عبارات مورد جستجو در ۶۶۱۷ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۸۶
می شود راز دل از جبهه نمایان ما را
نیست چون آینه پوشیده و پنهان ما را
تیرباران قضا را سپر تسلیمیم
نیست چون شیر محابا ز نیستان ما را
حال ما را غم آینده مشوش نکند
در بهاران نبود فکر زمستان ما را
به نسیمی سر شوریده خود می گیریم
نیست چون شمع تعلق به شبستان ما را
تخم نیرنگ بود هر چه ز یک رنگ گذشت
دل سیه می شود از نعمت الوان ما را
نعمت آن است که چشمی نبود در پی آن
چشمه خضر ترا، دیده گریان ما را
دانه را وحشی ما دام بلا می داند
نتوان بنده خود کرد به احسان ما را
نیست وحدت طلبان را سر کثرت صائب
شاهی مصر ترا، گوشه زندان ما را
نیست چون آینه پوشیده و پنهان ما را
تیرباران قضا را سپر تسلیمیم
نیست چون شیر محابا ز نیستان ما را
حال ما را غم آینده مشوش نکند
در بهاران نبود فکر زمستان ما را
به نسیمی سر شوریده خود می گیریم
نیست چون شمع تعلق به شبستان ما را
تخم نیرنگ بود هر چه ز یک رنگ گذشت
دل سیه می شود از نعمت الوان ما را
نعمت آن است که چشمی نبود در پی آن
چشمه خضر ترا، دیده گریان ما را
دانه را وحشی ما دام بلا می داند
نتوان بنده خود کرد به احسان ما را
نیست وحدت طلبان را سر کثرت صائب
شاهی مصر ترا، گوشه زندان ما را
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۰۰
هر که چون شیشه به پیمانه رساند خود را
چون سلیمان به پریخانه رساند خود را
ما ز بی حوصلگی صلح به مینا کردیم
وقت آن خوش که به میخانه رساند خود را
در همین نشأه شود جنت او نقد، اگر
زاهد خشک به میخانه رساند خود را
هر مقامی که به آن، هوش به عمری نرسد
دل به یک نعره مستانه رساند خود را
سینه اش کان بدخشان شود از باده لعل
چون سبو هر که به میخانه رساند خود را
شمع در محفل ازان نعل در آتش دارد
که به بال و پر پروانه رساند خود را
عاشق از هر دو جهان تا نکند قطع نظر
نیست ممکن که به جانانه رساند خود را
به دو صد زخم نپیچد سر تسلیم از تیغ
که به آن زلف سیه، شانه رساند خود را
بت پرستی که نگشته است ز خود رو گردان
به چه امید به بتخانه رساند خود را
نیست ممکن به پر و بال رسد کس به مراد
مگر از همت مردانه رساند خود را
شمع در کوتهی خویش ازان دارد سعی
که به خاکستر پروانه رساند خود را
باده از شیشه جلوریز برون می آید
که به سر منزل پیمانه رساند خود را
زان چو موج است همه رشته جان ها بی تاب
که به آن گوهر یکدانه رساند خود را
صائب از چشم بد خلق مسلم گردد
هر که چون گنج به ویرانه رساند خود را
چون سلیمان به پریخانه رساند خود را
ما ز بی حوصلگی صلح به مینا کردیم
وقت آن خوش که به میخانه رساند خود را
در همین نشأه شود جنت او نقد، اگر
زاهد خشک به میخانه رساند خود را
هر مقامی که به آن، هوش به عمری نرسد
دل به یک نعره مستانه رساند خود را
سینه اش کان بدخشان شود از باده لعل
چون سبو هر که به میخانه رساند خود را
شمع در محفل ازان نعل در آتش دارد
که به بال و پر پروانه رساند خود را
عاشق از هر دو جهان تا نکند قطع نظر
نیست ممکن که به جانانه رساند خود را
به دو صد زخم نپیچد سر تسلیم از تیغ
که به آن زلف سیه، شانه رساند خود را
بت پرستی که نگشته است ز خود رو گردان
به چه امید به بتخانه رساند خود را
نیست ممکن به پر و بال رسد کس به مراد
