عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۹۹
قرعه بر وصل زند دیده و سامانش نیست
کاین خیال دید از آن چشم که حیرانش نیست
نرگس از گردش چشمت به شراب افتادست
می پرستیست که مخمور به دورانش نیست
شد زشرم قلمت خضر نهان در ظلمات
که به جان بخشی آن چشمه حیوانش نیست
در جواب تو فرومانده ترم از طفلی
که به سفتن شکند گوهر و تاوانش نیست
دل ز اندیشه وصل تو به جا بازنگشت
که جدایی ز ملاقات تو آسانش نیست
عشق ما واقعه ای نیست که آخر گردد
هرچه آغاز ندارد غم پایانش نیست
شادم از دل که می عشق تو مدهوشش کرد
خبر از شوق وصال و غم هجرانش نیست
دولت عشق ندارد خطر از نقص کمال
کاین سعادت به کمالی است که نقصانش نیست
چرخ را کاسه پرخون شفق گردانست
لاله را سنگ به پیمانه که پیمانش نیست
ما به ایمان قوی عهد تو محکم داریم
آن که پیمان شکند قوت ایمانش نیست
هر جراحت که دلم داشت به مرهم به شد
داغ دوریست که جز وصل تو درمانش نیست
گر «نظیری » به فلک برشده باشد چو مسیح
بیت معمور به از کلبه ویرانش نیست
کاین خیال دید از آن چشم که حیرانش نیست
نرگس از گردش چشمت به شراب افتادست
می پرستیست که مخمور به دورانش نیست
شد زشرم قلمت خضر نهان در ظلمات
که به جان بخشی آن چشمه حیوانش نیست
در جواب تو فرومانده ترم از طفلی
که به سفتن شکند گوهر و تاوانش نیست
دل ز اندیشه وصل تو به جا بازنگشت
که جدایی ز ملاقات تو آسانش نیست
عشق ما واقعه ای نیست که آخر گردد
هرچه آغاز ندارد غم پایانش نیست
شادم از دل که می عشق تو مدهوشش کرد
خبر از شوق وصال و غم هجرانش نیست
دولت عشق ندارد خطر از نقص کمال
کاین سعادت به کمالی است که نقصانش نیست
چرخ را کاسه پرخون شفق گردانست
لاله را سنگ به پیمانه که پیمانش نیست
ما به ایمان قوی عهد تو محکم داریم
آن که پیمان شکند قوت ایمانش نیست
هر جراحت که دلم داشت به مرهم به شد
داغ دوریست که جز وصل تو درمانش نیست
گر «نظیری » به فلک برشده باشد چو مسیح
بیت معمور به از کلبه ویرانش نیست
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۰
هرکه نوشید می شوق تو نسیانش نیست
وان که محو تو شد اندیشه حرمانش نیست
دل به حسن تو مقید شد و جاوید بماند
که ز فکر تو برون آمدنش آسانش نیست
تا به کی فکر توان کرد و سخن تازه نوشت
قصه شوق حدیثی است که پایانش نیست
هیچ کس نامه سربسته ما فهم نکرد
نه همین خاتمه اش نیست که عنوانش نیست
سبب از عقل مپرسید که غمنامه ما
درس عشق است که از علم دبستانش نیست
از دلم ره به دلت عشق نمودست و خوشم
که به آن خانه دری هست که دربانش نیست
راه دیگر به سوی کعبه اعرابی هست
که غم از سرزنش خار مغیلانش نیست
خاطر غیب نمای تو مگر جام جم است
که رخ حال من از آینه پنهانش نیست
سایه نامه تو بال هما می داند
هدهد ما که سر تاج سلیمانش نیست
مرد تاجر که ز غربت به وطن می آید
تحفه یی خوب تر از نامه اخوانش نیست
چون قلم گریه شادی کنم از نامه دوست
که بجز از دل خندان مژه گریانش نیست
بس که از دقت فهم تو «نظیری » بگداخت
نکته یی نیست که آمیخته با جانش نیست
وان که محو تو شد اندیشه حرمانش نیست
دل به حسن تو مقید شد و جاوید بماند
که ز فکر تو برون آمدنش آسانش نیست
تا به کی فکر توان کرد و سخن تازه نوشت
قصه شوق حدیثی است که پایانش نیست
هیچ کس نامه سربسته ما فهم نکرد
نه همین خاتمه اش نیست که عنوانش نیست
سبب از عقل مپرسید که غمنامه ما
درس عشق است که از علم دبستانش نیست
از دلم ره به دلت عشق نمودست و خوشم
