عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
آذر بیگدلی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۱
اشک من کآب زلالی است که نتوان گفتن
تازگی بخش نهالی است که نتوان گفتن
برده ای چون دلم از دست، مپرس از حالم
حال دل باخته، حالی است که نتوان گفتن
سرکش افتاده بسی گلبن این باغ، ولی
بلبلش را پروبالی است که نتوان گفتن!
درد دل من، همه این است که بوسم پایت؛
در دل غیر خیالی است که نتوان گفتن
بزم هر کس، ز چراغی است فروزان و زمن
روشن از شمع جمالی است که نتوان گفتن
ننشیند بسر سرو، که مرغ دل من
سایه پرورد نهالی است که نتوان گفتن!
گفتی: آذر که سگ کوی بتان بود چه شد؟!
پی رم کرده غزالی است که نتوان گفتن
تازگی بخش نهالی است که نتوان گفتن
برده ای چون دلم از دست، مپرس از حالم
حال دل باخته، حالی است که نتوان گفتن
سرکش افتاده بسی گلبن این باغ، ولی
بلبلش را پروبالی است که نتوان گفتن!
درد دل من، همه این است که بوسم پایت؛
در دل غیر خیالی است که نتوان گفتن
بزم هر کس، ز چراغی است فروزان و زمن
روشن از شمع جمالی است که نتوان گفتن
ننشیند بسر سرو، که مرغ دل من
سایه پرورد نهالی است که نتوان گفتن!
گفتی: آذر که سگ کوی بتان بود چه شد؟!
پی رم کرده غزالی است که نتوان گفتن
آذر بیگدلی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۳
باز نامد قاصدی کامد بسویت، سوی من؛
دید چون روی تو، نتوانست دیدن روی من!
چون نیفتم از پیش، کز یک نگه بیرون کشید
هر چه آهو در حرم بود، از حرم آهوی من؟!
چاره ی بیماری خود، ناید از دستم طبیب؛
تا چو دل، بیماری افتاده است در پهلوی من
گر بسازد غیر، با ناسازی گردون چو من
چون تواند ساخت با خوی بد بدخوی من؟!
دشمنان را از قفای دوست دیدم، گفتم: آه؛
دور باد آسیب گرگان یا رب از آهوی من
از جهان پهلو تهی دارم، بشکر اینکه نیست
یار در پهلوی غیر و، غیر در پهلوی من!
بر ندارم سر ز زانوی غم آذر، بعدازین
تا شود آن سرو سیمین ساق، همزانوی من
دید چون روی تو، نتوانست دیدن روی من!
چون نیفتم از پیش، کز یک نگه بیرون کشید
هر چه آهو در حرم بود، از حرم آهوی من؟!
چاره ی بیماری خود، ناید از دستم طبیب؛
تا چو دل، بیماری افتاده است در پهلوی من
گر بسازد غیر، با ناسازی گردون چو من
چون تواند ساخت با خوی بد بدخوی من؟!
دشمنان را از قفای دوست دیدم، گفتم: آه؛
دور باد آسیب گرگان یا رب از آهوی من
از جهان پهلو تهی دارم، بشکر اینکه نیست
یار در پهلوی غیر و، غیر در پهلوی من!
بر ندارم سر ز زانوی غم آذر، بعدازین
تا شود آن سرو سیمین ساق، همزانوی من
آذر بیگدلی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۴
آذر بیگدلی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۵
فزود هر نفسم عشق، کز خط شبگون؛
فزود روزبروز آن جمال روز افزون
چو نیست تاب فراقم، مرو که گر بروی
ز اشک من همه چا پای مینهی در خون
بحیرتم ز دل تنگ خود، که هر که نشست
در آن خرابه، از آنجا نمیرود بیرون!
کسی که نیست ز یارش جدا چه میداند
که از جدایی لیلی چه میکشد مجنون؟!
فغان که نیست مرا بیشتر ز یکدل و تو
بیک نگاه بری از هزار دل افزون
فزود روزبروز آن جمال روز افزون
چو نیست تاب فراقم، مرو که گر بروی
ز اشک من همه چا پای مینهی در خون
بحیرتم ز دل تنگ خود، که هر که نشست
در آن خرابه، از آنجا نمیرود بیرون!
