عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
مشتاق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۲
شبی روز منست ای از تو روشن چشم داغ من
که گردی انجمن افروز من چشم چراغ من
شبی شور از فروغ مهر شمع‌افروز داغ من
نه آخر من سیه‌روز توام چشم و چراغ من
بود خون جگر می بی‌لب ساقی همان بهتر
که ماند خشک همچون شیشه خالی دماغ من
ز بس کاهیدم از هجرش گرم بیند عجب نبود
که نشناسد مرا یا روز من گیرد سراغ من
ز هر شب امشبم تاب‌وتب افزونست پنداری
که غافل خویش را پرو نه ای زد بر چراغ من
چه فیض از شیشه دل ساغر چشم ترم دارد
کزین مینا نمی‌آید بجز خون در ایاغ من
زیر سیر گلستان گلهای داغت فارغم دارد
که باشد سینه‌ام زین لاله گلگشت باغ من
سرودم را شنو مشتاق منگر این سیه‌بختی
که خوشتر از نوای بلبل است آهنگ زاغ من
مشتاق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۸
تا چند بکویش ایستم من
پندارد یار نیستم من
در باغ سحر شدم ببویش
خندید گل و گریستم من
خوش آنکه چو شاه و بنده در بزم
بنشیند یار و ایستم من
من قطره تو بحر در حقارت
پیداست بر تو چیستم من
زین زندگیم چه فیض مشتاق
گیرم بی‌یار زیستم من
مشتاق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۹
از آن تنها کند پرخون دل من
که هر دل را نخواهد چون دل من
بسختی چون دل لیلی دل او
بنرمی چون دل مجنون دل من
چه حالست اینکه چشمت بر دل غیر
زند تیر و کشد در خون دل من
بدامت بیشتر نالد که سختی
ز دلها می‌کشد افزون دل من
بیا از دوریت تا چند باشد
غمین جان من و محزون دل من
هنوز آنچشم بود از فتنه خالی
که شد بر شیوه‌اش مفتون دل من
درین گلشن کدامین غنچه مشتاق
دلش باشد ز تنگی چون دل من
مشتاق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۰
زندگر تیغ و ریزد خون من عین مراد است این
خوشم با جور ظلم او که عدلست آن و داد است این
زاشک و آه خود سرگشته‌ام در بحر و بر دایم
منم خاشاک و گردابست آن و گردباد است این
نجات از بحر غم در سینه‌ام از آه میجوید
که پندارد دلم کشتیست آن باد مراد است این
نه ابرویست و نه مژگان خدنگست این کمانست آن
نه مویست و نه روشامست آن و بامداد است این
دل و جانم مگر دارند فکر هجر و وصل او
که امشب در سرای تن غمینست آن و شادست این
بعقل آرد کسی کز عشق بهر چاره‌جوئی رو
زهی نادان که شاگرد است آن و استاد است این
خوشم مشتاق زین پس با جفایش گر کند با من
ستم بسیار و لطف اندک مست آن و زیاد است این
مشتاق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۱
بی‌تو کوشم در فنای خویشتن
تیشه‌ام اما بپای خویشتن
ریختی خونم بجرم دوستی
عاقبت دیدم سزای خویشتن
زد بتیغم بوسه بر دستش زدم
خود گرفتم خونبهای خویشتن
گلبن نوخیز من یکره بپرس
حال مرغ بینوای خویشتن
دردمندان غمت درمان طلب
ماو درد بیدوای خویشتن
دیدمش در خویش و جان دادم ز شوق
خویش را کردم فدای خویشتن
مشتاق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۲
زآنکو نروم بلبلم و جای منست این
خلدوسر کویت قفس است آن چمنست این
یاقوت سرشکم خورد از جای دگر آب
نه لعل بدخشان نه عقیق یمن است این
چشمان تو کز باده نازند سیه مست
آهوی خطا ان و غزال ختن است این
دیریست بجوش آمده از مهر تو مگذر
از نشاء خونم که شراب کهن است این
مشتاق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۴
بکف پیاله بگلشن روم چسان بیتو
چه خون چه باده چه گلخن چه گلستان بیتو
چه گلبنی تو که هر سو برد سراسیمه
دلم چو طایر گم کرده آشیان بیتو
چه گل ز وصل توام بشکفد مرا که گذشت
بهار عمر به بی‌برگی خزان بیتو
بیا که با تو مرا زیستن دمی خوشتر