که به آن خانه دری هست که دربانش نیست
راه دیگر به سوی کعبه اعرابی هست
که غم از سرزنش خار مغیلانش نیست
خاطر غیب نمای تو مگر جام جم است
که رخ حال من از آینه پنهانش نیست
سایه نامه تو بال هما می داند
هدهد ما که سر تاج سلیمانش نیست
مرد تاجر که ز غربت به وطن می آید
تحفه یی خوب تر از نامه اخوانش نیست
چون قلم گریه شادی کنم از نامه دوست
که بجز از دل خندان مژه گریانش نیست
بس که از دقت فهم تو «نظیری » بگداخت
نکته یی نیست که آمیخته با جانش نیست
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۳
هجران نمکی سودو به داغ دل ما ریخت
سودای تو آتش ز دماغ دل ما ریخت
هر روغن صافی که به بیهوده فلک سوخت
غم دردی آن را به چراغ دل ما ریخت
رفتیم به سر زود درین محفل مستان
ساقی می تندی به ایاغ دلما ریخت
ما را به نشاط و طرب آسان بگذارند
غم خون جهانی به سراغ دل ما ریخت
هر نخل امیدی که نشاندیم درین باغ
برگ و برش از لاله و لاغ دل ما ریخت
کلفت ز کجا آمد و رنجش ز کجا خاست؟
بد کرد ملالی به فراغ دل ما ریخت
بر عشرت ما زود ملالست «نظیری »
تا صبح نفس زد گل باغ دل ما ریخت
سودای تو آتش ز دماغ دل ما ریخت
هر روغن صافی که به بیهوده فلک سوخت
غم دردی آن را به چراغ دل ما ریخت
رفتیم به سر زود درین محفل مستان
ساقی می تندی به ایاغ دلما ریخت
ما را به نشاط و طرب آسان بگذارند
غم خون جهانی به سراغ دل ما ریخت
هر نخل امیدی که نشاندیم درین باغ
برگ و برش از لاله و لاغ دل ما ریخت
کلفت ز کجا آمد و رنجش ز کجا خاست؟
بد کرد ملالی به فراغ دل ما ریخت
بر عشرت ما زود ملالست «نظیری »
تا صبح نفس زد گل باغ دل ما ریخت
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۹
در خون دیده گشته تنم بسمل تو نیست
زین مرحمت ملاف که کار دل تو نیست
از آبگینه حوصله ما تنک تر است
صبر از دلی طلب که درو منزل تو نیست
گویا دوانده ریشه نهال محبتم
می بینم از تو آن چه در آب و گل تو نیست
زین پیش شیشه دل ما هم ز سنگ بود
بی نسبت، آشنا دل ما با دل تو نیست
بی یار مانده روی تو از بیم خوی تو
ورنه کدام کس که دلش مایل تو نیست
بس جانگداز می گذرد سرگذشت شمع
پروانه نسوخته در محفل تو نیست
خون تو را چه قدر «نظیری » خموش باش
این بس که دعوی از طرف قاتل تو نیست
زین مرحمت ملاف که کار دل تو نیست
از آبگینه حوصله ما تنک تر است
صبر از دلی طلب که درو منزل تو نیست
گویا دوانده ریشه نهال محبتم
می بینم از تو آن چه در آب و گل تو نیست
زین پیش شیشه دل ما هم ز سنگ بود
بی نسبت، آشنا دل ما با دل تو نیست
بی یار مانده روی تو از بیم خوی تو
ورنه کدام کس که دلش مایل تو نیست
بس جانگداز می گذرد سرگذشت شمع
پروانه نسوخته در محفل تو نیست
خون تو را چه قدر «نظیری » خموش باش
این بس که دعوی از طرف قاتل تو نیست
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۸
بیا که مردم و بر راه چشم جان بازست
به گفتگوی تو زخم مرا دهان بازست
به خون ما اگرت میل هست مانع نیست
می مغانه سبیل و در مغان بازست
چو یوسفی تو که از مصر حسن چون تو کسی
برون نیامده تا راه کارون بازست
در آرزوی نثار قدوم تو همه شب
گهر فروش دو چشم مرا دکان بازست
نمی رود چو گرسنه ولی چه سود از این
که خوان وصل پر و دست میهمان بازست
چو بلبل قفسم من ازین چه ذوق مرا
که گل شکفته و درهای بوستان بازست
صمد به جای صنم بر زبانم آمده است
بتم فتاده و زنارم از میان بازست
دعا کنید به وقت شهادتم او را
