عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۰
مرا ذکر تو با این کهنگی ها تازه میسازد
ز هم پاشیده اوراق مرا شیرازه میسازد
ره سرگشتگی دیگر آید پیش، عاشق را
چو تار وقت و ساعت، تا نفس را تازه میسازد
عمارتهای ابنای زمان مهمان چه میداند؟
که اول خواجه قفل و، آنگهی دروازه میسازد
زکار زاهد ناقص عمل، یک شعبه این باشد
که هر گوشه مقامی از پی آوازه میسازد
دمی از دست رد عیب جویان، کهنه میگردد
فقیر بی نوایی گر قبایی تازه میسازد
بود وقت جدایی از نفس این جسم را دیگر
کجا این نسخه پوسیده با شیرازه میسازد؟
جوانی میخرامد، میرود از ما بآیینی
که ما را کهنه، داغ خویشتن را تازه میسازد
چنین دلکش از آن رو گشته معنیهای رنگینش
که فکر واعظ از خون جگرشان غازه میسازد
ز هم پاشیده اوراق مرا شیرازه میسازد
ره سرگشتگی دیگر آید پیش، عاشق را
چو تار وقت و ساعت، تا نفس را تازه میسازد
عمارتهای ابنای زمان مهمان چه میداند؟
که اول خواجه قفل و، آنگهی دروازه میسازد
زکار زاهد ناقص عمل، یک شعبه این باشد
که هر گوشه مقامی از پی آوازه میسازد
دمی از دست رد عیب جویان، کهنه میگردد
فقیر بی نوایی گر قبایی تازه میسازد
بود وقت جدایی از نفس این جسم را دیگر
کجا این نسخه پوسیده با شیرازه میسازد؟
جوانی میخرامد، میرود از ما بآیینی
که ما را کهنه، داغ خویشتن را تازه میسازد
چنین دلکش از آن رو گشته معنیهای رنگینش
که فکر واعظ از خون جگرشان غازه میسازد
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۲
با دل خسته، چو بیرحمی او بستیزد
اثر ناله بهمراهی دل برخیزد
رم چنان داده ز هم عشق سراپای مرا
که بخون جگرم رنگ نمی آمیزد
شکر از زهر کجا صرفه تواند بردن؟
عیش را گو که عبث باغم ما نستیزد!
لقمه افتد ز دهن گر نبود قسمت کس
خورش اره نگر کز بن دندان ریزد
در ره عشق رسی زود بجایی واعظ
گر ز پای دلت این بند علایق خیزد
اثر ناله بهمراهی دل برخیزد
رم چنان داده ز هم عشق سراپای مرا
که بخون جگرم رنگ نمی آمیزد
شکر از زهر کجا صرفه تواند بردن؟
عیش را گو که عبث باغم ما نستیزد!
لقمه افتد ز دهن گر نبود قسمت کس
خورش اره نگر کز بن دندان ریزد
در ره عشق رسی زود بجایی واعظ
گر ز پای دلت این بند علایق خیزد
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۰
بشوق آن گل عارض، مرا با خار خوش باشد
بیاد لعل او، با اشک چون گلنار خوش باشد
بتن هر رگ مرا شاخ گلی گردیده از داغت
اگر داری دماغ سیر این گلزار، خوش باشد
گرفت از عارض او پرده، زو صر صر آهم
اگر ای دیده داری طاقت دیدار خوش باشد
نباشد خود فروشان را بغیر از روی بازاری
از آن ما را برندان ته بازار خوش باشد
غم او هرکجا باشد، غم دنیا نیابد ره
که هر ناخوش که باشد، با غم آن یار خوش باشد
تن عریان، ز اشک آتشین پوشیده شد ما را
فقیران را ز عشق، این خلعت زر تار خوش باشد
بده خود را بیار و، کام دل بستان ازو واعظ
که پیش خود نبودن، پیش آن دلدار خوش باشد
بیاد لعل او، با اشک چون گلنار خوش باشد
بتن هر رگ مرا شاخ گلی گردیده از داغت
