عبارات مورد جستجو در ۲۴۳۴۸ گوهر پیدا شد:
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۸
آه از این زشتان که مهرو مینمایند از نقاب
از درونسو کاه تاب و از برونسو ماهتاب
چنگ دجال از درون و رنگ ابدال از برون
دام دزدان در ضمیر و رمز شاهان در خطاب
عاشق چادر مباش و خر مران در آب و گل
تا نمانی زاب و گل مانند خر اندر خلاب
چون به سگ نان افکنی سگ بو کند آنگه خورد
سگ نهیی، شیری، چه باشد بهر نان چندین شتاب؟
در هر آن مردار بینی رنگکی، گویی که جان
جان کجا رنگ از کجا؟ جان را بجو، جان را بیاب
تو سؤال و حاجتی، دلبر جواب هر سؤال
چون جواب آید فنا گردد سؤال اندر جواب
از خطابش هست گشتی چون شراب از سعی آب
وز شرابش نیست گشتی، همچو آب اندر شراب
او ز نازش سرکشیده، همچو آتش در فروغ
تو ز خجلت سر فکنده، چون خطا پیش صواب
گر خزان غارتی، مر باغ را بیبرگ کرد
عدل سلطان بهار آمد، برای فتح باب
برگها چون نامهها بر وی نبشته خط سبز
شرح آن خطها بجو از عنده ام الکتاب
از درونسو کاه تاب و از برونسو ماهتاب
چنگ دجال از درون و رنگ ابدال از برون
دام دزدان در ضمیر و رمز شاهان در خطاب
عاشق چادر مباش و خر مران در آب و گل
تا نمانی زاب و گل مانند خر اندر خلاب
چون به سگ نان افکنی سگ بو کند آنگه خورد
سگ نهیی، شیری، چه باشد بهر نان چندین شتاب؟
در هر آن مردار بینی رنگکی، گویی که جان
جان کجا رنگ از کجا؟ جان را بجو، جان را بیاب
تو سؤال و حاجتی، دلبر جواب هر سؤال
چون جواب آید فنا گردد سؤال اندر جواب
از خطابش هست گشتی چون شراب از سعی آب
وز شرابش نیست گشتی، همچو آب اندر شراب
او ز نازش سرکشیده، همچو آتش در فروغ
تو ز خجلت سر فکنده، چون خطا پیش صواب
گر خزان غارتی، مر باغ را بیبرگ کرد
عدل سلطان بهار آمد، برای فتح باب
برگها چون نامهها بر وی نبشته خط سبز
شرح آن خطها بجو از عنده ام الکتاب
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۱
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۲
به جان تو که مرو از میان کار، مخسب
ز عمر یک شب کم گیر و زنده دار، مخسب
هزار شب تو برای هوای خود خفتی
یکی شبی چه شود از برای یار، مخسب
برای یار لطیفی که شب نمیخسبد
موافقت کن و دل را بدو سپار، مخسب
بترس ازان شب رنجوریی که تو تا روز
فغان و یارب و یارب کنی، بزار، مخسب
شبی که مرگ بیاید قنق گرک گوید
به حق تلخی آن شب که ره سپار، مخسب
ازان زلازل هیبت که سنگ آب شود
اگر تو سنگ نهیی، آن به یاد آر، مخسب
اگرچه زنگی شب سخت ساقییی چست است
مگیر جام وی و ترس ازان خمار، مخسب
خدای گفت که شب دوستان نمیخسبند
اگر خجل شدهیی زین و شرمسار، مخسب
بترس از آن شب سخت عظیم بیزنهار
ذخیره ساز شبی را و زینهار، مخسب
شنیدهیی که مهان کامها به شب یابند
برای عشق شهنشاه کامیار، مخسب
چو مغز خشک شود، تازهمغزیات بخشد
که جمله مغز شوی ای امیدوار، مخسب
هزار بارت گفتم خموش و سودت نیست
یکی بیار و عوض گیر صد هزار، مخسب
ز عمر یک شب کم گیر و زنده دار، مخسب
هزار شب تو برای هوای خود خفتی
یکی شبی چه شود از برای یار، مخسب
برای یار لطیفی که شب نمیخسبد
موافقت کن و دل را بدو سپار، مخسب
بترس ازان شب رنجوریی که تو تا روز
فغان و یارب و یارب کنی، بزار، مخسب
شبی که مرگ بیاید قنق گرک گوید
به حق تلخی آن شب که ره سپار، مخسب
ازان زلازل هیبت که سنگ آب شود
اگر تو سنگ نهیی، آن به یاد آر، مخسب
اگرچه زنگی شب سخت ساقییی چست است
مگیر جام وی و ترس ازان خمار، مخسب
خدای گفت که شب دوستان نمیخسبند
اگر خجل شدهیی زین و شرمسار، مخسب
بترس از آن شب سخت عظیم بیزنهار
ذخیره ساز شبی را و زینهار، مخسب
شنیدهیی که مهان کامها به شب یابند
برای عشق شهنشاه کامیار، مخسب
چو مغز خشک شود، تازهمغزیات بخشد
که جمله مغز شوی ای امیدوار، مخسب
هزار بارت گفتم خموش و سودت نیست
یکی بیار و عوض گیر صد هزار، مخسب
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۴۳
ز همراهان جدایی مصلحت نیست
سفر بیروشنایی مصلحت نیست
چو ملک و پادشاهی دیده باشی
پس شاهی گدایی مصلحت نیست
شما را بیشما میخواند آن یار
شما را این شمایی مصلحت نیست
چو خوان آسمان آمد به دنیا
ازین پس بینوایی مصلحت نیست
درین مطبخ که قربان است جانها
چو دونان نانربایی مصلحت نیست
