عبارات مورد جستجو در ۴۹۹ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۸۱۹
چون نیست پای آن که ز عالم بدر زنم
دستی به دل گذارم و دستی به سر زنم
گر می زنم به هم کف افسوس دور نیست
بال و پرس نمانده که بر یکدگر زنم
اکنون که تیغ من سپر و تیر شد کمان
دستی مگر به ترکش آه سحر زنم
ای سرو خوش خرام ز پیش نظر مرا
چندان مرو که دامن جان بر کم زنم
از گریه شمرده من شد جهان خراب
ای وای اگر به آبله ها نیشتر زنم
در زیر چرخ سعی به جایی نمی رسد
در تنگنای بیضه چه بیهوده پر زنم؟
از چشم بد چکیده الماس می شود
از گریه مشت آبی اگر بر جگر زنم
هر چند طوطیم، علف تیغ می شوم
از هر کجا چو سبزه بیگانه سر زنم
صائب هزار نیش ز هر خار می خورم
در راه عشق گامی اگر بیخبر زنم
دستی به دل گذارم و دستی به سر زنم
گر می زنم به هم کف افسوس دور نیست
بال و پرس نمانده که بر یکدگر زنم
اکنون که تیغ من سپر و تیر شد کمان
دستی مگر به ترکش آه سحر زنم
ای سرو خوش خرام ز پیش نظر مرا
چندان مرو که دامن جان بر کم زنم
از گریه شمرده من شد جهان خراب
ای وای اگر به آبله ها نیشتر زنم
در زیر چرخ سعی به جایی نمی رسد
در تنگنای بیضه چه بیهوده پر زنم؟
از چشم بد چکیده الماس می شود
از گریه مشت آبی اگر بر جگر زنم
هر چند طوطیم، علف تیغ می شوم
از هر کجا چو سبزه بیگانه سر زنم
صائب هزار نیش ز هر خار می خورم
در راه عشق گامی اگر بیخبر زنم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۸۲۲
آغاز خط مفارقت از یار می کنم
در نوبهار پشت به گلزار می کنم
حرفی که از لب تو شنیدم چو طوطیان
روزی هزار مرتبه تکرار می کنم
بر دست کار رفته نباشد گرفت و گیر
چون بهله دست در کمر یار می کنم
هرگز به عاشقان نکند چشم نیمخواب
نازی که من به دولت بیدار می کنم
دندان مار را به نمد می توان کشید
چون گل ملایمت به خس و خار می کنم
هر نقش بد که رو دهد، از پاک گوهری
بر خویشتن چو آینه هموار می کنم
آورده ام ز هر دو جهان روی خود به دل
در نقطه سیر گردش پرگار می کنم
سنگین کند زگوش گران بار درد من
صائب به هر که درد خود اظهار می کنم
در نوبهار پشت به گلزار می کنم
حرفی که از لب تو شنیدم چو طوطیان
روزی هزار مرتبه تکرار می کنم
بر دست کار رفته نباشد گرفت و گیر
چون بهله دست در کمر یار می کنم
هرگز به عاشقان نکند چشم نیمخواب
نازی که من به دولت بیدار می کنم
دندان مار را به نمد می توان کشید
چون گل ملایمت به خس و خار می کنم
هر نقش بد که رو دهد، از پاک گوهری
بر خویشتن چو آینه هموار می کنم
آورده ام ز هر دو جهان روی خود به دل
در نقطه سیر گردش پرگار می کنم
سنگین کند زگوش گران بار درد من
صائب به هر که درد خود اظهار می کنم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۹۲۹
سررشته مهر از می بیباک بریدیم
بی دردسر از سلسله تاک بریدیم
چون طفل یتیمی که ببرند ز شیرش
از دختر رز این دل غمناک بریدیم
تا چند به یک حال کسی را نگذارند؟
از باده گذشتیم (و) ز تریاک بریدیم
در سینه ز غیرت قدم آه شکستیم
سر رشته پیوند ز افلاک بریدیم
