عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
نسیمی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۹
من به توفیق خدا، ره به خدا یافته ام
عارف حق شده و ملک بقا یافته ام
در شفاخانه روح القدس از دست مسیح
خورده ام شربت شافی و شفا یافته ام
اگر از کعبه به بتخانه روم عیب مکن
که خدا را به حقیقت همه جا یافته ام
خاطر از محنت اغیار و دل از رنج خلاص
رستگار آمده از درد و، دوا یافته ام
ذوق عیشی که بدان دست سلاطین نرسد
از وصالت من درویش گدا یافته ام
جز تو کام دگر از هر دو جهانم چون نیست
چه کنم هردو جهان را چو تو را یافته ام؟
شرح اوراق کتبخانه اسرار ازل
از خط و زلف و رخ و خال تو وا یافته ام
ناله و سوز دل از آتش عشق است مرا
مکن اندیشه که از باد هوا یافته ام
نیستم منتظر جنت و فردوس و لقا
از رخت جنت و فردوس و لقا یافته ام
در طواف حرم کوی تو ای کعبه حسن
هردم از مشعر موی تو صفا یافته ام
ای نسیمی ز خیال رخ آن ماه بپرس
کز خیال رخ آن ماه چه ها یافته ام
نسیمی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۰
تا منور شد ز خورشید رخ او دیده ام
در همه اشیا ظهور صورت او دیده ام
از مذاق جان من بوی دم عیسی نرفت
تا چو موسی نطق آن شیرین دهان بشنیده ام
کافرم گر، دیده ام بی عشق او چندان که من
گرد اقلیم وجود خویشتن گردیده ام
کی کنم چون زاهد خام آرزوی خانقاه
من که در میخانه چون می سالها جوشیده ام
ای بخوبی فرد و واحد در دو عالم جز رخت
قبله ای گر هست من زان قبله برگردیده ام
دارد از دنیی و عقبی هرکسی بگزیده ای
از همه دنیی و عقبی من تو را بگزیده ام
تا به شی ء الله از لب داده ای جامی مرا
صد فریدون را ز چشمت جام جم بخشیده ام
گرچه عمری بودم از سودای زلفت بی قرار
تا شدم بیمار چشم مستت آرامیده ام
دوش در می، ساقی لعلت نمی دانم چه ریخت
کز خمارش تا به روز امشب به سر غلطیده ام
تا ز وصلت بشنوم روزی درایی چون جرس
بر درت شبها به زاری تا سحر نالیده ام
هر زمان می پوشم از تو خلعت دردی ز نو
از تو چون پوشانم آنها کز تو من پوشیده ام
برقع از رخسار گلگون تا برافکندی چو سرو
بر گل خود روی خندان در چمن خندیده ام
ای دلم رنجور سودای تو، هرجانی که او
از چنین سودا نه رنجور است، از او رنجیده ام
(ای به قدر و رفعت افزون صد ره از کون و مکان
یک به یک پیموده ام من مو به مو سنجیده ام)
گفت چشمت: ای نسیمی از که مستی؟ گفتمش
جام سودای تو در بزم ازل نوشیده ام
نسیمی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۱
نظر برداشت از من تا حبیبم
به جای وصل هجران شد نصیبم
مرا درد دل از درمان چو بگذشت
قدم برداشت از بالین طبیبم
ز یاران عزیز و خویش و پیوند
فتاده دور و مسکین و غریبم
شوم منصور چون عیسی اگر یار
کند در عشق بردار و صلیبم
به پاکی و ادب در عشق جانان
که تا بنماید آن صورت عجیبم
بیا بشنو علی اسرار معنی
ز عشق یار وز وصل حبیبم
نسیمی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۴
به بوی زلف مشکینت گرفتار صبا بودم
چه دانستم من خاکی که عمری باد پیمودم
مرا چون عود می سوزی و بوی من همی آید
که روزی یا شبی ناگه (بگیرد) دامنت دودم
