عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
آذر بیگدلی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۷
گر روی تو بینم و بمیرم
سهل است، باین گنه مگیرم
جز نام تو نیست بر زبانم
جز یاد تو نیست در ضمیرم
من فاخته ام، تو سرو یعنی
تو آزادی و من اسیرم
افتم اگر از پیت عجب نیست
تو محتشمی و من فقیرم
گر بردارند سر بتیغم
گر بشکافند دل بتیرم
سر از قدم تو بر ندارم
دل از مهر تو بر نگیرم
هست از غمت ای جوان فراغت
از سرزنش جوان و پیرم
صبح عید است، یا ز جانان
آورده بشارتی بشیرم؟!
یا باد صبا ز خاک آن کوی
افشانده به پیرهن عبیرم؟!
گر در همه کار بیدلم، لیک
در دادن دل، بسی دلیرم
گر پند دهی بمنعم از عشق
آذر، بخلاف ناگزیرم!
کاین پند ز کس نمی پسندم
وین منع ز کس نمی پذیرم
سهل است، باین گنه مگیرم
جز نام تو نیست بر زبانم
جز یاد تو نیست در ضمیرم
من فاخته ام، تو سرو یعنی
تو آزادی و من اسیرم
افتم اگر از پیت عجب نیست
تو محتشمی و من فقیرم
گر بردارند سر بتیغم
گر بشکافند دل بتیرم
سر از قدم تو بر ندارم
دل از مهر تو بر نگیرم
هست از غمت ای جوان فراغت
از سرزنش جوان و پیرم
صبح عید است، یا ز جانان
آورده بشارتی بشیرم؟!
یا باد صبا ز خاک آن کوی
افشانده به پیرهن عبیرم؟!
گر در همه کار بیدلم، لیک
در دادن دل، بسی دلیرم
گر پند دهی بمنعم از عشق
آذر، بخلاف ناگزیرم!
کاین پند ز کس نمی پسندم
وین منع ز کس نمی پذیرم
آذر بیگدلی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۸
غمین، چند از برت با چشم خون آلود برخیزم؟!
رها کن، تا جمالت بینم و خشنود برخیزم!
نشانده بر درت ناخوانده شوقم، تا چه فرمایی؟
اگر مقبول بنشینم، وگر مردود برخیزم؟!
پس از دیری نشستم دوش، چون در گوشه یی سرمست
نشاندی غیر را پهلوی من، تا زود برخیزم
چو در بزمت نشستم، مضطرب گشتی، سرت گردم
اگر از رفتنم دل خواهدت آسود برخیزم!
زدی از دیدن بیگانگان، صد طعنه بر دربان
مرادت زین سخن، گر رفتن من بود برخیزم!
ز یار امیدوار، از آسمانم بدگمان یا رب؛
نشاند تا کجا چون ز آستان فرمود برخیزم!
چو در مجلس نشینم، تا نرنجد غیر ازو؛ پنهان
نوید خلوت خاصم دهد، تا زود برخیزم!
ز رشک غیر، در بزمش کشم تا چند آه آذر؟!
نشد تا تیره در چشمم جهان زین دود برخیزم!!
رها کن، تا جمالت بینم و خشنود برخیزم!
نشانده بر درت ناخوانده شوقم، تا چه فرمایی؟
اگر مقبول بنشینم، وگر مردود برخیزم؟!
پس از دیری نشستم دوش، چون در گوشه یی سرمست
نشاندی غیر را پهلوی من، تا زود برخیزم
چو در بزمت نشستم، مضطرب گشتی، سرت گردم
اگر از رفتنم دل خواهدت آسود برخیزم!
زدی از دیدن بیگانگان، صد طعنه بر دربان
مرادت زین سخن، گر رفتن من بود برخیزم!
ز یار امیدوار، از آسمانم بدگمان یا رب؛
نشاند تا کجا چون ز آستان فرمود برخیزم!
چو در مجلس نشینم، تا نرنجد غیر ازو؛ پنهان
نوید خلوت خاصم دهد، تا زود برخیزم!
ز رشک غیر، در بزمش کشم تا چند آه آذر؟!
نشد تا تیره در چشمم جهان زین دود برخیزم!!