بگو آن حرص و آز راهزن را
که مکر و بدنمایی مصلحت نیست
چو پا داری برو دستی بجنبان
تو را بیدست و پایی مصلحت نیست
چو پای تو نماند پر دهندت
که بیپر در هوایی مصلحت نیست
چو پر یابی به سوی دام حق پر
که از دامش رهایی مصلحت نیست
همای قاف قربی ای برادر
هما را جز همایی مصلحت نیست
جهان جوی و صفا بحر و تو ماهی
درین جو آشنایی مصلحت نیست
خمش باش و فنای بحر حق شو
به هنبازی خدایی مصلحت نیست
سفر بیروشنایی مصلحت نیست
چو ملک و پادشاهی دیده باشی
پس شاهی گدایی مصلحت نیست
شما را بیشما میخواند آن یار
شما را این شمایی مصلحت نیست
چو خوان آسمان آمد به دنیا
ازین پس بینوایی مصلحت نیست
درین مطبخ که قربان است جانها
چو دونان نانربایی مصلحت نیست
بگو آن حرص و آز راهزن را
که مکر و بدنمایی مصلحت نیست
چو پا داری برو دستی بجنبان
تو را بیدست و پایی مصلحت نیست
چو پای تو نماند پر دهندت
که بیپر در هوایی مصلحت نیست
چو پر یابی به سوی دام حق پر
که از دامش رهایی مصلحت نیست
همای قاف قربی ای برادر
هما را جز همایی مصلحت نیست
جهان جوی و صفا بحر و تو ماهی
درین جو آشنایی مصلحت نیست
خمش باش و فنای بحر حق شو
به هنبازی خدایی مصلحت نیست
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۴۸
صدایی کز کمان آید نذیریست
که اغلب با صدایش زخم تیریست
موثر را نگر در آب آثار
کاثر جستن عصای هر ضریریست
پس لا تبصرونت تبصرونیست
بصر جستن ز الهام بصیریست
تو هر چه داری نه جویانش بودی؟
طلبها گوش گیری و بشیریست
چنان کن که طلبها بیش گردد
کثیرالزرع را طمع وفیریست
مشو نومید از ظلمی که کردی
که دریای کرم توبه پذیریست
گناهت را کند تسبیح و طاعات
که در توبه پذیری بینظیریست
شکسته باش و خاکی باش این جا
که میجوید کرم هر جا فقیریست
کرم دامن پر از زر کرد و آورد
که تا وا میخرد هر جا اسیریست
عزیزی بخشد آن کس را که خواریست
بزرگی بخشد آن را که حقیریست
که هستی، نیستی جوید همیشه
زکات آن جا نیاید که امیریست
ازیرا مظهر چیزیست ضدش
از این دو ضد را ضد خود ظهیریست
تو بر تخته سیاهی گر نویسی
نهان گردد که هر دو همچو قیریست
بود فرقی ز تری تا ترست خط
چو گردد خشک پنهان چون ضمیریست
خمش کن گر چه شرحش بیشمارست
طبیعتها عدو هر کثیریست
که اغلب با صدایش زخم تیریست
موثر را نگر در آب آثار
کاثر جستن عصای هر ضریریست
پس لا تبصرونت تبصرونیست
بصر جستن ز الهام بصیریست
تو هر چه داری نه جویانش بودی؟
طلبها گوش گیری و بشیریست
چنان کن که طلبها بیش گردد
کثیرالزرع را طمع وفیریست
مشو نومید از ظلمی که کردی
که دریای کرم توبه پذیریست
گناهت را کند تسبیح و طاعات
که در توبه پذیری بینظیریست
شکسته باش و خاکی باش این جا
که میجوید کرم هر جا فقیریست
کرم دامن پر از زر کرد و آورد
که تا وا میخرد هر جا اسیریست
عزیزی بخشد آن کس را که خواریست
بزرگی بخشد آن را که حقیریست
که هستی، نیستی جوید همیشه
زکات آن جا نیاید که امیریست
ازیرا مظهر چیزیست ضدش
از این دو ضد را ضد خود ظهیریست
تو بر تخته سیاهی گر نویسی
نهان گردد که هر دو همچو قیریست
بود فرقی ز تری تا ترست خط
چو گردد خشک پنهان چون ضمیریست
خمش کن گر چه شرحش بیشمارست
طبیعتها عدو هر کثیریست
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۴۹
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۵۲
چو با ما یار ما امروز جفت است
بگویم آنچه هرگز کس نگفتهست
همه مستند این جا محرمانند
میندیش از کسی، غماز خفتهست
خزان خفت و بهاران گشت بیدار
نمیبینی درخت و گل شکفتهست
اگر یک روز باقی باشد از دی
زمین لببسته است و گل نهفتهست
هلا در خواب کن اوباش تن را
که گوهرهای جانی جمله سفتهست
خمش کن، زر دهی، زان در نیابی
وگر محرم شوی، بستان که مفت است
بگویم آنچه هرگز کس نگفتهست
همه مستند این جا محرمانند
میندیش از کسی، غماز خفتهست
خزان خفت و بهاران گشت بیدار
نمیبینی درخت و گل شکفتهست
اگر یک روز باقی باشد از دی
زمین لببسته است و گل نهفتهست
هلا در خواب کن اوباش تن را
که گوهرهای جانی جمله سفتهست
خمش کن، زر دهی، زان در نیابی
وگر محرم شوی، بستان که مفت است
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۶۱
اگر حوا بدانستی ز رنگت
سترون ساختی خود را ز ننگت