من از دیده چه ها دیدم! چه ها آورد بر رویم
که جز خون جگر کاری ز آب دیده نگشودم
به جامی دستگیری کن مرا ساقی که مخمورم
می صافی اگر نبود به دردی از تو خشنودم
چو آگه نیستند ار شیوه چشم تو هشیاران
به جامی بی خبر گردان چو چشم خویشتن زودم
صفایی از قدح پیداست امشب از می صافی
که عکسی در قدح ساقی ز حسن خویش بنمودم
نسیمی! شست و شویی ده به می این دلق ازرق را
که دلگیر است و تاریک دلق زرق اندودم
نسیمی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۷
قسم به مهر جمالت که جز تو ماه ندارم
تو شاه حسنی و غیر از رخ تو شاه ندارم
سجود روی تو کردن اگر گناه شناسد
فقیه دیو طبیعت، جز این گناه ندارم
مرا بجز تو اگر هست خالقی و الهی
تو را به حق نپرستیدم و اله ندارم
زدم به دامن زلف تو دست و، روی سفیدم
که روز حشر جز این نامه سیاه ندارم
به عهد زلف تو کردم وفا، رخ تو گواه است
جز این دو شاهد عدل، ای صنم گواه ندارم
به زلف و خال تو ره برده ام به جنت عدن
بدان مقام جز این حرف و نقطه راه ندارم
به وصف ابرو و چشمت گرفته ام دو جهان را
که بهر فتح ممالک جز این سپاه ندارم
ز مهر روی توام در پناه ملجاء زلفت
از آن جهت که جز این ملجاء و پناه ندارم
بر آستانه فضلت نهاده ام سر طاعت
برای آن که جز این در، امیدگاه ندارم
شبیه روی تو در خاطرم چگونه درآید
به بی شبیهی رویت، چو اشتباه ندارم
چو خاک بر سر کویت فتاده ام، شرف این بس
به چشم دشمن اگر هیچ قدر و جاه ندارم
خیال روی تو خود شمع بارگاه دلم شد
اگرچه در خور آن شمع بارگاه ندارم
ز فرقت تو برآوردم از دل آه و دگر چه
برآورم از دل خسته چون جز آه ندارم
نسیمی از همه سویی نظر به روی تو دارد
نگاه دار مرا چون جز این نگاه ندارم
نسیمی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۵
شبی چون شمع می خواهم که پیش یار بنشینم
ولی آن روز دولت کو که با دلدار بنشینم
نشستن با می و ساقی چو در باغم میسر شد
چرا در خلوت ای زاهد! چو بوتیمار بنشینم
نشستن با رقیبانش شب و روز از غمش ما را
به بوی وصل گل تا کی چنین با خار بنشینم
لب جان پرور یارم دم روح القدس دارد
کجا بگذارد انفاسش که من بیمار بنشینم
چو زلفش ناتوانم کرد در پایش سراندازم
چرا کار دگر جویم چرا بیکار بنشینم
خیال یار تا باشد انیس و همنشین من
شود بر من گل و ریحان اگر در نار بنشینم
لب میگون و چشم او مرا تا در خیال آمد
شب و روز آرزومندم که با خمار بنشینم
مرا چون دامن وصلش به دست افتاد نتوانم
که یکدم بی می و ساقی و بی گلزار بنشینم
من آن خورشید فیاضم که دارم خانه ها پر زر
نه صراف تسو دزدم که در بازار بنشینم
منم سیاره گردون منم شش حرف کاف و نون
چرا از سیر خود یکدم من سیار بنشینم
ز ریش و سبلت عالم چو فارغ می توان بودن
روم بی ریش و بی سبلت، قلندروار بنشینم
غم دستار و فکر سر مرا چون نیست اندر دل
چرا در فکر سر یا در غم دستار بنشینم
منم سیمرغ آن عالم که بر عرش آشیان دارم
نه زاغ و کرکس دنیا که بر مردار بنشینم
منم سی و دو نطق حق که در اشیا شدم ناطق
محال است این و ناممکن که بی گفتار بنشینم
چو رست از ظلمت هستی دل چون آفتاب من