که آن دمی است که درهای آسمان بازست
مکن شتاب «نظیری » به کار جان بازی
که چشم کارشناسان کاردان بازست
به گفتگوی تو زخم مرا دهان بازست
به خون ما اگرت میل هست مانع نیست
می مغانه سبیل و در مغان بازست
چو یوسفی تو که از مصر حسن چون تو کسی
برون نیامده تا راه کارون بازست
در آرزوی نثار قدوم تو همه شب
گهر فروش دو چشم مرا دکان بازست
نمی رود چو گرسنه ولی چه سود از این
که خوان وصل پر و دست میهمان بازست
چو بلبل قفسم من ازین چه ذوق مرا
که گل شکفته و درهای بوستان بازست
صمد به جای صنم بر زبانم آمده است
بتم فتاده و زنارم از میان بازست
دعا کنید به وقت شهادتم او را
که آن دمی است که درهای آسمان بازست
مکن شتاب «نظیری » به کار جان بازی
که چشم کارشناسان کاردان بازست
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۱
زبان طعنه ما کوته از بریدن نیست
علاج شکوه عاشق بجز شنیدن نیست
ز بسکه گشته ام از درد انتظار ضعیف
نگاه را به رخت قوت رسیدن نیست
چنان که خانه زندانیان فرود آید
شکسته جان قفس و جرئت پریدن نیست
ز بی تعلقی خویشتن به این شادم
که جان سپردن اگر هست دل طپیدن نیست
به هجر و وصل و ملال و نشاط گریه کنم
در آن دلی که طلب هست آرمیدن نیست
ز تار زلف تو زنار بر میان دارم
بیا که مصلحت پیرهن دریدن نیست
گرفته طبع «نظیری » سؤال ازو مکنید
درخت گل نشکفتست و وقت چیدن نیست
علاج شکوه عاشق بجز شنیدن نیست
ز بسکه گشته ام از درد انتظار ضعیف
نگاه را به رخت قوت رسیدن نیست
چنان که خانه زندانیان فرود آید
شکسته جان قفس و جرئت پریدن نیست
ز بی تعلقی خویشتن به این شادم
که جان سپردن اگر هست دل طپیدن نیست
به هجر و وصل و ملال و نشاط گریه کنم
در آن دلی که طلب هست آرمیدن نیست
ز تار زلف تو زنار بر میان دارم
بیا که مصلحت پیرهن دریدن نیست
گرفته طبع «نظیری » سؤال ازو مکنید
درخت گل نشکفتست و وقت چیدن نیست
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۳
هوا بدیهه رسانست و باغ موزون است
به هر ترنم مرغی هزار مضمون است
زبان بلبل شوخ از سخن نمی افتد
اگر چه خورده گل همچو در مکنون است
بهوش زی که تو گر از برون نمی بینی
درون پرده ببینند هرچه بیرون است
اگر به لذت لطف نهان رسی دانی
که اندک تو ز بیشت چگونه افزون است
به شور وادی و فریاد سیل خروش داریم
کز اهل سلسله ماست هر که مجنون است
ز روی دوست هویدا بود سعادت دوست
نوشته اند به عنوان که خاتمت چون است
نشان ذوق حقیقت به نازکان ندهند
چه شد که فاخته خوش گوی و سرو موزون است
اگر کنار بیابان عشق دریابی
ز خون کشته ببینی هزار جیحون است
به هیچ کاسه چشم گدای پر نشود
مگر ز کاسه آزادگان که وارون است
چو نام توبه گرفتم، قدح به یاد آمد
بنوش باده «نظیری » که فال میمون است
به هر ترنم مرغی هزار مضمون است
زبان بلبل شوخ از سخن نمی افتد
اگر چه خورده گل همچو در مکنون است
بهوش زی که تو گر از برون نمی بینی
درون پرده ببینند هرچه بیرون است
اگر به لذت لطف نهان رسی دانی
که اندک تو ز بیشت چگونه افزون است
به شور وادی و فریاد سیل خروش داریم
کز اهل سلسله ماست هر که مجنون است
ز روی دوست هویدا بود سعادت دوست
نوشته اند به عنوان که خاتمت چون است
نشان ذوق حقیقت به نازکان ندهند
چه شد که فاخته خوش گوی و سرو موزون است
اگر کنار بیابان عشق دریابی
ز خون کشته ببینی هزار جیحون است
به هیچ کاسه چشم گدای پر نشود
مگر ز کاسه آزادگان که وارون است
چو نام توبه گرفتم، قدح به یاد آمد