هزار مرتبه از عمر جاودان بیتو
من از غم تو کشم خون تو با حریفان می
چنین تو بی‌من و من مانده‌ام چنان بیتو
چنینکه جوشد ازو خون چو خاروخس چه عجب
بسیلم ار دهد این چشم خونفشان بیتو
نیامدی بکنارم تو و از آتش شوق
چو شمع سوختم و رفتم از میان بیتو
ز نقش پا نشناسد کسم که از خواری
برابرم بزمین کرده آسمان بیتو
چه داند آنکه ندیدست ترکتازی سیل
بمن چه میکند اشک سبک‌عنان بیتو
بیا ز لطف و ببین بی‌قراری مشتاق
که دیگرش نبود طاقت و توان بیتو
مشتاق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۵
نی طاقت وصلت مرا نه صبر در هجران تو
وصلت بلاهجرت بلا ای من بلاگردان تو
در یکدگر افتاده‌اند از بس شهیدان هر طرف
جای طپیدن کی بود بر کشته در میدان تو
تنها نه من گشتم خراب از جلوه مستانه‌ات
چون سیل باشد هر قدم بس خانها ویران تو
عید است و در خون میطپد از حسرت تیغت دلم
برخیز و قربان کن مرا ایجان و دل قربان تو
گردم گرفته دامنت امدادی ای باد صبا
شاید بدامانی رسم دست من و دامان تو
لب‌تشنه تاکی داریم بس قطره این دانه را
ای ابر رحمت سوختم از حسرت باران تو
زاندوه بیرون گشته‌ام یارب درین میدان بود
تیغ قضا خونریزتر یا خنجر مژگان تو
گر سر بتیغش افکنی حاشا ز حکمت سرکشد
مشتاق دارد چون قلم سر بر خط فرمان تو
زینگونه چون صرصر بود گر ترکتاز جلوه‌ات
دانم چو گرد آخر روم بر باد از جولان تو
مشتاق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۶
هر سحر غلطم در خون از نسیم کوی تو
چون نغلطاند بخون ما را که دارد بوی تو
چون شوم ایمن ازو کز بهر قتل عاشقان
غمزه را بر کف دو شمشیر است از ابروی تو
گرنه از خون شهیدان می‌کشد بالا بگو
میخورد آب از کجا سروقد دلجوی تو
بوسه نگرفته زان لب آتشم در جان گرفت
سوختم لب تشنه آخر در کناری جوی تو
از غمت پیچید بخود دایم رگ جانم بتن
پیچ و تاب آن رشته دارد بیشتر یاموی تو
برد از افسون نگاهی چشمت از ما عقل و هوش
نیست کم ز اعجاز سحر نرگس جادوی تو
من کیم تا با تو ای آتش طبیعت سر کنم
شعله را در پیچ و تاب آرد ز تندی خوی تو
گفتی از من رو بگردان چون کنم با اینکه هست
روی دل سوی توام ای روی دلها سوی تو
رازها روشن شود مشتاق از او گویا که هست
ساغر گیتی نما آئینه زانوی تو
مشتاق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۷
میرم چو ز من دور شود آن بت دلجو
ربط تن و جانست بهم ربط من و او
از بیکسیم نیست شکایت که بود بس
با داغ توام الفت و با درد توام خو
در دادن جان حاجت سعی اجلم نیست
بس باشدم ایمائی از آن گوشه ابرو
چندانکه تکلم نکند آن لب خاموش
دارد بحریفان سخن آن چشم سخن گو
گم گشته دلم را طلبد از خم آن زلف
جویند و نیابند گر از حلقه گیسو
تنها نه منم بسته زلفت که بسی هست
جان در بن هر تارش و دل در سر هر مو
بارد همه طراری از آن طره پرفن
ریزد همه عیاری از آن نرگس جادو
گر زانکه کشم از غم عشقت نه ای آگاه
زان روز که من دیده‌ام آن عارض نیکو
بنگر که شود صورت عالم بتو روشن
در آینه‌ای آئینه روی آینه رو
خوش آنکه خرامی تو سوی گلشن و مشناق
چون سایه فتد درپی آن قامت دلجو
مشتاق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۸
ای صبا صبحدم چون‌رسی سوی او
حال من عرضه ده با سگ کوی او
مدتی شد که من از آن گلم بی‌خبر
تا رسد غافلم از کجا بوی او
از خطش شد مرا دوخته چاک دل
بخیه زد آخر این چاک را موی او
آگهی کز مژه خون دل جوشدم
گرزمی دیده لاله‌گون روی او
مشتاق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۹
نمیدانم چو رفتی از قفا بینی بکس یا نه
مرا هست ای خدنگ جسته میل باز پس یا نه
جهاندی رخش و رفتی هست آیا در دلت میلی