کسی که نیست ز یارش جدا چه میداند
که از جدایی لیلی چه میکشد مجنون؟!
فغان که نیست مرا بیشتر ز یکدل و تو
بیک نگاه بری از هزار دل افزون
آذر بیگدلی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۶
چرا، هر جا مرا دیدی،از آنجا آمدی بیرون؟!
محابا کرده ز آنجا بی محابا آمدی بیرون؟!
ز بزم غیر، رشکم برد بیرون شب؛ ندانستم
در آن غمخانه ماندی تا سحر، یا آمدی بیرون؟!
شنیدم شب ببزم غیر ماندی، مردم از غیرت؛
نخواهم زنده شد، گیرم که فردا آمدی بیرون!
زدی آتش بجان بلبل و قمری که از گلشن
سحر چون شاخ گل ای سرو بالا آمدی بیرون
ز تنهایی ننالم، لیک از آن نالم که در خلوت
مرا بگذاشتی تنها و تنها آمدی بیرون
محابا کرده ز آنجا بی محابا آمدی بیرون؟!
ز بزم غیر، رشکم برد بیرون شب؛ ندانستم
در آن غمخانه ماندی تا سحر، یا آمدی بیرون؟!
شنیدم شب ببزم غیر ماندی، مردم از غیرت؛
نخواهم زنده شد، گیرم که فردا آمدی بیرون!
زدی آتش بجان بلبل و قمری که از گلشن
سحر چون شاخ گل ای سرو بالا آمدی بیرون
ز تنهایی ننالم، لیک از آن نالم که در خلوت
مرا بگذاشتی تنها و تنها آمدی بیرون
آذر بیگدلی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۷
من و دردت، که درمان من است این؛
چه درمان؟ راحت جان من است این!
من و افغان، دلت گر مهربان شد؛
که از تأثیر افغان من است این!
زدم دستش بدامان، گفت از ناز:
بکش دستت، که دامان من است این
نهان از زخم تیرش مردم، اما
نگفتم کار جانان من است این
ولی ترسم که چون پیکان ز خاکم
کشد، گوید که: پیکان من است این!
مپرس ای همدم، این زرکش قبا کیست؟!
گدایش من، که سلطان من است این!!
بجانم دایم از دست دل آذر
مگو دل، دشمن جان من است این!!
چه درمان؟ راحت جان من است این!
من و افغان، دلت گر مهربان شد؛
که از تأثیر افغان من است این!
زدم دستش بدامان، گفت از ناز:
بکش دستت، که دامان من است این
نهان از زخم تیرش مردم، اما
نگفتم کار جانان من است این
ولی ترسم که چون پیکان ز خاکم
کشد، گوید که: پیکان من است این!
مپرس ای همدم، این زرکش قبا کیست؟!
گدایش من، که سلطان من است این!!
بجانم دایم از دست دل آذر
مگو دل، دشمن جان من است این!!
آذر بیگدلی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۸
آذر بیگدلی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۹
ز میان میروم اینک، بکنارم بنشین
بنشین، هست زمانی بتو کارم بنشین
آمدی، کز غم بیرون ز شمارم پرسی
بنشین، تا بتو یک یک بشمارم بنشین
از برم رفتی و، میمیرم ازین غم باری
بکنارم ننشستی، بمزارم بنشین
ای که احوال دل زار، ز من میپرسی؛
بنشین، تا بتو گوید دل زارم، بنشین
گفتمش آذر، هوس روی تو دارم چکنم؟!
گفت: جایی که فتد بر تو گذارم بنشین
بنشین، هست زمانی بتو کارم بنشین
آمدی، کز غم بیرون ز شمارم پرسی
بنشین، تا بتو یک یک بشمارم بنشین
از برم رفتی و، میمیرم ازین غم باری
بکنارم ننشستی، بمزارم بنشین
ای که احوال دل زار، ز من میپرسی؛
بنشین، تا بتو گوید دل زارم، بنشین
گفتمش آذر، هوس روی تو دارم چکنم؟!
