عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۳
نشان آن که کردم قطع امید از دیار خود
نهادم در حریم کوی او سنگ مزار خود
برهمن از صنم برگشت و حاجی از حرم آمد
من و اخلاص و عرض بندگی و کوی یار خود
تو خواهی کافری دان طاعتم خواهی مسلمانی
مرا کاریست با صدق دل امیدوار خود
خلل گر در بنای دین و ایمانم شود سهلست
ندارم نقص در بنیاد عهد استوار خود
زر کامل عیارم در وفا و دوستی خالص
گرم صد بار بگدازی نگردم از عیار خود
لب امیدواری بسته ام از حرف نایابی
محبت می کند نوعی که باید کرد کار خود
«نظیری » از تو در خون زینت هر دام از صیدی
تو هم فتراک را آرایشی ده از شکار خود
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۴
ز نگهت سحری شوق یار می خیزد
جنون ز سایه ابر بهار می خیزد
به روی یار نگه، رشحه بیز می افتد
ز زلف یار شکن قطره بار می خیزد
سحاب دلشده در کوهسار می گردد
غزال شیفته از مرغزار می خیزد
به دستگیری عشاق ناتوان احوال
ز زیر هر شجری صد نگار می خیزد
تنی که رفت ز پا بر عذار می غلطد
سری که رفت ز دوش از کنار می خیزد
نه از وصال ملولان ملول می گیرد
نه از فراق حریفان خمار می خیزد
سماع رندی و گلگشت لذتی دارد
که پادشه ز سر اعتبار می خیزد
همین که طایر فرصت رسید صیدش کن
که صیدافکنش از هر کنار می خیزد
همین که قسمت خود یافتی غنیمت دان
که از کمین گه شیران شکار می خیزد
درین هوا در خلوت حکیم نگشاید
که هوش می رود و اختیار می خیزد
جهان خوش است «نظیری » قلم به جلوه درآر
که گلشکر ز سر نوک خار می خیزد
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۰
باعث راندنم از بزم به جز عار نبود
ورنه کس را به من و بودن من کار نبود
تا شدم از تو جدا تفرقه پامالم کرد
دولت آن بود که این فرقت دیدار نبود
همه آسان ز جدایی تو مشکل گردید
هیچ دشوار به دیدار تو دشوار نبود
به بدی در همه جا نام برآرم که مباد
خون من ریزی و گویند سزاوار نبود
ناله از بهر رهایی نکند مرغ اسیر
خورد افسوس زمانی که گرفتار نبود
عشقم از سود و زیان دو جهان فارغ کرد
از چه کارم به همه عمر همین کار نبود
خوش دلی کرد «نظیری» برش امشب خالی
صد سخن گفت که شایسته اظهار نبود
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۴
بیا که بی تو غم از خاطرم به در نرود
وداعم از دل و هجرانم از نظر نرود
در آن بساط که من خوان عشرت آرایم
مگس ز تلخی من جانب شکر نرود
ز شهر خویش مرا شهرت تو دور انداخت
به اختیار کسی جانب سفر نرود
چه می شود، چو کریمان ره غریب زنند
ره دیار ببندند تا خبر نرود
به طبع شوخ تو نازیم و آن پذیراییش
که گر سخن رود از خاطرت اثر نرود
دلم به یاد تو دریا نمود چشم و هنوز
می خیال تو در ظرف مختصر نرود
تن نزار و دل بردبار خواهد عشق
که از نسیم به جوش آید و بسر نرود
چو خون مرده سیه روی باد در ته پوست
دلی که بر سر پیکان و نیشتر نرود
بر آستانه رهی می نما «نظیری » را
که قدر مجلس خاصان به اینقدر نرود
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۷
امشب چمن از گریه ما تازه و تر بود
بر هر سر خار مژه لختی ز جگر بود
می رست رگ و ریشه جان از بن ناخن
