عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۰
نه او روزی دو، ترک بد سری کرد
نه یک شب طالعم نیک اختری کرد
نه روی دولتم دیدار بگشود
نه یکبارم سعادت رهبری کرد
نه مرگم از غم هجران رهانید
نه مردی بر مرادم یاوری کرد
نه یارم از تعدی دست برداشت
نه عدل پادشاهم داوری کرد
پس از عمری به قتلم رانده تهدید
مرا جانان عجب یادآوری کرد
جز او در کسوت اسلام کشنید
مسلمانی که چندین کافری کرد
به جورش بردباری های من بود
که او را بر جفاجویی جری کرد
بدین سان بسملم بگذشت و بگذاشت
معاذ الل که این استمگری کرد
توهم گیری جهانی با سر انگشت
اگر جم کارها ز انگشتری کرد
صفایی رازت از مردم نهان داشت
وگر نظم سخن های دری کرد
برید اول زیان خامه و آنگاه
از این غم پاره ای را دفتری کرد
نه یک شب طالعم نیک اختری کرد
نه روی دولتم دیدار بگشود
نه یکبارم سعادت رهبری کرد
نه مرگم از غم هجران رهانید
نه مردی بر مرادم یاوری کرد
نه یارم از تعدی دست برداشت
نه عدل پادشاهم داوری کرد
پس از عمری به قتلم رانده تهدید
مرا جانان عجب یادآوری کرد
جز او در کسوت اسلام کشنید
مسلمانی که چندین کافری کرد
به جورش بردباری های من بود
که او را بر جفاجویی جری کرد
بدین سان بسملم بگذشت و بگذاشت
معاذ الل که این استمگری کرد
توهم گیری جهانی با سر انگشت
اگر جم کارها ز انگشتری کرد
صفایی رازت از مردم نهان داشت
وگر نظم سخن های دری کرد
برید اول زیان خامه و آنگاه
از این غم پاره ای را دفتری کرد
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۱
بحمدالله که کوکب یاوری کرد
مهم زین صید غم یادآوری کرد
پس از دوری که در حرمان به سر شد
به سر وقت منش دل رهبری کرد
مهی کز وی تطاول رفت و تقصیر
رضا جویی ارادت گستری کرد
بتی کو را تغافل بود و تردید
وفا داری محبت پروری کرد
شرابی خوردم از لعلش که یک جام
مرا از جامه ی تقوی عری کرد
به عارض هرکه دیدش افعی زلف
یقین بر صدق سحر سامری کرد
به بالا سرو وگل را سرنگون ساخت
به سیما مهر و مه را مشتری کرد
نه از قد این قیامت ها ملک داشت
نه از رخ این کرامت ها پری کرد
بهشتی در نظر کردم هم آنجا
کم از دیدار حور العین بری کرد
دلیلی بر بلندی های او بود
صنوبر گر به سروت همسری کرد
تو با این وصف و اخلاق خدایی
توانی دعوی پیغمبری کرد
صفایی را دهی فرمان به هجران
به هجران کی توان فرمانبری کرد
مهم زین صید غم یادآوری کرد
پس از دوری که در حرمان به سر شد
به سر وقت منش دل رهبری کرد
مهی کز وی تطاول رفت و تقصیر
رضا جویی ارادت گستری کرد
بتی کو را تغافل بود و تردید
وفا داری محبت پروری کرد
شرابی خوردم از لعلش که یک جام
مرا از جامه ی تقوی عری کرد
به عارض هرکه دیدش افعی زلف
یقین بر صدق سحر سامری کرد
به بالا سرو وگل را سرنگون ساخت
به سیما مهر و مه را مشتری کرد
نه از قد این قیامت ها ملک داشت
نه از رخ این کرامت ها پری کرد
بهشتی در نظر کردم هم آنجا
کم از دیدار حور العین بری کرد
دلیلی بر بلندی های او بود
صنوبر گر به سروت همسری کرد
تو با این وصف و اخلاق خدایی
توانی دعوی پیغمبری کرد
صفایی را دهی فرمان به هجران
به هجران کی توان فرمانبری کرد
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۳
خلاف عادت اگر چرخ یاوری می کرد
به خاک کوی توام بخت رهبری می کرد
سری به پای تو چون خاک سودن روزی
شبی ستاره اگر ترک بدسری می کرد
عنایت تو ز حد درگذشت ورنه چه چیز
مرا به جرم و جنایت چنین جری میکرد
نیافت رخصت از آن چشم ورنه دامن وار
دلم به ساق تو با زلف همسری می کرد
رضا به بیع نشد ورنه ماه و ماهی را
به مهر خود ز سر شوق مشتری می کرد
شد از دلایل چشمت درست بر مردم
که سامری هم از این دست ساحری می کرد
مرا زبان فصاحت صباحت توگشود
وگرنه لالی کی آهنگ شاعری می کرد
به لوح روی و خط سبز و خامه ی سر زلف
اگر خطا نکنم مشق دلبری می کرد
به جز غمش که زمانی ز ما کناره نجست
