عبارات مورد جستجو در ۸۷۵۷ گوهر پیدا شد:
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۵۸
وقتی خوشست ما را لابد نبید باید
وقتی چنین به جانی جامی خرید باید
ما را نبید و باده از خم غیب آید
ما را مقام و مجلس عرش مجید باید
هر جا فقیر بینی با وی نشست باید
هر جا زحیر بینی از وی برید باید
بگریز از آن فقیری کو بند لوت باشد
ما را فقیر معنی چون بایزید باید
از نور پاک چون زاد او باز پاک خواهد
وانک از حدث بزاید او را پلید باید
اما چو قلب و نیکو ماننده‌اند با هم
پیش چراغ یزدان آن را گزید باید
بر دل نهاد قفلی یزدان و ختم کردش
از بهر فتح این در در غم طپید باید
سگ چون به کوی خسبد از قفل در چه باکش
اصحاب خانه‌ها را فتح کلید باید
سالی دو عید کردن کار عوام باشد
ما صوفیان جان را هر دم دو عید باید
جان گفت من مریدم زاینده جدیدم
زایندگان نو را رزق جدید باید
ما را از آن مفازه عیشی‌ست تازه تازه
آن را که تازه نبود او را قدید باید
ای آمده چو سردان اندر سماع مردان
زنده ز شخص مرده آخر پدید باید
گر زان که چوب خشکی جز زاتشی نخنبی
ور زان که شاخ سبزی آخر خمید باید
آن ذوق را گرفتم پستان مادر آمد
بنهاد در دهانت آخر مکید باید
خامش که در فصاحت عمر عزیز بردی
در روضه خموشان چندی چرید باید
ای شمس حق تبریز در گفتنم کشیدی
روزی دو در خموشی دم درکشید باید
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۵۹
نی دیده هر دلی را دیدار می‌نماید
نی هر خسیس را شه رخسار می‌نماید
الا حقیر ما را الا خسیس ما را
کز خار می‌رهاند گلزار می‌نماید
دود سیاه ما را در نور می‌کشاند
زهد قدیم ما را خمار می‌نماید
هرگز غلام خود را نفروشد و نبخشد
تا چیست این که او را بازار می‌نماید
شیری‌ست پور آدم صندوق عالم اندر
صندوق درشده‌ست او بیمار می‌نماید
روزی که او بغرد صندوق را بدرد
کاری نماید اکنون بی‌کار می‌نماید
صدیق با محمد بر هفت آسمان است
هر چند کو به ظاهر در غار می‌نماید
یکی‌ست عشق لیکن هر صورتی نماید
وین احولان خس را دوچار می‌نماید
جمله گل است این ره گر ظاهرش چو خاراست
نور از درخت موسیٰ چون نار می‌نماید
آب حیات آمد وین بانگ سیل آب است
گفتار نیست لیکن گفتار می‌نماید
سوگند خورده بودم کز دل سخن نگویم
دل آینه‌ست و رو را ناچار می‌نماید
شمس الحقی که نورش بر آینه‌ست تابان
در جنبش این و آن را دیوار می‌نماید
هر طبله که گشایم زان قند بی‌کران است
کان را به نوع دیگر عطار می‌نماید
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۶۳
آتش پریر گفت نهانی به گوش دود
کز من نمی‌شکیبد و با من خوش است عود
قدر من او شناسد و شکر من او کند
کندر فنای خویش بدیده‌ست عود سود
سر تا به پای عود گره بود بند بند
اندر گشایش عدم آن عقده‌ها گشود
ای یار شعله خوار من اهلا و مرحبا
ای فانی و شهید من و مفخر شهود
بنگر که آسمان و زمین رهن هستی اند
اندر عدم گریز ازین کور و زان کبود
هر جان که می‌گریزد از فقر و نیستی
نحسی بود گریزان از دولت و سعود
بی‌محو کس ز لوح عدم مستفید نیست
صلحی فکن میان من و محو ای ودود
آن خاک تیره تا نشد از خویشتن فنا
نی در فزایش آمد و نی رست از رکود
تا نطفه نطفه بود و نشد محو از منی
نی قد سرو یافت نه زیبایی خدود
در معده چون بسوزد آن نان و نان خورش
آنگاه عقل و جان شود و حسرت حسود
سنگ سیاه تا نشد از خویشتن فنا
نی زر و نقره گشت و نه ره یافت در نقود
