عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۳۶۴
اگر بگذشت مجنون من بماندم یادگار او
وگر شد کوهکن هم من کمر بستم بکار او
نمی خواهم که میرد در رهت اغیار می ترسم
شود خاک و در آید باز در چشمم غبار او
بآب دیده ام افتاد عکس نوک مژگانش
حذر ای مردم غافل ز تیغ آبدار او
ندادم یک نفس از عمر خود کام از لبت جان را
چه عمر است این که دارم چند باشم شرمسار او
ز آهم پر شرر شد چرخ کامم بر نمی آرد
ز بیم آن که گردد ساده قصر زر نگار او
ز بهر جاه دنیا ترک دنیا می کند زاهد
چرا گر ترک دنیا می فزاید اعتبار او
فضولی کرد دوری اختیار از روضه کویت
نرنجد تا سگت از ناله بی اختیار او
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۳۶۵
شد درون سینه دل دیوانه از سودای او
بستم از رگهای جان زنجیرها در پای او
نیست از بی التفاتی گر نبیند سوی من
آن که عین التفات اوست استغنای او
جای پیکانت درون سینه کردم چون کنم
دل ز جا شد خواستم خالی نماند جای او
کرد روز و روزگارم را بیک دیدن سیه
کی مرا این چشم بود از نرگس شهلای او
جان بر آمد یار بهر پرسشم نگشاد لب
بر نیامد کام من از لعل شکر خای او
بر نخواهم داشت تا روز قیامت سر ز خواب
گر شبی در خوابم آید قامت رعنای او
چون نباشم زار و سرگردان فضولی متصل
رشته جان بسته ام بر زلف عنبرسای او
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۳۶۶
ز فلک می گذرد آه و فغانم بی تو
این چه عمر است که من می گذرانم بی تو
هر دم از هجر تو حالی دگرم پیش آید
مه من با تو چه گویم که چه سانم بی تو
کرد با من همه کس روز وداع تو وداع
که گمان داشت که من زنده بمانم بی تو
بهره نیست بجز سوز چو شمعم ز حیات
بالله از زندگی خویش بجانم بی تو
تا بگفتن نرسد سوز دلم را نقصان
شدت محنت و غم بست زبانم بی تو
بامیدی که مگر از تو بیابد اثری
می دود هر طرفی اشک روانم بی تو
نه فضولیست همین واقف رسوایی من
همه دانند که رسوای جهانم بی تو
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۳۶۷
ز درد دل سختی از زبان من بشنو
مشو ز درد دلم بی خبر سخن بشنو
منه بقول رقیبان سست پیمان گوش
سخن ز عاشق دل ریش خویشتن بشنو
ز من مپرس نه از غیر وصف لعل لبش
دلا حکایت شیرین ز کوهکن بشنو
گرت هواست که فیض مسیح دریابی
حیات بخش حدیثی از آن دهن بشنو
بباغ بگذر و از بهر خاک رهگذرت
بهم مباحثه سنبل و سمن بشنو
ز بهر قسمت دردت که آن کمست بسی
بسینه گوش نه و بحث جان و تن بشنو
فضولی از غم دل کرد قصه بنیاد
بیا بتازگی این قصه کهن بشنو
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۳۶۸
ای مست غافل از من و خونین جگر مشو
من از تو بی خودم تو ز من بی خبر مشو
کارم بسوز و گریه فتادست در غمت
غافل ز جان سوخته و چشم تر مشو
ترسم که بی خبر شوی از حال عاشقان
ای مست ناز می مخور و مستتر تر مشو
ای سرو با نظاره روی تو زنده ام
می میرم از فراق تو دور از نظر مشو
غیر از رکی نماند ز ضعفم بر استخوان
با من مگو که تیر بلا را سپر مشو
ای دل بس است بر من بی دل بلای عشق
رو از برم تو نیز بلای دگر مشو
از راه عشق خیز فضولی که فتنه خاست
زین بیشتر مقید این رهگذر مشو
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۳۷۰
دی شنیدم جانب گلشن گذار افکنده ای
در گل از رشک رخت صد خار خار افکنده ای