که این زمان به کس آنسان برادری می کرد
شدی قبول صفایی ولایتش به خدای
دل از عناد تو هر کو چو من بری می کرد
به خاک کوی توام بخت رهبری می کرد
سری به پای تو چون خاک سودن روزی
شبی ستاره اگر ترک بدسری می کرد
عنایت تو ز حد درگذشت ورنه چه چیز
مرا به جرم و جنایت چنین جری میکرد
نیافت رخصت از آن چشم ورنه دامن وار
دلم به ساق تو با زلف همسری می کرد
رضا به بیع نشد ورنه ماه و ماهی را
به مهر خود ز سر شوق مشتری می کرد
شد از دلایل چشمت درست بر مردم
که سامری هم از این دست ساحری می کرد
مرا زبان فصاحت صباحت توگشود
وگرنه لالی کی آهنگ شاعری می کرد
به لوح روی و خط سبز و خامه ی سر زلف
اگر خطا نکنم مشق دلبری می کرد
به جز غمش که زمانی ز ما کناره نجست
که این زمان به کس آنسان برادری می کرد
شدی قبول صفایی ولایتش به خدای
دل از عناد تو هر کو چو من بری می کرد
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۴
سحرگهان که صبا نافه گستری می کرد
به باغ گل ز غمت پیرهن دری می کرد
به بوی موی تو سنبل به خویش می پیچید
به شوق روی تو بلبل سخنوری میکرد
هوا به رنگرزی درچمن چو بر می خاست
غمت به روی من آغاز زرگری میکرد
بدان امید که گردد بهای خاک درت
رخم مقابله با زر جعفری می کرد
توخود به دست کرامت ز پای بنشستی
وگرنه سرو کجا با توهمسری می کرد
نظر بدو توخود انداختی وگرنه کجا
به چشم شوخ تو نرگس برابری میکرد
صفایی از همه خیل خط فروشان کاش
خودی ز روی صفا از ریا بری می کرد
به باغ گل ز غمت پیرهن دری می کرد
به بوی موی تو سنبل به خویش می پیچید
به شوق روی تو بلبل سخنوری میکرد
هوا به رنگرزی درچمن چو بر می خاست
غمت به روی من آغاز زرگری میکرد
بدان امید که گردد بهای خاک درت
رخم مقابله با زر جعفری می کرد
توخود به دست کرامت ز پای بنشستی
وگرنه سرو کجا با توهمسری می کرد
نظر بدو توخود انداختی وگرنه کجا
به چشم شوخ تو نرگس برابری میکرد
صفایی از همه خیل خط فروشان کاش
خودی ز روی صفا از ریا بری می کرد
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۸
دل ازجراحت تیغم نه آن قدر سوزد
که نوک ناوک غیرت مرا جگر سوزد
توشمع سوزی و من سوزم از حسد که چرا
به بزم عیش توجز من یکی دگر سوزد
به جرم دیده دلم سوخت ز آتش تو بلی
به نیستان چو فتد شعله خشک و تر سوزد
مرا نسوخت جفای تو سخت دل چندان
که روز و شب دلم ا زآه بی اثر سوزد
سرشک سوز درونم نکاست بلکه فزود
در آب آتش عشق تو بیشتر سوزد
نبود از دلم آگه سوای دیده کسی
مرا مخالفت اشک پرده در سوزد
چنان ز تابش رخ برفروخت شعله حسن
که دین و دانش و هوشم به یک شرر سوزد
دل ازخیال تودرسینه هر شبم تا کی
چوشمع در لگن از شام تا سحر سوزد
نسوخت نشتر الماس دشمنان هرگز
مرا چنان که دل از ناوک نظر سوزد
صفایی از پی بدرود من تو زودتر آی
مباد آتش عشقم که بی خبر سوزد
که نوک ناوک غیرت مرا جگر سوزد
توشمع سوزی و من سوزم از حسد که چرا
به بزم عیش توجز من یکی دگر سوزد
به جرم دیده دلم سوخت ز آتش تو بلی
به نیستان چو فتد شعله خشک و تر سوزد
مرا نسوخت جفای تو سخت دل چندان
که روز و شب دلم ا زآه بی اثر سوزد
سرشک سوز درونم نکاست بلکه فزود
در آب آتش عشق تو بیشتر سوزد
نبود از دلم آگه سوای دیده کسی
مرا مخالفت اشک پرده در سوزد
چنان ز تابش رخ برفروخت شعله حسن
که دین و دانش و هوشم به یک شرر سوزد
دل ازخیال تودرسینه هر شبم تا کی
چوشمع در لگن از شام تا سحر سوزد
نسوخت نشتر الماس دشمنان هرگز
مرا چنان که دل از ناوک نظر سوزد
صفایی از پی بدرود من تو زودتر آی
مباد آتش عشقم که بی خبر سوزد
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۰
بی تکلف دل ندارد هر که دلدارش نباشد
از حیاتش چیست حاصل هر که او یارش نباشد
وصل گل را هر که نارد احتمال خار هجران
از دی و دی زین گلستان بهره جز خارش نباشد
زلف را لابد شکست است از پریشانی ولیکن