خواری‌ست و بندگی‌ست پس آن گه شهنشهی‌ست
اندر نماز قامه بود آنگهی قعود
عمری بیازمودی هستی خویش را
یک بار نیستی را هم باید آزمود
طاق و طرنب فقر و فنا هم گزاف نیست
هر جا که دود آمد بی‌آتشی نبود
گر نیست عشق را سر ما و هوای ما
چون از گزافه او دل و دستار ما ربود؟
عشق آمده‌ست و گوش کشانمان همی‌کشد
هر صبح سوی مکتب یوفون بالعهود
از چشم مومن آب ندم می‌کند روان
تا سینه را بشوید از کینه و جحود
تو خفته‌یی و آب خضر بر تو می‌زند
کز خواب برجه و بستان ساغر خلود
باقیش عشق گوید با تو نهان ز من
ز اصحاب کهف باش هم ایقاظ و رقود
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۷۱
آمد بهار خرم و رحمت نثار شد
سوسن چو ذوالفقار علی آبدار شد
اجزای خاک حامله بودند از آسمان
نه ماه گشت حامله زان بی‌قرار شد
گلنار پرگره شد و جوبار پرزره
صحرا پر از بنفشه و که لاله زار شد
اشکوفه لب گشاد که هنگام بوسه گشت
بگشاد سر و دست که وقت کنار شد
گلزار چرخ چون که گلستان دل بدید
در رو کشید ابر و ز دل شرمسار شد
آن خار می‌گریست که ای عیب پوش خلق
شد مستجاب دعوت او گل عذار شد
شاه بهار بست کمر را به معذرت
هر شاخ و هر درخت ازو تاج دار شد
هر چوب در تجمل چون بزم میر گشت
گر در دو دست موسیٰ یک چوب مار شد
زنده شدند بار دگر کشتگان دی
تا منکر قیامت بی‌اعتبار شد
اصحاب کهف باغ ز خواب اندرآمدند
چون لطف روح بخش خدا یار غار شد
ای زنده گشتگان به زمستان کجا بدیت؟
آن سو که وقت خواب روان را مطار شد
آن سو که هر شبی بپرد این حواس و روح
آن سو که هر شبی نظر و انتظار شد
مه چون هلال بود سفر کرد آن طرف
بدری منور آمد و شمع دیار شد
این پنج حس ظاهر و پنج دگر نهان
لنگ و ملول رفت و سحر راهوار شد
بربند این دهان و مپیمای باد بیش
کز باد گفت راه نظر پرغبار شد
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۸۱
آه که بار دگر آتش در من فتاد
وین دل دیوانه باز روی به صحرا نهاد
آه که دریای عشق بار دگر موج زد
وز دل من هر طرف چشمه خون برگشاد
آه که جست آتشی خانه دل درگرفت
دود گرفت آسمان آتش من یافت باد
آتش دل سهل نیست هیچ ملامت مکن
یا رب فریاد رس زاتش دل داد داد
لشکر اندیشه‌ها می‌رسد از بیشه‌ها
سوی دلم طلب طلب وز غم من شاد شاد
ای دل روشن ضمیر بر همه دل‌ها امیر
صبر گزیدی و یافت جان تو جمله مراد
چشم همه خشک و تر مانده در هم دگر
چشم تو سوی خداست چشم همه بر تو باد
دست تو دست خدا چشم تو مست خدا
بر همه پاینده باد سایه رب العباد
ناله خلق از شماست آن شما از کجاست؟
این همه از عشق زاد عشق عجب از چه زاد؟
شمس حق دین تویی مالک ملک وجود
ای که ندیده چو تو عشق دگر کیقباد
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۸۴
پرده دل می‌زند زهره هم از بامداد
مژده که آن بوطرب داد طرب‌ها بداد
بحر کرم کرد جوش پنبه برون کن ز گوش
آنچه کفش داد دوش ما و تو را نوش باد
عشق همایون پی است خطبه به نام وی است
از سر ما کم مباد سایه این کیقباد
روی خوشش چون شرار خوی خوشش نوبهار
وان دگرش زینهار بل هو رب العباد
ز اول روز این خمار کرد مرا بی‌قرار
می‌کشدم ابروار عشق تو چون تندباد
رست دل از رنج رست گر چه دلارام مست
بست سر زلف بست خواجه ببین این گشاد
می‌کشدم موکشان من ترش و سرگران
رو که مراد جهان می‌کشدم بی‌مراد
عقل بر آن عقل ساز ناز همی‌کرد ناز
شکر کزان گشت باز تا به مقام اوفتاد