گفت: جایی که فتد بر تو گذارم بنشین
آذر بیگدلی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۰
بزبان حال دارم، گله بینهایت از تو؛
چکنم نمیتوانم که کنم شکایت از تو؟!
بکش و بسوز یارا، دل دردمند ما را؛
بسزای آنکه دارد نظر عنایت از تو
مکن این قدر شکایت ز غمش دلا، مبادا
که کند ببزم وصلش دگری حکایت از تو!
ز فراق غوطه در خون زدم و، ز ساده لوحی
چکنم که باز دارم طمع حمایت از تو؟!
سر خود بگیر آذر برو از میانه شاید
بکسی غم محبت نکند سرایت از تو!
چکنم نمیتوانم که کنم شکایت از تو؟!
بکش و بسوز یارا، دل دردمند ما را؛
بسزای آنکه دارد نظر عنایت از تو
مکن این قدر شکایت ز غمش دلا، مبادا
که کند ببزم وصلش دگری حکایت از تو!
ز فراق غوطه در خون زدم و، ز ساده لوحی
چکنم که باز دارم طمع حمایت از تو؟!
سر خود بگیر آذر برو از میانه شاید
بکسی غم محبت نکند سرایت از تو!
آذر بیگدلی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۱
از غیر، ایمنم، که بود پاسبان تو
خون من اینکه ریخته بر آستان تو
صد رنگ میوه داده نهالت، ولی چه سود
زان میوه تر نکرد لبی باغبان تو؟!
این خط و خال، دشمن دین و دل من است؛
بر گوشه ی لب تو، و کنج دهان تو
خوش آنکه بشنوم سخنی راست یا دروغ
من از زبان آنکه شنید از زبان تو
کردی مرا بعشق هزار امتحان و، باز
دارم گمان بد، بدل بدگمان تو!
بیمهری تو نیست گر از مهربانیم
چون مهربان نشد دل نامهربان تو؟!
آذر ز شکوه ی دلم، آتش زدی بجان؛
من چون کنم؟ زده است دل آتش بجان تو!
خون من اینکه ریخته بر آستان تو
صد رنگ میوه داده نهالت، ولی چه سود
زان میوه تر نکرد لبی باغبان تو؟!
این خط و خال، دشمن دین و دل من است؛
بر گوشه ی لب تو، و کنج دهان تو
خوش آنکه بشنوم سخنی راست یا دروغ
من از زبان آنکه شنید از زبان تو
کردی مرا بعشق هزار امتحان و، باز
دارم گمان بد، بدل بدگمان تو!
بیمهری تو نیست گر از مهربانیم
چون مهربان نشد دل نامهربان تو؟!
آذر ز شکوه ی دلم، آتش زدی بجان؛
من چون کنم؟ زده است دل آتش بجان تو!
آذر بیگدلی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۲
کی یار ریزد خون یار، آنگاه یاری همچو تو؟!
آخر که از یاران بگو کرده است کاری همچو تو؟!
تازی تو گر رخش جفا، کی جان برند اهل وفا؟!
مسکین شکاری کز قفا، دارد شکاری همچو تو؟!
خونم بریز ای سیم تن، چون کس نخواهد خواستن؛
خون گدایی همچو من، از شهریاری همچو تو!
از بس ز غم خون خوردنم، مشکل بود جان بردنم؛
ظلم است از غم مردنم، با غمگساری همچو تو!
بس از پی ات ای بیوفا افتادم، افتادم ز پا ؛
اما سگی چون من کجا، گیرد شکاری همچو تو؟!
ای گل نیم غمیگن بسی، گر بینمت با هر خسی؛
دانم نسازد با کسی، ناسازگاری همچو تو!
دی گفتمش: سرو و سمن، بر رسته چون تو در چمن؛
او گفت: گفتی همچو من؟! - من گفتم: آری همچو تو!
گفتا: ازین کو پس برو، دل کن بیار نو گرو؛
گفتم: نه حرفی میشنو کو یار و یاری همچو تو؟!
گفتا: نگردد کس دگر، خونین دل و خونین جگر
آذر بود یاری اگر، در هر دیاری همچو تو!