مگر از همت مردانه رساند خود را
شمع در کوتهی خویش ازان دارد سعی
که به خاکستر پروانه رساند خود را
باده از شیشه جلوریز برون می آید
که به سر منزل پیمانه رساند خود را
زان چو موج است همه رشته جان ها بی تاب
که به آن گوهر یکدانه رساند خود را
صائب از چشم بد خلق مسلم گردد
هر که چون گنج به ویرانه رساند خود را
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۱۶
نفس سوخته روشنگر جان است مرا
چون شرر، زندگی از سوختگان است مرا
دل سودا زده ام جوش بهاران دارد
چهره از درد اگر برگ خزان است مرا
بیخودی گرد ملال از دل من می شوید
رفتن دل به نظر آب روان است مرا
گر چه افتاده ام اما پی برداشتنم
هر که قد راست کند تیر و سنان است مرا
گردش چرخ محال است مرا پیر کند
همت پیر مغان، بخت جوان است مرا
نتوان شست به هر صید گشادن، ورنه
آه تیری است که دایم به کمان است مرا
می کند سلسله عمر ابد را کوتاه
گرهی چند که در رشته جان است مرا
در سفر عادت سیلاب بهاران دارم
سختی راه طلب، سنگ فسان است مرا
در خریداری درد تو به جان بی تابم
ورنه یوسف به زر قلب گران است مرا
نیست چون سرو، مرا بی ثمری بر دل بار
که ز آسیب خزان خط امان است مرا
آب از دیده خورشید گشاید صائب
در دل آیینه عذاری که نهان است مرا
چون شرر، زندگی از سوختگان است مرا
دل سودا زده ام جوش بهاران دارد
چهره از درد اگر برگ خزان است مرا
بیخودی گرد ملال از دل من می شوید
رفتن دل به نظر آب روان است مرا
گر چه افتاده ام اما پی برداشتنم
هر که قد راست کند تیر و سنان است مرا
گردش چرخ محال است مرا پیر کند
همت پیر مغان، بخت جوان است مرا
نتوان شست به هر صید گشادن، ورنه
آه تیری است که دایم به کمان است مرا
می کند سلسله عمر ابد را کوتاه
گرهی چند که در رشته جان است مرا
در سفر عادت سیلاب بهاران دارم
سختی راه طلب، سنگ فسان است مرا
در خریداری درد تو به جان بی تابم
ورنه یوسف به زر قلب گران است مرا
نیست چون سرو، مرا بی ثمری بر دل بار
که ز آسیب خزان خط امان است مرا
آب از دیده خورشید گشاید صائب
در دل آیینه عذاری که نهان است مرا
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۲۴
چون گشاید ز چمن خاطر ناشاد مرا؟
هست گلبن به نظر، خانه صیاد مرا
تا شد از علم نظر شمع سوادم روشن
جنبش هر مژه شد سیلی استاد مرا
بارها از سخن خویش به چاه افتادم
همچو یوسف صد ازین واقعه افتاد مرا
ناخن رشک جگر کاوتر از شمشیرست
پنجه شیر بود سایه شمشاد مرا
پرده گنج محال است که ویران ماند
خضر در راه خدا می کند آباد مرا
هر چه از پیش نظر رفت به یادش آرند
یارب آن روز مبادا که کنی یاد مرا!
سر تسخیر غزالان سبکسیرم نیست
موی بر سر نبود خانه صیاد مرا
تلخی از زهر و حلاوت ز شکر مطلوب است
دشمن آن به که به خوبی نکند یاد مرا
من نه آن رشته سر در گم چرخم صائب
که گشادی شود از ناخن نقاد مرا
هست گلبن به نظر، خانه صیاد مرا
تا شد از علم نظر شمع سوادم روشن
جنبش هر مژه شد سیلی استاد مرا
بارها از سخن خویش به چاه افتادم
همچو یوسف صد ازین واقعه افتاد مرا
ناخن رشک جگر کاوتر از شمشیرست
پنجه شیر بود سایه شمشاد مرا
پرده گنج محال است که ویران ماند
خضر در راه خدا می کند آباد مرا
هر چه از پیش نظر رفت به یادش آرند
یارب آن روز مبادا که کنی یاد مرا!