سیاهی جانت ار محسوس گشتی
همه عالم شدی زنگی ز زنگت
تو آن ماری که سنگ از تو دریغ است
سرت را کس نکوبد جز به سنگت
اگر دریا درافتی ای منافق
ز زشتی کی خورد مار و نهنگت؟
مرا گویی که از معنی نظر کن
رها کن صورت نقش و پلنگت
چه گویم با تو ای نقش مزور
چه معنی گنجد اندر جان تنگت؟
هوای شمس تبریزی چو قدس است
تو آن خوکی که نپذیرد فرنگت
سترون ساختی خود را ز ننگت
سیاهی جانت ار محسوس گشتی
همه عالم شدی زنگی ز زنگت
تو آن ماری که سنگ از تو دریغ است
سرت را کس نکوبد جز به سنگت
اگر دریا درافتی ای منافق
ز زشتی کی خورد مار و نهنگت؟
مرا گویی که از معنی نظر کن
رها کن صورت نقش و پلنگت
چه گویم با تو ای نقش مزور
چه معنی گنجد اندر جان تنگت؟
هوای شمس تبریزی چو قدس است
تو آن خوکی که نپذیرد فرنگت
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۷۲
من سر نخورم، که سر گران است
پاچه نخورم، که استخوان است
بریان نخورم، که هم زیان ست
من نور خورم، که قوت جان است
من سر نخوهم، که باکلاهند
من زر نخوهم، که بازخواهند
من خر نخوهم، که بند کاهند
من کبک خورم، که صید شاهند
بالا نپرم، نه لک لکم من
کس را نگزم، که نی سگم من
لنگی نکنم، نه بدتکم من
که عاشق روی ایبکم من
ترشی نکنم، نه سرکهام من
پرنم نشوم، نه برکهام من
سرکش نشوم، نه عکهام من
قانع بزیم، که مکهام من
دستار مرا گرو نهادی
یک کوزه مثلثم ندادی
انصاف بده عوان نژادی
ما را کم نیست هیچ شادی
سالار دهی و خواجه ده
آن باده که گفته ای به من ده
ور دفع دهی تو و برون جه
در کس زنان خویشتن نه
من عشق خورم که خوشگوارست
ذوق دهنست و نشو جان است
خوردم ز ثرید و پاچه یک چند
از پاچه سر مرا زیانست
زین پس سر پاچه نیست ما را
ما را و کسی که اهل خوان است
پاچه نخورم، که استخوان است
بریان نخورم، که هم زیان ست
من نور خورم، که قوت جان است
من سر نخوهم، که باکلاهند
من زر نخوهم، که بازخواهند
من خر نخوهم، که بند کاهند
من کبک خورم، که صید شاهند
بالا نپرم، نه لک لکم من
کس را نگزم، که نی سگم من
لنگی نکنم، نه بدتکم من
که عاشق روی ایبکم من
ترشی نکنم، نه سرکهام من
پرنم نشوم، نه برکهام من
سرکش نشوم، نه عکهام من
قانع بزیم، که مکهام من
دستار مرا گرو نهادی
یک کوزه مثلثم ندادی
انصاف بده عوان نژادی
ما را کم نیست هیچ شادی
سالار دهی و خواجه ده
آن باده که گفته ای به من ده
ور دفع دهی تو و برون جه
در کس زنان خویشتن نه
من عشق خورم که خوشگوارست
ذوق دهنست و نشو جان است
خوردم ز ثرید و پاچه یک چند
از پاچه سر مرا زیانست
زین پس سر پاچه نیست ما را
ما را و کسی که اهل خوان است
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۷۷
آن را که در آخرش خری هست
او را به طواف رهبری هست
بازار جهان به کسب برپاست
زین در همه خارش وگری هست
تا خارششان همیکشاند
هر جای که شور یا شری هست
در یم صدفی قرار گیرد
کو را به درونه گوهری هست
اما صدفی که در ندارد
در جستن درش معبری هست
گه در یم و گاه سوی ساحل
در جستن قطرهاش سری هست
خاموش و طمع مکن سکینه
آن راست سکون که مخبری هست
او را به طواف رهبری هست
بازار جهان به کسب برپاست
زین در همه خارش وگری هست
تا خارششان همیکشاند
هر جای که شور یا شری هست
در یم صدفی قرار گیرد
کو را به درونه گوهری هست
اما صدفی که در ندارد
در جستن درش معبری هست
گه در یم و گاه سوی ساحل
در جستن قطرهاش سری هست
خاموش و طمع مکن سکینه
آن راست سکون که مخبری هست
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۸۰
آن خواجه اگر چه تیزگوش است
استیزه کن و گران فروش است
من غره به سست خنده او
ایمن گشتم که او خموش است
هش دار که آب زیر کاه است
بحری است که زیر که به جوش است
هر جا که روی هش است مفتاح
این جا چه کنی که قفل هوش است
در روی تو بنگرد، بخندد
مغرور مشو که روی پوش است
هر دل که به چنگ او درافتاد
چون چنگ همیشه در خروش است
با این همه روحها چه زنبور
طواف ویند، زانک نوش است
شیری است که غم ز هیبت او
در گور مقیم همچو موش است
شمس تبریز روز نقد است
عالم به چه در حدیث دوش است؟
استیزه کن و گران فروش است
من غره به سست خنده او
ایمن گشتم که او خموش است
هش دار که آب زیر کاه است
بحری است که زیر که به جوش است