آذر بیگدلی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۰
شبی کت، غیر هم بزم است، اگر بیرون در باشم
از آن بهتر که پیشت باشم و با چشم تر باشم
به پیغامی، مرا هر شب نشانی بر سر راهی
که از راه دگر هر جا روی من بیخبر باشم
بشهر آوازه ی لطف تو، با هر ناکس افتاده
زهر کس این سخن تا نشنوم، ای کاش کر باشم
رقیب از من جدا سازد تو را آخر بهم چشمی
که منهم چشم بر راه تو هر شب تا سحر باشم
از آن بهتر که پیشت باشم و با چشم تر باشم
به پیغامی، مرا هر شب نشانی بر سر راهی
که از راه دگر هر جا روی من بیخبر باشم
بشهر آوازه ی لطف تو، با هر ناکس افتاده
زهر کس این سخن تا نشنوم، ای کاش کر باشم
رقیب از من جدا سازد تو را آخر بهم چشمی
که منهم چشم بر راه تو هر شب تا سحر باشم
آذر بیگدلی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۱
آذر بیگدلی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۲
بود طریقه ی هوش، اینکه سر عشق بپوشم
ولی چه سود که کرده است عشق، غارت هوشم؟!
گرم بهیچ خرید و، گرم بهیچ فروشد؛
بجان دوست که من دوست را بجان نفروشم
جفای خویش ببین و وفای من، که همیشه
تو همزبان رقیبی و من ز شکوه خموشم
شکنج سلسله ی عنبرین و، طره ی مشکین؛
نهاد بند بپایم، کشید حلقه بگوشم
اگر بچشمه ی حیوان، فتد چو خضر گذارم
بخاک پای تو سوگند کآب بیتو ننوشم
بکشت بیتو مرا دوش فرقت تو و امشب
کشد ببزم تو از رشک غیر، حسرت دوشم!
کسی نگفته که بلبل ننالد از ستم گل
چو دارم از تو خراشی بسینه، چون نخروشم؟!
رهین باده اگر خرقه راز دوش من آذر
نمیگرفت، نمیداد باده باده فروشم
ولی چه سود که کرده است عشق، غارت هوشم؟!
گرم بهیچ خرید و، گرم بهیچ فروشد؛
بجان دوست که من دوست را بجان نفروشم
جفای خویش ببین و وفای من، که همیشه
تو همزبان رقیبی و من ز شکوه خموشم
شکنج سلسله ی عنبرین و، طره ی مشکین؛
نهاد بند بپایم، کشید حلقه بگوشم
اگر بچشمه ی حیوان، فتد چو خضر گذارم
بخاک پای تو سوگند کآب بیتو ننوشم
بکشت بیتو مرا دوش فرقت تو و امشب
کشد ببزم تو از رشک غیر، حسرت دوشم!
کسی نگفته که بلبل ننالد از ستم گل
چو دارم از تو خراشی بسینه، چون نخروشم؟!
رهین باده اگر خرقه راز دوش من آذر
نمیگرفت، نمیداد باده باده فروشم
آذر بیگدلی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۳
دردا که حریف راز دانم
حرفی زد و کرد بدگمانم
بود آنکه نخست، خضر را هم
اکنون شده دزد کاروانم
امروز فگند بر زمینم
دی برد اگر بر آسمانم
دی، دوستر آنکه بودم از جان
امروز شده است خصم جانم
نامحرم گشته محرم، ای وای
شد بسته زبان ز همزبانم
شد هم قفس من، آخر آن مرغ
کاو بود اول هم آشیانم
دم با که زنم ز مهر، کاین دم
بیمهر شده است مهربانم
من غافل از آنچه در دل اوست
او، باخبر از غم نهانم!
دیگر نخورم فریبش، آذر
چون کار گذشته ز امتحانم
حرفی زد و کرد بدگمانم
بود آنکه نخست، خضر را هم
اکنون شده دزد کاروانم
امروز فگند بر زمینم
دی برد اگر بر آسمانم
دی، دوستر آنکه بودم از جان
امروز شده است خصم جانم
نامحرم گشته محرم، ای وای
شد بسته زبان ز همزبانم
شد هم قفس من، آخر آن مرغ
کاو بود اول هم آشیانم
دم با که زنم ز مهر، کاین دم
بیمهر شده است مهربانم
من غافل از آنچه در دل اوست
او، باخبر از غم نهانم!
دیگر نخورم فریبش، آذر
چون کار گذشته ز امتحانم
آذر بیگدلی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۵
جانان نشسته تا من از شوق جان فشانم
من ایستاده تا او گوید: فشان، فشانم!
مشکل کنم فراموش، از پرفشانی دام؛
صد سال اگر پرو بال در آشیان فشانم!
محمل گذشت، و اشکم خاکی نهشت؛ تا من
بر سر چو بازآید آن کاروان، فشانم!