صد لاله ستان کاشته در سینه و بر بود
در زیر لبم گاه طرب زمزمه می سفت
بر دور رخش گاه هوش حلقه شمر بود
تا روز به خلوتگه مقصود، اجابت
در پیرهن ناله هم آغوش اثر بود
از کثرت آمد شدن دزد خیالی
پیرایه خوابم همه شب زیر و زبر بود
وز بهر نثار قدمی چشم ترم را
تا گوش گریبان نظر پر ز گهر بود
گفتم به دعای سحری وصل تو خواهم
بیهوش شدم بوی تو با باد سحر بود
قاصد جگرم سوخت چه پیغام و چه نامه
دل بود همان خوش که به امید خبر بود
بگذشت و گریبان نزدی چاک «نظیری »
پیش چه بلا دست دعای تو سپر بود
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۰
این جا نه بهر سنگ سیه نور فروشند
این مایه بینش نه بهر کور فروشند
فریاد که هرکس به اسیری فتد او را
شرطست که از خویش و وطن دور فروشند
غیرت نگذارد که به چشم و دل منکر
یک ذره ز خاکستر منصور فروشند
زیبنده بود دعوی مستوری خوبان
هرچند که جولان به سر طور فروشند
سردست چنان خانقه و دیر که آتش
در وادی دوری شب دیجور فروشند
آن دردکشانی که شناسای عیارند
فردوس به یک خوشه انگور فروشند
اخراج مغل خواهم و تاراج قزلباش
کز هند برند و به نشابور فروشند
در عشق تو با قدر و بهایم که عزیز است
ویرانه که در کشور معمور فروشند
قربان شدگان تو به قصاب سر کوی
یک سینه به صد ضربت ساطور فروشند
با ریش دل و سینه ناسور «نظیری »
خوش باش که کم بنده رنجور فروشند
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۱
با آنکه ز مهرش به دلم حور نگنجد
در دیده او نقش من از دور نگنجد
پروانه به مهتاب کند نورفشانی
کز عیش به خلوتگه او نور نگنجد
از گریه من عشرت او تلخ مسازید
در بزمگه خوش نمکان شور نگنجد
سلطان و گدا بر در میخانه خرابند
در حلقه ما شوکت فغفور نگنجد
ما را چه محل، لیک عزیزان نپسندند
هر دل که درو ناله رنجور نگنجد
نومیدی و آنکه ز تو این تیرگی بخت
در روز سیاه و شب دیجور نگنجد
ما و روش دیر که دریای خطا شوست
در شرع غلط گونه منصور نگنجد
از صد ره ویرانه پری جلوه کنان رفت
زان روی که دیوانه به معمور نگنجد
گرمست نیی دم مزن از عشق «نظیری »
کاین ذوق و هوس در سر مخمور نگنجد
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۶
آخر به من آن مغ بچه هم کیش برآمد
وان کافر بیگانه به من خویش برآمد
نیش سیهم گرچه نمود آن صف مژگان
نوشین نگهی از عقب نیش برآمد
چشمش ز کمان خانه ابرو به من انداخت
هر تیر که چالاکتر از کیش برآمد
اقبال دو گیتی به کلاه نمدی بود
دیهیم شه از خانه درویش برآمد
کامی که به شمشیر و سنان دیر برآید
از دیده خونین و دل ریش برآمد
بر خلق نگردید گران هر که درین بزم
پس از همه رفت و ز همه پیش برآمد
دیدیم ز سر تا قدمش حسن و شمایل
لیک از همه خوبیش وفا بیش برآمد
دادیم به جان منصب هم رازی جانان
دل نیز دوروی و غرض اندیش برآمد
سامان نشد از سعی خرد کار «نظیری »
دیوانه شد و از خود و از خویش برآمد
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۷
یغمای تو دستی به کم و بیش برآورد
تاراج تو دلق از بر درویش برآورد
عشق تو شک انداخت به هفتاد و دو ملت
حقیت آیین خود از کیش برآورد
حسن تو به قید دو جهان سلسله افراشت