اگر داری دماغ سیر این گلزار، خوش باشد
گرفت از عارض او پرده، زو صر صر آهم
اگر ای دیده داری طاقت دیدار خوش باشد
نباشد خود فروشان را بغیر از روی بازاری
از آن ما را برندان ته بازار خوش باشد
غم او هرکجا باشد، غم دنیا نیابد ره
که هر ناخوش که باشد، با غم آن یار خوش باشد
تن عریان، ز اشک آتشین پوشیده شد ما را
فقیران را ز عشق، این خلعت زر تار خوش باشد
بده خود را بیار و، کام دل بستان ازو واعظ
که پیش خود نبودن، پیش آن دلدار خوش باشد
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۰
با دست او چو رنگ حنا دستیار شد
خونم چو رگ ز غیرت او بیقرار شد
آلودنش بخون رقیبان چه لازم است؟
پایی که از خرام تواند نگار شد
از نقطه روشنست اگر حرف در رقم
از حرف نقطه دهنت آشکار شد
پا بر زمین نمیرسد از شوق جام را
تا رنگ باده حسن ترا پرده دار شد
آزاد نیستند بدولت رسیدگان
گردید پای بند نگین تا سوار شد
واعظ گرفت بسکه از آن هردم اعتبار
در دیده اش جهان همه بی اعتبار شد
خونم چو رگ ز غیرت او بیقرار شد
آلودنش بخون رقیبان چه لازم است؟
پایی که از خرام تواند نگار شد
از نقطه روشنست اگر حرف در رقم
از حرف نقطه دهنت آشکار شد
پا بر زمین نمیرسد از شوق جام را
تا رنگ باده حسن ترا پرده دار شد
آزاد نیستند بدولت رسیدگان
گردید پای بند نگین تا سوار شد
واعظ گرفت بسکه از آن هردم اعتبار
در دیده اش جهان همه بی اعتبار شد
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۳
همچنان کز آب سرو بوستان قد میکشد
نخل آه از رفتن عمرم چنان قد میکشد
طول آمالم ندارد پای کم از طول عمر
آرزو با زندگانی همعنان قد میکشد
چون زمین تشنه از بس گریه دزدیدم بخود
زنگ در آیینه دل، سبزه سان قد میکشد
میخورد از جویبار حسن باغ عشق آب
زآب گل، نخل صفیر بلبلان قد میکشد
بسکه در پایت چو واعظ کشتگان جان میدهند
سرو بالای تو، از آب روان قد میکشد
نخل آه از رفتن عمرم چنان قد میکشد
طول آمالم ندارد پای کم از طول عمر
آرزو با زندگانی همعنان قد میکشد
چون زمین تشنه از بس گریه دزدیدم بخود
زنگ در آیینه دل، سبزه سان قد میکشد
میخورد از جویبار حسن باغ عشق آب
زآب گل، نخل صفیر بلبلان قد میکشد
بسکه در پایت چو واعظ کشتگان جان میدهند
سرو بالای تو، از آب روان قد میکشد
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۶
سراپای وجودم، بسکه گم در عشق جانان شد
نگه در اشک من، چون رشته در تسبیح پنهان شد
چنان گردیده جا تنگ از هجوم گریه در چشمم
که نتواند شب هجران او، خوابم پریشان شد
بفکر این و آن، عمر گرامی رفت از دستم
مرا طول امل بر سطر هستی، خط بطلان شد
اگر آزاده یی، افگندگی میکن درین بستان
که آخر بید مجنون، از سرافرازی پشیمان شد
ندارد میمنت آزار دلهای حزین کردن
که در پیچید تا زلف تا با دلها، پریشان شد
نگنجد گرچه در ظرف سخن تعریف خاموشی
برای مدح خاموشیست، گر واعظ سخندان شد
نگه در اشک من، چون رشته در تسبیح پنهان شد
چنان گردیده جا تنگ از هجوم گریه در چشمم
که نتواند شب هجران او، خوابم پریشان شد
