عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
آذر بیگدلی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶
از خنده چه آلوده شود لب به عتابت
زهر از شکرت میچکد و، آتش از آبت
از قتل من بیگنه، ای شوخ بپرهیز
کان نیست گناهی که نویسند ثوابت
حاجب ندهد راهم و خواهم که نهانی
گویم به تو حرفی و برآرم ز حجابت
آخر چه به ویرانی دل این همه کوشی؟!
جز دل نبود خانه ای، ای خانه خرابت!
از خون اسیران، چو کشی جام و شوی مست؛
جز مرغ دل سوختگان نیست کبابت
تا روز گذاریم به زانو سرو از غم
خوابی نه شب هجر، که بینیم به خوابت
آذر بحلت کرد، مگر چند توان گفت
در روز حساب از غم بیرون ز حسابت؟!
آذر بیگدلی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷
مرا بکشتی و بازم دل از تو خرسند است
مگر تحمل یاران ز یار تا چند است؟!
به روز مرگ شنیدم که پیر کنعان گفت
که دوست دشمن جان است اگر چه فرزند است
نیم ز لطف تو نومید، اگر خطایی رفت
گنه ز بنده و بخشایش از خداوند است!
ز آسمان نکنم شکوه، گر ز کین کشدم
چرا که دشمنی او به دوست مانند است!
گر از تو روز وفاتم نوید وصل نیافت
به مرگم این همه غیر از چه آرزومند است؟!
ز درد بلبلی افغان که آشیان دارد
به گلشنی که گلشن را به خار پیوند است!
اثر به ناله ی آذر به جز گرفتاری
مجو، که بلبل از آواز خویش در بند است
آذر بیگدلی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸
از بس دل امشبم ز تو نامهربان پر است
از گریه میکنم تهی و همچنان پر است
رحمی به دامن تهی ام کن، خدای را
اکنون که دامنت ز گل ای باغبان پر است!
ای صید کش، تهی شد اگر یک قفس تو را؛
از صید غم مخور، که هزار آشیان پر است
خالی است کیسه ات چو ز نقد وفا، چه سود
ما را گراز متاع محبت دکان پر است؟!
از رشک غیر، کشتن آذر چه لازم است؟!
گر بد گمان ازو شده ای، امتحان پر است
آذر بیگدلی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰
ز خود روم، چو پرو بال هستیم باز است
که تنگنای دو عالم چه جای پرواز است؟!
به انتظار تو خود کرده ام، چنان که ز راه
رسیده ای و همان چشم حسرتم باز است
به کوی او همه شب تا به روز می نالم
فغان که یار نمی پرسد این چه آواز است؟!
من و شکایت جور تو بی وفا، هیهات
ولی چه چاره کنم؟! آب دیده غماز است!
آذر بیگدلی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱
غیر، بیهوده، پی یار وفادار من است
نشود یار کسی اگر یار من است
شب به گوشت چو رسد ناله ی مرغان اسیر
ناله ی بی اثر از مرغ گرفتار من است
از غمش مردم و گر شکوه کنم شرمم باد
آخر این غم که مرا کشت غم یار من است!
من و آن درد که هر چند بزاری کشدم
خلق را رشک به جان کندن دشوار من است!
دوش پرسیدم از آذر سبب رنجش دوست
گفت از صبر کم و شکوه ی بسیار من است!
آذر بیگدلی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵
وصل که در هر نفسم آرزوست
جز تو نه از هیچ کسم آرزوست
تا تو به مجمل شنوی ناله ام
هم نفسی با جرسم آرزوست
وصل تو گر در نفس آخر است
از همه عمر، آن نفسم آرزوست
نغمه سرای چمنم سالهاست
ناله ی کنج قفسم آرزوست
داد رس من نشود هیچ کس
غیر تو گر دادرسم آرزوست
زان سرکو کاهل هوس ساکنند
رفتن اهل هوسم آرزوست
بلبلم آذر به گلستان عشق
سوختن خار و خسم آرزوست
آذر بیگدلی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶
افغان که رفت جانم و جانانم آرزوست
دردا که کشت دردم و درمانم آرزوست
من تنگ دل ز کنج قفس نیستم، ولی
یک ناله در میان گلستانم آرزوست
من قابل ملازمت محرمان نیم
وین طرفه تر که خدمت سلطانم آرزوست؟!