آخر که از یاران بگو کرده است کاری همچو تو؟!
تازی تو گر رخش جفا، کی جان برند اهل وفا؟!
مسکین شکاری کز قفا، دارد شکاری همچو تو؟!
خونم بریز ای سیم تن، چون کس نخواهد خواستن؛
خون گدایی همچو من، از شهریاری همچو تو!
از بس ز غم خون خوردنم، مشکل بود جان بردنم؛
ظلم است از غم مردنم، با غمگساری همچو تو!
بس از پی ات ای بیوفا افتادم، افتادم ز پا ؛
اما سگی چون من کجا، گیرد شکاری همچو تو؟!
ای گل نیم غمیگن بسی، گر بینمت با هر خسی؛
دانم نسازد با کسی، ناسازگاری همچو تو!
دی گفتمش: سرو و سمن، بر رسته چون تو در چمن؛
او گفت: گفتی همچو من؟! - من گفتم: آری همچو تو!
گفتا: ازین کو پس برو، دل کن بیار نو گرو؛
گفتم: نه حرفی میشنو کو یار و یاری همچو تو؟!
گفتا: نگردد کس دگر، خونین دل و خونین جگر
آذر بود یاری اگر، در هر دیاری همچو تو!
آذر بیگدلی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۳
غیر را خون دل از دیده روان است که تو
خون ما ریزی و، ما را غرض آن است که تو
نشوی شهره بعاشق کشی اندر همه شهر
آری آیین مروت نه چنان است که تو
بی سبب رسم و ره جور و جفا گیری پیش
ور زنی بیگنهم تیغ، همان است که تو
کشته باشی ز ستم صید حرم تا دانی
لیک بر طبع من این ظلم گران است که تو
بهر دلجویی غیرم کشی، اما چو کشی
چشمم آن روز بهر سو نگران است که تو
از پی نعش من آیی، ولی آن دم میدان
که کسان را همه این ورد زبان است که تو
قاتل آذری از من دگر از حیله مپرس
کز نکویان که تو را کشت؟ عیان است که تو!
خون ما ریزی و، ما را غرض آن است که تو
نشوی شهره بعاشق کشی اندر همه شهر
آری آیین مروت نه چنان است که تو
بی سبب رسم و ره جور و جفا گیری پیش
ور زنی بیگنهم تیغ، همان است که تو
کشته باشی ز ستم صید حرم تا دانی
لیک بر طبع من این ظلم گران است که تو
بهر دلجویی غیرم کشی، اما چو کشی
چشمم آن روز بهر سو نگران است که تو
از پی نعش من آیی، ولی آن دم میدان
که کسان را همه این ورد زبان است که تو
قاتل آذری از من دگر از حیله مپرس
کز نکویان که تو را کشت؟ عیان است که تو!
آذر بیگدلی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۴
صبح، مگر میدمد از کوی تو
کز نفسش میشنوم بوی تو
توبه دهد بابلیان را ز سحر
جادویی نرگس جادوی تو
سلسله ی شیفتگان غمت
نگسلد از سلسله ی موی تو
دعوی خون، نشنود از من کسی
روز جزا بینم اگر روی تو
شکوه ام از خوی تو هرگز نبود
بود چو روی تو اگر خوی تو
گر نشینی تو به پهلوی من
به که نشینند به پهلوی تو
آذر دل باخته را ساخته
گوشه نشین گوشه ی ابروی تو
کز نفسش میشنوم بوی تو
توبه دهد بابلیان را ز سحر
جادویی نرگس جادوی تو
سلسله ی شیفتگان غمت
نگسلد از سلسله ی موی تو
دعوی خون، نشنود از من کسی
روز جزا بینم اگر روی تو
شکوه ام از خوی تو هرگز نبود
بود چو روی تو اگر خوی تو
گر نشینی تو به پهلوی من
به که نشینند به پهلوی تو
آذر دل باخته را ساخته
گوشه نشین گوشه ی ابروی تو
