عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
آذر بیگدلی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۳
کو خضر راهی؟ کز خیل آن ماه
وامانده ام پس، گم کرده ام راه!
از دل صبوری، هنگام دوری
باور ندارم، والله بالله!
ریزد چو جیحون، خیزد چو گردون
از دیده ام اشک، از سینه ام آه!
جانها فدایت، تا چیست رایت؟!
جنگ تو دلکش، صلح تو دلخواه!
کی از کمندم، افتد به بندم؟!
آن صید وحشی، این رشته کوتاه!
افغان ز گفتن، آه از نهفتن؛
مسکین گدایی، کو رنجد از شاه!
دشمن بدلبر، همبزم و؛ آذر
جان میسپارد بیرون درگاه
آذر بیگدلی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۵
بدو زلف تو که یکسر دل مبتلا نشسته
همه حیرتم که آیا دل من کجا نشسته؟!
بهمین امید، هر شب بره تو می نشینم؛
که تو بیوفا بپرسی که دگر چرا نشسته؟!
چکنم ز رشک یا رب، چو بروز حشر بینم
که هزار کشته آنجا، پی خونبها نشسته
شب و شاهد و چغانه، من و باده ی مغانه
تو ببین که نقش طالع، چه بمدعا نشسته
بچمن گلی ندیدم، که جدا ز خار باشد
عجب است اینکه آذر ز گلشن جدا نشسته؟!
آذر بیگدلی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۶
از روی فرخ فال بین، زلفش نگونسار آمده
طاووس رنگین بال بین، افسونگر مار آمده
در دیر شد رقصان صنم، یا میچمد صید حرم؟!
یا در گلستان ارم، سروی برفتار آمده؟!
چون رخ ز می رخشان کند، خورشید و مه پنهان کند؛
سودا که با اخوان کند یوسف ببازار آمده؟!
چون دیدمش با تیغ کین، بر پای او سودم جبین؛
گفتا که: آذر را ببین، از جان چه بیزار آمده؟!
آذر بیگدلی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۷
شب هجران، نمیدانم ز پی دارد سحر یا نه؟!
وگر دارد سحر، آه سحر دارد اثر یا نه؟!
بروز بد مرا ز آغاز کار افگند عشق، اما
نمیدانم که خواهد داشت روزی زین بتر یا نه؟!
اگر بیتابی خود در فراق آن سفر کرده
نویسم سویش، آیا خواهد آمد از سفر یا نه؟!
وگر دانم نخواهد آمدن، چون نامه بنویسم
ندانم راه خواهد برد مرغ نامه بر یا نه؟!
وگر از سوز دل انشا کنم مکتوب، حیرانم
که خواهد سوخت مرغ نامه بر را بال و پر یا نه؟!
وگر قاصد برد مکتوبی از من سوی او پنهان
ز مضمونش دهد یا رب رقیبان را خبر یا نه؟!
وگر خواند نهان از دشمنان غمنامه ام، آیا
دهد رخصت که بوسم درگهش بارد گر یا نه؟!
وگر افتد گذارم بر سر کویش، در این فکرم
که: دربانان برویم باز می بندند در یا نه؟!
وگر دربان دهد راهم، ز بیم غیر آنجا هم
نمیدانم توان گردیدنش بر گرد سر یا نه؟!
و گر گرد سرش گردم، زیاری و سپارم جان؛
ندانم افتدش بر نعشم از رحمت نظر یا نه؟!
و گر آذر سپارد جان بخاک کوی او، یاران
ندانم افتدش بر تربتم گاهی گذر یا نه؟!
آذر بیگدلی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۹
نهی چو نام سگ خود، بمن مرا طلبی
نهم بپای سگت سر، بعذر بی ادبی
وگرنه خون کنمش، گر بود دلت از سنگ؛
بناله ی سحری و، بآه نیمه شبی
بخنده چون گذری از برم، مشو غافل
ز اشک گوشه ی چشمی و آه زیر لبی
عجب مدان که غلام ایاز شد محمود
بود ز بازی عشق این کمینه بوالعجبی
کند ز شیره ی عناب لب، دهان شیرین
کسی که تلخ شدش کام از می عنبی
بغیر من، که از آن لب شنیده ام دشنام
که تلخکام شود از حلاوت رطبی؟!