این سه فیروز افتد گر چه سردارش نباشد
سرو بستانی که همسر می ستایندت به بالا
یک قدم همراه سروت پای رفتارش نباشد
گفتمش عذر رقیب است امشب بخواه از بزم گفتا
روز هم دارد خطرها گنج اگر مارش نباشد
غنچه خاموشی گزید ازبی زبانی یا ز خجلت
پیش آن نوشین دهان یارای گفتارش نباشد
پنجه افکندم به سیمین ساعدی کز خیل مژگان
رستم رویین تن افکن مرد پیکارش نباشد
بی جمالت بر صفایی روز روشن تیره شب شد
تا توهم خوابش نگردی بخت بیدارش نباشد
از حیاتش چیست حاصل هر که او یارش نباشد
وصل گل را هر که نارد احتمال خار هجران
از دی و دی زین گلستان بهره جز خارش نباشد
زلف را لابد شکست است از پریشانی ولیکن
این سه فیروز افتد گر چه سردارش نباشد
سرو بستانی که همسر می ستایندت به بالا
یک قدم همراه سروت پای رفتارش نباشد
گفتمش عذر رقیب است امشب بخواه از بزم گفتا
روز هم دارد خطرها گنج اگر مارش نباشد
غنچه خاموشی گزید ازبی زبانی یا ز خجلت
پیش آن نوشین دهان یارای گفتارش نباشد
پنجه افکندم به سیمین ساعدی کز خیل مژگان
رستم رویین تن افکن مرد پیکارش نباشد
بی جمالت بر صفایی روز روشن تیره شب شد
تا توهم خوابش نگردی بخت بیدارش نباشد
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۱
کس را چه تمنا که خریدار تو باشد
کش نیست بهایی که به مقدار تو باشد
جان چبود و تن کیست دریغا که متاعی
در دست ندارم که سزاوار تو باشد
آن طالب صورت خبرش نیست ز معنی
بیش و کم اگر در غم آزار تو باشد
از دادن یک دل به تو حاصل نکند کام
از جان گذرد هر که طلب کار تو باشد
زنهار اگر دست گشایی پی خونریز
اول بکش آن را که به زنهار تو باشد
دام از چمنش بهتر و بندش ز رهایی
خوش بخت اسیری که گرفتار توباشد
نیشش همه نوش آمد و دردش همه داروست
دردی کش غم کیش که بیمار تو باشد
کالای وفا قحط شد از فقد خریدار
این جنس مگر در صف بازار تو باشد
دستی ز دلازاری احباب نگهدار
تا پاس وفا حرز و نگهدار تو باشد
می باش خدا را به صفا یار صفایی
الطاف خدایی همه جا یار تو باشد
کش نیست بهایی که به مقدار تو باشد
جان چبود و تن کیست دریغا که متاعی
در دست ندارم که سزاوار تو باشد
آن طالب صورت خبرش نیست ز معنی
بیش و کم اگر در غم آزار تو باشد
از دادن یک دل به تو حاصل نکند کام
از جان گذرد هر که طلب کار تو باشد
زنهار اگر دست گشایی پی خونریز
اول بکش آن را که به زنهار تو باشد
دام از چمنش بهتر و بندش ز رهایی
خوش بخت اسیری که گرفتار توباشد
نیشش همه نوش آمد و دردش همه داروست
دردی کش غم کیش که بیمار تو باشد
کالای وفا قحط شد از فقد خریدار
این جنس مگر در صف بازار تو باشد
دستی ز دلازاری احباب نگهدار
تا پاس وفا حرز و نگهدار تو باشد
می باش خدا را به صفا یار صفایی
الطاف خدایی همه جا یار تو باشد
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۲
آن را که دو صد چشم بر انعام تو باشد
مپسند که عمری همه ناکام تو باشد
یک لحظه جز آزار منت کار دگر نیست
حیف است که این حاصل ایام تو باشد
زین پس بخروشیم ز دست توگر ای دوست
بی تابی ما موجب آرام تو باشد
یک ره به دوحرفش بنواز آنگه شب و روز
صد دیده به ره گوش به پیغام تو باشد
آخر به یکش جرعه چرا دست نگیری
گرتفته دلی تشنه لب جام تو باشد
دین رفت بیا چون دلم از دست ربودی
آغاز من این تا چه سرانجام تو باشد
با آن همه صیدت عجب این است که جاوید
برجاست همان دانه که در دام تو باشد
بالش به پر افشاندن مینو نشود باز
مرغی که مقامش به لب بام تو باشد
از ننگ چه پرهیز و به ناموس چه پرواش
سودا زده ی عشق که بدنام تو باشد
با شیخ چه کردی دگر امروز صفایی
کش کام پر از لعنت و دشنام تو باشد
مفتی که کند کافرش از کفر تبرا
حق دارد اگر منکر اسلام تو باشد
مپسند که عمری همه ناکام تو باشد
یک لحظه جز آزار منت کار دگر نیست
حیف است که این حاصل ایام تو باشد
زین پس بخروشیم ز دست توگر ای دوست