عرض عارض کرده در باغ بر فصل بهار
نقش باغ از چشم نقاش بهار افکنده ای
لاله حمراست بشگفته ز طرف جویبار
یا تو بر آیینه عکس عذار افکنده ای
نیست سایه بلکه بی خود ساخته از جام رشک
سروها را سرنگون در جویبار افکنده ای
غنچها را کرده دل خون ز رشک لعل لب
آتشی از شمع رخ در لاله زار افکنده ای
بر رهت هر سو ملک افتاده یا جلوه کنان
سایه ات گه بر یمین گه بر یسار افکنده ای
چشم من جرم فضولی چیست در راه وفا
کاینچنین او را ز چشم اعتبار افکنده ای
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۳۷۲
شانه ای گل بخم طره طرار منه
بستر راحت دلهاست درو خار منه
پایمالم مکن ای قامت خم مژگان را
خار زیر قدمم از پی آزار منه
سر آن زلف مکش بی ادب ای مشاطه
دست بی باک چنین در دهن مار منه
سیر صحرای بلا شیوه سر بازانست
پای تقلید درین وادی خون خوار منه
مرسان از بدی کار کدورت بر دل
داغ صد دغدغه بر سینه افگار منه
ای قضا بر خط رخسار بتان گاه رقم
نقطه جز مردمک چشم من زار منه
می رسد کار بتدریج فضولی بکمال
بهر تقوی قدح از دست بیک بار منه
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۳۷۳
سرم خاکیست بعد از رفتنت در رهگذر مانده
نه چشمانند بر خاک از قدمهایت اثر مانده
من از دل داشتم چشم از جگر ادرار خون خوردن
چه باشد حال ما این دم که نی دل نه جگر مانده
سخن با من نمی گویی ز خاموشیت حیرانم
تویی این با خیالی از توام پیش نظر مانده
چو گشتم از همه تدبیرها در دفع غم عاجز
اجل بگرفت دامانم که تدبیر دگر مانده
نه من تنها شدم در عشق آن زیبا پسر محزون
درین بیت الحزن یعقوب هم دور از پسر مانده
سوی من راه پرسیده بلا چون راه گم کرده
زده غم دست در دامان من هر جا که درمانده
فضولی نیستم قانع بیک دیدن ازو اما
چه سازم چاره از عمری که دارم زین قدر مانده
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۳۷۴
با منی اما چه حاصل سوی من مایل نه ای
در دلی اما چه سود آگه ز حال دل نه ای
تو بدان مایل که بر من هر زمان جوری کنی
من بدین خوش دل که از من یک زمان غافل نه ای
خوب می دانی طریق کشتن عشاق را
گر چه طفلی از فن عاشق کشی جاهل نه ای
نخل امیدم نمی یابد ز تو نشو و نما
می شود معلوم کز نوری ز آب و گل نه ای
نیست حسن التفات گل رخان از کس دریغ
ای که محرومی ازین دولت مگر قابل نه ای
ای که در ملک جهان یار اقامت می نهی
غالبا آگه ز آفتهای این منزل نه ای
بر جنونم می زنی هر دم فضولی طعنه ها
گر چه می رنجم چه گویم با تو چون عاقل نه ای
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۳۷۵
ما را هلاک غمزه خونریز کرده ای
تیغی عجب بکشتن من تیز کرده ای
آزرده از جفای رقیب تو کی شوم
چون فهم کرده ام که تو انگیز کرده ای
شد تازه داغ شوق تو تا باغ حسن را
آراسته بسبزه تو خیز کرده ای
دل را نمی رسد ز فرح پای بر زمین
تا بسته اش بزلف دلاویز کرده ای
جانم فدای طور تو باد ای امید وصل
کاندوه هجر را طرب آمیز کرده ای
ای دل باهل زهد نداری ارادتی
زین ناکسان خوش است که پرهیز کرده ای
بغداد را نخواست فضولی مگر دلت
کآهنگ عیش خانه تبریز کرده ای
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۳۷۶
قد برافراخته آفت جانی شده ای
رخ برافروخته آشوب جهانی شده ای