از حرف کفر و قصه ی ایمان دلم گرفت
صلحی میان گبر و مسلمانم آرزوست
آذر بیگدلی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹
بر آستان توام، شب چو شد، فغانی هست
که شب فغان سگی در هر آستانی هست
دلم پر است، دم نزع شکوه تا نکنم؛
بپرس حال مرا، تا مرا زبانی هست!
گمان این بمنت نیست کز تو شکوه کنم
مگر هنوز بصبر منت گمانی هست؟!
سگت برای چه افتاده در قفای رقیب؟!
هنوز در تن من، مشت استخوانی هست!
مه من، از خبر مهر من بکینم کشت
ولی ازین خبرش نیست کآسمانی هست
پر است دامن خلق از گل و تهی از من
باین گمان که در این باغ باغبانی هست
براه عشق، همین پایه بس تو را آذر
که گردی از تو بدنبال کاروانی هست!
آذر بیگدلی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰
آمدی، دیر و، دلم کز دوریت خون میگریست؛
زود رفتی و ندیدی، کز غمت چون میگریست؟!
آنکه میخندید بر حالم، ز عشقت پیش ازین؛
گر باین زاری مرا میدید، اکنون میگریست
شب، بکویت گریه میکردم من و، بر حال من؛
هر که را میدیدم آنجا، از من افزون میگریست
گریم از روزی که یار از دست قاصد میگرفت
نامه ی ما را، و میخواند و بمضمون میگریست
گرنه، از خوی تو امشب داشت بیم آذر چرا
گاه گاه از انجمن میرفت بیرون میگریست؟!
آذر بیگدلی : غزلیات
شمارهٔ ۳۲
کسی را چون به بیدادت شکی نیست
هزارت دوست بود اکنون، یکی نیست
بدشت عشق، صیادی است؛ کش دام
تهی هرگز ز صید زیرکی نیست
کسی کش صبر بسیار است داند
که جور خوبرویان، اندکی نیست
ندانم، از که خوردم زخم؛ اما
بترکش جز تو کس را ناوکی نیست
بتن جایی ندارد آذر پیر
که بروی جای سنگ کودکی نیست
آذر بیگدلی : غزلیات
شمارهٔ ۳۳
دردی دارم که گفتنی نیست
ور گفته شود شنفتنی نیست
باغی است دلم ز داغت، اما
باغی که گلش شکفتنی نیست
داند همه کس غمم، که عشقت
گنجی است، ولی نهفتنی نیست
افسانه ی وصل تا نباشد
چشمم شب هجر خفتنی نیست
گردی است در آستانت آذر
اما گردی که رفتنی نیست
آذر بیگدلی : غزلیات
شمارهٔ ۳۴
غمت، که غیر منش با کس آشنایی نیست
تو گر جدا شوی، او را زمن جدایی نیست
خوشم که غیر، تو را دوش مینمود بمن؛
گمانش اینکه تو را با من آشنایی نیست!
چو رفتی از سر بالین من، دگر ز توام
جز این امید که سوی مزارم آیی نیست
خوش آنکه غیر بمن رنجش تو چون بیند
ز ناز داند و گوید: ز بیوفائی نیست
بیا که بی مه رویت بکلبه ی آذر
اگر شب است، وگر روز روشنایی نیست
آذر بیگدلی : غزلیات
شمارهٔ ۳۵
سوخت دل، اما غبار کینه از کس برنداشت؛
حیرتی دارم ازین آتش که خاکستر نداشت!
دوش در بزم تو دیدم غیر را و، زنده ام؛
این قدر هم صبر از من هیچکس باور نداشت
شب فرستادم ز سوز دل، بکویش نامه ها
روز دیدم هر طرف مرغی که بال و پر نداشت
بود خلقی آگه از قتلم، که در بزم تو دوش؛
کم کسی میدید سوی من، که چشم تر نداشت!
آذر، آن ساعت که آب از خنجر او میچشید
مرد و در دل آرزوی چشمه ی کوثر نداشت
آذر بیگدلی : غزلیات
شمارهٔ ۳۷
دوشم بپرسش آمد و تا لب گشود رفت
دردا که دیر آمد و، افغان که زود رفت
چون شاخ گل، بپهلوی من تا نشست، خاست؛
چون ماه نو، بدیده ی من تا نمود رفت!
بختم که سر ز خواب برآورده بود، خفت؛
سروی که سایه بر سرم افگنده بود رفت!
گفتم: کنم سجود بشکر قدوم او؛
دردا که بر نداشته سر از سجود رفت!