بی تابی ما موجب آرام تو باشد
یک ره به دوحرفش بنواز آنگه شب و روز
صد دیده به ره گوش به پیغام تو باشد
آخر به یکش جرعه چرا دست نگیری
گرتفته دلی تشنه لب جام تو باشد
دین رفت بیا چون دلم از دست ربودی
آغاز من این تا چه سرانجام تو باشد
با آن همه صیدت عجب این است که جاوید
برجاست همان دانه که در دام تو باشد
بالش به پر افشاندن مینو نشود باز
مرغی که مقامش به لب بام تو باشد
از ننگ چه پرهیز و به ناموس چه پرواش
سودا زده ی عشق که بدنام تو باشد
با شیخ چه کردی دگر امروز صفایی
کش کام پر از لعنت و دشنام تو باشد
مفتی که کند کافرش از کفر تبرا
حق دارد اگر منکر اسلام تو باشد
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۳
غم نیست دلی را که در او جای تو باشد
شادی همه آنجاست که مأوای تو باشد
در خلوت ما غیر تو راه دگران نیست
ور هست همان داعی سودای تو باشد
در دیده کشم میل اگر میل تو بینم
بر سینه زنم تیغ اگر رای تو باشد
سایم به رهت روی و امید است که جاوید
بر جبهه ی من نقش کف پای تو باشد
از نام نیفزایم و از ننگ نکاهم
وین منزلت آنراست که رسوای تو باشد
کی باز شود سیر گلستان ارم را
آن چشم که سرگرم تماشای تو باشد
بس زشت نماید به نظر حور بهشتی
آن را که نظر بر رخ زیبای تو باشد
خون کرد که نوشد به ملاحت جگرم را
این لقمه هم از لعل شکر خای تو باشد
با پاس شه امروز مگر آفت مردم
در شهر همان عبهر شهلای تو باشد
اول پی خونریز صفایی بگشا دست
گر کشتن عشاق تمنای تو باشد
شادی همه آنجاست که مأوای تو باشد
در خلوت ما غیر تو راه دگران نیست
ور هست همان داعی سودای تو باشد
در دیده کشم میل اگر میل تو بینم
بر سینه زنم تیغ اگر رای تو باشد
سایم به رهت روی و امید است که جاوید
بر جبهه ی من نقش کف پای تو باشد
از نام نیفزایم و از ننگ نکاهم
وین منزلت آنراست که رسوای تو باشد
کی باز شود سیر گلستان ارم را
آن چشم که سرگرم تماشای تو باشد
بس زشت نماید به نظر حور بهشتی
آن را که نظر بر رخ زیبای تو باشد
خون کرد که نوشد به ملاحت جگرم را
این لقمه هم از لعل شکر خای تو باشد
با پاس شه امروز مگر آفت مردم
در شهر همان عبهر شهلای تو باشد
اول پی خونریز صفایی بگشا دست
گر کشتن عشاق تمنای تو باشد
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۴
خیال هر دو جهان هرچه جز هوای تو باشد
برون کنیم ز سامان جان که جای تو باشد
جدا مکن ز خود آن را که از کمال محبت
رضا شود به جدایی اگر رضای تو باشد
مزن به تیغ تغافل به دست مرحمتم کش
اگر عطای تو موقوف بر جفای تو باشد
به قتل بر سر جانم گذار منت وافی
گر این کمینه نوا در خور فدای تو باشد
شکنج عشق و شمار شکیب را تو چه دانی
غمی که بهره ی من شدکجا برای تو باشد
ز سر به دوش میفکن کمند طره چه حاصل
از آن که دو دل خلق در قفای تو باشد
مزار مسکنت خود به سلطنت نفریبی
که شه گدای کسی شد که او گدای تو باشد
به سر درآیم و بوسم گذر که همه کس را
بدان امید که شاید محل پای تو باشد
به گاه نزع نگه نیز از او مجوی صفایی
بهای جان تو چه بود که خونبهای تو باشد
برون کنیم ز سامان جان که جای تو باشد
جدا مکن ز خود آن را که از کمال محبت
رضا شود به جدایی اگر رضای تو باشد
مزن به تیغ تغافل به دست مرحمتم کش
اگر عطای تو موقوف بر جفای تو باشد
به قتل بر سر جانم گذار منت وافی
گر این کمینه نوا در خور فدای تو باشد
شکنج عشق و شمار شکیب را تو چه دانی
غمی که بهره ی من شدکجا برای تو باشد
ز سر به دوش میفکن کمند طره چه حاصل
از آن که دو دل خلق در قفای تو باشد
مزار مسکنت خود به سلطنت نفریبی
که شه گدای کسی شد که او گدای تو باشد
به سر درآیم و بوسم گذر که همه کس را
بدان امید که شاید محل پای تو باشد
به گاه نزع نگه نیز از او مجوی صفایی
بهای جان تو چه بود که خونبهای تو باشد
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۵
دوش ازغم ما را دانی چگونه سر شد