این گریه تلخ (و) رخ کاهی ثمر (چیست)
نه رنگ شراب و نه رگ تاک بریدیم
بر دوش نیفکنده به تاراج فنا رفت
هر جامه که از اطلس افلاک بریدیم
بس گریه افسوس که دنباله رو اوست
در غورگی این خوشه که از تاک بریدیم
از عشق گسستیم به صد خامی آغاز
صائب چه عبث خوشه ای از تاک بریدیم
بی دردسر از سلسله تاک بریدیم
چون طفل یتیمی که ببرند ز شیرش
از دختر رز این دل غمناک بریدیم
تا چند به یک حال کسی را نگذارند؟
از باده گذشتیم (و) ز تریاک بریدیم
در سینه ز غیرت قدم آه شکستیم
سر رشته پیوند ز افلاک بریدیم
این گریه تلخ (و) رخ کاهی ثمر (چیست)
نه رنگ شراب و نه رگ تاک بریدیم
بر دوش نیفکنده به تاراج فنا رفت
هر جامه که از اطلس افلاک بریدیم
بس گریه افسوس که دنباله رو اوست
در غورگی این خوشه که از تاک بریدیم
از عشق گسستیم به صد خامی آغاز
صائب چه عبث خوشه ای از تاک بریدیم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۳۹۳
دلدار رفت و برد دل خاکسار من
یکبار شد ز دست کند و شکار من
رفتی و رفت با تو دل بی قرار من
یکبار شد تهی ز دو گوهر کنار من
می بود سهل کار دل غم کشیده ام
بودی به جای خویش اگر غمگسار من
واحسرتا که چون گل رعنا به باد رفت
در یک نفس خزان من و نوبهار من
از نیم جان من به چه تقصیر دست داشت؟
شوخی که برد صبر و شکیب و قرار من
باری مرا به داغ جدایی چو سوختی
غافل مشو ز حال دل داغدار من
صبری که بود پشت امیدم ازو به کوه
در روزگار هجر نیامد به کار من
باغ و بهار من ز جهان دامن تو بود
دیگر به دامن که نشیند غبار من؟
آیا بود به گریه شادی بدل شود
این گریه های تلخ شب انتظار من؟
صائب ترانه ای که بشوید ز دل غبار
امروز نیست جز سخن آبدار من
یکبار شد ز دست کند و شکار من
رفتی و رفت با تو دل بی قرار من
یکبار شد تهی ز دو گوهر کنار من
می بود سهل کار دل غم کشیده ام
بودی به جای خویش اگر غمگسار من
واحسرتا که چون گل رعنا به باد رفت
در یک نفس خزان من و نوبهار من
از نیم جان من به چه تقصیر دست داشت؟
شوخی که برد صبر و شکیب و قرار من
باری مرا به داغ جدایی چو سوختی
غافل مشو ز حال دل داغدار من
صبری که بود پشت امیدم ازو به کوه
در روزگار هجر نیامد به کار من
باغ و بهار من ز جهان دامن تو بود
دیگر به دامن که نشیند غبار من؟
آیا بود به گریه شادی بدل شود
این گریه های تلخ شب انتظار من؟
صائب ترانه ای که بشوید ز دل غبار
امروز نیست جز سخن آبدار من
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۸۳۹
به خبر چند تسلی ز رخ یار شوی؟
سعی کن سعی که شایسته دیدار شوی
چند چون طوطی بی حوصله از بی بصری
به سخن قانع ازان آینه رخسار شوی؟
این که از داغ جدایی جگرت می سوزند
غرض این است که لب تشنه دیدار شوی
نیست چون حوصله دیدن بی پرده ترا
به که قانع به نگاه در و دیوار شوی
تا تو از شادی عالم نکنی قطع امید
به غم عشق محال است سزاوار شوی
بادپیمایی گفتار ندارد ثمری
لب فرو بند که گنجینه اسرار شوی
چون نداری پر و بالی که شوی واصل بحر
در ره سیل همان به که خس و خار شوی
گر چه چون صبح ترا موی سیه گشت سفید
