عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
آذر بیگدلی : غزلیات
شمارهٔ ۹۵
بحسرت مردم و، آخر ندیدم روی یار خود
سزای من که از اول نکردم فکر کار خود
رود گر صید گامی چند و صیاد از قفای او
نه از بیم است، میخواهد ببیند اعتبار خود
غم عشقت نمیگویم بمردم، ساده لوحی بین؛
که پنهان میکنم از خلق راز آشکار خود
نگویم وعده ی وصل تو با خود، تا سپارم جان؛
که ترسم روز محشر نیز باشم شرمسار خود
بحسرت مردم و آذر ندیدم روی یار خود
کنون مانده است کار من، که او کرده است کار خود
سزای من که از اول نکردم فکر کار خود
رود گر صید گامی چند و صیاد از قفای او
نه از بیم است، میخواهد ببیند اعتبار خود
غم عشقت نمیگویم بمردم، ساده لوحی بین؛
که پنهان میکنم از خلق راز آشکار خود
نگویم وعده ی وصل تو با خود، تا سپارم جان؛
که ترسم روز محشر نیز باشم شرمسار خود
بحسرت مردم و آذر ندیدم روی یار خود
کنون مانده است کار من، که او کرده است کار خود
آذر بیگدلی : غزلیات
شمارهٔ ۹۷
بربست محمل ماه من، از تن توانم میرود؛
غافل مباش ای همنشین از من که جانم میرود
از من نهان دل رفت و، من جایی گمانم میرود؛
کآرم گر از دل بر زبان، دانم که جانم میرود
دردا که تا از انجمن رفتی، برون چون جان ز تن؛
خوش کرده یی یکجای و من، صد جا گمانم میرود
باشد کز آن خلوتسرا، بینی روان روزی مرا؛
گویی که این مسکین چرا، از آستانم میرود؟!
از ننگ زاغ و جور خس، کنج قفس دارد هوس؛
گر بلبلی سوی قفس، از آشیانم میرود
خلقی ز بیم خوی او، بر بسته رخت از کوی او؛
من کاش بینم روی او، تا کاروانم میرود
سوی چمن زان رفته من، کاو را ببینم نه سمن؛
اکنون چه مانم کز چمن، سرو روانم میرود؟!
از غیرتم خون شد درون، چون بشنوم از غیر چون؛
نامی که میغلطم بخون، چون بر زبانم میرود؟!
لبهای آن شیرین پسر، دارد لبم از بوسه تر؛
چون میبرم نام شکر، آب از دهانم میرود!
آذر پی سید من آن، سر حلقه ی صید افگنان
چون آورد بر کف عنان، از کف عنانم میرود!
غافل مباش ای همنشین از من که جانم میرود
از من نهان دل رفت و، من جایی گمانم میرود؛
کآرم گر از دل بر زبان، دانم که جانم میرود
دردا که تا از انجمن رفتی، برون چون جان ز تن؛
خوش کرده یی یکجای و من، صد جا گمانم میرود
باشد کز آن خلوتسرا، بینی روان روزی مرا؛
گویی که این مسکین چرا، از آستانم میرود؟!
از ننگ زاغ و جور خس، کنج قفس دارد هوس؛
گر بلبلی سوی قفس، از آشیانم میرود
خلقی ز بیم خوی او، بر بسته رخت از کوی او؛
من کاش بینم روی او، تا کاروانم میرود
سوی چمن زان رفته من، کاو را ببینم نه سمن؛
اکنون چه مانم کز چمن، سرو روانم میرود؟!
از غیرتم خون شد درون، چون بشنوم از غیر چون؛
نامی که میغلطم بخون، چون بر زبانم میرود؟!
لبهای آن شیرین پسر، دارد لبم از بوسه تر؛
چون میبرم نام شکر، آب از دهانم میرود!
آذر پی سید من آن، سر حلقه ی صید افگنان
چون آورد بر کف عنان، از کف عنانم میرود!
آذر بیگدلی : غزلیات
شمارهٔ ۹۸
با پسته ی خندانت، شکر بچکار آید؟!
با لوء لوء دندانت، گوهر بچکار آید؟!
با قامت دلجویت، از سرو چه برخیزد؟!
با نکهت گیسویت، عنبر بچکار آید؟!