پای به گل بوده‌ام زان که دودل بوده ام
شکر که دودل نماند یک دله شد دل نهاد
لاف دل از آسمان لاف تن از ریسمان
بسکلم این ریسمان بازروم در معاد
دلبر روز الست چیز دگر گفت پست
هیچ کسی هست کو آرد آن را به یاد؟
گفت به تو تاختم بهر خودت ساختم
ساخته خویش را من ندهم در مزاد
گفتم تو کیستی؟ گفت مراد همه
گفتم من کیستم؟ گفت مراد مراد
مفتعلن فاعلات رفته بدم از صفات
محو شده پیش ذات دل به سخن چون فتاد؟
داد دل و عقل و جان مفخر تبریزیان
از مدد این سه داد یافت زمانه سداد
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۹۱
دی شد و بهمن گذشت فصل بهاران رسید
جلوه گلشن به باغ همچو نگاران رسید
زحمت سرما و دود رفت به کور و کبود
شاخ گل سرخ را وقت نثاران رسید
باغ ز سرما بکاست شد ز خدا دادخواست
لطف خدا یار شد دولت یاران رسید
آمد خورشید ما باز به برج حمل
معطی صاحب عمل سیم شماران رسید
طالب و مطلوب را عاشق و معشوق را
همچو گل خوش کنار وقت کناران رسید
بر مثل وامدار جمله به زندان بدند
زرگر بخشایشش وام گزاران رسید
جمله صحرا و دشت پر ز شکوفه‌ست و کشت
خوف تتاران گذشت مشک تتاران رسید
هر چه بمردند پار حشر شدند از بهار
آمد میر شکار صید شکاران رسید
آن گل شیرین لقا شکر کند از خدا
بلبل سرمست ما بهر خماران رسید
وقت نشاط است و جام خواب کنون شد حرام
اصل طرب‌ها بزاد شیره فشاران رسید
جام من از اندرون باده من موج خون
از ره جان ساقی خوب عذاران رسید
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۹۸
بانگ زدم من که دل مست کجا می‌رود؟
گفت شهنشه خموش جانب ما می‌رود
گفتم تو با منی دم ز درون می‌زنی
پس دل من از برون خیره چرا می‌رود؟
گفت که دل آن ماست رستم دستان ماست
سوی خیال خطا بهر غزا می‌رود
هر طرفی کو رود بخت از آن سو رود
هیچ مگو هر طرف خواهد تا می‌رود
گه مثل آفتاب گنج زمین می‌شود
گه چو دعای رسول سوی سما می‌رود
گاه ز پستان ابر شیر کرم می‌دهد
گه به گلستان جان همچو صبا می‌رود
بر اثر دل برو تا تو ببینی درون
سبزه و گل می‌دمد جوی وفا می‌رود
صورت بخش جهان ساده و بی‌صورت است
آن سر و پای همه بی‌سر و پا می‌رود
هست صواب صواب گر چه خطایی کند
هست وفای وفا گر به جفا می‌رود
دل مثل روزن است خانه بدو روشن است
تن به فنا می‌رود دل به بقا می‌رود
فتنه برانگیخت دل خون شهان ریخت دل
با همه آمیخت دل گر چه جدا می‌رود
سحر خدا آفرید در دل هر کس پدید
کیسه جوزا برید همچو سها می‌رود
با تو دلا ابلهی‌ست کیسه نگه داشتن
کیسه شد و جان پی کیسه ربا می‌رود
گفتم جادو کسی؟ سست بخندید و گفت
سحر اثر کی کند؟ ذکر خدا می‌رود
گفتم آری ولیک سحر تو سر خداست
سحر خوشت هم تک حکم قضا می‌رود
دایم دلدار را با دل و جان ماجراست
پوست برو نیست اینک پیش شما می‌رود
اسب سقا است این بانگ درآ است این
بانگ کنان کز برون اسب سقا می‌رود
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۰۳
اگر مرا تو نخواهی دلم تو را نگذارد
تو هم به صلح گرایی اگر خدا بگمارد
هزار عاشق داری به جان و دل نگرانت
که تا سعادت و دولت که را به تخت برآرد
ز عشق عاشق مفلس عجب فتند لئیمان
که آنچه رشک شهان شد گدا امید چه دارد؟
عجب مدار ز مرده که از خدا طلبد جان
عجب مدار ز تشنه که دل به آب سپارد
عجب مدار ز کوری که نور دیده بجوید
و یا ز چشم اسیری که اشک غربت بارد
ز بس دعا که بکردم دعا شده‌ست وجودم
که هر که بیند رویم دعا به خاطر آرد