هر جا که روی هش است مفتاح
این جا چه کنی که قفل هوش است
در روی تو بنگرد، بخندد
مغرور مشو که روی پوش است
هر دل که به چنگ او درافتاد
چون چنگ همیشه در خروش است
با این همه روحها چه زنبور
طواف ویند، زانک نوش است
شیری است که غم ز هیبت او
در گور مقیم همچو موش است
شمس تبریز روز نقد است
عالم به چه در حدیث دوش است؟
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۸۳
هین که گردن سست کردی، کو کبابت کو شرابت؟
هین که بس تاریکرویی، ای گرفته آفتابت
یاد داری که ز مستی، با خرد استیزه بستی؟
چون کلیدش را شکستی، از که باشد فتح بابت؟
در غم شیرین نجوشی، لاجرم سرکه فروشی
آب حیوان را ببستی، لاجرم رفتهست آبت
بوالمعالی گشته بودی، فضل و حجت مینمودی
نک محک عشق آمد، کو سوآلت کو جوابت؟
مهتر تجار بودی، خویش قارون مینمودی
خواب بود و آن فنا شد، چون که از سر رفت خوابت
بس زدی تو لاف زفتی، عاقبت در دوغ رفتی
میخور اکنون آنچه داری، دوغ آمد خمر نابت
مخلص و معنی اینها گرچه دانی هم نهان کن
اندر الواح ضمیری، تا نیاید در کتابت
هین که بس تاریکرویی، ای گرفته آفتابت
یاد داری که ز مستی، با خرد استیزه بستی؟
چون کلیدش را شکستی، از که باشد فتح بابت؟
در غم شیرین نجوشی، لاجرم سرکه فروشی
آب حیوان را ببستی، لاجرم رفتهست آبت
بوالمعالی گشته بودی، فضل و حجت مینمودی
نک محک عشق آمد، کو سوآلت کو جوابت؟
مهتر تجار بودی، خویش قارون مینمودی
خواب بود و آن فنا شد، چون که از سر رفت خوابت
بس زدی تو لاف زفتی، عاقبت در دوغ رفتی
میخور اکنون آنچه داری، دوغ آمد خمر نابت
مخلص و معنی اینها گرچه دانی هم نهان کن
اندر الواح ضمیری، تا نیاید در کتابت
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۸۵
خلقهای خوب تو پیشت دود بعد از وفات
همچو خاتونان مه رو میخرامند این صفات
آن یکی دست تو گیرد وان دگر پرسش کند
وان دگر از لعل و شکر پیش بازآرد زکات
چون طلاق تن بدادی حور بینی صف زده
مسلمات مومنات قانتات تائبات
بی عدد پیش جنازه میدود خوهای تو
صبر تو و النازعات و شکر تو و الناشطات
در لحد مونس شوندت آن صفات باصفا
در تو آویزند ایشان چون بنین و چون بنات
حلهها پوشی بسی از پود و تار طاعتت
بسط جانت عرصه گردد از برون این جهات
هین خمش کن تا توانی تخم نیکی کار تو
زانک پیدا شد بهشت عدن ز افعال ثقات
همچو خاتونان مه رو میخرامند این صفات
آن یکی دست تو گیرد وان دگر پرسش کند
وان دگر از لعل و شکر پیش بازآرد زکات
چون طلاق تن بدادی حور بینی صف زده
مسلمات مومنات قانتات تائبات
بی عدد پیش جنازه میدود خوهای تو
صبر تو و النازعات و شکر تو و الناشطات
در لحد مونس شوندت آن صفات باصفا
در تو آویزند ایشان چون بنین و چون بنات
حلهها پوشی بسی از پود و تار طاعتت
بسط جانت عرصه گردد از برون این جهات
هین خمش کن تا توانی تخم نیکی کار تو
زانک پیدا شد بهشت عدن ز افعال ثقات
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۰۰
چون نظر کردن همه اوصاف خوب اندر دل است
وین همه اوصاف رسوا، معدنش آب و گل است
از هوا و شهوت ای جان آب و گل می صد شود
مشکل این ترک هوا و کاشف هر مشکل است
وین تعلل بهر ترکش دافع صد علت است
چون بشد علت ز تو، پس نقل منزل منزل است
لیک شرطی کن تو با خود،تا که شرطی نشکنی
ور نه علت باقی و درمانت محو و زایل است
چون که طبعت خو کند با شرط تندش، بعد از آن
صد هزاران حاصل جان از درونت حاصل است
پس تو را آیینه گردد این دل آهن چنانک
هر دمی رویی نماید روی آن کو کاهل است
پس تو را مطرب شود در عیش و هم ساقی شود
آن امانت چون که شد محمول، جان را حامل است
فارغ آیی بعد از آن، از شغل و هم از فارغی
شهره گردد از تو آن گنجی که آن بس خامل است
گر چه حلواها خوری، شیرین نگردد جان تو
ذوق آن برقی بود تا در دهان آکل است
این طبیعت کور و کر گر نیست، پس چون آزمود
کین حجاب و حایل است آن، سوی آن چون مایل است؟
لیک طبع از اصل رنج و غصهها بررسته است
در پی رنج و بلاها، عاشق بیطایل است
در تواضعهای طبعت سر نخوت را نگر
و ندران کبرش تواضعهای بیحد شاکل است
هر حدیث طبع را تو پرورشهایی بدش
شرح و تأویلی بکن، وادان که این بیحایل است
هر یکی بیتی جمال بیت دیگر دان که هست
با مؤید این طریقت، ره روان را شاغل است