که هم از نیمه‌ره کردی عنان تاب فرس یا نه
درای ناقه‌ات گردد چو گرم ناله می‌افتی
بیاد ناله‌ام از ناله زار جرس یا نه
بمنزل هیچ می‌گوئی چشد آن را که ماند از من
برنگ نقش پا در گام اول بازپس یا نه
چو بینی بلبلی نالان به قیدی هیچ می‌گوئی
که روزی داشتم مرغ اسیری در قفس یا نه
ترا پیوسته با اغیار بود الفت هنوز آیا
برنگ شعله‌ای سرگرم با هر خار و خس یا نه
کنم از دوریت پیوسته فریاد و نمیدانم
بگوشت میرسد فریادم از فریادرس یا نه
گه سیرت برون از خطه تبریز یادآور
ز طغیان سرشکم شورش رود ارس یا نه
هوس مشتاق دارم رجعتش اما نمیدانم
که خواهم مرد و خواهد در دلم ماند این هوس یا نه
مشتاق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۰
چو ماه چارده دارم نگاری چارده ساله
که رخسارش بود ماه و خطش بر گرد مه هاله
درین گلشن زیاد از ساغر حسن تو بود آن می
که ساقی ریخت در جام گل و پیمانه لاله
نباشم چون خموش از جور او با این دل مسکین
چه برمیخیزد از آه و چه برمی‌آید از ناله
خوش آندم کز چمن مست آئی و از تاب می‌ریزد
ز رخسارت عرق زان سان که از گلبرگ تر ژاله
ندانی گر چها آمدز تیغت بر دلم بنگر
که خون میریزد از مژگان تر پرگاله پرگاله
نشاط طبع اگر جویی رو از میخانه جو کانجا
می یک ساله از دل می‌برد اندوه صدساله
به صحرا می‌رود آن آهوی مشکین چه خوش باشد
زمانی کاید و مشکین غزالانش ز دنباله
عروس فکر بکرم فارغ از وصف است کاین دختر
ز نیکویی ندارد حاجت تعریف دلاله
رباید بوسه‌ای گر ز آن لب شیرین زند دردم
لب مشتاق از شیرینی آن شهد تبخانه
مشتاق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۱
برق جهان‌سوز حسن آنرخ افروخته
مشعله افروز عشق آه من سوخته
جامه دیبا بود خاصه مه طلعتان
پوشش ما از جهان بس نظر دوخته
سینه نگیرد فروغ از دل بی‌سوز عشق
انجمن افروز نیست شمع نیفروخته
من بتو خو کرده‌ام چون ز تو نالم که هست
با ستم خواجه خوش بنده آموخته
راز محبت که نیست گوش فلک محرمش
من ز دل آموختم دل ز که آموخته
گرنه هواش آتشست بهر چه در باغ عشق
بر سر هم ریخته طایر پر سوخته
خسرویت گر هواست گیرره بندگی
کی بعزیزی رسد یوسف نفروخته
گوهر وصلت مرا کی بکف ارزان فتاد
بهر تو کردم تلف من همه اندوخته
سوخته‌ام غیر من طالب مشتاق کیست
قدر شناسد همین سوخته را سوخته
مشتاق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۲
دلم را یار پیش ما شکسته
بپای گلبن این مینا شکسته
سرشکم قطره صاحب شکوهست
که صدره شوکت دریا شکسته
متاعی بهتر از جنس وفا نیست
کسادی قدر این کالا شکسته
دلی روز جزا باید درستی
که امروز از غم فردا شکسته
چه سازد دل بآن مژگان خونریز
که نشتر در رگ خارا شکسته
بود آن مومیائی عشق کز وی
دلت یابد درستی ناشکسته
ز چشمم میچکد خون تا بکویت
کرا خاری دگر در پا شکسته
چه کار اید ز من در عشق مشتاق
چه دل دستم چو دستم پا شکسته
مشتاق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۳
ندانم میکنی گاهی بغربت یاد من یا نه
بخاطر آیدت زین مانده بی‌کس در وطن یا نه
ترا در مصر دولت بر سریر عزت آگاهی
ز حال پیر کنعان هست در بیت‌الحزن یا نه
بیاران نوت در طرح بزم عشرت افکندن
بخاطر میرسد محرومی یار کهن یا نه
بیادت هیچ میآید بپاداش وفای تو
ز بیداد بداندیشان کشیدم آنچه من یا نه
بگوشت هیچ میگوید صبا کان خسته هجران
کشید از دوریت سر در گریبان کفن یا نه
بزندان غمت زان خون که می‌نوشم خبرداری
بگاه باده پیمائی بگلگشت چمن یا نه
گهی آری بیاد این تلخکام زهر حرمانرا
که مرد از حسرت یکبوسه زان کنج دهن یا نه
برم مشتاق دانم آید و اما نمیدانم
که تا آید ز درد هجر خواهم زیستن یا نه