نشد از خواب درین صبح تو بیدار شوی
وضع دنیا شود از مستی غفلت هموار
مصلحت نیست درین غمکده هشیار شوی
مبر از درد شکایت به طبیبان زنهار
که ز یک درد به صد درد گرفتار شوی
پرده بردار ز پیش نظر کوته بین
مگر از عاقبت خویش خبردار شوی
نتوان دل ز عزیزی به سهولت برداشت
جهد کن جهد که در چشم کسان خوار شوی
گر بری غنچه صفت سر به گریبان صائب
بی نیاز از گل و دلسرد ز گلزار شوی
سعی کن سعی که شایسته دیدار شوی
چند چون طوطی بی حوصله از بی بصری
به سخن قانع ازان آینه رخسار شوی؟
این که از داغ جدایی جگرت می سوزند
غرض این است که لب تشنه دیدار شوی
نیست چون حوصله دیدن بی پرده ترا
به که قانع به نگاه در و دیوار شوی
تا تو از شادی عالم نکنی قطع امید
به غم عشق محال است سزاوار شوی
بادپیمایی گفتار ندارد ثمری
لب فرو بند که گنجینه اسرار شوی
چون نداری پر و بالی که شوی واصل بحر
در ره سیل همان به که خس و خار شوی
گر چه چون صبح ترا موی سیه گشت سفید
نشد از خواب درین صبح تو بیدار شوی
وضع دنیا شود از مستی غفلت هموار
مصلحت نیست درین غمکده هشیار شوی
مبر از درد شکایت به طبیبان زنهار
که ز یک درد به صد درد گرفتار شوی
پرده بردار ز پیش نظر کوته بین
مگر از عاقبت خویش خبردار شوی
نتوان دل ز عزیزی به سهولت برداشت
جهد کن جهد که در چشم کسان خوار شوی
گر بری غنچه صفت سر به گریبان صائب
بی نیاز از گل و دلسرد ز گلزار شوی
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۸۷۸
به محفلی که رخ از باده لاله زار کنی
چه خون که در دل بی رحم روزگار کنی
دگر به صید غزالان نمی کنی رغبت
دل رمیده ما را اگر شکار کنی
کجا به فکر من بی شراب می افتی؟
تو کز مکیدن لب چاره خمار کنی
به لاله زار گر افتد رهت، ز پرکاری
به طوف خاک شهیدان خود شمار کنی
تو کز حیا نکنی شانه زلف را هرگز
چه التفات به دلهای بی قرار کنی؟
ز عطسه خون غزالان به خاک می ریزد
اگر کمند خود از زلف مشکبار کنی
چه خنده ها که به وضع جهان کنی چون صبح
نفس شمرده زدن را اگر شعار کنی
به فکر دوری بی اختیار اگر باشی
ز هر چه هست جدایی به اختیار کنی
نفس بر آتش سوزنده بال و پر گردد
مباد شکوه ز اوضاع روزگار کنی
چه حاجت است به جام جهان نما صائب
اگر تو آینه سینه بی غبار کنی
چه خون که در دل بی رحم روزگار کنی
دگر به صید غزالان نمی کنی رغبت
دل رمیده ما را اگر شکار کنی
کجا به فکر من بی شراب می افتی؟
تو کز مکیدن لب چاره خمار کنی
به لاله زار گر افتد رهت، ز پرکاری
به طوف خاک شهیدان خود شمار کنی
تو کز حیا نکنی شانه زلف را هرگز
چه التفات به دلهای بی قرار کنی؟
ز عطسه خون غزالان به خاک می ریزد
اگر کمند خود از زلف مشکبار کنی
چه خنده ها که به وضع جهان کنی چون صبح
نفس شمرده زدن را اگر شعار کنی
به فکر دوری بی اختیار اگر باشی
ز هر چه هست جدایی به اختیار کنی
نفس بر آتش سوزنده بال و پر گردد
مباد شکوه ز اوضاع روزگار کنی
چه حاجت است به جام جهان نما صائب
اگر تو آینه سینه بی غبار کنی
صائب تبریزی : متفرقات
شمارهٔ ۲۰۴
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۹