سر تسخیر غزالان سبکسیرم نیست
موی بر سر نبود خانه صیاد مرا
تلخی از زهر و حلاوت ز شکر مطلوب است
دشمن آن به که به خوبی نکند یاد مرا
من نه آن رشته سر در گم چرخم صائب
که گشادی شود از ناخن نقاد مرا
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۴۷
تندی خوی ضرورست سخن آیین را
که بنوشند به تلخی، می لب شیرین را
بلبلانی که نظر بر رخ گل وا کردند
چه شناسند قماش سخن رنگین را
برد و بر طاق فراموشی جاوید گذاشت
تیشه صافدلم آینه شیرین را
کیست از عهده این وام سبکبار شود؟
گر نبخشد به کسی دختر رز کابین را
دست در دامن می زن که رسانید به چرخ
نسبت سلسله تاک، سر پروین را
عشق اندیشه ندارد ز نگهبانی عقل
دزد خاموش کند شمع سر بالین را
دل صائب چه غم از نیش ملامت دارد؟
نیست اندیشه ای از خار، کف گلچین را
که بنوشند به تلخی، می لب شیرین را
بلبلانی که نظر بر رخ گل وا کردند
چه شناسند قماش سخن رنگین را
برد و بر طاق فراموشی جاوید گذاشت
تیشه صافدلم آینه شیرین را
کیست از عهده این وام سبکبار شود؟
گر نبخشد به کسی دختر رز کابین را
دست در دامن می زن که رسانید به چرخ
نسبت سلسله تاک، سر پروین را
عشق اندیشه ندارد ز نگهبانی عقل
دزد خاموش کند شمع سر بالین را
دل صائب چه غم از نیش ملامت دارد؟
نیست اندیشه ای از خار، کف گلچین را
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۵۳
شوق اگر قافله سالار شود قافله را
راه خوابیده پر و بال شود راحله را
دعوی پوچ دلیل است به نقصان کمال
رهزنی نیست به غیر از جرس این قافله را
خار اگر رحم به این بسته زبانان نکند
کیست دیگر که گشاید گره آبله را؟
گشت آرامش دل باعث آسایش زلف
که سکون سرمه آواز بود سلسله را
نفس سوخته گرمروان طلب است
هر سیاهی که نمایان بود این مرحله را
سر بی مغز به اقبال هما می نازد
سایه تاک کند مست تنک حوصله را
چون جمادی طرف روح تواند گشتن؟
نبود رتبه تحسین به موقع صله را
پیشوایان جهان امن از ابلیس نیند
صائب از گرگ خطر بیش بود سر گله را
راه خوابیده پر و بال شود راحله را
دعوی پوچ دلیل است به نقصان کمال
رهزنی نیست به غیر از جرس این قافله را
خار اگر رحم به این بسته زبانان نکند
کیست دیگر که گشاید گره آبله را؟
گشت آرامش دل باعث آسایش زلف
که سکون سرمه آواز بود سلسله را
نفس سوخته گرمروان طلب است
هر سیاهی که نمایان بود این مرحله را
سر بی مغز به اقبال هما می نازد
سایه تاک کند مست تنک حوصله را
چون جمادی طرف روح تواند گشتن؟
نبود رتبه تحسین به موقع صله را
پیشوایان جهان امن از ابلیس نیند
صائب از گرگ خطر بیش بود سر گله را
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۵۵
چند بر کوردلان جلوه دهم معنی را؟
پیش دجال کشم مایده عیسی را
در دیاری که ز ارباب تمیزست ز کام
غنچه آن به که کند مهر، لب دعوی را
سوزنی گر نکشد سرمه بینش در چشم
نتوان عیب نمودن نفس عیسی را
خصم انگشت چرا بر سخن من ننهد؟
بر سر چوب بود حس بصر، اعمی را
هر که با خود دو گواه از رگ گردن دارد
می برد پیش، دو صد دعوی بی معنی را
نتوان بر سخن روشن من پرده کشید
چه غم از موجه نیل است کف موسی را؟
صائب از تیرگی بخت سخن شکوه مکن
کز سیه خانه گزیری نبود لیلی را
پیش دجال کشم مایده عیسی را
