخسار گشادم
فریاد کنان راز دلم پیش تو بگشاد
هر سیل که از دیده خونبار گشادم
آه از تو که ناگفته باغیار گشادی
هر راز که پیش تو من زار گشادم
تا چشم گشادم بتو دیدم ز تو آزار
فریاد که بر خود در آزار گشادم
بختم بنگر در ره او کز پی راحت
در رهگذر سیل فنا بار گشادم
گر سینه خراشیدم و خستم عجبی نیست
راهی بدل از بهر غم یار گشادم
کارم گرهی داشت از آن زلف فضولی
آن زلف گرفتم گره از کار گشادم
هر بار دو صد سیل برخسار گشادم
فریاد کنان راز دلم پیش تو بگشاد
هر سیل که از دیده خونبار گشادم
آه از تو که ناگفته باغیار گشادی
هر راز که پیش تو من زار گشادم
تا چشم گشادم بتو دیدم ز تو آزار
فریاد که بر خود در آزار گشادم
بختم بنگر در ره او کز پی راحت
در رهگذر سیل فنا بار گشادم
گر سینه خراشیدم و خستم عجبی نیست
راهی بدل از بهر غم یار گشادم
کارم گرهی داشت از آن زلف فضولی
آن زلف گرفتم گره از کار گشادم
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۳۲۲
چیست جرم من که باز از چشم یار افتاده ام
معتبر بودم ز چشم اعتبار افتاده ام
مانده ام بر حال خود حیران جدا از کوی یار
مبتلای غربتم دور از دیار افتاده ام
گلرخان یک ره نمی بینند سوی من بلطف
گر چه می دانند خوار و خاکسار افتاده ام
مردمی هرگز نمی بینم چه حالست این مگر
از میان مردمان من بر کنار افتاده ام
رشته جان مرا افکند دوران پیچ و تاب
تا بسودای سر زلف نگار افتاده ام
روزگارم می کشد با صد مصیبت چون کنم
صید مجروحم بدام روزگار افتاده ام
بلبل عرشم فضولی منزلم گلزار قدس
من درین محنت سرا بی اختیار افتاده ام
معتبر بودم ز چشم اعتبار افتاده ام
مانده ام بر حال خود حیران جدا از کوی یار
مبتلای غربتم دور از دیار افتاده ام
گلرخان یک ره نمی بینند سوی من بلطف
گر چه می دانند خوار و خاکسار افتاده ام
مردمی هرگز نمی بینم چه حالست این مگر
از میان مردمان من بر کنار افتاده ام
رشته جان مرا افکند دوران پیچ و تاب
تا بسودای سر زلف نگار افتاده ام
روزگارم می کشد با صد مصیبت چون کنم
صید مجروحم بدام روزگار افتاده ام
بلبل عرشم فضولی منزلم گلزار قدس
من درین محنت سرا بی اختیار افتاده ام
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۳۲۵
ای شمع که شد سوخته عشق تو جانم
روشن شده باشد بتو هم سوز نهانم
مشهور جهان چون نشود حسن تو از من
عمریست من از عشق تو رسوای جهانم
بر بند زبانم بتکلف که نیفتد
سر غم عشقت بزبانها ز زبانم
مانند بنایی که دهد عکس بآواز
آمد بفغان گنبد گردون ز فغانم
کی در تو رسد آه من خم شده قامت
تیرم نرود دور چو بستست کمانم
کارم بخدا ماند چه سازم چه کنم آه
بسیار سراسیمه سودای بتانم
از اشک روان چون نکنم گریه فضولی
برداشت ز خاک ره او اشک روانم
روشن شده باشد بتو هم سوز نهانم
مشهور جهان چون نشود حسن تو از من
عمریست من از عشق تو رسوای جهانم
بر بند زبانم بتکلف که نیفتد
سر غم عشقت بزبانها ز زبانم
مانند بنایی که دهد عکس بآواز
آمد بفغان گنبد گردون ز فغانم
کی در تو رسد آه من خم شده قامت
تیرم نرود دور چو بستست کمانم
کارم بخدا ماند چه سازم چه کنم آه
بسیار سراسیمه سودای بتانم
از اشک روان چون نکنم گریه فضولی
برداشت ز خاک ره او اشک روانم
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۳۲۶
ای لعل سخن گوی تو کام دل زارم
وقتست که کام دل از آن لعل بر آرم
می خواهم از آن لب سخنی بشنوم اما
تا لب بگشایی بسخن صبر ندارم
بگشا بتکلم لب و با من سخنی گوی
کز شوق رسیدست بلب جان فگارم
این جان بلب آمده نذر سخن تست
هرگاه که خواهی تو بگو من بسپارم
این نیز ز ذوق سخن تست که قاصد
آورد پیامی ز تو و برد قرارم
در رشته کارم گره افتاد ز زلفت