مشتاق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۴
بغربت یوسف من من بزندان وطن مانده
پسر گم کرده‌ای در گوشه بیت‌الحزن مانده
حلالش باد با یاران غربت عشرت ارگاهی
کسی آید بیاد او را که بیکس در وطن مانده
چه سازم گرنه از خود دور ازو قالب تهی سازم
چه کار آید مرا این زندگی جان رفته تن مانده
نخواهم دور از آن گل زیست امروز است یا فردا
که خالی آشیان عندلیبی در چمن مانده
بتیغ فرقتم کشت و نیامد بر سر خاکم
غباری در دلش گویا از این خونین کفن مانده
کسی کز فرقت شیرین لبی جان داده میداند
چه تلخی تا قیامت در مذاق کوهکن مانده
خمار حسرت آرد باده ته شیشه مستان‌را
برنجم دور از آن زین نیم‌جانی در بدن مانده
زبان خامه فرسود و هنوزم از غم هجران
بدل صد گفتگو مشتاق و بر لب صد سخن مانده
مشتاق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۶
ز حجاب عشق خون شد جگرم کنم چه چاره
که تو در کنارم و من ز تو مانده بر کناره
گر از الفت دل تو شکند دلم چه حیرت
که دل من آبگینه دل تست سنگ خاره
نگری باشک گرمم چو بچشم کم نظرکن
که بخرمن که آتش نگرفت از این شراره
شمرد چسان برت کس غم بیشتر ز پیشم
که فزون ز هر حسابست و برون ز هر شماره
مه من توراست یارب چه قدر صفای طلعت
که نماید از بناگوش تو عکس گوشواره
بگدا چگونه طفلی چو تو سر فرود آرد
که قدم به تخت شاهی زده‌ای ز گاهواره
چه تفاوت ارنمائی رخ اگر نه کز تو دارم
نه شکیب بستن چشم و نه طاقت نظاره
نگرم چگونه سیرت که تو را چو بینم از خود
روم و بخود نیایم که به بینمت دوباره
چه شد اینکه بدر شد مه که اگر خطی و خالی
بودش درست ماند برخ تو ماه پاره
چو غبار من فتاده ز پی سمندت اما
چه غم پیاده داری تو که میروی سواره
ز طرب چگونه مشتاق فسرده جان زند دم
که بملک شادکامی دل اوست هیچ کاره
مشتاق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۷
گفتم فتد کالای تو در دست من فرمود نه
گفتم من و سودای تو گفتا که هیچت سود نه
بود از طپش آسوده دل در سینه‌ام تا بود نه
تا بود جایش در قفس مرغ اسیر آسوده نه
افغان که باشد هر طرف در شهر ما دلدادگان
صد دلبر و هرگز دلی از دلبری خوشنود نه
سوزم ز نیرنگش که گفت امشب من ناکام را
خواهی دهم کام دلت گفتم بلی فرمود نه
زهاد را عشاق را دیدیم در کوی مغان
دانا یکی مقبول نه زینان یکی مردود نه
برکس درین محفل چسان سوز دلم روشن شود
در آشتی میسوزدم عشقت که آنرا دود نه
در خاک و خون گشتیم ما غلطان درین میدان ولی
دستی عیان گردید نه تیغی بخون آلود نه
رفتم ز گلزار تو و شادم که تا بودم درو
مرغی دمی از ناله‌ام در آشیان آسوده نه
چشمت دهد در هر نگه رطل گرانی غیر را
آیا از این می ساغری خواهد بمن پیمود نه
آمد شدش دیر است و زود اکنون بر خوش آنکه بود
می‌آمد اما دیر نه میرفت اما زود نه
تو مهر تابانی ولی هرگز چو ماه نو مرا
بر جسم لاغر ذره‌ای از پرتوت افزود نه
مشتاق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۸
تا کی کند یار، از من کناره
افغان ز گردون، آه از ستاره
او را که آبی، بر سردم نزع
چون صبح یابد، عمر دوباره
داند دل ما، ز آندل چه دیده است
آن شیشه کامد، بر سنگ خاره
زین بحر خونخوار مردان گذشتند
در فکر کشتی ما بر کناره
افغان ز غربت کز سنگ چون جست
در دم سر آمد عمر شراره
بیدردیم کشت از عشق خواهم
جان شرحه شرحه دل پاره پاره
زین محرمی آه با او ز حد رفت
سرگوشی غیر چون گوشواره
مهدیست گردون، کارام یکدم
طفلان نگیرند، زین گاهواره
کاری ندارد، جان دادن ما
زآن گوشه چشم، بس یک اشاره
تا کی کشم ناز، زین چاره‌سازان
خوش آنکه بگذشت، کارش ز چاره
مشتاق آریش، دربر اگر تو
جز او زهر کس، گیری کناره