هر دو دم از درون خاست صد شعله ام به سر شد
چون شمع ز آتش دل اشکم همی به رخ ریخت
بگداختم سراپای تا شام من سحر شد
با کس حدیث عشقت ما گفتگو نکردیم
حسن تو پرده در بود وین داستان سمر شد
عهد تو و شه ما پرسش ندارد از پی
مالی اگر هبا رفت خونی اگر هدر شد
صبرم به رنج هجران چندانکه سست تردید
دردم به کاوش عشق هر لحظه سخت تر شد
هر روز و شب به جایی است پا بست دلگشایی است
تن در بدر ز دل بود دل نیز دربدر شد
از دولت سر عشق بی هیچ گنج و لشکر
در ملک غم گدایت سلطان تاجور شد
تهدید قتلم از یار نشنیده مژده آورد
در حیرتم که زین راز قاصد کجا خبر شد
بر صبر دل نهادن مفتاح کامیابی است
این است در دو گیتی زهری اگر شکر شد
سودای این سفر پخت هر کس چو من صفایی
سودش همه زیان زاد امنش همه خطر شد
هر دو دم از درون خاست صد شعله ام به سر شد
چون شمع ز آتش دل اشکم همی به رخ ریخت
بگداختم سراپای تا شام من سحر شد
با کس حدیث عشقت ما گفتگو نکردیم
حسن تو پرده در بود وین داستان سمر شد
عهد تو و شه ما پرسش ندارد از پی
مالی اگر هبا رفت خونی اگر هدر شد
صبرم به رنج هجران چندانکه سست تردید
دردم به کاوش عشق هر لحظه سخت تر شد
هر روز و شب به جایی است پا بست دلگشایی است
تن در بدر ز دل بود دل نیز دربدر شد
از دولت سر عشق بی هیچ گنج و لشکر
در ملک غم گدایت سلطان تاجور شد
تهدید قتلم از یار نشنیده مژده آورد
در حیرتم که زین راز قاصد کجا خبر شد
بر صبر دل نهادن مفتاح کامیابی است
این است در دو گیتی زهری اگر شکر شد
سودای این سفر پخت هر کس چو من صفایی
سودش همه زیان زاد امنش همه خطر شد
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۶
مرا این مایه رسوایی مگر از دیده یا دل شد
به شیدایی کشد کارش هر آن کز خویش غافل شد
ز دست دیده کی با کام دل خاکی به سر کردم
سرا پا آستانش چشم تا برهم زدم گل شد
فکند از پا و برد از دستم آن ترک کمان ابرو
جز این نبود جزای آن که با پیکان مقابل شد
به گلشن بالم ای صیاد زنهار از قفس مگشا
چه داند فرق دام و آشیان صیدی که بسمل شد
تسلی یافت دل ها در خم زلفش کرامت بین
که از تأثیر یک زنجیر صد دیوانه عاقل شد
غم من خور که خفتم بر سر تیرت زهی شادی
شهیدی را که گامی چند از دنبال قاتل شد
به وصلش تن زدم و اینک به هجرم جان سپاری بین
به یک بی فکری دل بنگر آسانم چه مشکل شد
سپردم دور از اوجانی که نزدیکش نیفشاندم
تغابن بود زین سودا مرا سودی که حاصل شد
صفایی را چون کشتی شکست از موج این دریا
که بعد از قرن ها یک تخته نتواند به ساحل شد
به شیدایی کشد کارش هر آن کز خویش غافل شد
ز دست دیده کی با کام دل خاکی به سر کردم
سرا پا آستانش چشم تا برهم زدم گل شد
فکند از پا و برد از دستم آن ترک کمان ابرو
جز این نبود جزای آن که با پیکان مقابل شد
به گلشن بالم ای صیاد زنهار از قفس مگشا
چه داند فرق دام و آشیان صیدی که بسمل شد
تسلی یافت دل ها در خم زلفش کرامت بین
که از تأثیر یک زنجیر صد دیوانه عاقل شد
غم من خور که خفتم بر سر تیرت زهی شادی
شهیدی را که گامی چند از دنبال قاتل شد
به وصلش تن زدم و اینک به هجرم جان سپاری بین
به یک بی فکری دل بنگر آسانم چه مشکل شد
سپردم دور از اوجانی که نزدیکش نیفشاندم
تغابن بود زین سودا مرا سودی که حاصل شد
صفایی را چون کشتی شکست از موج این دریا
که بعد از قرن ها یک تخته نتواند به ساحل شد
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۷
تا جان به هوای دلبر آمد
از دانش و دین ودل برآمد
بختم چو نکرد دستگیری
پای طلبم به سر در آمد
از هجر اجل رهاییم داد
شادم که زمان غم سرآمد
هر خون دلی که با تو خوردیم
خوشتر ز شراب و شکر آمد
ساقی عوض از سیم عرق ریخت
این سیم به ام از آن زر آمد
بشکسته دل از عرض درستم
تا کامروا زجوهر آمد
دل بست به رخ ز زلفش این بود
ماری که به گنج رهبر آمد
نازم قد و چهرت ای دلارام