نسیمی وار می خواهم که با انوار بنشینم
نسیمی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۸
ما مرید پیر دیر و ساکن میخانه ایم
همدم دردی کشان و ساغر و پیمانه ایم
تا می صاف است و وصل یار و کنج میکده
بی نیاز از خانقاه و کعبه و بتخانه ایم
تا از روی شمع رخسار تجلی تاب دوست
هر نفس در آتشی افتاده چون پروانه ایم
مرغ لاهوتیم و آزاد از همه کون و مکان
فارغ از سجاده و تسبیح و دام و دانه ایم
باده دردانه است و دریا خانه خمار ما
چون صدف در قعر دریا طالب دردانه ایم
هرکسی در عاشقی افسانه ای گویند و ما
ایمن از گفت و شنود و قصه و افسانه ایم
ذره وار از هستی خود گشته بی نام و نشان
در هوای مهر خورشید رخ جانانه ایم
با قبای کهنه فقر و کلاه مفلسی
فارغ البال از لباس و افسر شاهانه ایم
نیست ای دلبر نسیمی را سر و سودای عقل
تا سر زلف تو زنجیر است، ما دیوانه ایم
نسیمی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۵
ناوک غمزه هر دمم می زند از کمین کمان
زین دو بلا کجا روم کشت مرا همین همان
گفتمش از چه می کشد غمزه خونیت مرا
گفت که دردش این بود عادت او بدین بدان
عاشق خویش می کشد از ستم و جفای، او
در صفتی که روز و شب کرده بدو قرین قران
جور و جفای او بجز عاشق او نمی کشد
گویی از این جهت کمر پوشیده در زمین زمان
از غم او جفا کشد عاشق مبتلای او
ورنه چه غم گرش رسد هر بد و نیک از این و آن
بهره بهر بهر او مردم چشم مردم است
مردمی میکن و تو هم در نظرش نشین نشان
درد و غمش نسیمیا! چون به تو برفشانده است
غم مخور و قبول کن به صفا بچین به جان
نسیمی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۰
حدیث لعل تو نتوان بدین زبان گفتن
بدین زبان سخن جان نمی توان گفتن
ز سر عشق تو چون غنچه وار دارم لب
که سر عشق تو نتوان در این جهان گفتن
دهان تنگ تو را چون کنم حکایت، هیچ
نمی توان سخنی از سر گمان گفتن
چگونه نسبت قدت کنم به سرو روان
که سرو را نتوان این چنین روان گفتن
ز دست شوق تو بر سر ندارم آن که توان
ز صد هزار یکی را به داستان گفتن
به هیچ روی ندیدم میان و مویت را
مجال یک سر مو فرق تا میان گفتن
همیشه عادت چشم تو هست با مردم
سخن به گوشه ابروی چون کمان گفتن
هزار نکته ز لعلت شنیده ام لیکن
به گوش کس نتوانی یکی از آن گفتن
اگرچه آتش دل شعله می زند چون شمع
نمی توان به زیان سوز عاشقان گفتن
مگوی راز غمش را به هرکس ای عاشق
که باید این سخن از مدعی نهان گفتن
نسیمیا ستم یار اگرچه بسیار است
بدین قدر نتوان ترک دلبران گفتن
نسیمی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۱
تو رسم دلبری داری و دانی دلبری کردن
ولیکن من ز تو مشکل توانم دل بری کردن
مکن تشبیه رویش را به گلبرگ طری زانرو
که نتوان نسبت آن گل را به گلبرگ طری کردن
اگر داری سر عشقش ز فکر جان و تن بگذر
که کار طبع خامان است فکر سرسری کردن
ز هاروت ار چه آموزند مردم ساحری لیکن
کجا چون مردم چشمت تواند ساحری کردن
دلی کو شد هوادارت تواند دم زد از جایی
سری کافتاد در پایت تواند سروری کردن
بگو صورتگر چین را مکن اندیشه رویش
که نقاش ازل داند چنین صورتگری کردن