برنایدم، گر از دست کاری؛ ولی توانم،
از آستین غباری زان آستان فشانم
آذر، گرت بسر زر افشاند تا نشاندت
برخیز تا بپایت، من نیز جان فشانم!
من ایستاده تا او گوید: فشان، فشانم!
مشکل کنم فراموش، از پرفشانی دام؛
صد سال اگر پرو بال در آشیان فشانم!
محمل گذشت، و اشکم خاکی نهشت؛ تا من
بر سر چو بازآید آن کاروان، فشانم!
برنایدم، گر از دست کاری؛ ولی توانم،
از آستین غباری زان آستان فشانم
آذر، گرت بسر زر افشاند تا نشاندت
برخیز تا بپایت، من نیز جان فشانم!
آذر بیگدلی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۶
آمد از راه و نشد فرصت دیدن چکنم؟!
رفت و باید ستم هجر کشیدن چکنم؟!
از همان بزم، که کس ناله ی زارم نشنید؛
بایدم خنده ی اغیار شنیدن چکنم؟!
حلقه در گوش کشم، گر تو بهیچم نخری
چون تو را نیست سر بنده خریدن چکنم؟!
زد بتیغ ستم و، بست بفتراکم و ماند
بدلم حسرت در خاک طپیدن چکنم؟!
مه من، سوی سفر میرود از منزل و نیست
از پی محمل او پای دویدن چکنم؟!
گیرم ای مهر گسل، با تو گزینم پیوند
چون رسد نوبت پیوند بریدن چکنم؟!
گیرم آن آهوی وحشی شود آذر رامم
چون کند بی سبب آهنگ رسیدن چکنم؟!
رفت و باید ستم هجر کشیدن چکنم؟!
از همان بزم، که کس ناله ی زارم نشنید؛
بایدم خنده ی اغیار شنیدن چکنم؟!
حلقه در گوش کشم، گر تو بهیچم نخری
چون تو را نیست سر بنده خریدن چکنم؟!
زد بتیغ ستم و، بست بفتراکم و ماند
بدلم حسرت در خاک طپیدن چکنم؟!
مه من، سوی سفر میرود از منزل و نیست
از پی محمل او پای دویدن چکنم؟!
گیرم ای مهر گسل، با تو گزینم پیوند
چون رسد نوبت پیوند بریدن چکنم؟!
گیرم آن آهوی وحشی شود آذر رامم
چون کند بی سبب آهنگ رسیدن چکنم؟!
آذر بیگدلی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۷
آه از دمی که روز جزا گریه سر کنم
گریان در آن میانه برویت نظر کنم
تو فکر من نداری و، من غیر فکر تو؛
آن فرصتم مباد که فکر دگر کنم
آسان بود که بر سر رحم آرمت، ولی
کو طاقتی که از سر کویت سفر کنم؟!
چون نیست دسترسی که نهم سر بپای تو
در گوشه یی نشینم و خاکی بسر کنم!
آذر اگر ز یار ندیدم وفا، ولی
شرط وفا نبود کزو شکوه سر کنم؟!
گریان در آن میانه برویت نظر کنم
تو فکر من نداری و، من غیر فکر تو؛
آن فرصتم مباد که فکر دگر کنم
آسان بود که بر سر رحم آرمت، ولی
کو طاقتی که از سر کویت سفر کنم؟!
چون نیست دسترسی که نهم سر بپای تو
در گوشه یی نشینم و خاکی بسر کنم!
آذر اگر ز یار ندیدم وفا، ولی
شرط وفا نبود کزو شکوه سر کنم؟!
آذر بیگدلی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۸
درین گلشن چو شاخ گل، سرا پا گوش بنشینم
فغان بلبلی تا نشنوم، خاموش بنشینم
فریبم میدهی از وعده ی فردا، که باز امشب
بصد امیدواری در رهت چون دوش بنشینم
مکش زین بیش، ای سرو سهی از غیرتم، تا کی
تو در آغوش غیر و، من تهی آغوش بنشینم
بمحشر تا نیاموزند از من میزبانی را
چو بینم دادخواهان تو را خاموش بنشینم
ز سوز عشق، چون پروانه در رقصم، مباد آذر
که گردد آتشم افسرده و از جوش بنشینم!