آوازه آزادگی خویش برآورد
از بیلک مژگان تو شد کشته جهانی
با آنکه ندیدیم کی از کیش برآورد
چون از تو رهد صید؟ که کعبین غزالت
چون پنجه شیران به غضب نیش برآورد
خط نیست که برعکس رخت سایه فکنده
از صیقل تیغ آینه ام ریش برآورد
در مصلحت کس نزنم چنگ که عشقم
از کشمکش عقل کج اندیش برآورد
عشق از خردم خوب رهانید «نظیری »
خون گرمی بیگانه ام از خویش برآورد
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۹
به دل ز شوق تو چون ناله در سماع آید
اجابت از در و بامم به استماع آید
میی است در خم شوقم که گر به جوش رود
هزار ذره و پروانه در سماع آید
چنان به نالش من روزگار خوش دارد
که گر خموش شوم به سر نزاع آید
به بیع عشوه برم جان که مست ناز مرا
اهانتی است که خود بر متاع آید
بجاست ناله مرغ چمن که گل به شتاب
چنان رود که مگر از پی وداع آید
چسان فسانه بلبل برم به درد سرش
سریست آنکه ز بوی گلش صداع آید
سر از اطاعت فرمان کشم جم و کی را
که بنده یی که مطیع تو شد مطالع آید
نمونه ای ز وصال تو و نمایش ماست
که ذره در نظر از هستی شعاع آید
به صبر داد «نظیری » قرار، فرمان ده
که غم به بدعت و هجران به اختراع آید
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۳
بی تو بر بال و پر مرغان گلستان تنگ بود
صوت بلبل در حریم باغ بی آهنگ بود
حال آن گلگشت صحرایی که من کردم مپرس
لاله ها را در بن هر سنگ خونین چنگ بود
بی تو بر چشمم نمک می بیخت باد صبحدم
گرچه مروارید می سایید هر جا سنگ بود
سایه مجنون می شد از راهی که من کردم گذر
کز خیالت خیل صد لیلی به هر فرسنگ بود
نامه دشمن ملالت بی تو می برد از دلم
آنچه برمی چید زنگ سینه ام را زنگ بود
گر نمردم از نشاط دیدنت از من مرنج
با نشاطم خصمی و با جان سختم جنگ بود
پیش ازین چندین «نظیری » شورش و مستی نداشت
تا نبودی جام بی ساقی و می بی رنگ بود
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۵
من آن صیدم که هرکس را نظر بر حال من افتد
ز بس زخم دلم کاریست در دنبال من افتد
شکارت خوش برآید چون که از منزل برون آیی
نگاهت جانب مرغ همایون فال من افتد
نیم مرغی که بس دشوار باشد صید من کردن
ز بس سستم، گره از بال من در بال من افتد
از آن برجم که هرگه عقده یی در پیش چرخ آید
ز دوران ماه من ماند ز گردش سال من افتد
بزن بر نامه ام ای ابر محشر از کرم برقی
که می ترسم ملک را چشم بر اعمال من افتد
به قاتل خون خود پیش از سئوال حشر می بخشم
که در شرمندگی می ترسم از اهمال من افتد
مرا گستاخ گویی هاست در مجلس نخواهد شد
که دایم بند حسرت بر زبان لال من افتد
مران از گوشه چشمم که از عالم همین دارم
که در هر شادی و غم قبله آمال من افتد
بسی پرشوق می آید «نظیری » کعبه می ترسم
بتی ناگه ز طاق از شوق استقبال من افتد
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۶
کس چو من نیست که پیش نظر از دل برود
غایب از دیده نگردد ز مقابل برود
دولتی بود که مردیم به هنگام وداع
آنقدر زنده نماندیم که محمل برود
راه بیگانگیی پیش نداری که کسی
به دلیل ره و طی کردن منزل برود
صبر داریم که این تهمت عشق از سر غیر