آذر بیگدلی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۵
حسرتم این است در دل، کز فراق روی تو
چون سپارم جان، سپارندم بخاک کوی تو
رفتم از کوی تو گریان، لیک رشکم میکشد؛
کز سرشکم غیر خواهد جست راه کوی تو
دسته ی گل، صبح در دستت چو بینم در چمن
بلبل از بوی گل افتد مست و من از بوی تو
رشک میکشتم، اگر خوی تو چون روی تو بود
غیر را محروم از روی تو دارد خوی تو
بعد ازین، این مدعی چون بر در جانان روی
من هم آیم از قفا و ایستم پهلوی تو
یا تو را بینند و بگشایند در بر روی من
یا مرا بینند و نگشایند در بر روی تو
تا کنند از ساده لوحیهای آذر آگهت
قاصد از وی نامه ی ننوشته آرد سوی تو
چون سپارم جان، سپارندم بخاک کوی تو
رفتم از کوی تو گریان، لیک رشکم میکشد؛
کز سرشکم غیر خواهد جست راه کوی تو
دسته ی گل، صبح در دستت چو بینم در چمن
بلبل از بوی گل افتد مست و من از بوی تو
رشک میکشتم، اگر خوی تو چون روی تو بود
غیر را محروم از روی تو دارد خوی تو
بعد ازین، این مدعی چون بر در جانان روی
من هم آیم از قفا و ایستم پهلوی تو
یا تو را بینند و بگشایند در بر روی من
یا مرا بینند و نگشایند در بر روی تو
تا کنند از ساده لوحیهای آذر آگهت
قاصد از وی نامه ی ننوشته آرد سوی تو
آذر بیگدلی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۶
این مزد قاصدی است که آید ز کوی تو
کو را دوباره باز فرستم بسوی تو
هر کس کند ز دیدن روی تو منع من
منعش نمیکنم، که ندیده است روی تو
ترسم ببزم غیر سراغت دهد کسی
گر میرم از غمت، نکنم جستجوی تو
شادم که غیر اگر بردت از کنار من
نتواند از دلم ببرد آرزوی تو
ای شاخ گل، بباغ قدم نه که تا بخاک
بلبل ز بوی گل فتد و گل ز بوی تو
روی تو ماه و، بوی تو گل، حیف در دلم
آتش زده است خوی تو، خوی تو، خوی تو
خوش پند میدهی دگر آذر مرا بصبر
شد بدگمان ز تو دلم از گفتگوی تو
کو را دوباره باز فرستم بسوی تو
هر کس کند ز دیدن روی تو منع من
منعش نمیکنم، که ندیده است روی تو
ترسم ببزم غیر سراغت دهد کسی
گر میرم از غمت، نکنم جستجوی تو
شادم که غیر اگر بردت از کنار من
نتواند از دلم ببرد آرزوی تو
ای شاخ گل، بباغ قدم نه که تا بخاک
بلبل ز بوی گل فتد و گل ز بوی تو
روی تو ماه و، بوی تو گل، حیف در دلم
آتش زده است خوی تو، خوی تو، خوی تو
خوش پند میدهی دگر آذر مرا بصبر
شد بدگمان ز تو دلم از گفتگوی تو
آذر بیگدلی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۷
نمیکنم گله، اما ز بیوفائی تو
بآن رسیده که آسان شود جدایی تو
خدای داند و، آن کز تو شد چو من نومید؛
که اعتماد نشاید بر آشنایی تو
ز خلف وعده، برندی چو من برآری نام؛
اگر چه شهره ی شهر است پارسایی تو
غمم فزود ز عذر تغافل تو، دریغ
که شد شکسته ترم دل ز مومیایی تو
ره خرابه ام، از دیگران مپرس و بیا
که میکند دل گمگشته رهنمایی تو
صبا، بگو به صباحی، که از نوای هزار
هزار بار مرا به سخن سرایی تو
ولی ز زلف عروسان طبع آذر نیز
دمد عبیر چو بیند گرهگشایی تو!