در دیاری که ز ارباب تمیزست ز کام
غنچه آن به که کند مهر، لب دعوی را
سوزنی گر نکشد سرمه بینش در چشم
نتوان عیب نمودن نفس عیسی را
خصم انگشت چرا بر سخن من ننهد؟
بر سر چوب بود حس بصر، اعمی را
هر که با خود دو گواه از رگ گردن دارد
می برد پیش، دو صد دعوی بی معنی را
نتوان بر سخن روشن من پرده کشید
چه غم از موجه نیل است کف موسی را؟
صائب از تیرگی بخت سخن شکوه مکن
کز سیه خانه گزیری نبود لیلی را
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۶۸
گرد اندوه پذیرد ز طرب سینه ما
سبزی بخت شود زنگ بر آیینه ما
روز تعطیل به عرفانکده مشرب نیست
صبح شنبه خجل است از شب آدینه ما
همچو خورشید بود بر همه عالم روشن
که می کهنه بود همدم دیرینه ما
صرفه از ما نبرد خصم به روبه بازی
ناخن شیر دماند ز جگر کینه ما
صائب از فیض هواداری آن زلف سیاه
نافه مشک بود خرقه پشمینه ما
سبزی بخت شود زنگ بر آیینه ما
روز تعطیل به عرفانکده مشرب نیست
صبح شنبه خجل است از شب آدینه ما
همچو خورشید بود بر همه عالم روشن
که می کهنه بود همدم دیرینه ما
صرفه از ما نبرد خصم به روبه بازی
ناخن شیر دماند ز جگر کینه ما
صائب از فیض هواداری آن زلف سیاه
نافه مشک بود خرقه پشمینه ما
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۷۱
از بساط فلک آن سوی بود بازی ما
شش جهت کیست به ششدر فکند بازی ما؟
ما حریفان کهنسال جهان ازلیم
طفل شش روزه عالم ندهد بازی ما
تخته نقش مرادست دل ساده دلان
بازی خود دهد آن کس که دهد بازی ما
قوت بازوی اقبال، رسا افتاده است
نیست محتاج به تعلیم و مدد بازی ما
خانه پرداختگانیم درین بازیگاه
دل ز بازیچه گردون نخورد بازی ما
پیری و طفل مزاجی به هم آمیخته ایم
تا شب مرگ به آخر نرسد بازی ما
روزگاری است به گردون دغا هم نردیم
عجبی نیست اگر پخته بود بازی ما
چون زر قلب نداریم به خود امیدی
در شب تار جهان تا که خورد بازی ما؟
ظاهر و باطن ما آینه یکدگرند
خاک در چشم حریفی که دهد بازی ما
بود ما محض نمودست، سرابیم سراب
جای رحم است بر آن کس که خورد بازی ما
جامه را پرده درویشی خود ساخته ایم
ندهد فقر به تشریف نمد، بازی ما
چه خیال است که از پای نشیند صائب
تا به هر کوچه چو طفلان ندود بازی ما
شش جهت کیست به ششدر فکند بازی ما؟
ما حریفان کهنسال جهان ازلیم
طفل شش روزه عالم ندهد بازی ما
تخته نقش مرادست دل ساده دلان
بازی خود دهد آن کس که دهد بازی ما
قوت بازوی اقبال، رسا افتاده است
نیست محتاج به تعلیم و مدد بازی ما
خانه پرداختگانیم درین بازیگاه
دل ز بازیچه گردون نخورد بازی ما
پیری و طفل مزاجی به هم آمیخته ایم
تا شب مرگ به آخر نرسد بازی ما
روزگاری است به گردون دغا هم نردیم
عجبی نیست اگر پخته بود بازی ما
چون زر قلب نداریم به خود امیدی
در شب تار جهان تا که خورد بازی ما؟
ظاهر و باطن ما آینه یکدگرند
خاک در چشم حریفی که دهد بازی ما
بود ما محض نمودست، سرابیم سراب
جای رحم است بر آن کس که خورد بازی ما
جامه را پرده درویشی خود ساخته ایم
ندهد فقر به تشریف نمد، بازی ما
چه خیال است که از پای نشیند صائب
تا به هر کوچه چو طفلان ندود بازی ما
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۲۲
ز خود برآمده ام، با سفر چه کار مرا؟