همچو خون بحل از گردن قاتل برود
قصه ما به عزیزان وطن خواهد گفت
هرکه را تخته ازین ورطه به ساحل برود
نیکویی دوستی آرد به دل دشمن و دوست
همه جا سر زند این ریشه چو در گل برود
مرد عاشق ندهد دل به تماشای جهان
آن دهد کیسه به طرار که غافل برود
سر چشمان تو گردم که زبس خونخواری
قطره ای خون نگذارد که ز بسمل برود
من و آزار «نظیری » به کسی عارم باد
به زبان آید از آنم گله کز دل برود
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۹
این که دل نامند چون حرزم حمایل کرده اند
هیکلی از اضطراب جسم بسمل کرده اند
از کدامین دودمان تا این دلیل افروختند
چرخ را پروانه فانوس محمل کرده اند
این گل از هر شاخ خودرویی نمی آید به بار
تخم یک جا کشته صد جا آب در گل کرده اند
در خیال قید زلف و خال هرکس ماند ماند
فکر دیگر کن که حل عقده مشکل کرده اند
از قدم تا فرق ناز و نوش و بر ابرو گره
خوان دعوت چیده اند و منع سائل کرده اند
از پی دنیا مشو پویان درین موج سراب
هر نفس نقشی پدید آورده باطل کرده اند
خلق را در هر نفس موت و حیاتی مضمر است
در زلال زندگی زهر هلاهل کرده اند
روی از میدان سربازان بگردان کاهل ذوق
پای کوبان سر نثار راه قاتل کرده اند
ما به چین زلف کشتی بر کنار آورده ایم
عشق دریایی است کش دیدار ساحل کرده اند
گرد خود گردم که بینم در هوای کیستم
ذره ام اما به خورشیدم مقابل کرده اند
عشق را هنگامه امروز از «نظیری » روشنست
هر طرف از گفتگویش گرم محفل کرده اند
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۰
نمی توان به گزند از من انتقام کشید
که دایه زهر به طفلی مرا به کام کشید
زمانه یک نفسم بر مراد خود نگذاشت
به هر که داد مراد از من انتقام کشید
هزار نقش خوشم داد چرخ و تا دیدم
قلم گرفت و خط سهو بر تمام کشید
مرا فریب نبرد از ره ارنه این جادو
عنان خاص گرفت و کمند عام کشید
به آه و ناله حریفم ز جام و نغمه مگو
که کارم از می و مطرب به این مقام کشید
شراب دور خزان بی تفاوتی نگرفت
که گر حلال رسید و اگر حرام کشید
چه جای من، که به جام شراب و طره حور
فرشته را ز فلک می توان به دام کشید
چنان نزار فتادم به عشق نیم نظر
که سایه از سر کویم به زیر بام کشید
بساط عافیت ای عقل و هوش برچینید
دگر «نظیری » بی ظرف یک دو جام کشید
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۲
اشک در دیده نیارم که حجابم نبرد
حایل گریه کنم شرم که آبم نبرد
طپش و تابش من گرم سئوالش سازد
صد ادا هست که کس پی به جوابش نبرد
گشته ام پی سپر حادثه چون گنج یتیم
جز خضر راه به دیوار خرابم نبرد
خوار از عجز و تنزل شده ام می خواهم
که به صلحش نروم تا به عتابم نبرد
بس که عطر گل و مل راه مشامش بگرفت
بوی از سوختگی های کبابم نبرد
سرخوش از گردش چشم و لب میگون کندم
زود مستم، به سوی بزم شرابم نبرد
قطعه سبز خطش دیده ام و چشمه نوش
هوس از راه به هر نقش سرابم نبرد
نکنم یاد لب باده فروشش به نماز
که ز مسجد به خرابات خرابم نبرد
نپرد مرغ که واله نکند امیدم
نوزد باد که از پای شتابم نبرد
هرشب از نرگس فتان به کمین نظرم
صد فسون ساز نشاندست که خوابم نبرد