رفت یار و آرزوی او ز جان من نرفت
نقش او از پیش چشم خون فشان من نرفت
کی به هجرانش چو جان مستمند من نسوخت
کس به دنبالش به جز اشک روان من نرفت
من بدان بودم که پایش گیرم و میرم به دست
چون کنم کوگاه رفتن در میان من نرفت
اندران ساعت که از پیش من شوریده بخت
رفت آن بدخو، چرا آن لحظه جان من نرفت
دل ز من دزدید و سرتا پای او جستم، نبود
زیر زلفش بود و در آنجا گمان من نرفت
آن زمان کان قامت چون تیر بر من می گذشت
وه چرا پیکانی اندر استخوان من نرفت
بس که مرغ نامه بر از آه خسرو پر بسوخت
نامه دردم بدان نامهربان من نرفت
نقش او از پیش چشم خون فشان من نرفت
کی به هجرانش چو جان مستمند من نسوخت
کس به دنبالش به جز اشک روان من نرفت
من بدان بودم که پایش گیرم و میرم به دست
چون کنم کوگاه رفتن در میان من نرفت
اندران ساعت که از پیش من شوریده بخت
رفت آن بدخو، چرا آن لحظه جان من نرفت
دل ز من دزدید و سرتا پای او جستم، نبود
زیر زلفش بود و در آنجا گمان من نرفت
آن زمان کان قامت چون تیر بر من می گذشت
وه چرا پیکانی اندر استخوان من نرفت
بس که مرغ نامه بر از آه خسرو پر بسوخت
نامه دردم بدان نامهربان من نرفت
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۳۷۹
خم تهی گشت و هنوزم جان ز می سیراب نیست
خون تو هست آخر، ای دل، گر شراب ناب نیست
ناله زنجیر مجنون ارغنون عاشقانست
ذوق آن اندازه گوش اولواالالباب نیست
عشق خصم من بس ست، ای چرخ، تو زحمت مکش
هر کجا جلاد باشد حاجت قصاب نیست
پادشا گو خون بریز و شحنه گو گردن بزن
بهر جانی ترک جانان مذهب احباب نیست
هان و هان، ای عاقل، از غم خواری ما در گذر
کاندرین ره بهتر از دیوانگی اسباب نیست
گر جمال دوست نبود، با خیالش هم خوشم
خانه درویش را شمعی به از مهتاب نیست
کافرا، مردم شکارا، یک زمان آهسته تر
کاهوی بیچاره را با تیر ترکان تاب نیست
دل کز آن من نشد چندین چه گردد گرد تو
آخر اندر ترکشت یک ناوک پرتاب نیست
گفتی اندر خواب گه گه روی خود بنمایمت
این سخن بیگانه را گو، کآشنا را خواب نیست
تشنه خواهی مردن، ای دل، زان زنخدان باز گرد
کان چه او گر بکاوی خون برآید آب نیست
خسروا، زنار بند اول پس آن گه سجده کن
پیش آن ابرو که بتخانه ست آن، محراب نیست
خون تو هست آخر، ای دل، گر شراب ناب نیست
ناله زنجیر مجنون ارغنون عاشقانست
ذوق آن اندازه گوش اولواالالباب نیست
عشق خصم من بس ست، ای چرخ، تو زحمت مکش
هر کجا جلاد باشد حاجت قصاب نیست
پادشا گو خون بریز و شحنه گو گردن بزن
بهر جانی ترک جانان مذهب احباب نیست
هان و هان، ای عاقل، از غم خواری ما در گذر
کاندرین ره بهتر از دیوانگی اسباب نیست
گر جمال دوست نبود، با خیالش هم خوشم
خانه درویش را شمعی به از مهتاب نیست
کافرا، مردم شکارا، یک زمان آهسته تر
کاهوی بیچاره را با تیر ترکان تاب نیست
دل کز آن من نشد چندین چه گردد گرد تو
آخر اندر ترکشت یک ناوک پرتاب نیست
گفتی اندر خواب گه گه روی خود بنمایمت
این سخن بیگانه را گو، کآشنا را خواب نیست
تشنه خواهی مردن، ای دل، زان زنخدان باز گرد
کان چه او گر بکاوی خون برآید آب نیست