بفکر این و آن، عمر گرامی رفت از دستم
مرا طول امل بر سطر هستی، خط بطلان شد
اگر آزاده یی، افگندگی میکن درین بستان
که آخر بید مجنون، از سرافرازی پشیمان شد
ندارد میمنت آزار دلهای حزین کردن
که در پیچید تا زلف تا با دلها، پریشان شد
نگنجد گرچه در ظرف سخن تعریف خاموشی
برای مدح خاموشیست، گر واعظ سخندان شد
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۹
مرا از نعمت دیدار، دل سیری نمیداند
ز روی دوستان، آیینه دلگیری نمیداند
بآب چرب و نرمی، تازه ام دارد ز بس لطفش
چو نخل شعله، هرگز عشق من پیری نمیداند
بعشق دوست، میزیبد گرفتن ملک دلها را
کسی چون شاه، آیین جهانگیری نمیداند
مکن فرمانروا در دل هوس را، عشق تا باشد
که هر بی پا و سر در مملکت میری نمیداند
چنان خوشوقتم از سیر گل صبح شفق گونش
که شام غربت من، تیر دلگیری نمی داند
نمی پاید در آزار عزیزان پشت و رو هرگز
سگ درنده است این نفس و، سگ شیری نمیداند
دعا را هست تا امید آن و این، روا نبود
که هر چوب کجی، سوی نشان تیری نمیداند
بود چون خنده دزدی در پس دیوار هر برگش
سرای غنچه قدر قفل دلگیری نمیداند
ز عجز پیری شمع سحر، عبرت نمی گیرد
شرر از بهر آن قدر جوان میری نمیداند
به نفرین کفچه کفها، از آن رو بر فلک دارد
که هرگز کاسه ممسک، سرازیری نمیداند
ز باغ و گل، کجا دل وا شود گلچین معنی را
زبان تا هست و معنی، سوسن و خیری نمیداند
از آن پرگوست در معنی طرازی واعظ بی دل
کزین نعمت زبانش چون قلم سیری نمیداند
ز روی دوستان، آیینه دلگیری نمیداند
بآب چرب و نرمی، تازه ام دارد ز بس لطفش
چو نخل شعله، هرگز عشق من پیری نمیداند
بعشق دوست، میزیبد گرفتن ملک دلها را
کسی چون شاه، آیین جهانگیری نمیداند
مکن فرمانروا در دل هوس را، عشق تا باشد
که هر بی پا و سر در مملکت میری نمیداند
چنان خوشوقتم از سیر گل صبح شفق گونش
که شام غربت من، تیر دلگیری نمی داند
نمی پاید در آزار عزیزان پشت و رو هرگز
سگ درنده است این نفس و، سگ شیری نمیداند
دعا را هست تا امید آن و این، روا نبود
که هر چوب کجی، سوی نشان تیری نمیداند
بود چون خنده دزدی در پس دیوار هر برگش
سرای غنچه قدر قفل دلگیری نمیداند
ز عجز پیری شمع سحر، عبرت نمی گیرد
شرر از بهر آن قدر جوان میری نمیداند
به نفرین کفچه کفها، از آن رو بر فلک دارد
که هرگز کاسه ممسک، سرازیری نمیداند
ز باغ و گل، کجا دل وا شود گلچین معنی را
زبان تا هست و معنی، سوسن و خیری نمیداند
از آن پرگوست در معنی طرازی واعظ بی دل
کزین نعمت زبانش چون قلم سیری نمیداند
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۰
بسکه کاهیدم ز غم، با خرده جان تن نماند
جز گریبانی و دامانی، چو گل از من نماند
چون خرامیدی بگلشن،سرو بر جا ماند خشک
تا تو رفتی، رنگ در روی گل و گلشن نماند
از وجودم گر اثر نگذاشت درد عشق دوست
بالم از شادی، که در عالم مرا دشمن نماند
نی همین از آهم آتش در دل خارا فتاد
بسکه بر من سوخت، آتش در دل آهن نماند
چشم بگشا ای خور تابان بحالم یک نظر
زآنکه از دود دل من، چشم در روزن نماند