سلام و خدمت کردم مرا بگفت که چونی؟
مهم مس چه برآید؟ چو کیمیا نگذارد
چگونه باشد صورت؟ به وفق فکر مصور
چگونه می شود انگور گر کفش نفشارد؟
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۰۴
ز باد حضرت قدسی بنفشه زار چه می‌شد
درخت‌های حقایق ازان بهار چه می‌شد؟
دل از دیار خلایق بشد به شهر حقایق
خدای داند کین دل دران دیار چه می‌شد
ز های و هوی حریفان ز نای و نوش ظریفان
هوای نور صبوح و شراب نار چه می‌شد
هزار بلبل مست و هزار عاشق بی‌دل
در آن مقام تحیر ز روی یار چه می‌شد
چو عشق در بر سیمین کشید عاشق خود را
ز بوسه‌های چو شکر دران کنار چه می‌شد
دران طرف که ز مستی تو گل ز خار ندانی
عجب که گل چه چشید و عجب که خار چه می‌شد
میان خلعت جانان قبول عشق خرامان
به بارگاه تجلی ز کار و بار چه می‌شد
به باد و آتش و آب و به خاک عشق درآمد
به نور یک نظر عشق هر چهار چه می‌شد
چو شمس مفخر تبریز زد آتشی به درختی
ز شعله‌های لطیفش درخت و بار چه می‌شد
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۱۵
بیا که ساقی عشق شراب باره رسید
خبر ببر بر بیچارگان که چاره رسید
امیر عشق رسید و شرابخانه گشاد
شراب همچو عقیقش به سنگ خاره رسید
هزار چشمه شیر و شکر روان شد ازو
شکاف کرد و به طفلان گاهواره رسید
هزار مسجد پر شد چو عشق گشت امام
صلوة خیر من النوم از آن مناره رسید
بریز دیگ حلیماب را که کاسه رسید
گشاده هل سر خم را که دردخواه رسید
چو آفتاب جمالش به خاکیان درتافت
زحل ز پرده هفتم پی نظاره رسید
شدیم جمله فریدون چو تاج او دیدیم
شدیم جمله منجم چو آن ستاره رسید
شدیم جمله برهنه چو عشق او زد راه
شدیم جمله پیاده چو او سواره رسید
چو پاره پاره درآمد به لطف آن دلبر
بدان طمع دل پرخون پاره پاره رسید
بده زبان و همه گوش شو درین حضرت
شتاب کن که پی گوش گوشواره رسید
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۲۳
رسید ساقی جان ما خمار خواب آلود
گرفت ساغر زرین سر سبو بگشود
صلای باده جان و صلای رطل گران
که می‌دهد به خماران بگاه زودازود؟
زهی صباح مبارک زهی صبوح عزیز
ز شاه جام شراب و ز ما رکوع و سجود
شراب صافی و سلطان ندیم و دولت یار
دگر نیارم گفتن که در میانه چه بود
هر آن که می نخورد بر سرش فروریزد
بگویدش که برو در جهان کور و کبود
درین جهان که درو مرده می‌خورد مرده
نخورد عاقل و ناسود و یک دمی نغنود
چو پاک داشت شکم را رسید باده پاک
زهی شراب و زهی جام و بزم و گفت و شنود
شراب را تو نبینی و مست را بینی
نبینی آتش دل را و خانه‌ها پردود
دل خسان چو بسوزد چه بوی بد آید
دل شهان چو بسوزد فزود عنبر و عود
نبشته بر رخ هر مست رو که جان بردی
نبشته بر لب ساغر که عاقبت محمود
نبشته بر دف مطرب که زهره بنده تو
نبشته بر کف ساقی که طالعت مسعود
بخند موسی عمران به کوری فرعون
بخور خلیل خدا نوش کوری نمرود
بلیس اگر ز شراب خدای مست بدی
ز صد گنه نشدی هیچ طاعتش مردود
خمش کنم که خمش به به پیش هشیاران
که خلق خیره شدند و خیالشان افزود
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۳۴
میان باغ گل سرخ های و هو دارد
که بو کنید دهان مرا چه بو دارد
به باغ خود همه مستند لیک نی چون گل
که هر یکی به قدح خورد و او سبو دارد
چو سال سال نشاط است و روز روز طرب
خنک مرا و کسی را که عیش خو دارد
چرا مقیم نباشد چو ما به مجلس گل
کسی که ساقی باقی ماه رو دارد؟