فغان بلبلی تا نشنوم، خاموش بنشینم
فریبم میدهی از وعده ی فردا، که باز امشب
بصد امیدواری در رهت چون دوش بنشینم
مکش زین بیش، ای سرو سهی از غیرتم، تا کی
تو در آغوش غیر و، من تهی آغوش بنشینم
بمحشر تا نیاموزند از من میزبانی را
چو بینم دادخواهان تو را خاموش بنشینم
ز سوز عشق، چون پروانه در رقصم، مباد آذر
که گردد آتشم افسرده و از جوش بنشینم!
آذر بیگدلی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۹
خوش آنکه شبی با تو سخن گویم و گریم!
تو بشنوی و خندی و من گویم و گریم!
گر در چمنم، سوی قفس بینم و نالم؛
ور در قفسم، حرف چمن گویم و گریم!
رضوان چو دهد نار جنان، سیب بهشتم؛
نستانم و پستان و زقن گویم و گریم!
گر روز و شبی، قامت و زلف تو نبینم؛
سرو چمن و مشک ختن گویم و گریم!
هر کس بغریبان، نظر مهر کند؛ من
بیمهری یاران وطن گویم و گریم
بلبل دهن غنچه اگر بیند و نالد
من خنده ی آن غنچه دهن گویم و گریم!
تو بشنوی و خندی و من گویم و گریم!
گر در چمنم، سوی قفس بینم و نالم؛
ور در قفسم، حرف چمن گویم و گریم!
رضوان چو دهد نار جنان، سیب بهشتم؛
نستانم و پستان و زقن گویم و گریم!
گر روز و شبی، قامت و زلف تو نبینم؛
سرو چمن و مشک ختن گویم و گریم!
هر کس بغریبان، نظر مهر کند؛ من
بیمهری یاران وطن گویم و گریم
بلبل دهن غنچه اگر بیند و نالد
من خنده ی آن غنچه دهن گویم و گریم!
آذر بیگدلی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۱
گر دل جویی، هوات جویم
ور جان طلبی، رضات جویم
شد گر چه جفایت آفت جان
تا جان دارم جفات جویم
تا روز وفات، ای جفاجو
مهرت طلبم، وفات جویم
کس چون ندهد سراغت از رشک
خون گریم و از خدات جویم
تو در دل و، دل تو برده رفتی
اکنون چکنم کجات جویم؟!
غیرت، بفسون اگر ز ره برد؛
منهم روم از دعات جویم
آذر، درد تو درد عشق است
رفتم ز اجل دوات جویم
ور جان طلبی، رضات جویم
شد گر چه جفایت آفت جان
تا جان دارم جفات جویم
تا روز وفات، ای جفاجو
مهرت طلبم، وفات جویم
کس چون ندهد سراغت از رشک
خون گریم و از خدات جویم
تو در دل و، دل تو برده رفتی
اکنون چکنم کجات جویم؟!
غیرت، بفسون اگر ز ره برد؛
منهم روم از دعات جویم
آذر، درد تو درد عشق است
رفتم ز اجل دوات جویم
آذر بیگدلی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۲
دوسه روز شد که پیدا نه ای، از کجات جویم؟!
بکسیت آشنایی نه، کز آشنات جویم
تو گرانبها دری، چون من بینوات جویم؟!
وگرت کسی فروشد، ز کجا بهات جویم؟!
بهزار حیله اندر تو گریزم و گریزی
ز من آنقدر بیاید که بصد دعات جویم
بوفا امیدوارم، ز تو وین عجب کز اول
بجفا گرفته ای خو تو و، من وفات جویم
نه بدیر راهب آگه، نه به کعبه زاهد از تو؛
تو اگر بخود دلیلم نشوی کجات جویم
ز تو هیچکس نشانم چو نمیدهد ز غیرت
چکنم جز اینکه منهم روم از خدا جویم؟!
بهزار درد آذر ز من است چاره، اما
تو که درد عشق داری، ز کجا دوات جویم؟!
بکسیت آشنایی نه، کز آشنات جویم
تو گرانبها دری، چون من بینوات جویم؟!
وگرت کسی فروشد، ز کجا بهات جویم؟!
بهزار حیله اندر تو گریزم و گریزی
ز من آنقدر بیاید که بصد دعات جویم
بوفا امیدوارم، ز تو وین عجب کز اول
بجفا گرفته ای خو تو و، من وفات جویم
نه بدیر راهب آگه، نه به کعبه زاهد از تو؛
تو اگر بخود دلیلم نشوی کجات جویم
ز تو هیچکس نشانم چو نمیدهد ز غیرت
چکنم جز اینکه منهم روم از خدا جویم؟!