بنوش باده «نظیری » که فال میمون است
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۶
باز دل جایی گل دیوانگی بو کرده است
دیده ام از گریه آبی تازه در جو کرده است
خاطری دارم چنان کز نوبهار دوستی
صد گلستانم پدید از هر بن مو کرده است
از چراغ وصل دل را نور ده کان جان تست
ورنه با تاریکی هجران نظر خو کرده است
این تویی دمساز و حرف ماست چندین دلپذیر
عشق را نازم که موم از آهن و رو کرده است
هرکه جز خود دید با من آشنا بیگانه ساخت
عشق تو با دشمن و با دوست یک رو کرده است
دست و دل بشکن که اینجا عاجزی آید به کار
این کمان را چاشنی کی زور بازو کرده است؟
در مراد ما «نظیری » یاریت کاری نکرد
برهمن زین به دعا در کار هندو کرده است
دیده ام از گریه آبی تازه در جو کرده است
خاطری دارم چنان کز نوبهار دوستی
صد گلستانم پدید از هر بن مو کرده است
از چراغ وصل دل را نور ده کان جان تست
ورنه با تاریکی هجران نظر خو کرده است
این تویی دمساز و حرف ماست چندین دلپذیر
عشق را نازم که موم از آهن و رو کرده است
هرکه جز خود دید با من آشنا بیگانه ساخت
عشق تو با دشمن و با دوست یک رو کرده است
دست و دل بشکن که اینجا عاجزی آید به کار
این کمان را چاشنی کی زور بازو کرده است؟
در مراد ما «نظیری » یاریت کاری نکرد
برهمن زین به دعا در کار هندو کرده است
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۷
خوی شه عربده جو افتادست
کشته یی بر سو کو افتاده ست
به ادب زی که سرمستان را
بد کمندی به گلو افتادست
بهش از شارع میخانه گذر
سرمستان چو کدو افتادست
در خرابات مغان مستان را
کاسه بشکسته سبو افتادست
آن که افتاده برین؟ در راهش
قدمش از تک و پو افتادست
خوشی ما ز گل و بستان نیست
صحبت یار نکو افتادست
خوش عبیری به هم آمیخته عشق
خو به خو بوی به بو افتادست
عشوه سنبل و گل دل خلدم
ره بر آن گلشن و کو افتادست
جای دل خرده مینا چینم
وه که بارم به غلو افتادست
دلبرم را سر رسوایی نیست
کار جیبم به رفو افتادست
با خودم دشمن جان باید بود
چه کنم دوست عدو افتادست
هر نفس دلق «نظیری » رنگی است
عشق را چشم برو افتادست
کشته یی بر سو کو افتاده ست
به ادب زی که سرمستان را
بد کمندی به گلو افتادست
بهش از شارع میخانه گذر
سرمستان چو کدو افتادست
در خرابات مغان مستان را
کاسه بشکسته سبو افتادست
آن که افتاده برین؟ در راهش
قدمش از تک و پو افتادست
خوشی ما ز گل و بستان نیست
صحبت یار نکو افتادست
خوش عبیری به هم آمیخته عشق
خو به خو بوی به بو افتادست
عشوه سنبل و گل دل خلدم
ره بر آن گلشن و کو افتادست
جای دل خرده مینا چینم
وه که بارم به غلو افتادست
دلبرم را سر رسوایی نیست
کار جیبم به رفو افتادست
با خودم دشمن جان باید بود
چه کنم دوست عدو افتادست
هر نفس دلق «نظیری » رنگی است
عشق را چشم برو افتادست
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۹
این پیش خیل کج کلهان از سپاه کیست؟
وین قبله یی که کج شده طرف کلاه کیست؟
دامن کشان چو ابر به گلزار می رود
تا آب نرگس که و برق گیاه کیست؟
پایم به پیش از سر این کو نمی رود
یاران خبر دهید که این جلوه گاه کیست؟
آن ابروی کشیده کمان از چه خانه خاست
وین غمزه گرفته کمین در پناه کیست؟
گیرم تبسمت کند انکار کشتنم
آن غمزه حریص سیاست گواه کیست؟
گرد سر تو گشتن و مردن گناه من
دیدن هلاک و رحم نکردن گناه کیست؟
بر باد داده طره ز رخسار یار گر
لخت جگر به جیب که، گل در نگاه کیست؟