مد کلک من نیامد سینه چاکی را بکار
یادگار بخیه یی زین رشته و سوزن نماند
تا نیفتد در میان وارثان، واعظ نزاع
رفتم و مالی به غیر از حرف چند از من نماند
جز گریبانی و دامانی، چو گل از من نماند
چون خرامیدی بگلشن،سرو بر جا ماند خشک
تا تو رفتی، رنگ در روی گل و گلشن نماند
از وجودم گر اثر نگذاشت درد عشق دوست
بالم از شادی، که در عالم مرا دشمن نماند
نی همین از آهم آتش در دل خارا فتاد
بسکه بر من سوخت، آتش در دل آهن نماند
چشم بگشا ای خور تابان بحالم یک نظر
زآنکه از دود دل من، چشم در روزن نماند
مد کلک من نیامد سینه چاکی را بکار
یادگار بخیه یی زین رشته و سوزن نماند
تا نیفتد در میان وارثان، واعظ نزاع
رفتم و مالی به غیر از حرف چند از من نماند
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۸
حرفی اگر بعاشق بیتاب میزند
شرمش تپانچه بر گل سیراب میزند
یک چشم دیده است در آیینه خویش را
بر چهره اش هنوز عرق آب میزند
کرده است چشم مست تو میخانه ها خراب
ساغر بطاق ابروی محراب میزند
تابد چو ماه عارض او از نقاب شب
آتش رخش بخرمن مهتاب میزند
از بار درد بسکه گران است کشتی ام
دریا گر بجبهه ز گرداب میزند
بر چرخ رفت درد دل عندلیب زار
شبنم کنون بر آتش گل آب میزند
افکار واعظ ارچه خزف ریزه یی است چند
طعن صفا ولی به در ناب میزند
شرمش تپانچه بر گل سیراب میزند
یک چشم دیده است در آیینه خویش را
بر چهره اش هنوز عرق آب میزند
کرده است چشم مست تو میخانه ها خراب
ساغر بطاق ابروی محراب میزند
تابد چو ماه عارض او از نقاب شب
آتش رخش بخرمن مهتاب میزند
از بار درد بسکه گران است کشتی ام
دریا گر بجبهه ز گرداب میزند
بر چرخ رفت درد دل عندلیب زار
شبنم کنون بر آتش گل آب میزند
افکار واعظ ارچه خزف ریزه یی است چند
طعن صفا ولی به در ناب میزند
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۳
ز بس نگار من از خویش هم حجاب کند
نظر در آینه مشکل که بی نقاب کند!
تراست چهره به کیفیتی که می ترسم
که باده رنگ ترا آب در شراب کند!
چگونه تاب نظر بازی نگاه آرد
رخی که از عرق شرم خود حجاب کند؟!
ز پرادائی چشم سیاه او، چه عجب
نگاه را به تکلم اگر حساب کند؟!
نداندم دل، اگر قدر نعمت دردت
خدا بآتش بیدردی اش عذاب کند
من از درازی مژگانت این گمان دارم
ترا بسایه خود فارغ از نقاب کند
ز بسکه ذوق خود آرایی اش برای من است
چه سوی آینه بیند، به من حساب کند!
ز بسکه برده فراق رخت ز من آرام
فسانه ام نتواند ترا بخواب کند
گذشت عمر و، ز هم ریخت قصر تن واعظ
گذار سیل بهر جا فتد، خراب کند
نظر در آینه مشکل که بی نقاب کند!
تراست چهره به کیفیتی که می ترسم
که باده رنگ ترا آب در شراب کند!
چگونه تاب نظر بازی نگاه آرد
رخی که از عرق شرم خود حجاب کند؟!
ز پرادائی چشم سیاه او، چه عجب
نگاه را به تکلم اگر حساب کند؟!
نداندم دل، اگر قدر نعمت دردت
خدا بآتش بیدردی اش عذاب کند
من از درازی مژگانت این گمان دارم
ترا بسایه خود فارغ از نقاب کند
ز بسکه ذوق خود آرایی اش برای من است
چه سوی آینه بیند، به من حساب کند!