کز پرده حسن تا درآمد
شنعت زن ماه کاشغر شد
خجلت ده سرو کشمر آمد
ماهی که زمردش براندام
سروی که طبر زدش برآمد
تا مالک ملک غم صفایی
بی منت گنج و لشکر آمد
با آنکه قدم به عرش می سود
با خاک در تو همسر آمد
از دانش و دین ودل برآمد
بختم چو نکرد دستگیری
پای طلبم به سر در آمد
از هجر اجل رهاییم داد
شادم که زمان غم سرآمد
هر خون دلی که با تو خوردیم
خوشتر ز شراب و شکر آمد
ساقی عوض از سیم عرق ریخت
این سیم به ام از آن زر آمد
بشکسته دل از عرض درستم
تا کامروا زجوهر آمد
دل بست به رخ ز زلفش این بود
ماری که به گنج رهبر آمد
نازم قد و چهرت ای دلارام
کز پرده حسن تا درآمد
شنعت زن ماه کاشغر شد
خجلت ده سرو کشمر آمد
ماهی که زمردش براندام
سروی که طبر زدش برآمد
تا مالک ملک غم صفایی
بی منت گنج و لشکر آمد
با آنکه قدم به عرش می سود
با خاک در تو همسر آمد
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۸
جانم از سینه به حسرت چوگلوگیر آمد
یار آمد به سرم زود ولی دیر آمد
تا خورد خون مرا فاش از آن ابروی و چشم
ترک مست نگهش دست به شمشیر آمد
تا کرا بستهٔ گیسوی و سرین خواسته باز
بی جهت نیست که باکنده و زنجیر آمد
گر ندارد سر بوس کف پای تو چو ما
پس چرا طره ات از دوش سرازیر آمد
قوت آمدنم در پیت از ضعف نبود
ورنه از زلف دراز تو چه تقصیر آمد
دوش در واقعه ترکی به دو تیغم خون ریخت
خوابم امروز ز ابروی تو تعبیر آمد
کاری از پیش نبرد اشک سحرگاه مرا
اینک ای ناله ترا نوبت شبگیر آمد
از پی دوست صفایی دل و جان دادم باز
پیش عشاق مرا مایهٔ تشویر آمد
یار آمد به سرم زود ولی دیر آمد
تا خورد خون مرا فاش از آن ابروی و چشم
ترک مست نگهش دست به شمشیر آمد
تا کرا بستهٔ گیسوی و سرین خواسته باز
بی جهت نیست که باکنده و زنجیر آمد
گر ندارد سر بوس کف پای تو چو ما
پس چرا طره ات از دوش سرازیر آمد
قوت آمدنم در پیت از ضعف نبود
ورنه از زلف دراز تو چه تقصیر آمد
دوش در واقعه ترکی به دو تیغم خون ریخت
خوابم امروز ز ابروی تو تعبیر آمد
کاری از پیش نبرد اشک سحرگاه مرا
اینک ای ناله ترا نوبت شبگیر آمد
از پی دوست صفایی دل و جان دادم باز
پیش عشاق مرا مایهٔ تشویر آمد
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۹
گفتم آخر ز چه برعهد تو بنیاد نماند
گفت یک حرفم از آن عهد وفا یاد نماند
شور سودای تو ای خسرو شیرین دهنان
در جهان ذکری از افسانه فرهاد نماند
بنده ی طره ی دلبند تو کاندر همه شهر
به غلط هرگز از او گردنی آزاد نماند
تا تو زنار سر زلف فکندی بر دوش
ساکن کعبه به کف سبحه ی اوراد نماند
هر کجا پادشه حسن تو زد نوبت عشق
دل خیلی به خیال غم او شاد نماند
تا به سرو و سمنت دیده فرو دوخت نظر
در نظر نام و نشان از گل و شمشاد نماند
شد رقم نقش وجود تو چو بر لوح شهود
جفت بیرنگ تو در صفحه ی ایجاد نماند
آنچه ره داشت در امکان همه زیباتر ازین
صنعتی در قلم قدرت استاد نماند
نه لب از ناله به آرامش دل گشته خروش
بی تو از گریه مرا فرصت فریاد نماند
در جدایی همه گویند کنم کسب شکیب
غافل از آنکه مرا صبر خداداد نماند
کی فراموش کند از تو صفایی حاشا
تا تو در خاطری از خویشتنم یاد نماند
گفت یک حرفم از آن عهد وفا یاد نماند
شور سودای تو ای خسرو شیرین دهنان
در جهان ذکری از افسانه فرهاد نماند
بنده ی طره ی دلبند تو کاندر همه شهر
به غلط هرگز از او گردنی آزاد نماند
تا تو زنار سر زلف فکندی بر دوش
ساکن کعبه به کف سبحه ی اوراد نماند
هر کجا پادشه حسن تو زد نوبت عشق
دل خیلی به خیال غم او شاد نماند
تا به سرو و سمنت دیده فرو دوخت نظر
در نظر نام و نشان از گل و شمشاد نماند
شد رقم نقش وجود تو چو بر لوح شهود
جفت بیرنگ تو در صفحه ی ایجاد نماند
آنچه ره داشت در امکان همه زیباتر ازین
صنعتی در قلم قدرت استاد نماند
نه لب از ناله به آرامش دل گشته خروش
بی تو از گریه مرا فرصت فریاد نماند