خسروا، زنار بند اول پس آن گه سجده کن
پیش آن ابرو که بتخانه ست آن، محراب نیست
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۵۳۲
برفت آن دل که با صبر آشنا بود
چه میگویم، نمیدانم کجا بود؟
همه شب دیدهام خفتن ندادهست
که بوی گلرخ من با صبا بود
ازان بر گل زند فریاد بلبل
که او سالی تمام از گل جدا بود
منال، ای بلبل، از بد عهدی گل
که تا بودهست خوبی، بیوفا بود
ز ما یادش دهی گه گاه، ای باد
گذشت آن وقت که او را یاد ما بود
غنیمت دان وصال، ای همنشینش
خوش آن وقتی که آن دولت مرا بود
تو ای زاهد که اندر کوی اویی
چگونه میتوانی پارسا بود
ز در بیرون مران بیگانه وارم
که این بیگانه وقتی آشنا بود
غمت بس بود، بد گفتن چه حاجت؟
تو را گر کشتن خسرو رضا بود
چه میگویم، نمیدانم کجا بود؟
همه شب دیدهام خفتن ندادهست
که بوی گلرخ من با صبا بود
ازان بر گل زند فریاد بلبل
که او سالی تمام از گل جدا بود
منال، ای بلبل، از بد عهدی گل
که تا بودهست خوبی، بیوفا بود
ز ما یادش دهی گه گاه، ای باد
گذشت آن وقت که او را یاد ما بود
غنیمت دان وصال، ای همنشینش
خوش آن وقتی که آن دولت مرا بود
تو ای زاهد که اندر کوی اویی
چگونه میتوانی پارسا بود
ز در بیرون مران بیگانه وارم
که این بیگانه وقتی آشنا بود
غمت بس بود، بد گفتن چه حاجت؟
تو را گر کشتن خسرو رضا بود
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۶۳۳
ای خوش آن وقتی که ما را دل به جای خویش بود
کام کام خویش بود و رای رای خویش بود
در هوای نیکوان می بود تا از دست رفت
چون کند مسکین، گرفتار هوای خویش بود
خلق گوید ترک دل چون کردی، آخر هر چه بود
دیده و دانسته بود و آشنای خویش بود
چون نگهدارم که بی خوبان نبودی یک زمان
حاش لله دل نبوده ست، این بلای خویش بود
من به غیبت بد نگویم آن غریب رفته را
زانکه گر بد بود و گر نیکو، برای خویش بود
دی مرا در خون بدید و رخ بگردانید و رفت
من چنین دانم، پشیمان از خطای خویش بود
ای مسلمانان، به جایی کان پسر حاضر بود
کیست باری دل که بتواند به جای خویش بود
یار من ار چه بد من بر زبانش می گذشت
لیک می دانم دلش سوی گدای خویش بود
از کجا مست آمدی، ای مه، که غارت شد نماز
پارسایی را که مشغول دعای خویش بود
بنده خسرو جان شیرین در سر و کار تو کرد
کامده پیش بلا مسکین به پای خویش بود
کام کام خویش بود و رای رای خویش بود
در هوای نیکوان می بود تا از دست رفت
چون کند مسکین، گرفتار هوای خویش بود
خلق گوید ترک دل چون کردی، آخر هر چه بود
دیده و دانسته بود و آشنای خویش بود
چون نگهدارم که بی خوبان نبودی یک زمان
حاش لله دل نبوده ست، این بلای خویش بود
من به غیبت بد نگویم آن غریب رفته را
زانکه گر بد بود و گر نیکو، برای خویش بود
دی مرا در خون بدید و رخ بگردانید و رفت
من چنین دانم، پشیمان از خطای خویش بود
ای مسلمانان، به جایی کان پسر حاضر بود
کیست باری دل که بتواند به جای خویش بود
یار من ار چه بد من بر زبانش می گذشت
لیک می دانم دلش سوی گدای خویش بود
از کجا مست آمدی، ای مه، که غارت شد نماز