ز بسکه برده فراق رخت ز من آرام
فسانه ام نتواند ترا بخواب کند
گذشت عمر و، ز هم ریخت قصر تن واعظ
گذار سیل بهر جا فتد، خراب کند
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۵
چون به محفل رخ فرو زد، رنگ صهبا بشکند
چون به گلشن قد فرازد، شاخ گلها بشکند
آفتاب از رشک خواهد کاستن چون ماه، اگر
همچو مه طرف کلاه آن ماه سیما بشکند
یار بد مست است و، می گستاخ می بوسد لبش
کاسه می ترسم آخر بر سر ما بشکند
پیش عقد گوهر او دم زند گر از صفا
خنده اش دندان در، در کام دریا بشکند
گر زند آیینه دامن آتش آن چهره را
رنگ در رخسار مهر عالم آرا بشکند
بسکه آگاهست از درد دل ما خستگان
رنگ ما در روی آن آیینه سیما بشکند
بشکفد دلهای یاران، چون رود زاهد ز بزم
باغ گلریزان کند، وقتی که سرما بشکند
از شکست دشمن خود، دل بدرد آید مرا
میخلد در خاطرم، خاری که در پای بشکند
جهل خردان، کی شود حلم بزرگان را حریف؟!
تندی سیلاب را، تمکین دریا بشکند!
چون حباب از بسکه پرگردیده از باد غرور
کاسه سر ترسم آخر بر سر ما بشکند
در حصارند از حوادث روز و شب سرگشتگان
کشتی گرداب، کی از موج دریا بشکند؟!
گفتمش: مشکن دل پر درد واعظ را زجور
ترسم آن بیدرد آخر حرف ما را بشکند
چون به گلشن قد فرازد، شاخ گلها بشکند
آفتاب از رشک خواهد کاستن چون ماه، اگر
همچو مه طرف کلاه آن ماه سیما بشکند
یار بد مست است و، می گستاخ می بوسد لبش
کاسه می ترسم آخر بر سر ما بشکند
پیش عقد گوهر او دم زند گر از صفا
خنده اش دندان در، در کام دریا بشکند
گر زند آیینه دامن آتش آن چهره را
رنگ در رخسار مهر عالم آرا بشکند
بسکه آگاهست از درد دل ما خستگان
رنگ ما در روی آن آیینه سیما بشکند
بشکفد دلهای یاران، چون رود زاهد ز بزم
باغ گلریزان کند، وقتی که سرما بشکند
از شکست دشمن خود، دل بدرد آید مرا
میخلد در خاطرم، خاری که در پای بشکند
جهل خردان، کی شود حلم بزرگان را حریف؟!
تندی سیلاب را، تمکین دریا بشکند!
چون حباب از بسکه پرگردیده از باد غرور
کاسه سر ترسم آخر بر سر ما بشکند
در حصارند از حوادث روز و شب سرگشتگان
کشتی گرداب، کی از موج دریا بشکند؟!
گفتمش: مشکن دل پر درد واعظ را زجور
ترسم آن بیدرد آخر حرف ما را بشکند
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۳۲۰
آشنایی بتو عیب است که بیگانه کند!
کیست شمشاد که گیسوی ترا شانه کند؟!
بند غم هر که کشد، قدر رهایی داند
عاقلم کرده از آن عشق، که دیوانه کند
آن چه مژگان دراز است، که گر خواباند
میتواند مه من زلف بآن شانه کند
آن زمان عاشق سودازده غم نشناسد
کآشنایی تواش از همه بیگانه کند
روز گردد، باسیران تو چون شام سیاه
پنجه مهر اگر زلف ترا شانه کند
میتواند به نگاهت سر راهی گیرد
عشق اگر تربیت جرأت دیوانه کند
غیر شمشاد که دارد بقدت نسبت دور
که تواند که سر زلف ترا شانه کند؟!