ور تو را خوف مطالب باشد از اشهادها
از خدا میخواه شیرینی اجل کان آجل است
هر طرف رنجی دگرگون قرض کن آن گه برو
جز به سوی بیسویها، کان دگر بیحاصل است
تو وثاق مار آیی، از پی ماری دگر
عضه ماران ببینی، زان که این چون سلسله است
تا نگویی مار را از خویش عذری زهرناک
وانگهت او متهم دارد که این هم باطل است
از حدیث شمس دین آن فخر تبریز صفا
آن مزاجش گرم باید، کین نه کار پلپل است
وین همه اوصاف رسوا، معدنش آب و گل است
از هوا و شهوت ای جان آب و گل می صد شود
مشکل این ترک هوا و کاشف هر مشکل است
وین تعلل بهر ترکش دافع صد علت است
چون بشد علت ز تو، پس نقل منزل منزل است
لیک شرطی کن تو با خود،تا که شرطی نشکنی
ور نه علت باقی و درمانت محو و زایل است
چون که طبعت خو کند با شرط تندش، بعد از آن
صد هزاران حاصل جان از درونت حاصل است
پس تو را آیینه گردد این دل آهن چنانک
هر دمی رویی نماید روی آن کو کاهل است
پس تو را مطرب شود در عیش و هم ساقی شود
آن امانت چون که شد محمول، جان را حامل است
فارغ آیی بعد از آن، از شغل و هم از فارغی
شهره گردد از تو آن گنجی که آن بس خامل است
گر چه حلواها خوری، شیرین نگردد جان تو
ذوق آن برقی بود تا در دهان آکل است
این طبیعت کور و کر گر نیست، پس چون آزمود
کین حجاب و حایل است آن، سوی آن چون مایل است؟
لیک طبع از اصل رنج و غصهها بررسته است
در پی رنج و بلاها، عاشق بیطایل است
در تواضعهای طبعت سر نخوت را نگر
و ندران کبرش تواضعهای بیحد شاکل است
هر حدیث طبع را تو پرورشهایی بدش
شرح و تأویلی بکن، وادان که این بیحایل است
هر یکی بیتی جمال بیت دیگر دان که هست
با مؤید این طریقت، ره روان را شاغل است
ور تو را خوف مطالب باشد از اشهادها
از خدا میخواه شیرینی اجل کان آجل است
هر طرف رنجی دگرگون قرض کن آن گه برو
جز به سوی بیسویها، کان دگر بیحاصل است
تو وثاق مار آیی، از پی ماری دگر
عضه ماران ببینی، زان که این چون سلسله است
تا نگویی مار را از خویش عذری زهرناک
وانگهت او متهم دارد که این هم باطل است
از حدیث شمس دین آن فخر تبریز صفا
آن مزاجش گرم باید، کین نه کار پلپل است
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۰۲
نقش بند جان که جانها جانب او مایل است
عاقلان را بر زبان و عاشقان را در دل است
آن که باشد بر زبانها لا احب الافلین
باقیات الصالحات است آنک در دل حاصل است
دل مثال آسمان آمد، زبان همچون زمین
از زمین تا آسمانها، منزل بس مشکل است
دل مثال ابر آمد، سینهها چون بامها
وین زبان چون ناودان، باران از این جا نازل است
آب از دل پاک آمد، تا به بام سینهها
سینه چون آلوده باشد، این سخنها باطل است
این خود آن کس را بود کز ابر او باران چکد
بام کو از ابر گیرد، ناودانش قایل است
آن که برد از ناودان دیگران او سارق است
آن که دزدد آب بام دیگران او ناقل است
هر که روید نرگس گل زاب چشمش عاشق است
هر که نرگسها بچیند، دسته بندد عامل است
گر چه کفهای ترازو شد برابر وقت وزن
چون زبانه ش راست نبود، آن ترازو مایل است
هر که پوشیدهست بر وی حال و رنگ جان او
هر جوابی که بگوید، او به معنی سایل است
گر طبیبی حاذقی رنجور را تلخی دهد
گر چه ظالم مینماید، نیست ظالم عادل است
پا شناسد کفش خویش ار چه که تاریکی بود
دل ز راه ذوق داند، کین کدامین منزل است
در دل و کشتی نوح افکن درین طوفان تو خویش
دل مترسان ای برادر، گر چه منزلهایل است
هر که را خواهی شناسی، هم نشینش را نگر
زان که مقبل در دو عالم هم نشین مقبل است
هر چه بر تو ناخوش آید آن منه بر دیگران
زانک این خو و طبیعت، جملگان را شامل است
پنبهها در گوش کن تا نشنوی هر نکتهیی
زان که روح ساده تو، رنگها را قابل است
هر که روحش از هوای هفتمین بگذشت، رست
میخور از انفاس روح او که روحش بسمل است
این هوا اندر کمین باشد چو بیند بیرفیق
مرد را تنها بگوید هین که مردک غافل است
وصل خواهی؟ با کسان بنشین که ایشان واصلند
وصل از آن کس خواه باری کو به معنی واصل است
گرد مستان گرد اگر می کم رسد بویی رسد
خود مذاق می چه داند، آن که مرد عاقل است؟
نکتهها را یاد میگیری جواب هر سوآل
تا به وقت امتحان گویند مرد فاضل است
گر بنتوانی ز نقص خود شدن سوی کمال
شمس تبریزی کنون اندر کمالت کامل است