بریده ام ز جهان، با ثمر چه کار مرا؟
درین جهان به مرادی کز آن جهان طلبند
رسیده ام، به جهان دگر چه کار مرا؟
چو خاک شد شکرستان به مور قانع من
به تنگ گیری شهد و شکر چه کار مرا؟
بود ز گریه خود فتح باب من چون تاک
به ابرهای پریشان سفر چه کار مرا؟
خوشم چو غنچه پیکان به کار بسته خود
به انتظار نسیم سحر چه کار مرا؟
چو هست باده بی دردسر مر از خون
به جام باده پر دردسر چه کار مرا؟
کمال آینه ساده است حیرانی
به حرف بی اثر و با اثر چه کار مرا؟
چنین که سنگ ملامت گرفت اطرافم
دگر چو کبک به کوه و کمر چه کار مرا؟
علاج رخنه ملک است کار پادشهان
به رخنه دل و چاک جگر چه کار مرا؟
بس است عرفی، همداستان من صائب
به نغمه سنجی مرغ سحر چه کار مرا؟
بریده ام ز جهان، با ثمر چه کار مرا؟
درین جهان به مرادی کز آن جهان طلبند
رسیده ام، به جهان دگر چه کار مرا؟
چو خاک شد شکرستان به مور قانع من
به تنگ گیری شهد و شکر چه کار مرا؟
بود ز گریه خود فتح باب من چون تاک
به ابرهای پریشان سفر چه کار مرا؟
خوشم چو غنچه پیکان به کار بسته خود
به انتظار نسیم سحر چه کار مرا؟
چو هست باده بی دردسر مر از خون
به جام باده پر دردسر چه کار مرا؟
کمال آینه ساده است حیرانی
به حرف بی اثر و با اثر چه کار مرا؟
چنین که سنگ ملامت گرفت اطرافم
دگر چو کبک به کوه و کمر چه کار مرا؟
علاج رخنه ملک است کار پادشهان
به رخنه دل و چاک جگر چه کار مرا؟
بس است عرفی، همداستان من صائب
به نغمه سنجی مرغ سحر چه کار مرا؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۲۴
کنند تازه خطان مشکسود داغ مرا
شراب کهنه دهد تازگی دماغ مرا
چو لاله در چمن از کاسه سرنگونی ها
تهی ز باده ندیده است کس ایاغ مرا
ز خرج، دخل کریمان یکی هزار شود
در گشاده، در بسته است باغ مرا
ستاره سوخته از سوختن نیندیشد
حذر ز سوده الماس نیست داغ مرا
ز آفتاب بود روشناییم چون لعل
چسان خموش توان ساختن چراغ مرا؟
بهار تازه کند داغ تخم سوخته را
ز باده تر نتوان ساختن دماغ مرا
مرا کسی که به سیر بهشت می خواند
ندیده است مگر گوشه فراغ مرا؟
به شور حشر مرا نیست حاجتی صائب
چنین که عشق نمکسود ساخت داغ مرا
شراب کهنه دهد تازگی دماغ مرا
چو لاله در چمن از کاسه سرنگونی ها
تهی ز باده ندیده است کس ایاغ مرا
ز خرج، دخل کریمان یکی هزار شود
در گشاده، در بسته است باغ مرا
ستاره سوخته از سوختن نیندیشد
حذر ز سوده الماس نیست داغ مرا
ز آفتاب بود روشناییم چون لعل
چسان خموش توان ساختن چراغ مرا؟
بهار تازه کند داغ تخم سوخته را
ز باده تر نتوان ساختن دماغ مرا
مرا کسی که به سیر بهشت می خواند
ندیده است مگر گوشه فراغ مرا؟
به شور حشر مرا نیست حاجتی صائب
چنین که عشق نمکسود ساخت داغ مرا
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۲۵
کجا به دام کشد سایه نهال مرا
شکوفه خنده شیرست از ملال مرا
فروغ گوهر من از نژاد خورشیدست
به خیرگی نتوان کرد پایمال مرا
چنین که لقمه غم در گلوی من گره است
می حرام بود روزی حلال مرا
چسان به خنده گشایم دهن، که همچون برق
لب شکفته بود مشرق زوال مرا
پی شکست من ای سنگ، پر بهم مرسان
که می کند تپش دل شکسته بال مرا
فریب عشوه دنیا نمی خورم صائب
نظر به حسن مآل است نه به مال مرا
شکوفه خنده شیرست از ملال مرا