همچو دندان بلب از حیرت رویت ما را
قدم اشک بهر جا که رسد خانه کند
شاهی کشور آسودگی از واعظ ماست
این نه کاریست که هر عاقل و فرزانه کند
کیست شمشاد که گیسوی ترا شانه کند؟!
بند غم هر که کشد، قدر رهایی داند
عاقلم کرده از آن عشق، که دیوانه کند
آن چه مژگان دراز است، که گر خواباند
میتواند مه من زلف بآن شانه کند
آن زمان عاشق سودازده غم نشناسد
کآشنایی تواش از همه بیگانه کند
روز گردد، باسیران تو چون شام سیاه
پنجه مهر اگر زلف ترا شانه کند
میتواند به نگاهت سر راهی گیرد
عشق اگر تربیت جرأت دیوانه کند
غیر شمشاد که دارد بقدت نسبت دور
که تواند که سر زلف ترا شانه کند؟!
همچو دندان بلب از حیرت رویت ما را
قدم اشک بهر جا که رسد خانه کند
شاهی کشور آسودگی از واعظ ماست
این نه کاریست که هر عاقل و فرزانه کند
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۳۲۲
گفت و گوی آن دهن، اندیشه بیجا میکند
گر تواند کرد، او را بوسه پیدا میکند
خنده در عین سخن یارم نه بیجا میکند
گفت و گو در میفشاند، لب بغل وا میکند
کس ندارد ره به دل از دورباش غمزه اش
ورنه افغانم اثر در سنگ خارا میکند
کار ما را میکند کوتاه آن زلف دراز
کوتهی در حق ما آن چشم شهلا میکند
خود بخود آیینه هم چشم دل زارم نشد
چشم حسن او ز زیر سنگ پیدا میکند
میتوان واعظ لب از حرف شکایت بست، لیک
استخوانم در شکستن سخت غوغا میکند!
گر تواند کرد، او را بوسه پیدا میکند
خنده در عین سخن یارم نه بیجا میکند
گفت و گو در میفشاند، لب بغل وا میکند
کس ندارد ره به دل از دورباش غمزه اش
ورنه افغانم اثر در سنگ خارا میکند
کار ما را میکند کوتاه آن زلف دراز
کوتهی در حق ما آن چشم شهلا میکند
خود بخود آیینه هم چشم دل زارم نشد
چشم حسن او ز زیر سنگ پیدا میکند
میتوان واعظ لب از حرف شکایت بست، لیک
استخوانم در شکستن سخت غوغا میکند!
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۳۲۴
زآن چشم، دل به یک دو نظر صلح میکند
زآن لب، به یک دو قطعه شکر صلح میکند
هر کس که دیده رنگ ترا وقت جنگ جو
صلح ترا به جنگ دگر صلح میکند؟!
از بس به زیر تیغ تغافل نشسته است
از نامه تو دل به خبر صلح میکند
باشد چو عضو عضو ترا شیوه یی جدا
چشم تو جنگ و، طرز نظر صلح میکند
جمعیتی است چشم من و آن جمال را
با ناله ظاهرا که اثر صلح میکند
در فکر تازه کاری قهر است لطف او
با ما برای جنگ دگر صلح میکند
از جرم من گذشته و، تیغ تغافلش
از خون من، به خون جگر صلح میکند
با ما ز بسکه از ته دل نیست جنگ او
دل را گمان شود که، مگر صلح میکند!
بادا حرام راحت بالین، بر آن سری
کز ترک سر، ببالش زر صلح میکند
گو سرنه و ببند کمر جنگ را، کسی
کز خود سری به تاج و کمر صلح میکند!
نشماریش ز اهل نظر واعظ آنکه او
از اشک خود بدر و گهر صلح میکند!
زآن لب، به یک دو قطعه شکر صلح میکند
هر کس که دیده رنگ ترا وقت جنگ جو
صلح ترا به جنگ دگر صلح میکند؟!