هزار جان مقدس فدای آن جانی
که او به مجلس ما امر اشربوا دارد
سؤال کردم گل را که بر که می‌خندی؟
جواب داد بر آن زشت کو دو شو دارد
هزار بار خزان کرد نوبهار تو را
چه عشق دارد با ما چه جست و جو دارد
پیاله‌یی به من آورد گل که باده خوری؟
خورم چرا نخورم؟ بنده هم گلو دارد
چه حاجت است گلو باده خدایی را؟
که ذره ذره همه نقل و می ازو دارد
عجب که خار چه بدمست و تیز و روترش است
ز رشک آن که گل و لاله صد عدو دارد
به طور موسیٰ بنگر که از شراب گزاف
دهان ندارد و اشکم چهارسو دارد
به مستیان درختان نگر به فصل بهار
شکوفه کرده که در شرب می غلو دارد
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۴۷
مخسب شب که شبی صد هزار جان ارزد
که شب ببخشد آن بدر بدره بی‌حد
به آسمان جهان هر شبی فرود آید
برای هر متظلم سپاه فضل احد
خدای گفت قم اللیل و از گزاف نگفت
ز شب روی‌ست فرو قد زهره و فرقد
ز دود شب پزی ای خام زاتش موسی
مداد شب دهد آن خامه را ز علم مدد
بگیر لیلی شب را کنار ای مجنون
شب است خلوت توحید و روز شرک و عدد
شب است لیلی و روز است در پی‌اش مجنون
که نور عقل سحر را به جعد خویش کشد
بدان که آب حیات اندرون تاریکی‌ست
چه ماهی‌یی که ره آب بسته‌یی بر خود؟
به دیبه سیه این کعبه را لباسی ساخت
که اوست پشت مطیعان و اوستشان مسند
درون کعبه شب یک نماز صد باشد
ز بهر خواب ندارد کسی چنین معبد
شکست جمله بتان را شب و بماند خدا
که نیست در کرم او را قرین و کفو احد
خمش که شعر کساد است و جهل از آن اکسد
چه زاهدی تو درین علم و در تو علم ازهد
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۵۹
اگر دل از غم دنیا جدا توانی کرد
نشاط و عیش به باغ بقا توانی کرد
اگر به آب ریاضت برآوری غسلی
همه کدورت دل را صفا توانی کرد
ز منزل هوسات ار دو گام پیش نهی
نزول در حرم کبریا توانی کرد
درون بحر معانی لا نه آن گهری
که قدر و قیمت خود را بها توانی کرد
به همت ار نشوی در مقام خاک مقیم
مقام خویش بر اوج علا توانی کرد
اگر به جیب تفکر فروبری سر خویش
گذشته‌های قضا را ادا توانی کرد
ولیکن این صفت ره روان چالاک است
تو نازنین جهانی کجا توانی کرد؟
نه دست و پای اجل را فرو توانی بست
نه رنگ و بوی جهان را رها توانی کرد
تو رستم دل و جانی و سرور مردان
اگر به نفس لئیمت غزا توانی کرد
مگر که درد غم عشق سر زند در تو
به درد او غم دل را دوا توانی کرد
ز خار چون و چرا این زمان چو درگذری
به باغ جنت وصلش چرا توانی کرد
اگر تو جنس همایی و جنس زاغ نه‌یی
ز جان تو میل به سوی هما توانی کرد
همای سایه دولت چو شمس تبریزی‌ست
نگر که در دل آن شاه جا توانی کرد
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۶۳
دل من که باشد که تو را نباشد؟
تن من که باشد که فنا نباشد؟
فلکش گرفتم چو مهش گرفتم
چه زنند هر دو چو ضیا نباشد؟
به درون جنت به میان نعمت
چه شکنجه باشد چو لقا نباشد
چو تو عذر خواهی گنه و جفا را
چه کند جفاها که وفا نباشد؟
چو خطا تو گیری به عتاب کردن
چه کند دل و جان که خطا نباشد؟
دو هزار دفتر چو به درس گویم
نه فسرده باشم چو صفا نباشد؟
سمنی نخندد شجری نرقصد
چمنی نبوید چو صبا نباشد
تو به فقر اگر چه که برهنه گردی
چه غم است مه را که قبا نباشد؟
چه عجب که جاهل ز دل است غافل
ملکی و شاهی همه را نباشد
همه مجرمان را کرمش بخواند
چو به توبه آیند و دغا نباشد
بگداز جان را مه آسمان را
به خدا که چیزی چو خدا نباشد