از وعده ی کوثر داد، زاهد ز میم توبه
غافل که چو می باشد، کوثر بچکار آید؟!
ما را بقیامت کار، افتاده پی دیدار؛
گر یار نبیند یار، محشر بچکار آید؟!
گفتیم: سکون ورزیم، افزود چو شوق، اما
چون غرقه شود کشتی، لنگر بچکار آید؟!
با لوء لوء دندانت، گوهر بچکار آید؟!
با قامت دلجویت، از سرو چه برخیزد؟!
با نکهت گیسویت، عنبر بچکار آید؟!
از وعده ی کوثر داد، زاهد ز میم توبه
غافل که چو می باشد، کوثر بچکار آید؟!
ما را بقیامت کار، افتاده پی دیدار؛
گر یار نبیند یار، محشر بچکار آید؟!
گفتیم: سکون ورزیم، افزود چو شوق، اما
چون غرقه شود کشتی، لنگر بچکار آید؟!
آذر بیگدلی : غزلیات
شمارهٔ ۹۹
مرا، کام دل، ازنگاهی برآید
که از کنج چشم سیاهی برآید
کند گر نه بانگ جرس رهنمایی
چه از سعی کم کرده راهی برآید؟!
شب عید، چشمم ببامی است کز وی
پی دیدن ماه، ماهی برآید
رخت ماه و بهتر ز ماهی که گاهی
رود در پس ابر و گاهی برآید
بشاهان رسد ناز چون من گدایی
که از خلوت چون تو شاهی برآید
مرا گر کشد، ور کند زنده شاید؛
کش این هر دو کار، از نگاهی برآید
نیارم ز کوی تو رفتی چو صیدی
که نتواند از صید گاهی برآید
جفایش مباد از دل دردمندی
شبی ناله یی، روزی آهی برآید
مکن رنجه، سرپنجه از بهر قتلم
چه از کشتن بیگناهی برآید؟!
دعا سرکنم کز لبت کام آذر
برآید الهی، الهی برآید
که از کنج چشم سیاهی برآید
کند گر نه بانگ جرس رهنمایی
چه از سعی کم کرده راهی برآید؟!
شب عید، چشمم ببامی است کز وی
پی دیدن ماه، ماهی برآید
رخت ماه و بهتر ز ماهی که گاهی
رود در پس ابر و گاهی برآید
بشاهان رسد ناز چون من گدایی
که از خلوت چون تو شاهی برآید
مرا گر کشد، ور کند زنده شاید؛
کش این هر دو کار، از نگاهی برآید
نیارم ز کوی تو رفتی چو صیدی
که نتواند از صید گاهی برآید
جفایش مباد از دل دردمندی
شبی ناله یی، روزی آهی برآید
مکن رنجه، سرپنجه از بهر قتلم
چه از کشتن بیگناهی برآید؟!
دعا سرکنم کز لبت کام آذر
برآید الهی، الهی برآید
آذر بیگدلی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۰
آذر بیگدلی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۱
قاصدا، نامه یی از کوی فلانی بمن آر
یعنی از یار من آن نامه که دانی بمن آر
نامه ی من ببر، اما برقیبان منمای؛
گر توانی بدهش، ور نتوانی بمن آر!
اگرت بر سر آن کو نشناسند اغیار
بدهش نامه، جوابی که ستانی بمن آر
ور شناسد نهانی، بدهش نامه و باز
خبری پرس نهانی و نهانی بمن آر
پیش مردم ننویسد اگر از شرم جواب
بگذر از نامه و پیغام زبانی بمن آر
در میان من واو هست نشانها بسیار
بدگمان تا نشوم از تو، نشانی بمن آر
همچو آذر بودم کام ز پیری بس تلخ
رطبی تازه از آن نخل جوانی بمن آر
یعنی از یار من آن نامه که دانی بمن آر
نامه ی من ببر، اما برقیبان منمای؛
گر توانی بدهش، ور نتوانی بمن آر!