لطفی کن و بگشا گره از رشته کارم
با آب حیاتم نبود کار فضولی
من کشته لعل لب جان پرور یارم
وقتست که کام دل از آن لعل بر آرم
می خواهم از آن لب سخنی بشنوم اما
تا لب بگشایی بسخن صبر ندارم
بگشا بتکلم لب و با من سخنی گوی
کز شوق رسیدست بلب جان فگارم
این جان بلب آمده نذر سخن تست
هرگاه که خواهی تو بگو من بسپارم
این نیز ز ذوق سخن تست که قاصد
آورد پیامی ز تو و برد قرارم
در رشته کارم گره افتاد ز زلفت
لطفی کن و بگشا گره از رشته کارم
با آب حیاتم نبود کار فضولی
من کشته لعل لب جان پرور یارم
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۳۲۷
ما ترک دیدن رخ زیبا نمی کنیم
کاری که هیچ کس نکند ما نمی کنیم
تشبیه کرده ایم ببالاش سرورا
عمریست سر ز شرم ببالا نمی کنیم
گر بند بند ما کند از هم جدا رقیب
قطع نظر ز روی تو قطعا نمی کنیم
چون یار داده است بما وعده وصال
موقوف ساعتست تقاضا نمی کنیم
دنیا طلب نه ایم که خواهیم ملک و مال
از دوست غیر دوست تمنا نمی کنیم
از عرصه فساد کناری گرفته ایم
میلی بکار خانه دنیا نمی کنیم
رندی و می کشیست فضولی شعار ما
دعوا نمی کنیم که اینها نمی کنیم
کاری که هیچ کس نکند ما نمی کنیم
تشبیه کرده ایم ببالاش سرورا
عمریست سر ز شرم ببالا نمی کنیم
گر بند بند ما کند از هم جدا رقیب
قطع نظر ز روی تو قطعا نمی کنیم
چون یار داده است بما وعده وصال
موقوف ساعتست تقاضا نمی کنیم
دنیا طلب نه ایم که خواهیم ملک و مال
از دوست غیر دوست تمنا نمی کنیم
از عرصه فساد کناری گرفته ایم
میلی بکار خانه دنیا نمی کنیم
رندی و می کشیست فضولی شعار ما
دعوا نمی کنیم که اینها نمی کنیم
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۳۲۸
دل بصد عقد بجعد سر زلفت بستم
شکر الله ز غم گم شدن او رستم
چشم دارم که شود هستی من صرف غمت
غیر ازین نیست مراد دل من تا هستم
چه کشم بهر می از ساقی دوران منت
لله الحمد من از جام محبت مستم
هر کرا هست غم من ز تو پرسد حالم
که من از خویش بریدم بتو تا پیوستم
دل نبود آنکه سپردم بتو ای سنگین دل
شیشه بود که بر سنگ زدم بشکستم
یا بدامان تو یا بر سر خود خواهم زد
با سر و کار دگر کار ندارد دستم
منم آن شمع فضولی که بامید وصال
تا نمردم بره او ز طلب ننشستم
شکر الله ز غم گم شدن او رستم
چشم دارم که شود هستی من صرف غمت
غیر ازین نیست مراد دل من تا هستم
چه کشم بهر می از ساقی دوران منت
لله الحمد من از جام محبت مستم
هر کرا هست غم من ز تو پرسد حالم
که من از خویش بریدم بتو تا پیوستم
دل نبود آنکه سپردم بتو ای سنگین دل
شیشه بود که بر سنگ زدم بشکستم
یا بدامان تو یا بر سر خود خواهم زد
با سر و کار دگر کار ندارد دستم
منم آن شمع فضولی که بامید وصال
تا نمردم بره او ز طلب ننشستم
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۳۲۹
چرا نگاه بدور رخت بماه کنم
که چون نگاه کنی بر زمین نگاه کنم
جدا ز شمع جمال تو تا بکی شبها
چراغ خلوت خود را ز برق آه کنم
ز ناز بر سر من پا نمی نهی تو اگر
هزار بار سر خویش خاک راه کنم
باشک و آه کنم عشق را بخود ثابت
چه لایق است که دعوای بی گواه کنم
خوش آن شبی که دهم ساز بزمگاه سرور
خیال روی ترا شمع بزمگاه کنم
بهر گناه قصاصم اگر تو خواهی کرد
نه عاقلم عملی کز بجز گناه کنم
فضولی از خط و زلف بتان گرفت دلم
بسهو نامه خود تا بکی سیاه کنم
که چون نگاه کنی بر زمین نگاه کنم
جدا ز شمع جمال تو تا بکی شبها
چراغ خلوت خود را ز برق آه کنم
ز ناز بر سر من پا نمی نهی تو اگر
هزار بار سر خویش خاک راه کنم
باشک و آه کنم عشق را بخود ثابت
چه لایق است که دعوای بی گواه کنم
خوش آن شبی که دهم ساز بزمگاه سرور
خیال روی ترا شمع بزمگاه کنم