از بس به زیر تیغ تغافل نشسته است
از نامه تو دل به خبر صلح میکند
باشد چو عضو عضو ترا شیوه یی جدا
چشم تو جنگ و، طرز نظر صلح میکند
جمعیتی است چشم من و آن جمال را
با ناله ظاهرا که اثر صلح میکند
در فکر تازه کاری قهر است لطف او
با ما برای جنگ دگر صلح میکند
از جرم من گذشته و، تیغ تغافلش
از خون من، به خون جگر صلح میکند
با ما ز بسکه از ته دل نیست جنگ او
دل را گمان شود که، مگر صلح میکند!
بادا حرام راحت بالین، بر آن سری
کز ترک سر، ببالش زر صلح میکند
گو سرنه و ببند کمر جنگ را، کسی
کز خود سری به تاج و کمر صلح میکند!
نشماریش ز اهل نظر واعظ آنکه او
از اشک خود بدر و گهر صلح میکند!
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۳۳۸
همچنان کز خطش آن خال نهان پیدا شود
در میان حرف، گاهی آن دهان پیدا شود
ابروش در عشوه شد از حرف ناصح سخت تر
وقت سرما بیشتر زور کمان پیدا شود
میشود روشن چراغم، آن زمان کاین جسم زار
چون شرر از زیر سنگ کودکان پیدا شود
میدهند اسباب شادی، غم چو میگیرد کمال
چون چمن پژمرده گردد، زعفران پیدا شود
عیش زرداران، نصیب بینوایان میشود
رنگ گلها در رخ برگ خزان پیدا شود
گر چه گم گردیده امروز از میان حق نمک
آخر از چشم منافق پیشگان پیدا شود
گرچه میخوابد غبار فتنه ها از آب تیغ
فتنه ها در عالم، از تیغ زبان پیدا شود
بسکه از دلها بدورم، کس نپردازد بمن
چون هدف استاده ام، کان شخ کمان پیدا شود
تا نگردد دل تو را غربال از تیر بلا
گوهر گم گشته ات واعظ چه سان پیدا شود؟!
در میان حرف، گاهی آن دهان پیدا شود
ابروش در عشوه شد از حرف ناصح سخت تر
وقت سرما بیشتر زور کمان پیدا شود
میشود روشن چراغم، آن زمان کاین جسم زار
چون شرر از زیر سنگ کودکان پیدا شود
میدهند اسباب شادی، غم چو میگیرد کمال
چون چمن پژمرده گردد، زعفران پیدا شود
عیش زرداران، نصیب بینوایان میشود
رنگ گلها در رخ برگ خزان پیدا شود
گر چه گم گردیده امروز از میان حق نمک
آخر از چشم منافق پیشگان پیدا شود
گرچه میخوابد غبار فتنه ها از آب تیغ
فتنه ها در عالم، از تیغ زبان پیدا شود
بسکه از دلها بدورم، کس نپردازد بمن
چون هدف استاده ام، کان شخ کمان پیدا شود
تا نگردد دل تو را غربال از تیر بلا
گوهر گم گشته ات واعظ چه سان پیدا شود؟!
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۳۴۴
رویش چو آتشین ز می ناب میشود
بر جبهه اش گره چو عرق آب میشود
چون بیندت کسی و نگردد بگرد تو؟
بر عکست آب آینه گرداب میشود!
خوش پیشه ایست عشق، که پیوسته در نمواست
در وی ز بسکه زهره شیر آب میشود
بی عارض تو رنگ ندارد جمال ماه
عکس تو غازه رخ مهتاب میشود
پیچیده ام به دل ز غمش بسکه گریه را
دریای اشک من همه گرداب میشود
افتادگیست راهبر کاروان فیض
پستی دلیل قافله آب میشود
گر میکنی تهیه اسباب بهر عمر
کو عمر تا تهیه اسباب میشود؟!
واعظ سفید پیش رخش گردد آفتاب
کتان سفید اگر بر مهتاب میشود
بر جبهه اش گره چو عرق آب میشود
چون بیندت کسی و نگردد بگرد تو؟
بر عکست آب آینه گرداب میشود!