چگونه درد خود آذر بیار خود گویم؟!
حدیث او همه ترکی و، حرف من عربی!
آذر بیگدلی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۰
روز و شب، از رخ رخشنده ی شاه عجبی
آفتاب عجبی دارم و ماه عجبی
خط چون سبزه اش، از چهره ی چون گل زده سر
از زمین عجبی، رسته گیاه عجبی
دید آن مه گنه بیگنهی از من و، کشت؛
بیگناه عجبی را، بگناه عجبی
چه عجب گرد هم از دست دل و دین؟ که بناز
شوخ چشم عجبی، کرد نگاه عجبی!
دیدم از طرف بناگوشی و، کنج دهنی؛
خط سبز عجبی، خال سیاه عجبی
لقب عاشق و معشوق، گر از من پرسند
من گدای عجبی گویم و شاه عجبی
تنم از اشک گدازد، دلم از آه چو شمع
آذر، اشک عجبی دارم و آه عجبی
آذر بیگدلی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۱
مرا به جرم وفای من از جفا کشتی
جفا نگر، که چو دیدی ز من وفا کشتی!
بآن گناه، که بیگانه را کسی بکشد
تو بی وفا، همه یاران آشنا کشتی
نشد ز قید تو مرغی رها، مگر مرغی
که گر ز کنج قفس کردیش رها کشتی
چو آگه است خدا، روز حشر عذرت چیست؟!
نهان ز خلق اگر امروزت از جفا کشتی؟!
فغان ز کشتنم، اکنون که زنده از جورت
کسی نماند که گوید: مرا چرا کشتی؟!
ز خیل بی گنهان، کس نماند در کویت
به تیغ جور مرا بی گناه تا کشتی
میان مردم عالم، بس است این طعنت
که پادشاه جهان بودی و گدا کشتی
چو شد شکار تو مرغ دلم، نمیدانم
که داریش به قفس باز اسیر، یا کشتی؟!
چه خواجه ای تو، که هر بنده را که دانستی
نمی کند به تو دعوی خون بها کشتی؟!
مرا که درد نکشت، ای طبیب حیرانم؛
چه دشمنی به منت بود، کز دوا کشتی
به خاک پای تواش تا سپارم از یاری
بگو که آذر بیچاره را کجا کشتی؟!
آذر بیگدلی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۲
ای باد بامدادی، میآیی از چه وادی؟!
کز بیدلان برآمد فریاد وافؤادی!
گفتم: بیا، که آبی بر آتشم فشانی؛
دردا که تا رسیدی، خاکم به باد دادی!
ساقی کله شکسته، مطرب ترانه بسته؛
ما غافل و نشسته غم در کمین شادی
ای دل، ز بیم خویش، گفتم: مرو به کویش
دیدی ندیده رویش، از چشمش اوفتادی
بودیم هم زبانش، با ما نگفت حرفی
رفتیم ز آستانش، از ما نکرد یادی!
از سوز آتش تب، جانم رسید بر لب؛
یا از وفا تو امشب لب بر لبم نهادی؟!
از هر طرف دویدم، روی دلی ندیدم
ناچار آرمیدم، در کوی نامرادی
ساقی به می ز سینه، رفته است گرد کینه
توبوا من العداوة، یا معشر الاعادی
از تیره بختی آذر، از من رمیده دلبر
چون من کسی ز مادر ای کاشکی نزادی
آذر بیگدلی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۴
از جفا، اهل وفا را به زبان آوردی
دل به جان، جان به لب و لب به فغان آوردی
خون خود میطلبند از تو جهانی، آری
رسم بیداد تو اول به جهان آوردی!
برده عشقت ز جوانان دل و از پیران عقل
چه بلاها، به سر پیر و جوان آوردی؟!
خون شوی خون، که ز ناسازی جانان چندان
گفتی ای دل، که مرا نیز به جان آوردی!
رفته بود آذر از اندیشه ی بیداد بتان
به کناری و تو بازش به میان آوردی
آذر بیگدلی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۵
دل ز یار کهن، مگر کندی
که به یاران تازه خرسندی؟!