پارسایی را که مشغول دعای خویش بود
بنده خسرو جان شیرین در سر و کار تو کرد
کامده پیش بلا مسکین به پای خویش بود
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۸۳۴
یاری که بر جدایی اویم گمان نبود
ماهی نبود آن که شبی در میان نبود
بیگانه وار از سر ما سایه وا گرفت
ما را ز آشنایی او این گمان نبود
دامانش چون گذاشت حق صحبت قدیم؟
گیرم که دست هیچ کسش در میان نبود
گل آمد و به باغ رسیدند بلبلان
وان مرغ رفته را هوس آشیان نبود
زامید وصل زیستنم بود آرزو
ورنه فراق یار به جانی گران نبود
جانم به جان و من نه ام از زندگان، از آنک
زو بود جمله زندگی من ز جان نبود
رفتم به بوی صحبت یاران به سوی باغ
گویی به باغ زان همه گلها نشان نبود
خسرو، اگر گل تو ز گلزار شد، منال
دانی که هیچ گه چمن بی خزان نبود
ماهی نبود آن که شبی در میان نبود
بیگانه وار از سر ما سایه وا گرفت
ما را ز آشنایی او این گمان نبود
دامانش چون گذاشت حق صحبت قدیم؟
گیرم که دست هیچ کسش در میان نبود
گل آمد و به باغ رسیدند بلبلان
وان مرغ رفته را هوس آشیان نبود
زامید وصل زیستنم بود آرزو
ورنه فراق یار به جانی گران نبود
جانم به جان و من نه ام از زندگان، از آنک
زو بود جمله زندگی من ز جان نبود
رفتم به بوی صحبت یاران به سوی باغ
گویی به باغ زان همه گلها نشان نبود
خسرو، اگر گل تو ز گلزار شد، منال
دانی که هیچ گه چمن بی خزان نبود
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۸۶۷
ناگاه پیش ازان که کسی را خبر شود
آن بیوفای عهد شکن را سفر شود
کردند آگهم که فلان رفت و دور رفت
نزدیک بود کز تن من، جان به در شود
او می رود چو جان و مرا هست بیم آن
کو بر سرم نیابد و عمرم به سر شود
کو قاصدی که بر دل من دل بسوزدش
تا سوی آن خلاصه جان و جگر شود
لیکن خبر چگونه رساند به سوی من
قاصد که هم ز دیدن او بی خبر شود
گویی مه دو هفته بدیدش که هر شبی
بیگانه تر برآید و باریکتر شود
بی او جهان، دو چشم ندارم، که بنگرم
بیرون کشم دو دیده، اگر دست در شود
ای آب دیده، این دل پر خون ببر ز من
در پای او فگن، مگرش دل دگر شود
گر تا به لب رسید فلان را ز دیده آب
زان بیشتر بپای که بالای سر شود
آن بیوفای عهد شکن را سفر شود
کردند آگهم که فلان رفت و دور رفت
نزدیک بود کز تن من، جان به در شود
او می رود چو جان و مرا هست بیم آن
کو بر سرم نیابد و عمرم به سر شود
کو قاصدی که بر دل من دل بسوزدش
تا سوی آن خلاصه جان و جگر شود
لیکن خبر چگونه رساند به سوی من
قاصد که هم ز دیدن او بی خبر شود
گویی مه دو هفته بدیدش که هر شبی
بیگانه تر برآید و باریکتر شود
بی او جهان، دو چشم ندارم، که بنگرم
بیرون کشم دو دیده، اگر دست در شود
ای آب دیده، این دل پر خون ببر ز من
در پای او فگن، مگرش دل دگر شود
گر تا به لب رسید فلان را ز دیده آب
زان بیشتر بپای که بالای سر شود
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۹۴۹
نه با تو نسبت سرو چمن شود پیوند
نه شاخ سبزه به شاخ سمن شود پیوند
خوش است دولت آنم که جان به جان پیوست
کجاست بخت که تن هم به تن شود پیوند!