عاقلان را بر زبان و عاشقان را در دل است
آن که باشد بر زبانها لا احب الافلین
باقیات الصالحات است آنک در دل حاصل است
دل مثال آسمان آمد، زبان همچون زمین
از زمین تا آسمانها، منزل بس مشکل است
دل مثال ابر آمد، سینهها چون بامها
وین زبان چون ناودان، باران از این جا نازل است
آب از دل پاک آمد، تا به بام سینهها
سینه چون آلوده باشد، این سخنها باطل است
این خود آن کس را بود کز ابر او باران چکد
بام کو از ابر گیرد، ناودانش قایل است
آن که برد از ناودان دیگران او سارق است
آن که دزدد آب بام دیگران او ناقل است
هر که روید نرگس گل زاب چشمش عاشق است
هر که نرگسها بچیند، دسته بندد عامل است
گر چه کفهای ترازو شد برابر وقت وزن
چون زبانه ش راست نبود، آن ترازو مایل است
هر که پوشیدهست بر وی حال و رنگ جان او
هر جوابی که بگوید، او به معنی سایل است
گر طبیبی حاذقی رنجور را تلخی دهد
گر چه ظالم مینماید، نیست ظالم عادل است
پا شناسد کفش خویش ار چه که تاریکی بود
دل ز راه ذوق داند، کین کدامین منزل است
در دل و کشتی نوح افکن درین طوفان تو خویش
دل مترسان ای برادر، گر چه منزلهایل است
هر که را خواهی شناسی، هم نشینش را نگر
زان که مقبل در دو عالم هم نشین مقبل است
هر چه بر تو ناخوش آید آن منه بر دیگران
زانک این خو و طبیعت، جملگان را شامل است
پنبهها در گوش کن تا نشنوی هر نکتهیی
زان که روح ساده تو، رنگها را قابل است
هر که روحش از هوای هفتمین بگذشت، رست
میخور از انفاس روح او که روحش بسمل است
این هوا اندر کمین باشد چو بیند بیرفیق
مرد را تنها بگوید هین که مردک غافل است
وصل خواهی؟ با کسان بنشین که ایشان واصلند
وصل از آن کس خواه باری کو به معنی واصل است
گرد مستان گرد اگر می کم رسد بویی رسد
خود مذاق می چه داند، آن که مرد عاقل است؟
نکتهها را یاد میگیری جواب هر سوآل
تا به وقت امتحان گویند مرد فاضل است
گر بنتوانی ز نقص خود شدن سوی کمال
شمس تبریزی کنون اندر کمالت کامل است
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۰۸
آن شنیدی که خضر تختهٔ کشتی بشکست
تا که کشتی ز کف ظالم جبار برست؟
خضر وقت تو عشق است که صوفی ز شکست
صافی است و مثل درد به پستی بنشست
لذت فقر چو بادهست که پستی جوید
که همه عاشق سجدهست و تواضع سرمست
تا بدانی که تکبر همه از بیمزهگیست
پس سزای متکبر سر بیذوق بس است
گریهٔ شمع همه شب نه که از درد سر است
چون ز سر رست همه نور شد از گریه برست
کف هستی ز سر خم مدمغ برود
چون بگیرد قدح بادهٔ جان بر کف دست
ماهیا هر چه تو را کام دل از بحر بجو
طمع خام مکن، تا نخلد کام ز شست
بحر میغرد و میگوید کی امت آب
راست گویید، بر این مایده کس را گله هست؟
دم به دم بحر دل و امت او در خوش و نوش
در خطابات و مجابات بلیاند و الست
نی دران بزم کس از درد دلی سر بگرفت
نی دران باغ و چمن پای کس از خار بخست
هله خامش، به خموشیت اسیران برهند
زخموشانهٔ تو ناطق و خاموش بجست
لب فروبند چو دیدی که لب بستهٔ یار
دست شمشیرزنان را به چه تدبیر ببست
تا که کشتی ز کف ظالم جبار برست؟
خضر وقت تو عشق است که صوفی ز شکست
صافی است و مثل درد به پستی بنشست
لذت فقر چو بادهست که پستی جوید
که همه عاشق سجدهست و تواضع سرمست
تا بدانی که تکبر همه از بیمزهگیست
پس سزای متکبر سر بیذوق بس است
گریهٔ شمع همه شب نه که از درد سر است
چون ز سر رست همه نور شد از گریه برست
کف هستی ز سر خم مدمغ برود
چون بگیرد قدح بادهٔ جان بر کف دست
ماهیا هر چه تو را کام دل از بحر بجو
طمع خام مکن، تا نخلد کام ز شست
بحر میغرد و میگوید کی امت آب
راست گویید، بر این مایده کس را گله هست؟
دم به دم بحر دل و امت او در خوش و نوش
در خطابات و مجابات بلیاند و الست
نی دران بزم کس از درد دلی سر بگرفت
نی دران باغ و چمن پای کس از خار بخست
هله خامش، به خموشیت اسیران برهند
زخموشانهٔ تو ناطق و خاموش بجست
لب فروبند چو دیدی که لب بستهٔ یار
دست شمشیرزنان را به چه تدبیر ببست
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۰۹
تا نلغزی که ز خون راه پس و پیشتر است
آدمی دزد ز زردزد کنون بیشتر است
گربزانند که از عقل و خبر میدزدند
خود چه دارند کسی را که ز خود بیخبر است؟
خود خود را تو چنین کاسد و بیخصم مدان