اگرت بر سر آن کو نشناسند اغیار
بدهش نامه، جوابی که ستانی بمن آر
ور شناسد نهانی، بدهش نامه و باز
خبری پرس نهانی و نهانی بمن آر
پیش مردم ننویسد اگر از شرم جواب
بگذر از نامه و پیغام زبانی بمن آر
در میان من واو هست نشانها بسیار
بدگمان تا نشوم از تو، نشانی بمن آر
همچو آذر بودم کام ز پیری بس تلخ
رطبی تازه از آن نخل جوانی بمن آر
آذر بیگدلی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۲
وفادارا، وفای من نگهدار؛
مرا کشتی، عزای من نگهدار
مرا خونریز و دست از کشتن غیر
برسم خونبهای من نگهدار
تهی سازی چو ترکش بر اسیران
خدنگی از برای من نگهدار
دلا، رفتن مرا زان محال است
وگر مردم، تو جای من نگهدار!
ز هجر او مرا، ز آه من او را؛
نگهدار ای خدای من نگهدار
بهجر من، بوصل دشمن ای دوست
مشو راضی، رضای من نگهدار
بپای خود بکویت آمد آذر
دگر دست از جفای من نگهدار!
مرا کشتی، عزای من نگهدار
مرا خونریز و دست از کشتن غیر
برسم خونبهای من نگهدار
تهی سازی چو ترکش بر اسیران
خدنگی از برای من نگهدار
دلا، رفتن مرا زان محال است
وگر مردم، تو جای من نگهدار!
ز هجر او مرا، ز آه من او را؛
نگهدار ای خدای من نگهدار
بهجر من، بوصل دشمن ای دوست
مشو راضی، رضای من نگهدار
بپای خود بکویت آمد آذر
دگر دست از جفای من نگهدار!
آذر بیگدلی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۳
جز دل نالان مرا ای گل، نه دمساز دگر
غیر بلبل، نیست بلبل را هم آواز دگر
بیدلانت، آگه از راز دلم هم نیستند
کز تو هر یک دیده گاه دلبری ناز دگر
عاشقانت فارغ از رشکند، کز نیرنگ حسن؛
در میان داری جدا با هر یکی راز دگر
یادم آید، کز قفایت میدویدم هر کجا
کبک دیگر بینم از دنبال شهباز دگر
چون بدام از آشیان افتادمت، بشکن پرم؛
تا نماند در دلم امید پرواز دگر
چون زدی تیرم، بکش، مگذار غلطانم بخاک
تا ببازویت نخندد ناوک انداز دگر
آذر امشب از دگر شبها فزون در زاریم
مینوازد مطرب مجلس، مگر ساز دگر
غیر بلبل، نیست بلبل را هم آواز دگر
بیدلانت، آگه از راز دلم هم نیستند
کز تو هر یک دیده گاه دلبری ناز دگر
عاشقانت فارغ از رشکند، کز نیرنگ حسن؛
در میان داری جدا با هر یکی راز دگر
یادم آید، کز قفایت میدویدم هر کجا
کبک دیگر بینم از دنبال شهباز دگر
چون بدام از آشیان افتادمت، بشکن پرم؛
تا نماند در دلم امید پرواز دگر
چون زدی تیرم، بکش، مگذار غلطانم بخاک
تا ببازویت نخندد ناوک انداز دگر
آذر امشب از دگر شبها فزون در زاریم
مینوازد مطرب مجلس، مگر ساز دگر
آذر بیگدلی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۴
ایزد سرشته هر دل از آب و گل دگر
باشد مرا دل دگر، او را دل دگر
دارم شب وصال تو، حسرت بروز هجر
جز رشک نیست وصل تو را حاصل دگر
لیلی، اگر بجای دگر رفت محملش
مجنون نمیرود ز پی محمل دگر
پیش تو آورم ز غم ار مشکلی، فغان
کاسان نکرده پیش نهی مشکل دگر
از کشته آنکه روز جزا خواست خونبها
نبود بغیر قاتل من، قاتل دگر
غافل ز دام جستمت، اما ز بی پری
ترسم بگیردم ز خدا غافل دگر
خون شد دلم، که نیست یکی با زبان دلت
باید تو را زبان دگر یا دل دگر
با کم ز سوختن نه چو پروانه، آه اگر
روشن شود ز شمع رخت، محفل دگر؟!
نادیدن تو مشکل و، از بیم مدعی
باید ز دور دیدنت، این مشکل دگر!
کشتی هزار صید و، پی جان آذری
سهل است اگر بخون بطپد بسمل دگر!