خوش پیشه ایست عشق، که پیوسته در نمواست
در وی ز بسکه زهره شیر آب میشود
بی عارض تو رنگ ندارد جمال ماه
عکس تو غازه رخ مهتاب میشود
پیچیده ام به دل ز غمش بسکه گریه را
دریای اشک من همه گرداب میشود
افتادگیست راهبر کاروان فیض
پستی دلیل قافله آب میشود
گر میکنی تهیه اسباب بهر عمر
کو عمر تا تهیه اسباب میشود؟!
واعظ سفید پیش رخش گردد آفتاب
کتان سفید اگر بر مهتاب میشود
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۳۴۹
سنبل از تاب خم موی تو، درهم میشود
غنچه از شرم گل روی تو، شبنم میشود
گشت داغم دلنشین تر، در هوای نو بهار
ز آنکه بهتر مهر گیرد، صفحه، چون نم میشود
لطف میگردد بما، تا میرسد بیداد تو
زخم ما را آب شمشیر تو، مرهم میشود
از پی همدرد میگردد، دل بیتاب من؛
موم من گر شمع گردد، شمع ماتم میشود!
کی شوی بر نفس خود فرمانروا بیداغ عشق!
بر سر دیوان سلیمانی بخاتم میشود
میشود محروم، هرکس میکند کسب هنر
میرود بیرون ز جنت، هر که آدم میشود!
شیخ پیری میرسد اینک، بصد عز و وقار
از تواضع قامت ما پیش او خم میشود
ما سیه روزان غم پرور، به محنت زنده ایم
سبز برگ عیش ما از نخل ماتم میشود
جز دل بیغم نباشد سنگ راه بندگی
میشوم غمگین دل واعظ چو خرم میشود!
غنچه از شرم گل روی تو، شبنم میشود
گشت داغم دلنشین تر، در هوای نو بهار
ز آنکه بهتر مهر گیرد، صفحه، چون نم میشود
لطف میگردد بما، تا میرسد بیداد تو
زخم ما را آب شمشیر تو، مرهم میشود
از پی همدرد میگردد، دل بیتاب من؛
موم من گر شمع گردد، شمع ماتم میشود!
کی شوی بر نفس خود فرمانروا بیداغ عشق!
بر سر دیوان سلیمانی بخاتم میشود
میشود محروم، هرکس میکند کسب هنر
میرود بیرون ز جنت، هر که آدم میشود!
شیخ پیری میرسد اینک، بصد عز و وقار
از تواضع قامت ما پیش او خم میشود
ما سیه روزان غم پرور، به محنت زنده ایم
سبز برگ عیش ما از نخل ماتم میشود
جز دل بیغم نباشد سنگ راه بندگی
میشوم غمگین دل واعظ چو خرم میشود!
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۳۵۵
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۳۵۶
عجب دانم، از زخم بسمل برآید!
خدنگی، که از شست قاتل برآید!
نگه جانب غیرم از دیده تر
چو تیریست کز زخم مشکل برآید
چنان نیست باریک، راه خیالش
که از عهده رفتن دل برآید
چنان تنگ بندد، به شوخی میان را
که مطلب از آن شوخ، مشکل برآید
ز آهم نشد آنچنان تنگ محفل
که حرفی از آن مه شمایل برآید
ستم آن قدر رفته بر من ز هجرش
که از عهده اش رحم مشکل برآید
تو از جای خیزی و، من از سر جان
تو از خانه و، واعظ از دل برآید!
خدنگی، که از شست قاتل برآید!
نگه جانب غیرم از دیده تر
چو تیریست کز زخم مشکل برآید
چنان نیست باریک، راه خیالش
که از عهده رفتن دل برآید
چنان تنگ بندد، به شوخی میان را
که مطلب از آن شوخ، مشکل برآید
ز آهم نشد آنچنان تنگ محفل
که حرفی از آن مه شمایل برآید
ستم آن قدر رفته بر من ز هجرش
که از عهده اش رحم مشکل برآید
تو از جای خیزی و، من از سر جان
تو از خانه و، واعظ از دل برآید!
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۳۵۷