از کف به عذر دامن و دستت نمی دهم
دانسته ام که گوشه چشمت به راه کیست؟
کف می کشد به زلف و نمی گویدش کسی
کان زلف در هم از اثر دود آه کیست؟
چون بگذرد «نظیری » خونین کفن به حشر
خلقی فغان کنند که این دادخواه کیست؟
وین قبله یی که کج شده طرف کلاه کیست؟
دامن کشان چو ابر به گلزار می رود
تا آب نرگس که و برق گیاه کیست؟
پایم به پیش از سر این کو نمی رود
یاران خبر دهید که این جلوه گاه کیست؟
آن ابروی کشیده کمان از چه خانه خاست
وین غمزه گرفته کمین در پناه کیست؟
گیرم تبسمت کند انکار کشتنم
آن غمزه حریص سیاست گواه کیست؟
گرد سر تو گشتن و مردن گناه من
دیدن هلاک و رحم نکردن گناه کیست؟
بر باد داده طره ز رخسار یار گر
لخت جگر به جیب که، گل در نگاه کیست؟
از کف به عذر دامن و دستت نمی دهم
دانسته ام که گوشه چشمت به راه کیست؟
کف می کشد به زلف و نمی گویدش کسی
کان زلف در هم از اثر دود آه کیست؟
چون بگذرد «نظیری » خونین کفن به حشر
خلقی فغان کنند که این دادخواه کیست؟
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۲
شب از فسانه ام ز جنون خانه پر شدست
وز گریه ام دیار ز ویرانه پر شدست
زان طره کی شکایت آشفتگی رسد
ما را که زلف او چو کف شانه پر شدست
ترسم به لاله و سمن او زیان رسد
طرف چمن ز سبزه بیگانه پر شدست
افکنده پرده از رخ ساقی نسیم صبح
دیر و حرم ز نعره مستانه پر شدست
بازم به کعبه کیست نه شمع و نه آفتاب
بام و درم ز ذره و پروانه پر شدست
هرگز عطای ساقی ما را کرانه نیست
از تنگ ظرفی است که پیمانه پر شدست
تنگ است جای بر نفس امشب به خلوتم
یک آشنا نیامده و خانه پر شدست
آن شاخ گل به چون تو «نظیری » نمی رسد
دارالشفای شهر ز دیوانه پر شدست
وز گریه ام دیار ز ویرانه پر شدست
زان طره کی شکایت آشفتگی رسد
ما را که زلف او چو کف شانه پر شدست
ترسم به لاله و سمن او زیان رسد
طرف چمن ز سبزه بیگانه پر شدست
افکنده پرده از رخ ساقی نسیم صبح
دیر و حرم ز نعره مستانه پر شدست
بازم به کعبه کیست نه شمع و نه آفتاب
بام و درم ز ذره و پروانه پر شدست
هرگز عطای ساقی ما را کرانه نیست
از تنگ ظرفی است که پیمانه پر شدست
تنگ است جای بر نفس امشب به خلوتم
یک آشنا نیامده و خانه پر شدست
آن شاخ گل به چون تو «نظیری » نمی رسد
دارالشفای شهر ز دیوانه پر شدست
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۳
گل بیداد دسته بسته اوست
مهر در دل خسک شکسته اوست
همه جا ناخن تصرف بند
هر کجا سینه یی است خسته اوست
این که گم گشته عهد و شرط وفا
ریو و رنگ زیاد جسته اوست
برد اندیشه بتان ز دلم
کعبه دل صنم شکسته اوست
خس بستان و خار دیوارش
قید مرغ رسن گسسته اوست
سرو بالا و عبهر نظرش
دست پرورد و خانه رسته اوست
تا برآید به رنگ رخسارش
باده در خون دل شسته اوست
عشق هر دم به تازه سودایش
عقل کهنه فروش رسته اوست
به سبوی مغان بلا نرسد
که به دست کریم دسته اوست
نزل روح الامین «نظیری » را
نامه پیک پی خجسته اوست
مهر در دل خسک شکسته اوست
همه جا ناخن تصرف بند
هر کجا سینه یی است خسته اوست
این که گم گشته عهد و شرط وفا
ریو و رنگ زیاد جسته اوست
برد اندیشه بتان ز دلم
کعبه دل صنم شکسته اوست
خس بستان و خار دیوارش
قید مرغ رسن گسسته اوست
سرو بالا و عبهر نظرش
دست پرورد و خانه رسته اوست
تا برآید به رنگ رخسارش
باده در خون دل شسته اوست
عشق هر دم به تازه سودایش
عقل کهنه فروش رسته اوست
به سبوی مغان بلا نرسد
که به دست کریم دسته اوست
نزل روح الامین «نظیری » را