باشد مرا دل دگر، او را دل دگر
دارم شب وصال تو، حسرت بروز هجر
جز رشک نیست وصل تو را حاصل دگر
لیلی، اگر بجای دگر رفت محملش
مجنون نمیرود ز پی محمل دگر
پیش تو آورم ز غم ار مشکلی، فغان
کاسان نکرده پیش نهی مشکل دگر
از کشته آنکه روز جزا خواست خونبها
نبود بغیر قاتل من، قاتل دگر
غافل ز دام جستمت، اما ز بی پری
ترسم بگیردم ز خدا غافل دگر
خون شد دلم، که نیست یکی با زبان دلت
باید تو را زبان دگر یا دل دگر
با کم ز سوختن نه چو پروانه، آه اگر
روشن شود ز شمع رخت، محفل دگر؟!
نادیدن تو مشکل و، از بیم مدعی
باید ز دور دیدنت، این مشکل دگر!
کشتی هزار صید و، پی جان آذری
سهل است اگر بخون بطپد بسمل دگر!
آذر بیگدلی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۵
بسته یی پای من و گویی: برو جای دگر
رفتمی جای دگر، گر بودمی پای دگر
ریختی خونم تماشا را و روز بازخواست
این تماشا را بود از پی، تماشای دگر
سایه ی خود وامگیر ای سرو قد از من، مباد
بر سر افتد سایه ام از سرو بالای دگر
وعده ی قتل به فردا داد و من بس ناتوان
ترسم آن روز افتد این فردا به فردای دگر
گر برد بخت از پی مشکم سوی صحرای چین
آهوی مشکین رود ز آنجا به صحرای دگر
هیچ مرغی را نباشد ناله بی تأثیر، لیک
بوستان جای دگر دارد، قفس جای دگر!
غیر یار آذر امیدی نیست از عالم مرا
نیست جز معشوق عاشق را تمنای دگر
رفتمی جای دگر، گر بودمی پای دگر
ریختی خونم تماشا را و روز بازخواست
این تماشا را بود از پی، تماشای دگر
سایه ی خود وامگیر ای سرو قد از من، مباد
بر سر افتد سایه ام از سرو بالای دگر
وعده ی قتل به فردا داد و من بس ناتوان
ترسم آن روز افتد این فردا به فردای دگر
گر برد بخت از پی مشکم سوی صحرای چین
آهوی مشکین رود ز آنجا به صحرای دگر
هیچ مرغی را نباشد ناله بی تأثیر، لیک
بوستان جای دگر دارد، قفس جای دگر!
غیر یار آذر امیدی نیست از عالم مرا
نیست جز معشوق عاشق را تمنای دگر
آذر بیگدلی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۳
مهی، که مایه ی شادی عالم است غمش
بود شکایت بسیار من، ز لطف کمش
مرا فراق وی آن روز کشت و، میترسم
که روز حشر بقتلم کنند متهمش!
منش ستمگری آموختم، ندانستم
که من نخست دهم جان بخواری از ستمش
فگند تیغ و یم سر بپای او، شادم
که بر نداشتم آن روز هم سر از قدمش
فغان که روز فراقم، زمان زمان آمد؛
بیاد سوی رقیبان، نگاه دمبدمش
فگند عشق، به بتخانه یی مرا کز ناز
ندیده گوشه ی چشمی برهمن از صنمش
چه مرغ نامه ام آذر برد بکوی بتی
که نیست باک ز قتل کبوتر حرمش؟!
بود شکایت بسیار من، ز لطف کمش
مرا فراق وی آن روز کشت و، میترسم
که روز حشر بقتلم کنند متهمش!
منش ستمگری آموختم، ندانستم
که من نخست دهم جان بخواری از ستمش
فگند تیغ و یم سر بپای او، شادم
که بر نداشتم آن روز هم سر از قدمش
فغان که روز فراقم، زمان زمان آمد؛
بیاد سوی رقیبان، نگاه دمبدمش
فگند عشق، به بتخانه یی مرا کز ناز
ندیده گوشه ی چشمی برهمن از صنمش
چه مرغ نامه ام آذر برد بکوی بتی
که نیست باک ز قتل کبوتر حرمش؟!