آه، ای نخل سرکش از جورت
کآشیان مرا پراکندی
رشته ی جان ما گسست دریغ
که به زلف تو داشت پیوندی
بی تو یعقوبم، آگهی از حال
داشت، گرداشت چون تو فرزندی!
بنوازم، چه باشد ار بیند
بنده ای لطفی از خداوندی
به تلافی گریه ی تلخم
داشت در زیر لب شکرخندی
غیر را سوختی ازین غیرت
که به جان من، آتش افکندی!
مرد آذر ز هجر و از مرگش
نتوان یافت جز تو خرسندی
آذر بیگدلی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۶
چو دل ز دردم، چو جان ز داغم، فگار کردی چرا ز یاری
به درد و داغم، دوا و مرهم، نمی فرستی، نمی گذاری!
هزار بارم، ز خشم گفتی که: ریزمت خون، نگفتمت : نه!
هزار بارت، به عجز گفتم که: بوسمت لب؟! نگفتی آری!
بسی وفایت، به خلق گفتم، کنون ز جورت، اگر زنم دم
میان مردم، نمی توانم، برآورم سر، ز شرمساری!
من آن شکارم، که از کمند تو، چون گریزم، کشد به خونم
غم شکاری، که چون گریزد، دو گامش از پی، رود شکاری!
امید گاها، امیدوارم، که بگذرد چون، ز کار کارم
چو جان شیرین، تو را سپارم، به خاک کویت، مرا سپاری!
هزار دلبر، اگر چه دیدم، به دل ربایی، تو را گزیدم
هزار زخم، رسید بر دل، ولی از آنها، یکی است کاری
به ناله آذر، مرا چه حاجت؟ خموشی اولی، که در محبت
ضرر نبردم ز صبر و طاقت، اثر ندیدم ز آه و زاری!
آذر بیگدلی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۸
بگاه رقص، چون در انجمن می در قدح ریزی
به سر غلطم، چو بنشینی، ز پا افتم چو برخیزی
کنم اظهار رنجوری، به هر کس می رسم شاید
نگیرد دامنت کس، گر تو روزی خون من ریزی
تو وقتی حال من دانی، که چون من بر سر راهی
به امیدی نشینی صبح و شب نومید برخیزی
شنیدم، رحم بر اغیار آوردی، از آن ترسم
که چون بینی مرا، از کشتن من هم بپرهیزی
مگو با مدعی حرفی که گویم با تو پنهانی
چرا باید که چون بینی مرا از شرم بگریزی؟!
آذر بیگدلی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۹
فغان که عمر سرآمد در انتظار کسی
که همچو عمر، دمی بیش نیست یار کسی
وفا به وعده گر این است امید گاهان را
کسی مباد به عالم امیدوار کسی
در آن دیار شدم خاک ره، که ننشیند
به دامن کسی از رهروان، غبار کسی
بر آن شدم که کنم منع دل ز عشق بتان
ولی به دست کسی نیست اختیار کسی
مرا چه سود ازین زندگی، که تا بودم
نه کس به کار من آمد، نه من به کار کسی
نشست غیر به پهلوی او، مباد آن روز
که ناکسی بودش جای در کنار کسی
چه غم ز بی کسی آذر، جز این که می ترسم
کسی نیاوردم نامه از دیار کسی
آذر بیگدلی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۱
خوش آن که به سر رسیده باشی
من مرده، تو آرمیده باشی
دانی که چه دیده ام شب هجر
گر روز فراق دیده باشی!
از جام رقیب، می ننوشی
گر خون دلم چشیده باشی
قاصد! نرسیده بر لبم جان
ای کاش باو رسیده باشی!