فروغ گوهر من از نژاد خورشیدست
به خیرگی نتوان کرد پایمال مرا
چنین که لقمه غم در گلوی من گره است
می حرام بود روزی حلال مرا
چسان به خنده گشایم دهن، که همچون برق
لب شکفته بود مشرق زوال مرا
پی شکست من ای سنگ، پر بهم مرسان
که می کند تپش دل شکسته بال مرا
فریب عشوه دنیا نمی خورم صائب
نظر به حسن مآل است نه به مال مرا
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۴۸
دوام نیست چو ایام گل جوانی را
شتاب خنده برق است شادمانی را
مکن به لهو و لعب صرف، نوجوانی را
به خاک شوره مریز آب زندگانی را
به کلفتی که ز دوران رسد گرفته مباش
که گردباد سبک می برد گرانی را
به پایداری غم نیست روزگار نشاط
شتاب خنده برق است شادمانی را
توان ز آینه جبهه سکندر دید
سیاه کاسگی آب زندگانی را
اگر چه قامت خم کرد طاق نسیانم
چنان نشد که فرامش کنم جوانی را
قرار در تن خاکی مجو ز جان صائب
حضور، پا بر رکاب است کاروانی را
شتاب خنده برق است شادمانی را
مکن به لهو و لعب صرف، نوجوانی را
به خاک شوره مریز آب زندگانی را
به کلفتی که ز دوران رسد گرفته مباش
که گردباد سبک می برد گرانی را
به پایداری غم نیست روزگار نشاط
شتاب خنده برق است شادمانی را
توان ز آینه جبهه سکندر دید
سیاه کاسگی آب زندگانی را
اگر چه قامت خم کرد طاق نسیانم
چنان نشد که فرامش کنم جوانی را
قرار در تن خاکی مجو ز جان صائب
حضور، پا بر رکاب است کاروانی را
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۵۸
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۶۴
رسید صبر به فریاد بینوایی ما
کلید روزی ما شد شکسته پایی ما
عجب که دیده ما سیر گردد از نعمت
که ساختند نگون، کاسه گدایی ما
سبک چو ابر بهاران ز لاله زار، گذشت
ز خارزار ملامت برهنه پایی ما
ز لطف بیشتر از قهر دلشکسته شویم
ز سنگ سخت تر افتاده مومیایی ما
به نور عاریه محتاج نیستیم چو ماه
که هست از نفس خویش روشنایی ما
نمی رسد به هدف گر به آسمان رفته است
نکرده ترک هوا، ناوک هوایی ما
ز بس چو غنچه پیکان گرفته دل گشتیم
نسیم دست کشید از گرهگشایی ما
کلید روزی ما شد شکسته پایی ما
عجب که دیده ما سیر گردد از نعمت
که ساختند نگون، کاسه گدایی ما
سبک چو ابر بهاران ز لاله زار، گذشت
ز خارزار ملامت برهنه پایی ما
ز لطف بیشتر از قهر دلشکسته شویم
ز سنگ سخت تر افتاده مومیایی ما
به نور عاریه محتاج نیستیم چو ماه
که هست از نفس خویش روشنایی ما
نمی رسد به هدف گر به آسمان رفته است
نکرده ترک هوا، ناوک هوایی ما
ز بس چو غنچه پیکان گرفته دل گشتیم
نسیم دست کشید از گرهگشایی ما
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۶۷
زهی به غمزه جانسوز برق مذهب ها
به خنده شکرین نوبهار مشربها
به یک کرشمه که در کار آسمان کردی
هنوز می پرد از شوق چشم کوکبها
سبکروان به نهانخانه عدم رفتند
بر آستانه چو نعلین مانده قالبها
نه روز اختر سیار ترک ما گیرند
نه شب به خواب روند این پرنده عقرب ها
ازان به تیرگی شب خوشم که مجنون را
سیاه خیمه لیلی بود دل شبها
گذشتم از سر مطلب، تمام شد مطلب
حجاب چهره مقصود بوده مطلبها
بیا به عالم آسودگان خاک و ببین
ز دستبرد اجل پی بریده مرکبها
فتاد تا به ره طرز مولوی صائب
سپند شعله فکرش شده است کوکبها