نیست از باده بجز باد «نظیری » در دست
نگذرد آب رز از کام که آبم نبرد
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۴
دل نمی دانم کجا، زین آستانم می کشد
مرگ می بینم که با هجرام عنانم می کشد
هر سر مو بر تنم دارد خروشی از وداع
هجر پیوند تو از رگ های جانم می کشد
داشتم در سینه پیکان خدنگ کاریی
دست غیرت این زمان از استخوانم می کشد
می کند آسودگی سیری به گرد خاطرم
گریه هم پایی ز چشم خون فشانم می کشد
قصه وارستگی امروز پیش دل گذشت
طرفه حرف ناامیدی از زبانم می کشد
بر سر بازار جانبازان کمان آویختم
دست غیرت بشکنم هرکس کمانم می کشد
می کشم سر از کمند او «نظیری » بعد ازین
گر به صد زنجیر آن نامهربانم می کشد
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۸
شادی عشق تو هنگامه غم برهم زد
شور حسنت نمکی بر جگر آدم زد
شب ز دیدار تو گردید به مهر آبستن
جامه بر سنگ ز سور رخ تو ماتم زد
شهد لب های تو دکان طبیبان در بست
دست در دامن تیغ نگهت مریم زد
کعبه آمد حجرالاسود خالت بوسید
غوطه در موجه چاه ذقنت زمزم زد
تا قضا خال بهشتی جمال تو بدید
شست آن خال که بر ناصیه آدم زد
به سخندانی تو طفل ندیدست کسی
گره اعجاز لبت بر نفس مریم زد
عشق دوشاب دل آن روز که سودا می پخت
مایه مهر برین شیره جان ها کم زد
دوش می خواست قدم بر من افتاده نهد
کند خاک من و بر دیده نامحرم زد
دولت از فیض دم صبح «نظیری » دریافت
در به غواص ندادند که بی جا دم زد
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۹
دل باهوش دم برون ندهد
چشم با دوست نم برون ندهد
درکشد بحرهای غم عاشق
رشحه ای از قلم برون ندهد
دل اسراربین حدیث قدیم
جز به حکم قدم برون ندهد
چپ نوشتند نامه حاضر باش
نشو کاغذ رقم برون ندهد
منگر کان نگاه وحشی را
راه از دیده رم برون ندهد
نگه از چشمش ار برون آید
زلفش از پیچ و خم برون ندهد
این خم از بهر مرگ و سور جهان
غیر نیل و بقم برون ندهد
بده آب خضر که در در و دشت
خاک، جز جام جم برون ندهد
مرد باید که فکر یار از دل
تا زید نیم دم برون ندهد
به کفم جام شادمان گون ده
تا رخم رنگ غم برون ندهد
نتوان کم ز پیر ترسا بود
میرد از کف صنم برون ندهد
گر نگرید قلم «نظیری » را
ابر سیراب نم برون ندهد
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۱
سازم آن می نمک آلود که بی غم باشد
افگنم مشک در آن حقه که مرهم باشد
هست راحت الم کلبه احزان بر من
غم از آن خانه کنم وام که ماتم باشد
هر شبم عشق به افسون نوی بندد خواب
کآگهی بیش شود بند چو محکم باشد
شرح سودای دلم را سر و سامان مطلب
کار آنست که چون زلف تو درهم باشد
دعوی ذره دروغ است که عاشق باید
کم بقاتر بر خورشید ز شبنم باشد
هرکسی از تو نشانی به گمان می گوید
کس ندیدیم که در بزم تو محرم باشد
هرگز از نخل بری کس ثمر انس نچید
تخم این مهر گیا در دل آدم باشد
غیراخلاص و محبت نبود شیوه ما
جور و بیداد بر آن غمزه مسلم باشد
نکند بنده مجبور گناهی اما
ادب آنست که در پیش تو ملزم باشد
گر ملایک ز سر سدره به حاجت آیند
زلف از کف ندهد گر همه حاتم باشد
از تنگ حوصلگی های «نظیری » در وصل
عشق حرمان ابد گر دهدش کم باشد