که جهان طالب زر و خود تو کان زر است
که رسول حق الناس معادن گفتهست
معدن نقره و زر است و یقین پرگهر است
گنج یابی و در او عمر نیابی تو به گنج
خویش دریاب که این گنج ز تو بر گذراست
خویش دریاب و حذر کن تو ولیکن چه کنی؟
که یکی دزد سبک دست درین ره حذراست
سحر ار چند که تاریست حساب روزاست
هر که را روی سوی شمس بود چون سحراست
روحها مست شود از دم صبح از پی آنک
صبح را روی به شمس است و حریف نظراست
چند بر بوک و مگر مهره فروگردانی
که تو بس مفلسی و چرخ فلک پاک براست
مغز پالوده و بر هیچ نه، در خواب شدی
گوییا لقمهٔ هر روزهٔ تو مغز خراست
بیش تر جان کن و زر جمع کن و خوش دل باش
که همه سیم و زر و مال تو مار سقراست
یک شب از بهر خدا بیخور و بیخواب بزی
صد شب از بهر هوا نفس تو بیخواب و خوراست
از سر درد و دریغ از پس هر ذره خاک
آه و فریاد همیآید گوش تو کرست
خون دل بر رخت افشان به سحرگاه از آنک
توشهٔ راه تو خون دل و آه سحراست
دل پراومید کن و صیقلیاش ده به صفا
که دل پاک تو آیینهٔ خورشید فراست
مونس احمد مرسل به جهان کیست، بگو؟
شمس تبریز شهنشاه که احدی الکبراست
آدمی دزد ز زردزد کنون بیشتر است
گربزانند که از عقل و خبر میدزدند
خود چه دارند کسی را که ز خود بیخبر است؟
خود خود را تو چنین کاسد و بیخصم مدان
که جهان طالب زر و خود تو کان زر است
که رسول حق الناس معادن گفتهست
معدن نقره و زر است و یقین پرگهر است
گنج یابی و در او عمر نیابی تو به گنج
خویش دریاب که این گنج ز تو بر گذراست
خویش دریاب و حذر کن تو ولیکن چه کنی؟
که یکی دزد سبک دست درین ره حذراست
سحر ار چند که تاریست حساب روزاست
هر که را روی سوی شمس بود چون سحراست
روحها مست شود از دم صبح از پی آنک
صبح را روی به شمس است و حریف نظراست
چند بر بوک و مگر مهره فروگردانی
که تو بس مفلسی و چرخ فلک پاک براست
مغز پالوده و بر هیچ نه، در خواب شدی
گوییا لقمهٔ هر روزهٔ تو مغز خراست
بیش تر جان کن و زر جمع کن و خوش دل باش
که همه سیم و زر و مال تو مار سقراست
یک شب از بهر خدا بیخور و بیخواب بزی
صد شب از بهر هوا نفس تو بیخواب و خوراست
از سر درد و دریغ از پس هر ذره خاک
آه و فریاد همیآید گوش تو کرست
خون دل بر رخت افشان به سحرگاه از آنک
توشهٔ راه تو خون دل و آه سحراست
دل پراومید کن و صیقلیاش ده به صفا
که دل پاک تو آیینهٔ خورشید فراست
مونس احمد مرسل به جهان کیست، بگو؟
شمس تبریز شهنشاه که احدی الکبراست
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۳۶
گفتا که کیست بر در؟ گفتم کمین غلامت
گفتا چه کار داری؟ گفتم مها سلامت
گفتا که چند رانی؟ گفتم که تا بخوانی
گفتا که چند جوشی؟ گفتم که تا قیامت
دعوی عشق کردم سوگندها بخوردم
کز عشق یاوه کردم من ملکت و شهامت
گفتا برای دعوی قاضی گواه خواهد
گفتم گواه اشکم زردی رخ علامت
گفتا گواه جرح است تردامن است چشمت
گفتم به فر عدلت عدلند و بیغرامت
گفتا که بود همره؟ گفتم خیالت ای شه
گفتا که خواندت اینجا؟ گفتم که بوی جانت
گفتا چه عزم داری؟ گفتم وفا و یاری
گفتا ز من چه خواهی؟ گفتم که لطف عامت
گفتا کجاست خوشتر؟ گفتم که قصر قیصر
گفتا چه دیدی آنجا؟ گفتم که صد کرامت
گفتا چراست خالی؟ گفتم ز بیم ره زن
گفتا که کیست رهزن؟ گفتم که این ملامت
گفتا کجاست ایمن؟ گفتم که زهد و تقوا
گفتا که زهد چبود؟ گفتم ره سلامت
گفتا کجاست آفت؟ گفتم به کوی عشقت
گفتا که چونی آن جا؟ گفتم در استقامت
خامش که گر بگویم من نکتههای او را
از خویشتن برآیی نی در بود نه بامت
گفتا چه کار داری؟ گفتم مها سلامت
گفتا که چند رانی؟ گفتم که تا بخوانی
گفتا که چند جوشی؟ گفتم که تا قیامت
دعوی عشق کردم سوگندها بخوردم
کز عشق یاوه کردم من ملکت و شهامت
گفتا برای دعوی قاضی گواه خواهد
گفتم گواه اشکم زردی رخ علامت
گفتا گواه جرح است تردامن است چشمت
گفتم به فر عدلت عدلند و بیغرامت
گفتا که بود همره؟ گفتم خیالت ای شه
گفتا که خواندت اینجا؟ گفتم که بوی جانت
گفتا چه عزم داری؟ گفتم وفا و یاری
گفتا ز من چه خواهی؟ گفتم که لطف عامت
گفتا کجاست خوشتر؟ گفتم که قصر قیصر
گفتا چه دیدی آنجا؟ گفتم که صد کرامت
گفتا چراست خالی؟ گفتم ز بیم ره زن
گفتا که کیست رهزن؟ گفتم که این ملامت
گفتا کجاست ایمن؟ گفتم که زهد و تقوا