بهزار درد آذر ز من است چاره، اما
تو که درد عشق داری، ز کجا دوات جویم؟!
آذر بیگدلی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۳
ما به خلد از سر کویت به تماشا نرویم
به تماشا برود گر همه کس، ما نرویم
تا گل روی تو، در شهر تماشاگه ماست
به تماشای گل از شهر به صحرا نرویم!
دوستان، دوست ازین مرحله رفت و، ز پیش
رفت دل؛ ما برویم از پی او یا نرویم؟!
میهمانیم درین خانه به امّید وفا
روی درهم مکش ای سستوفا، تا نرویم
رود از رفتن ما خلقی از آنجا به گذار
برویم از سر کوی تو که تنها نرویم؟!
دل قوی دار که از جور تو در پیش کسان
گر چه گوییم ز رفتن سخن اما نرویم!
آمدیم آذر از آن کوی به رنجش امروز
ولی آن صبر نداریم که فردا نرویم
به تماشا برود گر همه کس، ما نرویم
تا گل روی تو، در شهر تماشاگه ماست
به تماشای گل از شهر به صحرا نرویم!
دوستان، دوست ازین مرحله رفت و، ز پیش
رفت دل؛ ما برویم از پی او یا نرویم؟!
میهمانیم درین خانه به امّید وفا
روی درهم مکش ای سستوفا، تا نرویم
رود از رفتن ما خلقی از آنجا به گذار
برویم از سر کوی تو که تنها نرویم؟!
دل قوی دار که از جور تو در پیش کسان
گر چه گوییم ز رفتن سخن اما نرویم!
آمدیم آذر از آن کوی به رنجش امروز
ولی آن صبر نداریم که فردا نرویم
آذر بیگدلی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۴
گرش این جفاست امسال، همان بیار گویم
سخنی که پاس یاری نگذاشت پار گویم
نشود دریغ یک دم تهی از رقیب بزمت
که غم نهانی خود، بتو آشکار گویم
ننشست روز وعده نفسی و، رفت عمدا
نگذاشت سرگذشت شب انتظار گویم
بودم فزون ز عالم، غم روزگار؛ اما
غم یار کی گذارد؛ غم روزگار گویم؟!
گله ها که از تو دارم، مه من نگفتنم به
چو تو نشنوی چه حاصل که هزار بار گویم؟!
سخنی که پاس یاری نگذاشت پار گویم
نشود دریغ یک دم تهی از رقیب بزمت
که غم نهانی خود، بتو آشکار گویم
ننشست روز وعده نفسی و، رفت عمدا
نگذاشت سرگذشت شب انتظار گویم
بودم فزون ز عالم، غم روزگار؛ اما
غم یار کی گذارد؛ غم روزگار گویم؟!
گله ها که از تو دارم، مه من نگفتنم به
چو تو نشنوی چه حاصل که هزار بار گویم؟!
آذر بیگدلی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۵
آذر بیگدلی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۶
دی، رشته ای به گردنم آن شاه مهوشان
افکند و برد چون سگم از پی کشان کشان
حسرت برد رقیب به وصلم، خدای را
یک جرعه زان میم که چشاندی به وی چشان
راهم به دیر و کعبه فتاد و نیافتم
جز دل، ز جای دیگر از آن بی نشان نشان
غلطان به خاک و خون من و آن سرو خوش خرام
رقصان میان لاله و گل است مست و سرخوشان
آذر در آستان وفا جان فشان و یار
از وی به ناز می گذرد، آستین فشان
افکند و برد چون سگم از پی کشان کشان
حسرت برد رقیب به وصلم، خدای را
یک جرعه زان میم که چشاندی به وی چشان
راهم به دیر و کعبه فتاد و نیافتم
جز دل، ز جای دیگر از آن بی نشان نشان
غلطان به خاک و خون من و آن سرو خوش خرام
رقصان میان لاله و گل است مست و سرخوشان
آذر در آستان وفا جان فشان و یار
از وی به ناز می گذرد، آستین فشان
آذر بیگدلی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۷
شاهی تو و شاهان جهان همچو غلامان
بوسند غلامان تو را، گوشه ی دامان
نالان من و در زمزمه مرغان چمن گرد
گریان من و، در قهقهه کبکان خرامان!
خوش آنکه بهم درد دل خود بشماریم
در سایه ی دیوار من و، بر لب بام آن
گفتی: چکنی چون ز میان تیغ برآرم؟!
جز شکر چه آید ز من بیسر و سامان؟!