در جدایی همه گویند کنم کسب شکیب
غافل از آنکه مرا صبر خداداد نماند
کی فراموش کند از تو صفایی حاشا
تا تو در خاطری از خویشتنم یاد نماند
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۰
ای گرفتار به سودای تو آزادی چند
متعلق به غمت خاطر ناشادی چند
جز دل من که اسیر خم آن کاکل و زلف
نشنیده است کسی صیدی و صیادی چند
زان دو لب نیست ما کام که ازشاه وگدا
هست شیرین ترا خسرو و فرهادی چند
داشتم چشم رهایی ز صف غمزه و لیک
نیم کشتی نرهد ازکف جلادی چند
ریزدم خون دل از دیده به نوک مژگان
کس کجا دیده روا یک رگ و فصادی چند
خالت از طره و چشم و ذقن آموخت وفا
بود شاگرد ترا صنعت استادی چند
موجب قتل من آید مگر این، ورنه مرا
رستن از قید محال است به فریادی چند
وقت جان بازیم از سر مرو ای دوست که باز
رستم از تیغ تو مشتاق به امدادی چند
راه مقصود صفایی ز حرم گم شده و دیر
دارد از پیر مغان دیدهٔ ارشادی چند
متعلق به غمت خاطر ناشادی چند
جز دل من که اسیر خم آن کاکل و زلف
نشنیده است کسی صیدی و صیادی چند
زان دو لب نیست ما کام که ازشاه وگدا
هست شیرین ترا خسرو و فرهادی چند
داشتم چشم رهایی ز صف غمزه و لیک
نیم کشتی نرهد ازکف جلادی چند
ریزدم خون دل از دیده به نوک مژگان
کس کجا دیده روا یک رگ و فصادی چند
خالت از طره و چشم و ذقن آموخت وفا
بود شاگرد ترا صنعت استادی چند
موجب قتل من آید مگر این، ورنه مرا
رستن از قید محال است به فریادی چند
وقت جان بازیم از سر مرو ای دوست که باز
رستم از تیغ تو مشتاق به امدادی چند
راه مقصود صفایی ز حرم گم شده و دیر
دارد از پیر مغان دیدهٔ ارشادی چند
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۲
باده از خم به قدح ریز که با جامی چند
غالب آن است که حاصل نکنی کامی چند
چیست تا حاصلت از صحبت صوفی و فقیه
بر کن ای خواجه دل ازپخته خور خامی چند
هیچ کس ننگ ز رسواییت ای عشق نداشت
بلکه معروف شد از فضل توگمنامی چند
درجهان بیش و کم این بوالعجبیها که شنید
جز رخ و زلف تو یک صبح و در او شامی چند
عجب از طره و خالت که کنی ای همه صید
وین عجب ترکه به یک دانه نهی دامی چند
عضو عضو تو مرا بند هوس بست به پای
چکنم یک دل و سودای دلا را می چند
باهمه سوختگی ز آتش عشق و غم دوست
هان صفایی نشدی پخته چرا خامی چند
غالب آن است که حاصل نکنی کامی چند
چیست تا حاصلت از صحبت صوفی و فقیه
بر کن ای خواجه دل ازپخته خور خامی چند
هیچ کس ننگ ز رسواییت ای عشق نداشت
بلکه معروف شد از فضل توگمنامی چند
درجهان بیش و کم این بوالعجبیها که شنید
جز رخ و زلف تو یک صبح و در او شامی چند
عجب از طره و خالت که کنی ای همه صید
وین عجب ترکه به یک دانه نهی دامی چند
عضو عضو تو مرا بند هوس بست به پای
چکنم یک دل و سودای دلا را می چند
باهمه سوختگی ز آتش عشق و غم دوست
هان صفایی نشدی پخته چرا خامی چند
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۳
امان نداد جدایی مرا زمانی چند
که التماس کنم از اجل امانی چند
دلا به سینه ی جانان گذر مکن زنهار
که بسته نرخ نگاهی به نقد جانی چند
عمارت دل ویران مجوی از آن که به هیچ
به باب فتنه دهد خاک خاندانی چند
جز اوکه پرده رخسار کرده کاکل و زلف
هر آفتاب که گسترده سایبانی چند
اثر نکرد در اوآه ما نخورد چرا
بر این نشان همه یک تیر از کمانی چند
زعضوعضو تویا رب چها رود برما
که راندی از مژه بر سینه ام سنانی چند
قدت که غیرت طوبی رخت که رشک ریاض
چو گلبنی است ولی شرم گلستانی چند
زنیم بوسه ی چندت مگر به پای رکاب
عنایتی است نگهداری از عنانی چند
گرفت در همه زلفت دل صفای جای
که دیده غیر تو یک مرغ و آشیانی چند
به تار طره ی ترکان تعلقی است
ترا چو مرد رسن باز و ریسمانی چند
که التماس کنم از اجل امانی چند
دلا به سینه ی جانان گذر مکن زنهار
که بسته نرخ نگاهی به نقد جانی چند
عمارت دل ویران مجوی از آن که به هیچ