خیال شمع رخسارش کسی کو در نظر دارد
نظر باشد حرام او را به ماه و مشتری کردن
سری کز خاک درگاهت چو گردون سربلند آمد
نخواهد گردن افرازی به تاج سنجری کردن
به وصف چشم جادوی تو اشعار نسیمی را
سراسر می توان نسبت به سحر سامری کردن
نسیمی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۴
گفته بودی با تو کار من به سر خواهد شدن
کار سر سهل است اگر کارم به سر خواهد شدن
ترک جان مشکل نباشد در ره عشقت مرا
کام دل حاصل به جان، ای جان اگر خواهد شدن
هر که را جان در سر زلف تو کردن کار شد
نیست امکان کز پی کار دگر خواهد شدن
رشته جان مرا زلف تو چندان تاب داد
کز غم رویت شبی چون شمع بر خواهد شدن
خون خور ای دل در طلبکاری که عاشق را مراد
گر شود حاصل، به صد خون جگر خواهد شدن
گر کشد چشمت ز ابرو بر دلم روزی کمان
پیش تیر غمزه ها جانم سپر خواهد شدن
من نخواهم کرد دست از دامن وصلت رها
گر زمین و آسمان زیر و زبر خواهد شدن
ای که می گویی بپوش از روی خوبان دیده را
این سخن در جان من کی کارگر خواهد شدن؟
آنچنان می نالم از عشقت که تا باشد خبر
خلق عالم را ز درد من خبر خواهد شدن
دست دولت بر سرم خواهد نهادن تاج بخت
با میانت گر شبی دست و کمر خواهد شدن
جان بیمار نسیمی از تن، ای آرام دل
بی قرار از فرقت رویت به در خواهد شدن
نسیمی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۶
من ز عشق یار نتوانم به جان بازآمدن
زانکه هست آیین من در عشق جانباز آمدن
تا بسوزم ز آتش عشق رخش پروانه وار
گرد شمع روی او خواهم به پرواز آمدن
هر که را در عشق جانان ناله دلسوز نیست
کی تواند با نوای عشق دمساز آمدن
جان بباید داد در عشق غمش تا چون صبا
با سر زلفش توانی محرم راز آمدن
زخمها دارم ز عشقش بر جگر، لیکن چو نی
پیش هر نامحرمی نتوان به آواز آمدن
عزم آن دارم که در پایش سر اندازم، ولی
حسن رویش بر سرم نگذارد از ناز آمدن
دیدن روی نگار، ای دیده! گر داری هوس
از خیال غیر باید خانه پرداز آمدن
هست با بویش دم عیسی، ولی هر مرده دل
کی تواند مطلع بر سر اعجاز آمدن
بی تکلف هردم آید بر سرم باد از هوس
گرچه باشد عادت خوبان به اعزاز آمدن
راز جان ظاهر مگردان گر نمی خواهی دلا
چون زیان شمع هردم بر سر گاز آمدن
هرکه خواهد چون نسیمی کام دل، می بایدش
از وجود خود گذشتن وز همه بازآمدن
نسیمی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۷
نه چرخ دیده نه سیاره از بدایت حسن
ملک صفت بشری چون تو در نهایت حسن
چه صورتی! چه جمالی! علیک عین الله
کمال حسن همین است و حد غایت حسن
از آفتاب جمالت زوال بادا دور
کز او به اوج رسید آفتاب رایت حسن
ز خسروان ملاحت تویی بعون الله
شهنشهی که بر او ختم شد ولایت حسن
مرا ز دانش و عقل این قدر کفایت بس
که تابع سخن عشقم و کفایت حسن
رخ چو ماه تو است آن که هست در شأنش
نزول سوره لطف و در او روایت حسن
کجا برم من بیدل ز جور خوبان داد
که خوبرو همه جا هست در حمایت حسن
خرد به توبه مرا ره نمود و عشق به حسن
زهی ضلالت عقل و زهی هدایت حسن
ملولم از دم واعظ، کجاست اهل دلی؟
که همچو گل ورقی خواند از روایت حسن
ز عشق مست شوی چون نسیمی ای زاهد!