به خنده شکرین نوبهار مشربها
به یک کرشمه که در کار آسمان کردی
هنوز می پرد از شوق چشم کوکبها
سبکروان به نهانخانه عدم رفتند
بر آستانه چو نعلین مانده قالبها
نه روز اختر سیار ترک ما گیرند
نه شب به خواب روند این پرنده عقرب ها
ازان به تیرگی شب خوشم که مجنون را
سیاه خیمه لیلی بود دل شبها
گذشتم از سر مطلب، تمام شد مطلب
حجاب چهره مقصود بوده مطلبها
بیا به عالم آسودگان خاک و ببین
ز دستبرد اجل پی بریده مرکبها
فتاد تا به ره طرز مولوی صائب
سپند شعله فکرش شده است کوکبها
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۷۶
آسان چسان شود ز وطن دیده ور جدا؟
کز سنگ خاره گشت به سختی شرر جدا
رنگین شود ز باده گلرنگ، بی طلب
دستی که چون سبو نشد از زیر سر جدا
تا همچو لاله چشم گشودم درین چمن
هرگز نبود داغ مرا از جگر جدا
از دل نشد به آب شدن محو، نقش یار
این سکه از گداز نگردد ز زر جدا
بحر از گهر غبار یتیمی نمی برد
ما و تراکه می کند از یکدگر جدا؟
در قید تن ز خامی خود مانده است دل
بی پختگی ز شاخ نگردد ثمر جدا
فرهاد پا به کوه گذارد ز دیدنش
کوهی که گشته است ترا از کمر جدا
نتوان گرفت خرده ز ممسک به روی سخت
گردد ز سنگ اگر چه به آهن شرر جدا
نتوان ترا جدا ز پدر کرد، ورنه ما
از شیر کرده ایم مکرر شکر جدا
رنگی ندارم از لب لعل تو، گر چه من
کردم به زور جاذبه آب از گهر جدا
آتش کند تمیز ز هم نقد و قلب را
اخلاق خوب و زشت شود در سفر جدا
در پرده حجاب بود از وصال شمع
پروانه تا نمی شود از بال و پر جدا
صائب ز تیغ مرگ نلرزد به خویشتن
آزاده ای که گشت ز خود پیشتر جدا
کز سنگ خاره گشت به سختی شرر جدا
رنگین شود ز باده گلرنگ، بی طلب
دستی که چون سبو نشد از زیر سر جدا
تا همچو لاله چشم گشودم درین چمن
هرگز نبود داغ مرا از جگر جدا
از دل نشد به آب شدن محو، نقش یار
این سکه از گداز نگردد ز زر جدا
بحر از گهر غبار یتیمی نمی برد
ما و تراکه می کند از یکدگر جدا؟
در قید تن ز خامی خود مانده است دل
بی پختگی ز شاخ نگردد ثمر جدا
فرهاد پا به کوه گذارد ز دیدنش
کوهی که گشته است ترا از کمر جدا
نتوان گرفت خرده ز ممسک به روی سخت
گردد ز سنگ اگر چه به آهن شرر جدا
نتوان ترا جدا ز پدر کرد، ورنه ما
از شیر کرده ایم مکرر شکر جدا
رنگی ندارم از لب لعل تو، گر چه من
کردم به زور جاذبه آب از گهر جدا
آتش کند تمیز ز هم نقد و قلب را
اخلاق خوب و زشت شود در سفر جدا
در پرده حجاب بود از وصال شمع
پروانه تا نمی شود از بال و پر جدا
صائب ز تیغ مرگ نلرزد به خویشتن
آزاده ای که گشت ز خود پیشتر جدا
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۰۸
کوتاه ساز رشته آمال خویش را
مپسند در شکنجه پر و بال خویش را
پرواز من به بال و پر توست، زینهار
مشکن مرا که می شکنی بال خویش را
دست دعا بود سپر ناوک قضا
در کار خیر صرف کن اقبال خویش را
دل واپسان به هیچ مقامی نمی رسند
بفرست پیشتر ز اجل مال خویش را
آن سنگدل که آینه ما به سنگ زد
می دید کاش صورت احوال خویش را
با دشمنان دوست نما در میان منه
صائب اگر ز اهل دلی، حال خویش را
مپسند در شکنجه پر و بال خویش را
پرواز من به بال و پر توست، زینهار
مشکن مرا که می شکنی بال خویش را
دست دعا بود سپر ناوک قضا