آذر، ز نکویان طمع مهر و وفا داشت
غافل که علی العاشق هذان حرامان!
بوسند غلامان تو را، گوشه ی دامان
نالان من و در زمزمه مرغان چمن گرد
گریان من و، در قهقهه کبکان خرامان!
خوش آنکه بهم درد دل خود بشماریم
در سایه ی دیوار من و، بر لب بام آن
گفتی: چکنی چون ز میان تیغ برآرم؟!
جز شکر چه آید ز من بیسر و سامان؟!
آذر، ز نکویان طمع مهر و وفا داشت
غافل که علی العاشق هذان حرامان!
آذر بیگدلی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۹
تو خسروی و، من سگت ای شاه خسروان
هر جا روی تو، آیمت از پی دوان دوان
شب تار و، راهزن بکمین، راه پرخطر؛
غافل ز کاروان مشو، ای میر کاروان
افراسیاب عقل، گریزد بغار عجز؛
در کشوری که رستم عشق است پهلوان
با رشک غیر، پای وفایم ز کوی تو
رفتن نمیگذارد و ماندن نمیتوان
من باغبان پیرم و، از جوی چشم من
خورد آب باغ حسن تو، ای نازنین جوان!
از قد و خط و چشم و تن و رخ، تو را بود؛
سرو و بنفشه نرگس و نسرین و ارغوان
ای سرو خوشخرام، بهر سو روان شوی؛
سیل سرشک آذرت آید ز پی روان!
هر جا روی تو، آیمت از پی دوان دوان
شب تار و، راهزن بکمین، راه پرخطر؛
غافل ز کاروان مشو، ای میر کاروان
افراسیاب عقل، گریزد بغار عجز؛
در کشوری که رستم عشق است پهلوان
با رشک غیر، پای وفایم ز کوی تو
رفتن نمیگذارد و ماندن نمیتوان
من باغبان پیرم و، از جوی چشم من
خورد آب باغ حسن تو، ای نازنین جوان!
از قد و خط و چشم و تن و رخ، تو را بود؛
سرو و بنفشه نرگس و نسرین و ارغوان
ای سرو خوشخرام، بهر سو روان شوی؛
سیل سرشک آذرت آید ز پی روان!
آذر بیگدلی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۰
نشسته میکشان، اهل هوس در خلوت جانان؛
مرا بیرون در باید کشیدن ناز دربانان
چه در شیر تو کافر کیش مادر کرده در طفلی
که شیرین در مذاق آید تو را خون مسلمانان؟!
بتان ریزند اگر خونم، غم جانم نه؛ لیک از خون
شود آلوده ترسم دامن این پاکدامانان
اگر در چاک پیراهن نمایی نار پستان را
ز غیرت خون شود دل در درون نارپستانان
بکویش میروم ناخوانده از بیطاقتی هر دم
ولی زان رفتنم شرمنده، چون ناخوانده مهمانان
نه ترسم کآسمان برگردد از من، لیک از آن ترسم
که برگردند از من بیگنه برگشته مژگانان
خوش آن ساعت که نالان افتم از پی ناقه ی او را
چو مجنون، از قفای محمل لیلی حدی خوانان
مرا گر کشت ترسا زاده یی، خونم بحل بادش؛
بمحشر دامن او را مگیرید ای مسلمانان
ببزم خاص جانان، نیست آذر را رهی آری
گدایان را نباشد ره بخلوتگاه سلطانان
مرا بیرون در باید کشیدن ناز دربانان
چه در شیر تو کافر کیش مادر کرده در طفلی
که شیرین در مذاق آید تو را خون مسلمانان؟!
بتان ریزند اگر خونم، غم جانم نه؛ لیک از خون
شود آلوده ترسم دامن این پاکدامانان
اگر در چاک پیراهن نمایی نار پستان را
ز غیرت خون شود دل در درون نارپستانان
بکویش میروم ناخوانده از بیطاقتی هر دم
ولی زان رفتنم شرمنده، چون ناخوانده مهمانان
نه ترسم کآسمان برگردد از من، لیک از آن ترسم
که برگردند از من بیگنه برگشته مژگانان
خوش آن ساعت که نالان افتم از پی ناقه ی او را
چو مجنون، از قفای محمل لیلی حدی خوانان
مرا گر کشت ترسا زاده یی، خونم بحل بادش؛
بمحشر دامن او را مگیرید ای مسلمانان
ببزم خاص جانان، نیست آذر را رهی آری
گدایان را نباشد ره بخلوتگاه سلطانان