اگر به سمع رضا بشنوی حکایت حسن
نسیمی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۰
بیا ای گنج بی پایان، چو خود ما را توانگر کن
مس بی قیمت ما را به اکسیر نظر زر کن
تو بحر گوهر و کانی، تو عین آب حیوانی
وجود خاکی ما را حیاتی بخش و گوهر کن
لب لعل تو چون دارد به جانبخشی ید بیضا
چو عیسی دعوت احیا به لعل روحپرور کن
به عالم، صبحدم، بویی ز گیسویت روان گردان
مشام قدسیان مشکین، جهان را پر ز عنبر کن
نقاب از آفتاب رخ، برانداز ای قمر طلعت
سرای دیده اشیا، به نور خود منور کن
ز سودای خط و خالت، دلی کو رو بگرداند
رخش در مجمع خوبان سیه چون روی دفتر کن
ز سودای سر زلفت، سرم سودا گرفت آن کو
ندارد در سر این سودا، برو گو خاک بر سر کن
به نار عشق اگر خواهی که عالم را بسوزانی
درآ در وادی ایمن ز رخسار آتشی برکن
به نطقت در حدیث آور، وز آن جان بخش در عالم
دم روح القدس در دم، جهان را پر ز شکر کن
هر آنکو عاشق رویت نگشت ای صورت رحمان
بنی آدم مخوان او را و نامش سنگ مرمر کن
دل از تسبیح صوفی شد ملول، ای مطرب مجلس
ز قند آن لب شیرین سخن گوی و مکرر کن
ملک را می نهد خطش چو طفلان لوح در دامن
الا ای حافظ قرآن! تو این هفت آیت از بر کن
به سالوسی چو زراقان سیه تا کی کنی جامه
قلم بر دلق ازرق کش، به می رخساره احمر کن
چو هست از روی شمس الدین نشانی شمس خاور را
بیا در روی شمس الدین سجود شمس خاور کن
به جست و جوی دیدارش، چو خورشید و مه ای عاشق
به هر کویی قدم در نه، به هر منظر سری در کن
دلا با وصلش ار خواهی که ذات متحد گردی
وجود هر دو عالم را نثار روی دلبر کن
به خوبی در میان تا مه بسی فرق است رویش را
اگر باور نمی داری بیا باهم برابر کن
چو پاکان از در فضلش خدابین می شوند ای دل
بیا و سرمه چشم از غبار خاک این در کن
نسیمی شد به حق واصل الهی عاشقانت را
به حق حرمت فضلت که این دولت میسر کن
نسیمی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۴
گل ز خجالت آب شد پیش رخ نگار من
سرخ برآمد از حیا لاله ز شرم یار من
مست جمال خود کند عالم امر و خلق را
برقع اگر برافکند ساقی گلعذار من
مست شراب آرزو، کی رهد از خمار غم؟
تا نخورد به صدق دل باده خوشگوار من
بر تن مرده می دمد چون نفس مسیح جان
هر طرفی که می رود بوی گل و بهار من
تا شده ام چو مقبلان صید کمند سنبلش
هست به رغبت آمده شیر فلک شکار من
(شمس منیر کی بود چون مه بدر گلرخم؟
سرو قدش نهال جان ورد رخش دثار من)
مصحف حسن دلبرم هست دو چارده ولی
سی و دو است از آنکه آن ماه دو پنج و چار من
من که ز مجلس ازل مست اناالحق آمدم
چون نزند شه ابد بر سر عرش دار من
ای که ز عشق گفته ای دست بدار و توبه کن
عشق جمال دلبران تا ابد است کار من
سنگ فنا ز آسمان گر برسد چه باک از آن
شکر که نیست از عمل شیشه زهد، بار من
(هست نسیمی! در جهان سی و دو نطق لایزال
روز به محشر جزا دولت برقرار من)
نسیمی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۵
گر شبی بازآید از در شمع جان افروز من
بر چراغ مهر و نور صبح خندد روز من
گر مرا روزی خیالش روی بنماید به خواب
مطلع اقبال گردد طالع فیروز من
تا سحر هر شب چو شمع از آتش هجران یار
دیده گریان است و می سوزد دل پرسوز من
پیش ابروی تو می خواهم که جان قربان کنم
پرده بردار از رخ، ای عید من و نوروز من
تا نهان کردی ز من رخ، یک نفس غایب نشد
صورت روی تو از چشم خیال اندوز من
کی تواند کرد عاشق گوش بر پند ادیب؟
زحمت خود می دهی ای پیر پندآموز من
چون نسیمی هر که او شد بنده فضل اله
کی تواند کو ببیند شمع جان افروز من
نسیمی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۶
ای دهانت پسته خندان من
خاک پایت چشمه حیوان من
زلف و رخسار تو، ای خورشید حسن!