در کار خیر صرف کن اقبال خویش را
دل واپسان به هیچ مقامی نمی رسند
بفرست پیشتر ز اجل مال خویش را
آن سنگدل که آینه ما به سنگ زد
می دید کاش صورت احوال خویش را
با دشمنان دوست نما در میان منه
صائب اگر ز اهل دلی، حال خویش را
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۲۱
می در پیاله خون جگر می شود مرا
باد مراد، موج خطر می شود مرا
گر از در گشاده دل خلق وا شود
دل بسته از گشادن در می شود مرا
ریزند خار اگر به ره من، چو گردباد
در قطع راه، بال دگر می شود مرا
چون گل درین حدیقه که جای قرار نیست
برگ نشاط، برگ سفر می شود مرا
بر من چو کبک نیست گران، سختی جهان
شادی فزون ز کوه و کمر می شود مرا
گر روزها چو شمع خموشم عجب مدان
خرج نفس به آه سحر می شود مرا
وصل گهر، صدف ز جبین گشاده یافت
در زخم، آب تیغ گهر می شود مرا
آیینه می برد کجی از نقش های کج
عیب کسان به دیده هنر می شود مرا
کرده است بی نیاز مرا درد احتیاج
کز عکس چهره خاک چو زر می شود مرا
گر بی حجاب یار درآید به خانه ام
چشم از حجاب، حلقه در می شود مرا
گر تیغ آبدار شود خار این چمن
چون گل رخ گشاده سپر می شود مرا
از بیم چشم بد، دهنی تلخ می کن
رغبت چو مور اگر به شکر می شود مرا
صائب فکند اگر چه هنر نان من به خون
رغبت همان به کسب هنر می شود مرا
باد مراد، موج خطر می شود مرا
گر از در گشاده دل خلق وا شود
دل بسته از گشادن در می شود مرا
ریزند خار اگر به ره من، چو گردباد
در قطع راه، بال دگر می شود مرا
چون گل درین حدیقه که جای قرار نیست
برگ نشاط، برگ سفر می شود مرا
بر من چو کبک نیست گران، سختی جهان
شادی فزون ز کوه و کمر می شود مرا
گر روزها چو شمع خموشم عجب مدان
خرج نفس به آه سحر می شود مرا
وصل گهر، صدف ز جبین گشاده یافت
در زخم، آب تیغ گهر می شود مرا
آیینه می برد کجی از نقش های کج
عیب کسان به دیده هنر می شود مرا
کرده است بی نیاز مرا درد احتیاج
کز عکس چهره خاک چو زر می شود مرا
گر بی حجاب یار درآید به خانه ام
چشم از حجاب، حلقه در می شود مرا
گر تیغ آبدار شود خار این چمن
چون گل رخ گشاده سپر می شود مرا
از بیم چشم بد، دهنی تلخ می کن
رغبت چو مور اگر به شکر می شود مرا
صائب فکند اگر چه هنر نان من به خون
رغبت همان به کسب هنر می شود مرا
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۳۷
مشمر ز عمر خود نفس ناشمرده را
دفتر مساز این ورق باده برده را
با زاهد فسرده مکن گفتگوی عشق
تلقین نکرده است کسی خون مرده را
تخمی که سوخت، سبز نگردد ز نوبهار
افسرده تر کند می گلگون فسرده را
بپذیر عذر باده کشان را، که همچو موج
در دست خویش نیست عنان، آب برده را
اندیشه کن ز باطن پیران که چون چنار
هست آتشی نهفته به دل سالخورده را
صائب نظر به سیب زنخدان یار نیست
دندان به پاره های دل خود فشرده را
دفتر مساز این ورق باده برده را
با زاهد فسرده مکن گفتگوی عشق
تلقین نکرده است کسی خون مرده را
تخمی که سوخت، سبز نگردد ز نوبهار
افسرده تر کند می گلگون فسرده را
بپذیر عذر باده کشان را، که همچو موج
در دست خویش نیست عنان، آب برده را
اندیشه کن ز باطن پیران که چون چنار
هست آتشی نهفته به دل سالخورده را
صائب نظر به سیب زنخدان یار نیست
دندان به پاره های دل خود فشرده را