نامه پیک پی خجسته اوست
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۸
غیر من در پس این پرده سخن سازی هست
راز در دل نتوان داشت که غمازی هست
زخم کاریست صراحی و قدم برچینید
نیم بسمل شده ای را سر پروازی هست
بلبلان! گل ز گلستان به شبستان آرید
که درین کنج قفس زمزمه پردازی هست
گو که این صف شکنان قصد ضعیفان نکنند
که درین قافله گاهی قدراندازی هست
تو مپندار که این قصه به خود می گویم
گوش نزدیک لبم آر که آوازی هست
عشق بازیم به معشوق مجازی انداخت
کز نیازیم که با اوست به خود نازی هست
دی «نظیری » نرسیدست که امروز رود
صحبتی را بود انجام که آغازی هست
راز در دل نتوان داشت که غمازی هست
زخم کاریست صراحی و قدم برچینید
نیم بسمل شده ای را سر پروازی هست
بلبلان! گل ز گلستان به شبستان آرید
که درین کنج قفس زمزمه پردازی هست
گو که این صف شکنان قصد ضعیفان نکنند
که درین قافله گاهی قدراندازی هست
تو مپندار که این قصه به خود می گویم
گوش نزدیک لبم آر که آوازی هست
عشق بازیم به معشوق مجازی انداخت
کز نیازیم که با اوست به خود نازی هست
دی «نظیری » نرسیدست که امروز رود
صحبتی را بود انجام که آغازی هست
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۹
عشق مرا زبان حکایت بریدنیست
مکتوب سر به مهر دلم ناشنیدنیست
رازی که در دلست ز دل بایدم نهفت
گل های ناشکفته این باغ چیدنیست
جلد و بیاض و دفترم از راز دل پر است
چشمم به هرچه می افتد از هم دریدنیست
از سینه تا به چند برآم فرو برم
این نیم قطره خون که ز مژگان چکیدنیست
خصم آن حریف نیست که دل کین کشد ازو
زین تیر نیم کش پر و پیکان کشیدنیست
گفتم مگر به منزل مقصود پی برم
یک بار چند گام به هر سو دویدنیست
چون یافت دل که بر سر راهی رسیده ام
ننشست از طلب که به آن کو رسیدنیست
رفتیم و ره به کنه جمالش نیافتیم
قانع نگشت دل به رسیدن که دیدنیست
دیدیم و دیدنش ز خودی بی خودی نداد
این زهر اگر به حوصله کند چشیدنیست
زین عشق صد بلاست «نظیری » فسانه چند
افسون خامشی به لب و دل دمیدنیست
مکتوب سر به مهر دلم ناشنیدنیست
رازی که در دلست ز دل بایدم نهفت
گل های ناشکفته این باغ چیدنیست
جلد و بیاض و دفترم از راز دل پر است
چشمم به هرچه می افتد از هم دریدنیست
از سینه تا به چند برآم فرو برم
این نیم قطره خون که ز مژگان چکیدنیست
خصم آن حریف نیست که دل کین کشد ازو
زین تیر نیم کش پر و پیکان کشیدنیست
گفتم مگر به منزل مقصود پی برم
یک بار چند گام به هر سو دویدنیست
چون یافت دل که بر سر راهی رسیده ام
ننشست از طلب که به آن کو رسیدنیست
رفتیم و ره به کنه جمالش نیافتیم
قانع نگشت دل به رسیدن که دیدنیست
دیدیم و دیدنش ز خودی بی خودی نداد
این زهر اگر به حوصله کند چشیدنیست
زین عشق صد بلاست «نظیری » فسانه چند
افسون خامشی به لب و دل دمیدنیست
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۰
رفتی به بزم غیر و نکونامی تو رفت
ناموس صدقبیله ز یک خامی تو رفت
اکنون اگر فرشته نکو گویدت چه سود
در شهر صد حکایت بدنامی تو رفت
هم صحبت رقیب شدی از غرور حسن
نام خوش تو در سر خودکامی تو رفت
یاران متفق همه انکار می کنند
هرجا حدیث نیک سرانجام تو رفت
رندی که می فروش ندادیش درد می
مشهور خاص و عام به هم جامی تو رفت
برد از رخ تو رنگ حیا باده هوس
شرمی که بود در همه جا حامی تو رفت
با کاو کاو غمزه «نظیری » اثر نماند
فارغ نشین که خون دل آشامی تو رفت
ناموس صدقبیله ز یک خامی تو رفت