بآن رسیده که آسان شود جدایی تو
خدای داند و، آن کز تو شد چو من نومید؛
که اعتماد نشاید بر آشنایی تو
ز خلف وعده، برندی چو من برآری نام؛
اگر چه شهره ی شهر است پارسایی تو
غمم فزود ز عذر تغافل تو، دریغ
که شد شکسته ترم دل ز مومیایی تو
ره خرابه ام، از دیگران مپرس و بیا
که میکند دل گمگشته رهنمایی تو
صبا، بگو به صباحی، که از نوای هزار
هزار بار مرا به سخن سرایی تو
ولی ز زلف عروسان طبع آذر نیز
دمد عبیر چو بیند گرهگشایی تو!
آذر بیگدلی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۸
شد از دو چشم توام، چشم خونفشان هر دو؛
چه کرده اند، باین هر دو بنگر آن هر دو!
دو چشم نه، دوز بابل رسیده سحرورند؛
که باشد از فن هاروتشان نشان هر دو!
دو چشم نه، دو نکو نرگش گلستانند؛
که گشته در چمن دل نگاهبان هر دو!
دو چشم نه، دو بلا جاودان خونخوارند؛
که خورده خون کسان، گشته ناتوان هر دو!
دو چشم نه، دو عجب سحر پیشه غمازند
که کرده جان بتن سامری روان هر دو!
دو چشم نه، دو سیه مست ترک بیرحم اند؛
که بسته خنجر خونریز بر میان هر دو!
دو چشم نه، دو جفاپیشه دزد طرارند
که میبرند نهان دل ز مردمان هر دو!
دو چشم نه، دو نظر باز رند عیارند؛
که می کنند بسی فتنه ها عیان هر دو!
دو چشم نه، دو سخن ساز طفل خاموشند؛
که میزنند بسی حرف و بی زبان هر دو!
دو چشم نه، دو غزال سفید دل سیهند؛
که میچرند ز شوخی بگلستان هر دو!
دو چشم نه، دو حریفند صید کش، آذر
که کشته صید حرم را در آشیان هر دو!
ز گیسوان مسلسل بدست هر دو کمند
ز ابروان مقرس، بکف کمان هر دو
چه کرده اند، باین هر دو بنگر آن هر دو!
دو چشم نه، دوز بابل رسیده سحرورند؛
که باشد از فن هاروتشان نشان هر دو!
دو چشم نه، دو نکو نرگش گلستانند؛
که گشته در چمن دل نگاهبان هر دو!
دو چشم نه، دو بلا جاودان خونخوارند؛
که خورده خون کسان، گشته ناتوان هر دو!
دو چشم نه، دو عجب سحر پیشه غمازند
که کرده جان بتن سامری روان هر دو!
دو چشم نه، دو سیه مست ترک بیرحم اند؛
که بسته خنجر خونریز بر میان هر دو!
دو چشم نه، دو جفاپیشه دزد طرارند
که میبرند نهان دل ز مردمان هر دو!
دو چشم نه، دو نظر باز رند عیارند؛
که می کنند بسی فتنه ها عیان هر دو!
دو چشم نه، دو سخن ساز طفل خاموشند؛
که میزنند بسی حرف و بی زبان هر دو!
دو چشم نه، دو غزال سفید دل سیهند؛
که میچرند ز شوخی بگلستان هر دو!
دو چشم نه، دو حریفند صید کش، آذر
که کشته صید حرم را در آشیان هر دو!
ز گیسوان مسلسل بدست هر دو کمند
ز ابروان مقرس، بکف کمان هر دو
آذر بیگدلی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۹
ای که بخون من شدت، ساعد نازنین فرو
دست فشان، که ریزدت خونم از آستین فرو
برده لبت ز شهد و مل، تلخی کام جزو و کل:
تا ز تبسمت بگل میچکد انگبین فرو
شکر خط سیاه را، منع مکن نگاه را؛
تا نگرفته ماه را، هاله ی عنبرین فرو
هر که شبی بخوابگه، دید عیان رخت چو مه
گفت که: ماه چارده آمده بر زمین فرو!
ماه مرا، بطرف رو سر زده خط مشکبو؛
یا نه ز چین زلف او، ریخته مشک چین فرو؟!