بسی نماند که از رشته دراز فراق
لباس عمر مرا با کفن شود پیوند
نکشت بنده، ولی زخم غمزه ای خوردم
شکاف تیغ کجا از سخن شود پیوند؟
به سوز دل مددی بر زبان، که رخنه دل
به خون گرم نه ز آب دهن شود پیوند
به هجر شد همه عمرم گهیت خواهم یافت
که عمر دیگری با عمر من شود پیوند
رسیده شد مه من، خسروا، نپندارم
که بیش خاک دل مرد و زن شود پیوند
نه شاخ سبزه به شاخ سمن شود پیوند
خوش است دولت آنم که جان به جان پیوست
کجاست بخت که تن هم به تن شود پیوند!
بسی نماند که از رشته دراز فراق
لباس عمر مرا با کفن شود پیوند
نکشت بنده، ولی زخم غمزه ای خوردم
شکاف تیغ کجا از سخن شود پیوند؟
به سوز دل مددی بر زبان، که رخنه دل
به خون گرم نه ز آب دهن شود پیوند
به هجر شد همه عمرم گهیت خواهم یافت
که عمر دیگری با عمر من شود پیوند
رسیده شد مه من، خسروا، نپندارم
که بیش خاک دل مرد و زن شود پیوند
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۷۷
به رخ خاک درت رفتیم و رفتیم
دعای دولتت گفتیم و رفتیم
ز روی خویش کردی دور ما را
چو گیسویت برآشفتیم و رفتیم
جفاهای ترا با کس نگفتیم
درون سینه بنهفتیم و رفتیم
چو غنچه بس که پر خون شد دل ما
چو گل ناگاه بشکفتیم و رفتیم
به خود بیرون نمی رفتم از این در
ولی خود را به در رفتیم و رفتیم
به عهدت خواب خوش هرگز نکردیم
کنون آسوده دل خفتیم و رفتیم
ندارد قوت رفتار خسرو
میان سیل خون افتیم و رفتیم
دعای دولتت گفتیم و رفتیم
ز روی خویش کردی دور ما را
چو گیسویت برآشفتیم و رفتیم
جفاهای ترا با کس نگفتیم
درون سینه بنهفتیم و رفتیم
چو غنچه بس که پر خون شد دل ما
چو گل ناگاه بشکفتیم و رفتیم
به خود بیرون نمی رفتم از این در
ولی خود را به در رفتیم و رفتیم
به عهدت خواب خوش هرگز نکردیم
کنون آسوده دل خفتیم و رفتیم
ندارد قوت رفتار خسرو
میان سیل خون افتیم و رفتیم
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۳۱
بخت گویم نیست تا پیش تو سربازی کنم
تو به جان چوگان زنی، گر من سراندازی کنم
پوستی دارم که در وی نقد هستی هم نماند
با خریداران غم چون کیسه پردازی کنم؟
با خیالت جان به یک تن، کی روا باشد که من
با فرشته دیو راخانه به انبازی کنم
شرم باد ار جان دشمن کشته را گویم غمت
پیش دشمن کی سزد کز دوست غمازی کنم؟
چند نالانم درین ویرانه دور از کوی تو
من نه آن مرغم که با بلبل هم آوازی کنم
آفتابم در پس دیوار هجران ماند و من
سایه را مانم که با دیوار همرازی کنم
چشم او ترکی ست مست و خنجر خونی به دست
وه که با این مست خونی چند جانبازی کنم؟
سرو گفتش «خط دهم از سبزه پیش بندگیش
گر ز آزادی برم با خود سرافرازی کنم »
هر کسی گوید که «گو حال خودش، خسرو، به شعر»
دل کجا دارم که دعوی سخن سازی کنم
تو به جان چوگان زنی، گر من سراندازی کنم
پوستی دارم که در وی نقد هستی هم نماند
با خریداران غم چون کیسه پردازی کنم؟
با خیالت جان به یک تن، کی روا باشد که من
با فرشته دیو راخانه به انبازی کنم
شرم باد ار جان دشمن کشته را گویم غمت
پیش دشمن کی سزد کز دوست غمازی کنم؟
چند نالانم درین ویرانه دور از کوی تو
من نه آن مرغم که با بلبل هم آوازی کنم
آفتابم در پس دیوار هجران ماند و من
سایه را مانم که با دیوار همرازی کنم
چشم او ترکی ست مست و خنجر خونی به دست
وه که با این مست خونی چند جانبازی کنم؟
سرو گفتش «خط دهم از سبزه پیش بندگیش
گر ز آزادی برم با خود سرافرازی کنم »
هر کسی گوید که «گو حال خودش، خسرو، به شعر»
دل کجا دارم که دعوی سخن سازی کنم
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۷۶
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۳۲
تا از بر تو جدا شدم من
یارب که غمت چه کرد با من
از دیدن تو ز دست رفتم
ای کاش ندیدمی ترا من
سیماب شدی و از خیالت
در خویش گمم چو کیمیا من
رفت آن که به یکدیگر رسیدیم
من بعد کجا تو و کجا من
گیرم به غمم رها کنی تو
هرگز غم تو رها کنم من!