اکنون اگر فرشته نکو گویدت چه سود
در شهر صد حکایت بدنامی تو رفت
هم صحبت رقیب شدی از غرور حسن
نام خوش تو در سر خودکامی تو رفت
یاران متفق همه انکار می کنند
هرجا حدیث نیک سرانجام تو رفت
رندی که می فروش ندادیش درد می
مشهور خاص و عام به هم جامی تو رفت
برد از رخ تو رنگ حیا باده هوس
شرمی که بود در همه جا حامی تو رفت
با کاو کاو غمزه «نظیری » اثر نماند
فارغ نشین که خون دل آشامی تو رفت
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۴
هر سحر سلسله از پای سحر بگشایند
از گشادش گرهی از دل ما بگشایند
درد نایافتنم سوخت ندانم ز کجا
بلبلان را به چمن راه نوا بگشایند
کارم از زلف گره گر تو پیچیده تر است
سر این رشته ندانم ز کجا بگشایند
آخر ای گل گذری کن به گلستان تا کی؟
چشم نرگس به ره باد صبا بگشایند
بر هم افتاده دل و دیده برانداز نقاب
تا همه عقد گهر روی نما بگشایند
هر کجا فتنه آن چشم سیه در کارست
کفر باشد که زبان را به دعا بگشایند
سیر این دایره بد نیست ولی می ترسم
چشمم از خویش ببندند چو پا بگشایند
گر به میخانه «نظیری » برم این زمزمه را
مطربانم گره از بند قبا بگشایند
از گشادش گرهی از دل ما بگشایند
درد نایافتنم سوخت ندانم ز کجا
بلبلان را به چمن راه نوا بگشایند
کارم از زلف گره گر تو پیچیده تر است
سر این رشته ندانم ز کجا بگشایند
آخر ای گل گذری کن به گلستان تا کی؟
چشم نرگس به ره باد صبا بگشایند
بر هم افتاده دل و دیده برانداز نقاب
تا همه عقد گهر روی نما بگشایند
هر کجا فتنه آن چشم سیه در کارست
کفر باشد که زبان را به دعا بگشایند
سیر این دایره بد نیست ولی می ترسم
چشمم از خویش ببندند چو پا بگشایند
گر به میخانه «نظیری » برم این زمزمه را
مطربانم گره از بند قبا بگشایند
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۵
مجلس چو بر شکست تماشا به ما رسید
در بزم چون نماند کسی جا به ما رسید
دلال عشق بود خریدار دلستان
خود را فروختیم چو سودا به ما رسید
بال و پر از درازی منزل بسوختیم
پیغام بی نیازی عنقا به ما رسید
گر گمرهیم تیره شب از خواب جسته ایم
حسن تو شور کرد که غوغا به ما رسید
آموخت هرچه عشوه ز گبری به ما فروخت
اندوخت هرچه غمزه ز یغما به ما رسید
بعد از هزار سعی و ثواب و مجاهدت
زنار راهب و بت ترسا به ما رسید
ما را کجاست ارزش زخم التفات تو
شد عام آن چنان که تمنا به ما رسید
رحمی نما و مستی ما را تمام کن
زان خم که یک پیاله صهبا به ما رسید
مشکل عنان ناله «نظیری » توان گرفت
باد بهار و نکهت صحرا به ما رسید
در بزم چون نماند کسی جا به ما رسید
دلال عشق بود خریدار دلستان
خود را فروختیم چو سودا به ما رسید
بال و پر از درازی منزل بسوختیم
پیغام بی نیازی عنقا به ما رسید
گر گمرهیم تیره شب از خواب جسته ایم
حسن تو شور کرد که غوغا به ما رسید
آموخت هرچه عشوه ز گبری به ما فروخت
اندوخت هرچه غمزه ز یغما به ما رسید
بعد از هزار سعی و ثواب و مجاهدت
زنار راهب و بت ترسا به ما رسید
ما را کجاست ارزش زخم التفات تو
شد عام آن چنان که تمنا به ما رسید
رحمی نما و مستی ما را تمام کن
زان خم که یک پیاله صهبا به ما رسید
مشکل عنان ناله «نظیری » توان گرفت
باد بهار و نکهت صحرا به ما رسید
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۰
چه شور بود؟ که عشقت به من کرامت کرد
که نارسیده قیامت دلم قیامت کرد
حدیث من که ز مجموعه وفای تو خواند؟
که نه به خون دل و دیده اش علامت کرد