غمزه را شیوه مردم کشی آموخته
شوخ مردم کش بی رحم و امانی شده ای
تو و یوسف دو عزیزید که مقبول جهان
او زمانی شده است و تو زمانی شده ای
رونق باغ جهان غنچه و سرو و گل تست
گل رخی سرو قدی غنچه دهانی شده ای
پیش ازین سنگ جفا بر من دیوانه مزن
خویش را طفل مپندار جوانی شده ای
عدم آهن دهنت تنگ یقین است ای دل
تو خطا کرده مقید بگمانی شده ای
تیر آه تو فضولی ز فلک می گذرد
باز با قامت خم سخت کمانی شده ای
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۳۷۷
بدردم یارب آن بی درد درمان می کند یا نه
گرفتارم بدردی چاره آن می کند یا نه
زدم در رشته جان آتشی اما نمی دانم
مرا این سوز شمع بزم جانان می کند یا نه
باو اظهار دردی می کنم حالا نمی دانم
که او رحمی بجان دردمندان می کند یا نه
بتلخی جان برآمد باز پرس ای باد کآن گل رخ
بشهد وصل دفع زهر هجران می کند یا نه
ز آهم می گدازد سنگ و می لرزد هنوزم دل
که کاری در دل آن سست پیمان می کند یا نه
ندارم غیر این کامی که بر گرد سرت کردم
نمی دانم بکامم چرخ دوران می کند یا نه
کسی کز شربت وصلت نیابد ذوق رسوایی
چه می داند که می در عقل نقصان می کند یا نه
چو تیرت را کشیدم از دل مجروح دانستم
که تن بی تابی در دادن جان می کند یا نه
تو مست نازی از حال فضولی نیستی آگه
چه می دانی که هر شب آه و افغان می کند یا نه
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۳۷۸
من چه کردم که مرا از نظر انداخته
نظر لطف بجای دگر انداخته
هست بنیاد وفای همه خوبان محکم
تو سبب چیست که این رسم برانداخته
خشک ساز اشک من ای باد که ضایع نشود
خاک راهش که بدین چشم تر انداخته
ای صبا حال دلم چیست دران کوی بگو
دی شنیدم که بدان جا گذر انداخته
آب شمشیر جفای تو مگر بنشاند
آتشی را که توام بر جگر انداخته
سربلند است میان همه اهل نظر
تو بتیغ ستم او را که سر انداخته
سبب رفعت قدر تو فضولی این بس
که سر عجز بدان خاک در انداخته
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۳۸۰
ای که تا یار منی در پی آزار منی
کشم آزار ترا چون نکشم یار منی
سر ز سنگ ستم و تیغ جفایت نکشم
دلبر پر ستم و یار جفاکار منی
دل ز تیر تو تن از داغ تو ذوقی دارد
ذوق بخش دل زار و تن افگار منی
خبری نیست ز خود بی تو دل زار مرا
تو چرا بی خبر از حال دل زار منی
نیست شبها غم بیداری من بر تو نهان
لله الحمد تو در دیده بیدار منی
مرض عشق نشد بر تو مشخص ناصح
گر چه عمریست طبیب دل بیمار منی
چند در عشق زنی طعنه فضولی بر من
ز تو خشنود نیم منکر اطوار منی
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۳۸۱
نچندانم ضعیف از دوری خورشید رخساری
که تاب آرم گر افتد سایه بر من ز دیواری
فکنده در گمان ضعف تنم باریک بینان را
که در پیراهنم شخصیست یا از پیرهن تاری
خبر از سوز پنهانم کسی دارد که همچون من
بود در سینه اش داغی ز درد لاله رخساری
من و وصل تو این طالع کجا دارم زهی دولت
میسر گر شود گاهی مرا از دور دیداری
چنان در ناله کردن شهرتی دارم که اهل درد
ز من گویند از هر جا برآید ناله زاری
تو جز بر من نکردی جور من مردم ازین شادی
که در عالم نخواهی داشتن جز من گرفتاری
چه می پرسی فضولی کیست در راه وفا آخر
پریشان گشته سودایی رسوای بازاری
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۳۸۴