گر زنده بمانم اندر این غم
جز مرگ نخواهم از خدا من
کس نیست بدین ستم گرفتار
با خسرو دل شکسته یا من
یارب که غمت چه کرد با من
از دیدن تو ز دست رفتم
ای کاش ندیدمی ترا من
سیماب شدی و از خیالت
در خویش گمم چو کیمیا من
رفت آن که به یکدیگر رسیدیم
من بعد کجا تو و کجا من
گیرم به غمم رها کنی تو
هرگز غم تو رها کنم من!
گر زنده بمانم اندر این غم
جز مرگ نخواهم از خدا من
کس نیست بدین ستم گرفتار
با خسرو دل شکسته یا من
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۵۹
ای بیغم از دل من، بسیار شد جدایی
شادی به رویت ار چه بر غم کنان نیایی
گفتی، رهات کردم از خنجر سیاست
دل سوختی و جانم آتش برین رهایی
داند چگونه باشد شبهای دردمندان
آن کس که خفته یک روز بر بستر جدایی
شبهای عاشقان را شمع مراد نبود
رسوای شهر و کو را چه جای پارسایی
خورشید آسمان را چون کم توان رسیدن
بر جای رقص می کن، ای ذره هوایی
در حسرت جمالت جانم به لب رسیده
ای دستگیر جان ها، آخر بگو، کجایی؟
آن من نیم که باشم در ملک وصل خسرو
بگذار تا به کویت خوش می کنم گدایی
شادی به رویت ار چه بر غم کنان نیایی
گفتی، رهات کردم از خنجر سیاست
دل سوختی و جانم آتش برین رهایی
داند چگونه باشد شبهای دردمندان
آن کس که خفته یک روز بر بستر جدایی
شبهای عاشقان را شمع مراد نبود
رسوای شهر و کو را چه جای پارسایی
خورشید آسمان را چون کم توان رسیدن
بر جای رقص می کن، ای ذره هوایی
در حسرت جمالت جانم به لب رسیده
ای دستگیر جان ها، آخر بگو، کجایی؟
آن من نیم که باشم در ملک وصل خسرو
بگذار تا به کویت خوش می کنم گدایی
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۶۴
ترک من، بر شکل دیگر می روی
با مه از خوبی برابر می روی
چست بربستی قبای فتنه را
گویی از میدان به لشکر می روی
بر سر خود راه کردم مر ترا
بر حقی، گر برسرم برمی روی
چند گویی در روم در چشم تو؟
دیده در راهست، گر سر می روی
دوش گفتی مردم چشم توام
وین زمان در چشم من در می روی
سوی خسرو بین که خاک پای تست
ای که باد افگنده در سر می روی
با مه از خوبی برابر می روی
چست بربستی قبای فتنه را
گویی از میدان به لشکر می روی
بر سر خود راه کردم مر ترا
بر حقی، گر برسرم برمی روی
چند گویی در روم در چشم تو؟
دیده در راهست، گر سر می روی
دوش گفتی مردم چشم توام
وین زمان در چشم من در می روی
سوی خسرو بین که خاک پای تست
ای که باد افگنده در سر می روی