آمد زد آتشم بدل از آمدن، ولی
زآن پیشتر که خیزدم از سینه دود رفت
سودم جبین بخاک رهش، کآمد از کرم؛
ننشسته، از کنارم اما چه سود رفت!
نی نی نشسته بود و، حریفان بعرض حال
تا داستان شکوه ی آذر شنود، رفت
آذر بیگدلی : غزلیات
شمارهٔ ۳۸
ای که گفتی: ز در دوست درون نتوان رفت!
شوق چون خضر ره ما شده چون نتوان رفت؟!
عشق در کوی بتان، بسته طلسمی ز وفا؛
که توان رفت درون، لیک برون نتوان رفت!
ای که داری هوس روی بتان در هر گام
بسکه افتاده سر و ریخته خون نتوان رفت!
پیش ازین ما، ز مقیمان دیاری بودیم؛
که ز ناسازی اغیار کنون نتوان رفت
چشم لیلی نگهی، تا نزند راه کسی؛
همچو مجنون به بیابان جنون نتوان یافت
خاری ار نیست بدل، از پی گلرخساری
کش بود سبزه ی خط غالیه گون نتوان رفت
آذر این ره ره عشق است، اگرت خضری هست؛
مرو این راه، که بی راه نمون نتوان رفت!
آذر بیگدلی : غزلیات
شمارهٔ ۳۹
حرف جورت، همه جا با همه کس خواهم گفت
این حدیثی است که تا هست نفس خواهم گفت!
برد صیادم ازین باغ و ز بیمهری گل
حرفها دارم و در کنج قفس خواهم گفت
تا نماند بسر کوی تو جز من دگری
قصه ی جور تو با اهل هوس خواهم گفت
حال خود، کز پی آن قافله سرگردانم؛
چون بگوشم رسد آواز جرس خواهم گفت
کنم آذر گله از دشمن اگر بینم دوست
نیست گل ورنه دل آزاری خس خواهم گفت
آذر بیگدلی : غزلیات
شمارهٔ ۴۱
هم خنده خوش است و هم خرامت!
خود گوی که نالم از کدامت؟!
از دام مکن مرا هم آزاد
ار مرغ دگر فتد بدامت
یاد آر ز ناامیدی من
چون غیر دهد ز من پیامت
گیرم کام خود از تو روزی
کآرم پی نعش خود دو گامت
خرم نفسی که افتد آذر
در سایه ی سرو خوشخرامت
آذر بیگدلی : غزلیات
شمارهٔ ۴۳
چو بر مزار من آید بجلوه آن قد و قامت
قیامت است قیامت، قیامت است قیامت!
رهی که محمل او میرود ز گریه کنم گل
بود که عزم رحیلش بدل شود به اقامت
ز خون همچو منی در گذر، وگرنه بمحشر؛
مرا بصبر و تو ر ا بر جفا کنند ملامت
از اینکه شیشه ی دل را شکسته یی بتغافل
غمین مباش، که طفلی و نیست بر تو غرامت
کشیده تیغ جفا آمدی بکشتن آذر
مکن که حاصل این کار نیست غیر ندامت!
آذر بیگدلی : غزلیات
شمارهٔ ۴۴
ز آن سویش ای نسیم صبا میفرستمت
کآری خبر، وگرنه چرا میفرستمت؟!
دردم نکشته، زودرسان آنچه از طبیب؛
بیمارم و برای دوا میفرستمت!
ای مرغ دل، مباد شوی مبتلا، که من
ناچارم و بدام بلا میفرستمت!
ترسم ز شوق، نامه نگیری زمن؛ روی
گر گویمت رفیق کجا میفرستمت؟!
تا دانی از جدایی تو در بدر شدم
از هر دیار نامه جدا میفرستمت!
آذر بیگدلی : غزلیات
شمارهٔ ۴۵
گیرم بعجز دامنت و جان سپارمت
شاید که گامی از پی نعش خود آرمت
گر کشته رشکم، امشب از آن کو نمی روم
کز دل نیایدم برقیبان گذارمت
هر حرف گفتمت، ز رقیبان شنفتم آه؛
نامحرمی و، محرم خود میشمارمت!
تیغم زنی و، دم نزنم؛ آه چون کنم؟!
دانم که دشمن منی و دوست دارمت!
آذر ز حیله یار بدل بردن آمده است
امشب بپاسبانی دل می گمارمت