به باب فتنه دهد خاک خاندانی چند
جز اوکه پرده رخسار کرده کاکل و زلف
هر آفتاب که گسترده سایبانی چند
اثر نکرد در اوآه ما نخورد چرا
بر این نشان همه یک تیر از کمانی چند
زعضوعضو تویا رب چها رود برما
که راندی از مژه بر سینه ام سنانی چند
قدت که غیرت طوبی رخت که رشک ریاض
چو گلبنی است ولی شرم گلستانی چند
زنیم بوسه ی چندت مگر به پای رکاب
عنایتی است نگهداری از عنانی چند
گرفت در همه زلفت دل صفای جای
که دیده غیر تو یک مرغ و آشیانی چند
به تار طره ی ترکان تعلقی است
ترا چو مرد رسن باز و ریسمانی چند
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۵
ز چاک سینه اگر بر کشم فغانی چند
به یک نفیر بهم بر زنم جهانی چند
سرشک دل نکند تا سرای تن ویران
نهادم از مژه بردیده ناودانی چند
به جان فشانی و سربازیم اشارت کن
اگر به عهد حرام یابد امتحانی چند
سوای مهر تو عشاق را بسته که دید
ستاره ای که شود ماه آسمانی چند
مرا شمر سگ این آستان به حکم وفا
یکی حساب کن از خیل پاسبانی چند
ز طره تو به زلف بتان چه فرق که نیست
چنان که نسبت ثعبان به ریسمانی چند
فتم اسیر تو زلفا چه دوده ای که فتاد
اسیر هر خم موی تو دودمانی چند
چه پرسی از دل خود کشتگان خفته به خون
فتاده بر سر کوی تونیم جانی چند
ز تار زلف تو پیران خمیده جز تو جوان
که بست یک ره از این دست بدگمانی چند
مرا صفایی و سودای خوب رویان چیست
کجا برآمده یک پیر با جوانی چند
به یک نفیر بهم بر زنم جهانی چند
سرشک دل نکند تا سرای تن ویران
نهادم از مژه بردیده ناودانی چند
به جان فشانی و سربازیم اشارت کن
اگر به عهد حرام یابد امتحانی چند
سوای مهر تو عشاق را بسته که دید
ستاره ای که شود ماه آسمانی چند
مرا شمر سگ این آستان به حکم وفا
یکی حساب کن از خیل پاسبانی چند
ز طره تو به زلف بتان چه فرق که نیست
چنان که نسبت ثعبان به ریسمانی چند
فتم اسیر تو زلفا چه دوده ای که فتاد
اسیر هر خم موی تو دودمانی چند
چه پرسی از دل خود کشتگان خفته به خون
فتاده بر سر کوی تونیم جانی چند
ز تار زلف تو پیران خمیده جز تو جوان
که بست یک ره از این دست بدگمانی چند
مرا صفایی و سودای خوب رویان چیست
کجا برآمده یک پیر با جوانی چند
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۶
داشت وجهی که ندادند ترا جانی چند
تا تصور نکنی یکدل و جانانی چند
وقت دل خوش که مرا هر نظر از ظلمت تست
باز در گنج شبستان در بستانی چند
ذوق یک بوسه بهکام من از آن نوش دهان
هست صدبار به از چشمه ی حیوانی چند
روید از بوی تو هم خواب ترا عمر دراز
هست بر دعوی من زلف تو برهانی چند
نیست کس لایق و رشکم نهلد ورنه همی
بخشم از لعل توخاتم به سلیمانی چند
دل بهر عضو تو صد جاست گرفتار فسون
کس ندیده است گنه کاری و زندانی چند
تا زنی چشم بهم زان دوکمان بی زد و خورد
صیدت آید همه این شهر به پیکانی چند
بر رخ آویخته گیسوی کجت گفتی راست
داشت در کف ید بیضای تو شعبانی چند
ترسمت خاطر نازک زید از ناله ملول
کردمی ورنه دلت نرم به افغانی چند
پی یک درد که دارد چو صفایی همه عمر
از وجود طرب انگیز تو درمانی چند
تا تصور نکنی یکدل و جانانی چند
وقت دل خوش که مرا هر نظر از ظلمت تست
باز در گنج شبستان در بستانی چند
ذوق یک بوسه بهکام من از آن نوش دهان
هست صدبار به از چشمه ی حیوانی چند
روید از بوی تو هم خواب ترا عمر دراز
هست بر دعوی من زلف تو برهانی چند
نیست کس لایق و رشکم نهلد ورنه همی
بخشم از لعل توخاتم به سلیمانی چند
دل بهر عضو تو صد جاست گرفتار فسون
کس ندیده است گنه کاری و زندانی چند
تا زنی چشم بهم زان دوکمان بی زد و خورد
صیدت آید همه این شهر به پیکانی چند
بر رخ آویخته گیسوی کجت گفتی راست
داشت در کف ید بیضای تو شعبانی چند
ترسمت خاطر نازک زید از ناله ملول
کردمی ورنه دلت نرم به افغانی چند
پی یک درد که دارد چو صفایی همه عمر
از وجود طرب انگیز تو درمانی چند