بهر گناه قصاصم اگر تو خواهی کرد
نه عاقلم عملی کز بجز گناه کنم
فضولی از خط و زلف بتان گرفت دلم
بسهو نامه خود تا بکی سیاه کنم
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۳۳۰
تا کی اسیر سلسله غم شود دلم
پر غم از آن دو گیسوی پر خم شود دلم
انداخته مرا بغم گیسوان تو
یارب چو گیسوان تو در هم شود دلم
در عشق بحث می کند از اعتبار صبر
ترسم درین مباحثه ملزم شود دلم
در آستانه ملکی خاک گشته است
آنجا امید هست که آدم شود دلم
الفت برید از همه عالم بدان رسید
کز بی کسی یگانه عالم شود دلم
صد پاره شد دلم ز غم دوریت بیا
باشد که پاره بتو خرم شود دلم
در بی کسی فضولی از آن لب سخن بگوی
باشد بدین سبب بتو همدم شود دلم
پر غم از آن دو گیسوی پر خم شود دلم
انداخته مرا بغم گیسوان تو
یارب چو گیسوان تو در هم شود دلم
در عشق بحث می کند از اعتبار صبر
ترسم درین مباحثه ملزم شود دلم
در آستانه ملکی خاک گشته است
آنجا امید هست که آدم شود دلم
الفت برید از همه عالم بدان رسید
کز بی کسی یگانه عالم شود دلم
صد پاره شد دلم ز غم دوریت بیا
باشد که پاره بتو خرم شود دلم
در بی کسی فضولی از آن لب سخن بگوی
باشد بدین سبب بتو همدم شود دلم
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۳۳۱
نی همین سرگرم سودای بتان تنها منم
هر که باشد عشق می ورزد همین رسوا منم
تاری از زلفیست در هر تن که می جنبد رگی
نی همین در بند محبوبان مه سیما منم
حیرتی دارم که در هر جا که باشد پیکرم
کس نمی داند که این نقشیست از من یا منم
بوده ام دلبسته هر تار مویت مدتی
آنکه ورزیدست سودای تو مدتها منم
زین ستم کز دست من امروز دامن می کشی
آنکه خواهد دست زد در دامنت فردا منم
جای گر زیر زمین سازم ز بیم غم چه سود
روی بر من می نهد سیلاب غم هر جا منم
اعتباری نیست دنیا را فضولی پیش ما
ترک دنیا کرده ای گر هست در دنیا منم
هر که باشد عشق می ورزد همین رسوا منم
تاری از زلفیست در هر تن که می جنبد رگی
نی همین در بند محبوبان مه سیما منم
حیرتی دارم که در هر جا که باشد پیکرم
کس نمی داند که این نقشیست از من یا منم
بوده ام دلبسته هر تار مویت مدتی
آنکه ورزیدست سودای تو مدتها منم
زین ستم کز دست من امروز دامن می کشی
آنکه خواهد دست زد در دامنت فردا منم
جای گر زیر زمین سازم ز بیم غم چه سود
روی بر من می نهد سیلاب غم هر جا منم
اعتباری نیست دنیا را فضولی پیش ما
ترک دنیا کرده ای گر هست در دنیا منم
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۳۳۳
اسیر دام زلفم کرده بر گرد سرگردان
چو گردانیده سرگشته ام سرگشته تر گردان
من از جان ناامیدم تیر خود بر من مکن ضایع
اگر داری دوایی صرف بیمار دگر گردان
در آور جلوه تا خون دل ما ریزد از مژگان
نهال ناامیدیهای ما را بارور گردان
بده تار شعاع دیده را پیوند با زلفت
زمانی رشته آن زلف را مد نظر گردان
کمال حسن می خواهی مگردان روی از عاشق
مه رخسار خود را مطرح نور بصر گردان
سواد چشم تر بگداخت از برق غم هجرت
بیا و خال مشگین را سواد چشم تر گردان
ز دوران مخالف چند درد سر کشد ساقی
فضولی را بیک جام لبالب بی خبر گردان
چو گردانیده سرگشته ام سرگشته تر گردان
من از جان ناامیدم تیر خود بر من مکن ضایع
اگر داری دوایی صرف بیمار دگر گردان
در آور جلوه تا خون دل ما ریزد از مژگان
نهال ناامیدیهای ما را بارور گردان
بده تار شعاع دیده را پیوند با زلفت
زمانی رشته آن زلف را مد نظر گردان
کمال حسن می خواهی مگردان روی از عاشق
مه رخسار خود را مطرح نور بصر گردان
سواد چشم تر بگداخت از برق غم هجرت
بیا و خال مشگین را سواد چشم تر گردان
ز دوران مخالف چند درد سر کشد ساقی
فضولی را بیک جام لبالب بی خبر گردان