گفتا که زهد چبود؟ گفتم ره سلامت
گفتا کجاست آفت؟ گفتم به کوی عشقت
گفتا که چونی آن جا؟ گفتم در استقامت
خامش که گر بگویم من نکتههای او را
از خویشتن برآیی نی در بود نه بامت
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۳۸
هر دم سلام آرد کین نامه از فلان است
گویی سلام و کاغذ در شهر ما گران است
زین مرگ هیچ کوسه ارزان نبرد بوسه
بینی دراز کردن آیین نرخران است
هرجا که سیم بر بد میدان که سیم بر بد
جان و جهان مگویش کان جان ز تو جهان است
بتراش زر به ناخن از کان و چارهیی کن
پنهان مدار زر را بیزر صنم نهان است
گر حلقه زر نبودی در گوش او نرفتی
در گوش حلقهٔ زر بر طمع او نشان است
ورزان که نازنینی بیسیم و زر ببینی
چون که عنایت آمد اقبال رایگان است
این یار زر نگیرد جانی بیار زرین
زیرا که زر مرده آن سوی ناروان است
سنگیست سرخ گشته صد تخم فتنه کشته
مغرور زر پخته خام است و قلتبان است
خامش سخن چه باید؟ آنجا که عشق آید
کمتر ز زر نباشی معشوق بیزبان است
گویی سلام و کاغذ در شهر ما گران است
زین مرگ هیچ کوسه ارزان نبرد بوسه
بینی دراز کردن آیین نرخران است
هرجا که سیم بر بد میدان که سیم بر بد
جان و جهان مگویش کان جان ز تو جهان است
بتراش زر به ناخن از کان و چارهیی کن
پنهان مدار زر را بیزر صنم نهان است
گر حلقه زر نبودی در گوش او نرفتی
در گوش حلقهٔ زر بر طمع او نشان است
ورزان که نازنینی بیسیم و زر ببینی
چون که عنایت آمد اقبال رایگان است
این یار زر نگیرد جانی بیار زرین
زیرا که زر مرده آن سوی ناروان است
سنگیست سرخ گشته صد تخم فتنه کشته
مغرور زر پخته خام است و قلتبان است
خامش سخن چه باید؟ آنجا که عشق آید
کمتر ز زر نباشی معشوق بیزبان است
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۵۸
امروز چرخ را ز مه ما تحیریست
خورشید را ز غیرت رویش تغیریست
صبح وجود را به جز این آفتاب نیست
بر ذره ذره وحدت حسنش مقرریست
اما بدان سبب که به هر شام و هر صبوح
اشکال نو نماید گویی که دیگریست
اشکال نو به نو چو مناقض نمایدت
اندر مناقضات خلافی مستریست
در تو چو جنگ باشد گویی دو لشکر است
در تو چو جنگ نبود دانی که لشکریست
اندر خلیل لطف بد آتش نمود آب
نمرود قهر بود برو آب آذریست
گرگی نمود یوسف در چشم حاسدان
پنهان شد آن که خوب و شکرلب برادریست
این دست خود همیبرد از عشق روی او
وان قصد جانش کرده که بس زشت و منکریست
آن پرده از نمد نبود از حسد بود
زان پرده دوست را منگر زشت منظریست
دیویست نفس تو که حسد جزو وصف اوست
تا کل او چگونه قبیحی و مقذریست
آن مار زشت را تو کنون شیر میدهی
نک اژدها شود که به طبع آدمی خوریست
ای برق اژدهاکش از آسمان فضل
برتاب و برکشش که ازو روح مضطریست
بیحرف شو چو دل اگرت صدر آرزوست
کز گفت این زبانت چو خواهنده بر دریست
امروز چرخ را ز مه ما تحیری ست
خورشید را ز غیرت رویش تغیریست
صبح وجود را به جز این آفتاب نیست
بر ذره ذره وحدت حسنش مقرریست
اما بدان سبب که به هر شام و هر صبوح
اشکال نو نماید گویی که دیگریست
خورشید را ز غیرت رویش تغیریست
صبح وجود را به جز این آفتاب نیست
بر ذره ذره وحدت حسنش مقرریست
اما بدان سبب که به هر شام و هر صبوح
اشکال نو نماید گویی که دیگریست
اشکال نو به نو چو مناقض نمایدت
اندر مناقضات خلافی مستریست
در تو چو جنگ باشد گویی دو لشکر است
در تو چو جنگ نبود دانی که لشکریست
اندر خلیل لطف بد آتش نمود آب
نمرود قهر بود برو آب آذریست
گرگی نمود یوسف در چشم حاسدان
پنهان شد آن که خوب و شکرلب برادریست
این دست خود همیبرد از عشق روی او
وان قصد جانش کرده که بس زشت و منکریست
آن پرده از نمد نبود از حسد بود
زان پرده دوست را منگر زشت منظریست
دیویست نفس تو که حسد جزو وصف اوست
تا کل او چگونه قبیحی و مقذریست
آن مار زشت را تو کنون شیر میدهی
نک اژدها شود که به طبع آدمی خوریست
ای برق اژدهاکش از آسمان فضل
برتاب و برکشش که ازو روح مضطریست
بیحرف شو چو دل اگرت صدر آرزوست
کز گفت این زبانت چو خواهنده بر دریست
امروز چرخ را ز مه ما تحیری ست
خورشید را ز غیرت رویش تغیریست
صبح وجود را به جز این آفتاب نیست
بر ذره ذره وحدت حسنش مقرریست
اما بدان سبب که به هر شام و هر صبوح
اشکال نو نماید گویی که دیگریست