با او دو به دو نشسته، گویی
یک یک زمن آنچه دیده باشی
باز آی که گوییم نهانی
هر حرف کزو شنیده باشی
ظلم است که، از قفس برانیش
مرغی که پرش بریده باشی
انگار آذر روی چون زان باغ
از شاخ گلی نچیده باشی
آذر بیگدلی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۳
فرخنده تر از مرغ بهشت است حمامی
کآرد به من از یار سفر کرده پیامی
ما را به نگاهی بخر از ما، که درین شهر
ارزان تر ازینت نفروشند غلامی
زنهار، به خلوت ندهی راه صبا را
ترسم که رساند ز تو بویی بمشامی
در دام برم رشک بدان صید که صیاد
در خون کشدش تا دهد آرایش دامی
دردی کش میخانه، اگر جان بسپارد؛
غم نیست، که ساقی کندش زنده به جامی
دل میطپدم از نفس صبح همانا
کآورده نسیم سحر، از دوست پیامی
آید به تنم جان و رود هر نفس آذر
ز آمد شد آهو روشی، کبک خرامی
آذر بیگدلی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۵
ماه رخش چو بنمود، از طرف بام نیمی
از شرم کاست، تا شد ماه تمام نیمی
گیرم رها کنندم، مشکل رسم به جایی
زین بال کش قفس ریخت، نیمی و دام نیمی
از گرم خویی عشق، وز سرد مهری حسن
سوزان کباب دل ماند، نیمی و خام نیمی
دارم ز روی و مویت، رنجی و تا نرنجی
گویم به صبح نیمی، ناچار و شام نیمی
زین نیم جان که دارم، چون نگذرم که یارم
از لطف بگذراند بر لب زنام نیمی
چشم نگه ز هر یک نبود از آن دو چشمم
بس زان دو یک نگاهم، از هر کدام نیمی
تا بی خبر نگویم حرفی ز مستی آذر
ساقی دهد چو جامم، ریزد ز جام نیمی!
آذر بیگدلی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۷
بر آستان، مگرم پاسبان بگردانی
که راه غیر از آن آستان بگردانی
ز گلبنی، که گلش دیده باشی ای بلبل؛
خزان چو شد، ستم است آشیان بگردانی
سزای کشتنم، این بس بود که نعش مرا
پس از وفات، بر آن آستان بگردانی
ز من، به غیر مگر آن سخن که چون افتد
به من نگاه تو، باید زبان بگردانی
مکن ز بزم برونم، وگر کنی چه شود
مرا به گرد سر پاسبان بگردانی
بداغ عشق تو شادم، که کس نمیخردم
گرم به شهر پی امتحان بگردانی
روا مدار به آذر جفا چو نتوان ی
که راه ناله ی او ز آسمان بگردانی
آذر بیگدلی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۹
یاری من، ای یار جفا کار چه دانی؟!
بیمار نه یی، قدر پرستار چه دانی؟!
تا مرغ دلت، در قفس سینه ننالد؛
نالیدن مرغان گرفتار چه دانی؟!
تا زار نگردی ز دل آزاری یاری
زاری دل، از یار دل آزار چه دانی؟!
ای طایر گلزار، که جا در قفست نیست
رنج قفس و راحت گلزار چه دانی؟!
تا چون منت، از انجمن وصل نرانند
ذوق نگه از رخنه ی دیوار چه دانی؟!
آذر بیگدلی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۰
به یک ایما، همان که می دانی
برد از ما همان که می دانی
عارضت از بهار خط، چمن است
چمن آرا همان که می دانی
شمع، تو ما، همین که می بینی
سرو، تو، ما همان که می دانی
رخت امشب ز حسن روز افزون
ماه و فردا همان که می دانی
یوسف من، تو بردی از من دل
وز زلیخا همان که می دانی
از پس پرده گر نماید صبح
روی زیبا همان که می دانی
آیدش بر فراز بام سپهر
به تماشا همان که می دانی
بر سر نعشم آمدند آذر
همه،الا همان که می دانی
آذر بیگدلی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۱
ای به سیما، همان که می دانی
تو شهی ما همان که می دانی
ز آستان تو، عاشقان رفتند
مانده بر جا همان که می دانی
کوهکن، جان ز شوق کند که داشت
کارفرما همان که می دانی
چون خرامان به گلشنت بیند
افتد از پا همان که می دانی
صبح نوروز، روی روشن تو
شام یلدا همان که می دانی
باشد آذر، که شاد بنشینم
یک نفس با همان که می دانی