چه کنی سری را که فنا بکوبد؟
چه کنی زری را که تو را نباشد؟
همه روز گویی چو گل است یارم
چه کنی گلی را که بقا نباشد؟
مگریز ای جان ز بلای جانان
که تو خام مانی چو بلا نباشد
چه خوش است شب‌ها ز مهی که آن مه
همه روی باشد که قفا نباشد
چه خوش است شاهی که غلام او شد
چه خوش است یاری که جدا نباشد
تو خمش کن ای تن که دلم بگوید
که حدیث دل را من و ما نباشد
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۷۰
دیده‌ها شب فراز باید کرد
روز شد دیده باز باید کرد
ترک ما هر طرف که مرکب راند
آن طرف ترک تاز باید کرد
مطبخ جان به سوی بی‌سویی‌ست
پوز آن سو دراز باید کرد
چون چنین کان زر پدید آمد
خویش را جمله گاز باید کرد
جامه عمر را ز آب حیات
چون خضر خوش طراز باید کرد
چون غیور است آن نبات حیات
زین شکر احتراز باید کرد
چون چنین نازنین به خانه ماست
وقت ناز است ناز باید کرد
با گل و خار ساختن مردی‌ست
مرد را ساز ساز باید کرد
قبله روی او چو پیدا شد
کعبه‌ها را نماز باید کرد
سجده‌هایی که آن سری باشد
پیش آن سرفراز باید کرد
پیش آن عشق عاقبت محمود
خویشتن را ایاز باید کرد
چون حقیقت نهفته در خمشی‌ست
ترک گفت مجاز باید کرد
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۷۲
عاشقانی که باخبر میرند
پیش معشوق چون شکر میرند
از الست آب زندگی خوردند
لاجرم شیوه دگر میرند
چون که در عاشقی حشر کردند
نی چو این مردم حشر میرند
از فرشته گذشته‌اند به لطف
دور ازیشان که چون بشر میرند
تو گمان می‌بری که شیران نیز
چون سگان از برون در میرند
بدود شاه جان به استقبال
چون که عشاق در سفر میرند
همه روشن شوند چون خورشید
چون که در پای آن قمر میرند
عاشقانی که جان یکدگرند
همه در عشق همدگر میرند
همه را آب عشق بر جگر است
همه آیند و در جگر میرند
همه هستند همچو در یتیم
نه بر مادر و پدر میرند
عاشقان جانب فلک پرند
منکران در تک سقر میرند
عاشقان چشم غیب بگشایند
باقیان جمله کور و کر میرند
وان که شب‌ها نخفته‌اند ز بیم
جمله بی‌خوف و بی‌خطر میرند
وان که این جا علف پرست بدند
گاو بودند و همچو خر میرند
وان که امروز آن نظر جستند
شاد و خندان در آن نظر میرند
شاهشان بر کنار لطف نهد
نی چنین خوار و محتضر میرند
وان که اخلاق مصطفیٰ جویند
چون ابوبکر و چون عمر میرند
دور ازیشان فنا و مرگ ولیک
این به تقدیر گفتم ار میرند
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۷۹
شاهدی بین که در زمانه بزاد
بت و بتخانه را به باد بداد
شاهدانی که در جهان سمرند
کس ازیشان دگر نیارد یاد
از رخ ماه او چو ابر گشود
هفت گردون ز همدگر بگشاد
همچو مهتاب شاخ شاخ آن نور
سوی هر روزنی درون افتاد
تابشش چون بتافت بیشترک
جان‌ها را بخورد از بنیاد
جان‌ها ذره ذره رقصان گشت
پیش خورشید جان‌ها دلشاد
همچو پرواز شمس تبریزی
جمله پران که هر چه بادا باد
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۸۷
هر که را ذوق دین پدید آید
شهد دنیاش کی لذیذ آید؟
آنچنان عقل را چه خواهی کرد
که نگوسار یک نبیذ آید؟
عقل بفروش و جمله حیرت خر
که تو را سود ازین خرید آید
نه ازان حالتی‌ست ای عاقل
که درو عقل کس پدید آید
نشود باز این چنین قفلی
گر همه عقل‌ها کلید آید
گر درآیند ذره ذره به بانگ
آن همه بانگ ناشنید آید
چه شود بیش و کم ازین دریا
بنده گر پاک وگر پلید آید
هر که رو آورد بدین دریا
گر یزید است بایزید آید