لیلة القدر و مه تابان من
جان شیرینم فدای لعل تو
کو بسی شیرین تر است از جان من
در بهشت جاودانم تا که هست
روضه کویت سرابستان من
داروی درمان من درد تو بس
ای دوای درد بی درمان من
ز آتش عشق تو، هردم می رود
بر فلک دود دل سوزان من
روز بختم بی رخت تاریک شد
ای چراغ دیده گریان من
ترسم انجامد به طوفان در غمت
رستخیز اشک چون مرجان من
سنبلت در هر زمان داغی نهد
بر دل مجروح سرگردان من
دل بر آتش چون کباب افتاده است
تا غم عشق تو شد مهمان من
کفر زلفت با نسیمی درگرفت
ای رخت دین من و ایمان من
نسیمی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۸
ای در بلا فتاده دل مبتلای من
کس را مباد هیچ بلا چون بلای من
از درد عشق یار چنان مبتلا شدم
کاندر جهان طبیب نداند دوای من
عشق از برای دل بود و دل برای عشق
من از برای دردم و درد از برای من
نقش خیال یار ز پیشم نمی رود
گر صد هزار تیغ رسد در قفای من
می خواهم از خدای، وصالش به صد دعا
باشد که مستجاب شود یک دعای من
جور و جفای توست عطیه بر اهل دل
این تحفه بود در دو جهان خود عطای من
از آه آتشین نسیمی شود چو موم
گر سنگ خاره گوش کند ناله های من
نسیمی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۹
با چنین حسن آن صنم گر بی حجاب آید برون
آفتاب از برقع و ماه از نقاب آید برون
گر شبی طالع شود بر بام چون بدرالدجا
تا صباح از شام زلفش آفتاب آید برون
تا بود مهمان چشم من خیال چشم او
از سر چشمم کجا سودای خواب آید برون
گر چو شمع از آتش دل چشم تر دارم چه عیب
هر که را سوزد دماغ از دیده آب آید برون
گر خیال چشم مستش زاهدی بیند به خواب
از درون صومعه مست و خراب آید برون
هر نفس بوی گلاب آید ز رخسارش ولی
نیست از گل دور، اگر بوی گلاب آید برون
آفتاب حسن رویت گر بتابد بر فلک
شمع خورشید از توانایی و تاب آید برون
چون نسیمی وصف لعل گوهرافشانش کند
از دهانش چون صدف در خوشاب آید برون
نسیمی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۰
گر شبی ماه من از ابر نقاب آید برون
دیگر از شرمش عجب گر آفتاب آید برون
گر به جای خواب گیرد صورتش جا در نظر
دیده می شویم به خون، تا نقش خواب آید برون
هست همرنگ شراب اشکم مدام از خون دل
همچو خونابی که از چشم کباب آید برون
آنچنان مستم که گر فصاد بگشاید رگم
از عروق من به جای خون شراب آید برون
عکس رویش گر شبی چون شکل ماه افتد در آب
تا قیامت همچو ماهی، مه ز آب آید برون
متقی را وقت آن آمد که با یاد لبش
هر زمان از آستین جام شراب آید برون
نون ابرویش که کلک کاتب قدرت نوشت
هست حرفی کز بیانش صد کتاب آید برون
گر خیال چشم مستش در درون آرد امام
چون به مسجد در رود مست و خراب آید برون
از صدای ذکر سالوسان خودبین به بود
پیش حق صوتی که از چنگ و رباب آید برون
شربت وصل تو گفتم روزی ما کی شود
گفت آن دم کآب حیوان از سراب آید برون
پیش اهل دل شود روشن که خون ما که ریخت
گر نگار از خانه با دست خضاب آید برون
از خیال نظم دندانش نسیمی هر نفس
دیده چون بر هم زند در خوشاب آید برون