آذر بیگدلی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۴
از اسیران خود آن شه بیخبر بگذشت حیف
بیخبر از داد خواهان، دادگر بگذشت حیف
غافل آمد یار و، غافل از نظر بگذشت حیف؛
بیخبر آمد خوش، اما بیخبر بگذشت حیف
شب بر آن در خفتم و، غیرم بخلوت ره نداد؛
بر من امشب هم چو شبهای دگر بگذشت حیف
از دعاهای سحر، گفتم علاج غم کنم؛
سر بزانوی غمم ماند و، سحر بگذشت حیف
از زبانم، یک سخن نشنیده قاصد رفت آه؛
نامه بر کف ماند و، مرغ نامه بر بگذشت حیف
طلعت مه دوش از آن مه طلعتم میداد یاد
صبح گشت و ما هم از بالای سر بگذشت حیف
بر سر راهش نشستم، تا بحسرت بینمش؛
آمد و تند از من حسرت نگر بگذشت حیف
از درت صدره گذشتم، از درون یک کس نگفت
کآذر بیچاره از بیرون در بگذشت حیف
بیخبر از داد خواهان، دادگر بگذشت حیف
غافل آمد یار و، غافل از نظر بگذشت حیف؛
بیخبر آمد خوش، اما بیخبر بگذشت حیف
شب بر آن در خفتم و، غیرم بخلوت ره نداد؛
بر من امشب هم چو شبهای دگر بگذشت حیف
از دعاهای سحر، گفتم علاج غم کنم؛
سر بزانوی غمم ماند و، سحر بگذشت حیف
از زبانم، یک سخن نشنیده قاصد رفت آه؛
نامه بر کف ماند و، مرغ نامه بر بگذشت حیف
طلعت مه دوش از آن مه طلعتم میداد یاد
صبح گشت و ما هم از بالای سر بگذشت حیف
بر سر راهش نشستم، تا بحسرت بینمش؛
آمد و تند از من حسرت نگر بگذشت حیف
از درت صدره گذشتم، از درون یک کس نگفت
کآذر بیچاره از بیرون در بگذشت حیف
آذر بیگدلی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۷
بی تو چو می در قدح ریزم و شکر بجام
خون بود آن در جگر، زهر شود این بکام
قد چو فرازی بباغ، رخ چو فروزی ز بام
سروی و سرو بلند، ماهی و، ماه تمام!
بر سر کویت مریز، خون مرا کی رواست
کشتن صید حرم، خاصه به بیت الحرام؟!
روز و شب از شوق وی، بر سر راهم که کی؛
قاصد فرخنده پی، آید و آرد پیام
صید گه عشق راست، خاصیتی کاندرو؛
صید که زیرک تر است، زودتر افتد بدام!
یار چو عمر از برم، رفت شتابان بلی
یار ندارد وفا، عمر ندارد دوام
خنده کنی چون ز لطف، شانه زنی چون بزلف؛
حقه ی گوهر کجا؟ طبله ی عنبر کدام؟!
گر طلبم وصل تو، کشتنیم ؛ کز ازل،
خون رخت شد حلال، وصل توام شد حرام!
غیر ز شوق وصال، خنده زنان روز و شب
آذر از اندوه هجر، گریه کنان صبح و شام
خون بود آن در جگر، زهر شود این بکام
قد چو فرازی بباغ، رخ چو فروزی ز بام
سروی و سرو بلند، ماهی و، ماه تمام!
بر سر کویت مریز، خون مرا کی رواست
کشتن صید حرم، خاصه به بیت الحرام؟!
روز و شب از شوق وی، بر سر راهم که کی؛
قاصد فرخنده پی، آید و آرد پیام
صید گه عشق راست، خاصیتی کاندرو؛
صید که زیرک تر است، زودتر افتد بدام!
یار چو عمر از برم، رفت شتابان بلی
یار ندارد وفا، عمر ندارد دوام
خنده کنی چون ز لطف، شانه زنی چون بزلف؛
حقه ی گوهر کجا؟ طبله ی عنبر کدام؟!
گر طلبم وصل تو، کشتنیم ؛ کز ازل،
خون رخت شد حلال، وصل توام شد حرام!
غیر ز شوق وصال، خنده زنان روز و شب
آذر از اندوه هجر، گریه کنان صبح و شام
آذر بیگدلی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۸
یک قطره خون، ز تیغ بتان وام کرده ام؛
در سینه جای داده دلش نام کرده ام!