به کعبه دل من عاشقان نماز آرند
که قبله شد صنم و برهمن امامت کرد
به هر که نماز کنم صدهزار سجده شکر
که در دیار تو دل نیت اقامت کرد
قضای کفر ادا می کنم که بر من عشق
نماز و طاعت صدساله را غرامت کرد
نثار دیده تصدق دهم که بخت جوان
به کوی زهد و ریا نوبر ندامت کرد
مزاج عشق «نظیری » حریص و سودایی است
درین معامله نتوان تو را ملامت کرد
که نارسیده قیامت دلم قیامت کرد
حدیث من که ز مجموعه وفای تو خواند؟
که نه به خون دل و دیده اش علامت کرد
به کعبه دل من عاشقان نماز آرند
که قبله شد صنم و برهمن امامت کرد
به هر که نماز کنم صدهزار سجده شکر
که در دیار تو دل نیت اقامت کرد
قضای کفر ادا می کنم که بر من عشق
نماز و طاعت صدساله را غرامت کرد
نثار دیده تصدق دهم که بخت جوان
به کوی زهد و ریا نوبر ندامت کرد
مزاج عشق «نظیری » حریص و سودایی است
درین معامله نتوان تو را ملامت کرد
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۰
کمال عاشقی حیرانی دیدار می آرد
چو آتش دیر می ماند سمندر بار می آرد
تو درخواه از قضا چندان که فیروزی شود روزی
به بخت ار در به بندی اختر از دیوار می آید
به هند خط جمال یار سودایی عجب دارد
همه اقرار ایمان کرده و انکار می آرد
مسلمان عاشق رخسار و هندو واله حسنش
موحد بین که با هم مصحف و زنار می آرد
مبارک فال صبح دولت دیدار می خواران
که دست و پای بخت خفته را در کار می آرد
ز خودبینان چه می جویی؟ به کوی بی خودان بنشین
که آب خضر اگر حاجت شود خمار می آرد
«نظیری » از نوازش های درد دوست در ذوقم
که چون چنگم به ضربت بر سر اسرار می آرد
چو آتش دیر می ماند سمندر بار می آرد
تو درخواه از قضا چندان که فیروزی شود روزی
به بخت ار در به بندی اختر از دیوار می آید
به هند خط جمال یار سودایی عجب دارد
همه اقرار ایمان کرده و انکار می آرد
مسلمان عاشق رخسار و هندو واله حسنش
موحد بین که با هم مصحف و زنار می آرد
مبارک فال صبح دولت دیدار می خواران
که دست و پای بخت خفته را در کار می آرد
ز خودبینان چه می جویی؟ به کوی بی خودان بنشین
که آب خضر اگر حاجت شود خمار می آرد
«نظیری » از نوازش های درد دوست در ذوقم
که چون چنگم به ضربت بر سر اسرار می آرد
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۲
دوشینه سرودی دل افگار برآورد
کاهو ز حرم مرغ ز گلزار برآورد
امسال دگر اشک صلاح و دم زهدم
رنگ می پار و گل پیرار برآورد
من توبه نیاورده ام از کعبه که کافر
بت از گرو خانه خمار برآورد
تنها نه مرا راه زد از بوالعجبی عشق
بس شیخ که از خرقه و زنار برآورد
هر کو سر خار ره ما بر کف پا خورد
صد رنگ گل از گوشه دستار برآورد
بد کرد به ما هر که در خلوت ما زد
ما را ز سراپرده دیدار برآورد
چون کبک خرامنده به هر ره که گذشتی
جولان تو طاووس ز رفتار برآورد
بس حلقه که زد بر در افلاک «نظیری »
کاین صبح طرب را ز شب تار برآورد
کاهو ز حرم مرغ ز گلزار برآورد
امسال دگر اشک صلاح و دم زهدم
رنگ می پار و گل پیرار برآورد
من توبه نیاورده ام از کعبه که کافر
بت از گرو خانه خمار برآورد
تنها نه مرا راه زد از بوالعجبی عشق
بس شیخ که از خرقه و زنار برآورد
هر کو سر خار ره ما بر کف پا خورد
صد رنگ گل از گوشه دستار برآورد
بد کرد به ما هر که در خلوت ما زد
ما را ز سراپرده دیدار برآورد
چون کبک خرامنده به هر ره که گذشتی
جولان تو طاووس ز رفتار برآورد
بس حلقه که زد بر در افلاک «نظیری »
کاین صبح طرب را ز شب تار برآورد