چون گذرد باضطراب، از پی او بصد شتاب؛
افتم و گیرمش رکاب، آورمش زرین فرو
شب شده غیر هم برت، داده بدست ساغرت
روز ز شرم آذرت، خون چکد از جبین فرو
دست فشان، که ریزدت خونم از آستین فرو
برده لبت ز شهد و مل، تلخی کام جزو و کل:
تا ز تبسمت بگل میچکد انگبین فرو
شکر خط سیاه را، منع مکن نگاه را؛
تا نگرفته ماه را، هاله ی عنبرین فرو
هر که شبی بخوابگه، دید عیان رخت چو مه
گفت که: ماه چارده آمده بر زمین فرو!
ماه مرا، بطرف رو سر زده خط مشکبو؛
یا نه ز چین زلف او، ریخته مشک چین فرو؟!
چون گذرد باضطراب، از پی او بصد شتاب؛
افتم و گیرمش رکاب، آورمش زرین فرو
شب شده غیر هم برت، داده بدست ساغرت
روز ز شرم آذرت، خون چکد از جبین فرو
آذر بیگدلی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۰
بر سر ره نشسته ام، قاصد کوی یار کو؟!
دیده سفید کرده ام، گردی از آن دیار کو؟!
غیر ببزم آن پسر، محرم و من برون در؛
گر نکند دعا اثر، بازی روزگار کو؟!
روز جزا، فرشته یی، کز بدو نیک پرسدم
گریه کنان بدامنش، دست زنم که یار کو؟!
از پی قتل دوستان، تیغ کشد چو از میان؛
گر نشوم ز پی روان، طاقت انتظار کو؟!
یار و رقیب همنشین، آذر تنگدل غمین؛
دشمنی سپهر این، دوستی نگار کو؟!
دیده سفید کرده ام، گردی از آن دیار کو؟!
غیر ببزم آن پسر، محرم و من برون در؛
گر نکند دعا اثر، بازی روزگار کو؟!
روز جزا، فرشته یی، کز بدو نیک پرسدم
گریه کنان بدامنش، دست زنم که یار کو؟!
از پی قتل دوستان، تیغ کشد چو از میان؛
گر نشوم ز پی روان، طاقت انتظار کو؟!
یار و رقیب همنشین، آذر تنگدل غمین؛
دشمنی سپهر این، دوستی نگار کو؟!
آذر بیگدلی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۲
نهم چون از غمت شب بر زمین ای شخ کمان پهلو
ز بیم ناوک آهم، بدزدد آسمان پهلو
تو خفته برقفا، در بستر عشرت چه غم داری
که مسکینی نهد از غم بخاک آستان پهلو؟!
ز داغ دل، زمین چون آسمانی پر ز انجم شد
شب هجر تو سودم بر زمین بس هر زمان پهلو
نبیند خنجر پهلو گذار او شکست اکنون
که بس بر خاک سودم، شد تهی از استخوان پهلو
کنم زان آستان پهلو تهی از خجلت دربان
نداد از ناله ام یک شب، ببستر پاسبان پهلو
بمهد شاخ، طفل در خواب است ازین غافل؛
که شبها میدهد بلبل، بخار آشیان پهلو
چه خواهی کرد، آذر زیر تیغت گر کشد آهی
در آن ساعت که میغلطد ازین پهلو بآن پهلو؟!
ز بیم ناوک آهم، بدزدد آسمان پهلو
تو خفته برقفا، در بستر عشرت چه غم داری
که مسکینی نهد از غم بخاک آستان پهلو؟!
ز داغ دل، زمین چون آسمانی پر ز انجم شد
شب هجر تو سودم بر زمین بس هر زمان پهلو
نبیند خنجر پهلو گذار او شکست اکنون
که بس بر خاک سودم، شد تهی از استخوان پهلو
کنم زان آستان پهلو تهی از خجلت دربان
نداد از ناله ام یک شب، ببستر پاسبان پهلو
بمهد شاخ، طفل در خواب است ازین غافل؛
که شبها میدهد بلبل، بخار آشیان پهلو
چه خواهی کرد، آذر زیر تیغت گر کشد آهی
در آن ساعت که میغلطد ازین پهلو بآن پهلو؟!