رشکم کشد، که میشنوم صبح از رقیب
درد دلی که شب بتو پیغام کرده ام
صیاد اگر ز رحم مرا کشته، دور نیست؛
تأثیر ناله یی است که در دام کرده ام!
تو در کمین صید دل من نشسته یی
من در گمان، که بلکه تو را رام کرده ام!
روزم سیاه تر شده از رشک غیر و، من
خوشدل که صبح، هجر تو را شام کرده ام
در سینه جای داده دلش نام کرده ام!
رشکم کشد، که میشنوم صبح از رقیب
درد دلی که شب بتو پیغام کرده ام
صیاد اگر ز رحم مرا کشته، دور نیست؛
تأثیر ناله یی است که در دام کرده ام!
تو در کمین صید دل من نشسته یی
من در گمان، که بلکه تو را رام کرده ام!
روزم سیاه تر شده از رشک غیر و، من
خوشدل که صبح، هجر تو را شام کرده ام
آذر بیگدلی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۹
منت جفا ز وفا برگزیده آمده ام!
تو را گمان که وفایت شنیده آمده ام؟!
مرا چه بیم ز کشتن دهی؟! که من خود را
بر آستانه ی تو کشته دیده آمده ام!
ز دست من چه کشی دامن؟ این همان دست است
که من ز دامن خوبان کشیده آمده ام
در قفس، برخ من مبند؛ آن مرغم،
که فصل گل، ز گلستان پریده آمده ام!
مرا بگوشه ی چشمی نمی نوازی و، من
ز جلوه گاه غزالان رمیده آمده ام
بلب نمیرسدت خنده بر من، این ظلم است؛
که جان ز شوق تو بر لب رسیده آمده ام!
مپوش چاک گریبان زمن، که من همه جا
باین امید گریبان دریده آمده ام!
شنیده ام ز ستم کشته ای تو آذر را
ز اضطراب، دلم آرمیده آمده ام
تو را گمان که وفایت شنیده آمده ام؟!
مرا چه بیم ز کشتن دهی؟! که من خود را
بر آستانه ی تو کشته دیده آمده ام!
ز دست من چه کشی دامن؟ این همان دست است
که من ز دامن خوبان کشیده آمده ام
در قفس، برخ من مبند؛ آن مرغم،
که فصل گل، ز گلستان پریده آمده ام!
مرا بگوشه ی چشمی نمی نوازی و، من
ز جلوه گاه غزالان رمیده آمده ام
بلب نمیرسدت خنده بر من، این ظلم است؛
که جان ز شوق تو بر لب رسیده آمده ام!
مپوش چاک گریبان زمن، که من همه جا
باین امید گریبان دریده آمده ام!
شنیده ام ز ستم کشته ای تو آذر را
ز اضطراب، دلم آرمیده آمده ام
آذر بیگدلی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۰
در قفس خود را بیاد آشیان انداختم
ناله سر کردم که آتش در جهان انداختم
با کمال ناامیدی، حرف وصل یار را
آنقدر گفتم، که خود را در گمان انداختم
مطرب از فرهاد و مجنون، حرف عشقی میزند
من هم از خود داستانی در میان انداختم
ترک مطلب تا نکردم، ناله تأثیری نکرد
چشم پوشیدم، خدنگی بر نشان انداختم
وای بر حال ملایک امشب آذر کز غمش
ناوک آهی بسوی آسمان انداختم!
ناله سر کردم که آتش در جهان انداختم
با کمال ناامیدی، حرف وصل یار را
آنقدر گفتم، که خود را در گمان انداختم
مطرب از فرهاد و مجنون، حرف عشقی میزند
من هم از خود داستانی در میان انداختم
ترک مطلب تا نکردم، ناله تأثیری نکرد
چشم پوشیدم، خدنگی بر نشان انداختم
وای بر حال ملایک امشب آذر کز غمش
ناوک آهی بسوی آسمان انداختم!
آذر بیگدلی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۱
آذر بیگدلی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۳
نمیگویم نمیکردی اگر شادم چه میکردم؟!
بغم خود را، اگر عادت نمیدادم چه میکردم؟!
بجز من، نیستش صیدی بدام و، این بود حالم؛
اگر صید دگر میداشت صیادم چه میکردم؟!