در دیده نور در تن جان عزیز مایی
اما چه سود خود را هرگز نمی نمایی
بسیاری رقیبان از بی مثالی تست
کم نیست این که باشد شهری و مه لقایی
جز نام دلنوازی ورد زبان ندارم
قانون نیم که خیزد از هر رکم صدایی
ماه فلک مثالم خوی دگر گرفته
نازل شده است بر من از آسمان بلایی
در هر دعا برنگی دیدم جفایی از تو
خاصیتی است بی شک در ضمن هر دعایی
دل جست راه عشقت جان خواست خاک پایت
هر یک گرفته راهی هر یک فتاده جایی
نه حقه فلک را بر هم زدم فضولی
در هیچ جا ندیدم درد ترا دوایی
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۳۸۵
مرا ای سایه در دشت جنون عمریست همراهی
ز اطوارت نیم راضی نداری اشکی و آهی
همه شب همچو پروانه مرا ای شمع می سوزی
نمی ترسی که آهی برکشم از دل سحرگاهی
بجسم ناتوانم بیش ازین مپسند بار غم
چو می دانی محال است این که کوهی را کشد کاهی
مگر خورشید سرعت بهر طوف درگهت دارد
که از خنک فلک می افکند نعل بهر ماهی
ز جام بی خودی مست است هرکس را که می بینم
دریغا نیست در غفلت سرای دهر آگاهی
مزن یک بارگی تیغ تغافل بر سیه بختان
نگاهی می توان کردن بچشم مرحمت گاهی
فضولی از کجا و آرزوی دولت وصلت
گدایی را میسر کی شود وصل شهنشاهی
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۳۹۰
از پری رویان بدل بردن همین مایل تویی
آن که می خواهد دل عشاق خونین دل تویی
بی تو گر باشد بچشمم تیره عالم دور نیست
رونق این کارگاه و شمع این محفل تویی
شد جمال لیلی و شیرین ز شرمت پرده پوش
ناقصی چندند خوبان دگر کامل تویی
با توام خوش حال در ملک وجود ای درد عشق
بی تو چون باشم انیس من درین منزل تویی
از تو می خواهم مدد در بند زلف او صبا
ز آن که بگشاینده این عقده مشکل تویی
گر تویی منسوب بر بیداد او ای دل مرنج
بر که عرض نقد حسن خود کند قابل تویی
کرده دفع غم عالم فضولی با جنون
در میان مردم عالم همین عاقل تویی
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۳۹۱
چو شمعم سوخت دل بر یاد بزم مجلس آرایی
چراغ هر کسی را بخت می افروزد از جایی
اگر رسوایی مجنون ز من بیش است ز آنست این
که در دوران من بهر تماشا نیست بینایی
برعنایی مرا شیدای خود کردی عفاک الله
که دارد همچو من رعنایی و همچون تو شیدایی
ترا مانند لیلی هر که گوید خوانمش مجنون
برابر کی شود با شاهد مستور رسوایی
بتقلید تو خوش خوش می خرامد آفتاب اما
چه خیزد از خرام او ندارد هیچ بالایی
تمنایم تویی در دل تمنای دگر دارم
که نبود در دلم غیر از تو در عالم تمنایی
فضولی خویش را آموختی با ماه سیمایان
کجا پیدا کنم بهر تو هر دم ما سیمایی
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۳۹۲
نمودی لطف پیشم آمدی کردی ستم رفتی
رسیدی بی خودم کردی بخود تا آمدم رفتی
طبیب دردمندانی ولی از بس که بی دردی
مرا در کنج غم بگذاشتی با صد الم رفتی
تو آتش پاره من شمع بودم زنده با وصلت
دریغا سوختی آخر مرا سر تا قدم رفتی
رهاندی از غم رسوایی و سرگشتگی ما را
نکو رفتی که کردی بسته زنجیر غم رفتی
ترا ای اشک خونین هیچ قدری نیست در کویش
فتادی از نظر از بس که آنجا دم بدم رفتی
دلا خواهی پریشان ساخت روز و روزگارم را
خطا کردی سوی آن گیسوان خم بخم رفتی
گلی بردی فضولی تحفه حوران بهشتی را
نکو رفتی کزین گلشن بداغ آن صنم رفتی