شدی از ناله ام دلتنگ و، گفتی: سازم آزادش
نمیدانم که میکردی گر آزادم چه میکردم؟!
ز اول تاب بیدادم نبود، آخر نمیدانم
نمیدادی اگر عادت به بیدادم چه میکردم؟!
بکویش ماند و نامد با همه یاری ز من یادش
بجز دل قاصدی گر میفرستادم چه میکردم؟!
بکویش بس زدم فریاد، تأثیری نکرد آیا
گرش در دل اثر میکرد چه میکردم؟!
ندارم شکوه از وی، رفتم آذر گر چه از یادش
طفیل دیگران میکرد اگر یادم چه میکردم؟!
بغم خود را، اگر عادت نمیدادم چه میکردم؟!
بجز من، نیستش صیدی بدام و، این بود حالم؛
اگر صید دگر میداشت صیادم چه میکردم؟!
شدی از ناله ام دلتنگ و، گفتی: سازم آزادش
نمیدانم که میکردی گر آزادم چه میکردم؟!
ز اول تاب بیدادم نبود، آخر نمیدانم
نمیدادی اگر عادت به بیدادم چه میکردم؟!
بکویش ماند و نامد با همه یاری ز من یادش
بجز دل قاصدی گر میفرستادم چه میکردم؟!
بکویش بس زدم فریاد، تأثیری نکرد آیا
گرش در دل اثر میکرد چه میکردم؟!
ندارم شکوه از وی، رفتم آذر گر چه از یادش
طفیل دیگران میکرد اگر یادم چه میکردم؟!
آذر بیگدلی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۴
در آن ساعت که بگرد تو ای خود کام میگردم
دعا میگویم و، آماده دشنام میگردم!
کجا تاب شنیدن داری از قاصد پیامی را
که من از گفتنش بی صبر و بی آرام میگردم؟!
نمی آید اجل سوی من و، میگوید این: مسکین
ز درد هجر خواهد مرد و، من بدنام میگردم
ندارد احتیاج دام، صیادی که من دارم؛
من آن صیدم، که چون صیاد بینم، رام میگردم
بشوق گل پریدم ز آشیان، آذر ندانستم
که زود از بی پرو بالی، اسیر دام میگردم
دعا میگویم و، آماده دشنام میگردم!
کجا تاب شنیدن داری از قاصد پیامی را
که من از گفتنش بی صبر و بی آرام میگردم؟!
نمی آید اجل سوی من و، میگوید این: مسکین
ز درد هجر خواهد مرد و، من بدنام میگردم
ندارد احتیاج دام، صیادی که من دارم؛
من آن صیدم، که چون صیاد بینم، رام میگردم
بشوق گل پریدم ز آشیان، آذر ندانستم
که زود از بی پرو بالی، اسیر دام میگردم
آذر بیگدلی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۵
شد عمر و، ز ایام دل شاد ندیدم؛
روزی که از آن روز کنم یاد ندیدم
یک صید، بمحرومی من نیست، که ناکام
در کنج قفس مردم و صیاد ندیدم!
سرتاسر این بادیه را گشتم و، یک صید
از دام غم عشق تو آزاد ندیدم!
جز روی تو، کز آه برافروخت شب وصل
شمعی که فروزان شود از باد ندیدم
خسرو ز جهان میشد و میگفت که سودی
جز قتل خود، از کشتن فرهاد ندیدم!
فریاد که تا کشور حسن تو شد آباد
یک دل که توان گفتنش آباد ندیدم
آذر همه ی عمر، بشاگردی مشتاق
شادم، که به استادیش استاد ندیدم
روزی که از آن روز کنم یاد ندیدم
یک صید، بمحرومی من نیست، که ناکام
در کنج قفس مردم و صیاد ندیدم!
سرتاسر این بادیه را گشتم و، یک صید
از دام غم عشق تو آزاد ندیدم!
جز روی تو، کز آه برافروخت شب وصل
شمعی که فروزان شود از باد ندیدم
خسرو ز جهان میشد و میگفت که سودی
جز قتل خود، از کشتن فرهاد ندیدم!
فریاد که تا کشور حسن تو شد آباد
یک دل که توان گفتنش آباد ندیدم
آذر همه ی عمر، بشاگردی مشتاق
شادم، که به استادیش استاد ندیدم