عبارات مورد جستجو در ۳۷۸۶۴ گوهر پیدا شد:
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۵۹
دست من گیر ای پسر، خوش نیستم
ای قد تو چون شجر، خوش نیستم
نی بهل دستم که رنجم از دل است
درد دل را گلشکر خوش نیستم
تا تو رفتی قوت و صبرم برفت
تا تو رفتی من دگر خوش نیستم
دستها را چون کمر کن گرد من
هین که من بیاین کمر خوش نیستم
ناتوانم رفتم از دست ای حکیم
دست بر من نه مگر خوش نیستم
ای گرفته آتشت زیر و زبر
این چنین زیر و زبر خوش نیستم
چه خبر پرسی که بیجام لبت
باخبر یا بیخبر خوش نیستم
سر همیپیچم به هر سو هم چنین
چیست یعنی من ز سر خوش نیستم
چشم میبندم به هر دم تا به دیر
زان که بیتو با نظر خوش نیستم
ای قد تو چون شجر، خوش نیستم
نی بهل دستم که رنجم از دل است
درد دل را گلشکر خوش نیستم
تا تو رفتی قوت و صبرم برفت
تا تو رفتی من دگر خوش نیستم
دستها را چون کمر کن گرد من
هین که من بیاین کمر خوش نیستم
ناتوانم رفتم از دست ای حکیم
دست بر من نه مگر خوش نیستم
ای گرفته آتشت زیر و زبر
این چنین زیر و زبر خوش نیستم
چه خبر پرسی که بیجام لبت
باخبر یا بیخبر خوش نیستم
سر همیپیچم به هر سو هم چنین
چیست یعنی من ز سر خوش نیستم
چشم میبندم به هر دم تا به دیر
زان که بیتو با نظر خوش نیستم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۶۰
ای گزیده یار چونت یافتم
ای دل و دلدار چونت یافتم
میگریزی هر زمان از کار ما
در میان کار چونت یافتم
چند بارم وعده کردی و نشد
ای صنم این بار چونت یافتم
زحمت اغیار آخر چند چند؟
هین که بیاغیار چونت یافتم
ای دریده پردههای عاشقان
پرده را بردار چونت یافتم
ای ز رویت گلستانها شرمسار
در گل و گلزار چونت یافتم
ای دل اندک نیست زخم چشم بد
پس مگو بسیار چونت یافتم
ای که در خوابت ندیده خسروان
این عجب بیدار چونت یافتم
شمس تبریزی که انوار از تو تافت
اندر آن انوار چونت یافتم
ای دل و دلدار چونت یافتم
میگریزی هر زمان از کار ما
در میان کار چونت یافتم
چند بارم وعده کردی و نشد
ای صنم این بار چونت یافتم
زحمت اغیار آخر چند چند؟
هین که بیاغیار چونت یافتم
ای دریده پردههای عاشقان
پرده را بردار چونت یافتم
ای ز رویت گلستانها شرمسار
در گل و گلزار چونت یافتم
ای دل اندک نیست زخم چشم بد
پس مگو بسیار چونت یافتم
ای که در خوابت ندیده خسروان
این عجب بیدار چونت یافتم
شمس تبریزی که انوار از تو تافت
اندر آن انوار چونت یافتم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۶۲
بوی آن خوب ختن میآیدم
بوی یار سیم تن میآیدم
می رسد در گوش بانگ بلبلان
بوی باغ و یاسمن میآیدم
درد چون آبستنان میگیردم
طفل جان اندر چمن میآیدم
بوی زلف مشکبار روح قدس
همچو جان اندر بدن میآیدم
یوسفم افتاده در چاه فراق
از شه مصر آن رسن میآیدم
من شهید عشقم و پر خون کفن
خونبها اندر کفن میآیدم
بر سرم نه آن کلاه خسروی
کانچنان شیرین ذقن میآیدم
سر نهادم همچو شمع اندر لگن
سر نگر کندر لگن میآیدم
جانها بر بام تن صف صف زدند
کان قباد صف شکن میآیدم
گوییا آن چنگ عشرت ساز یافت
تا نوای تن تنن میآیدم
گوییا ساقی جان بر کار شد
تا چنین می در دهن میآیدم
یا ز شعشاع عقیق احمدی
بوی رحمان از یمن میآیدم
یا ز بوی شمس تبریزی ز عشق
نعرهها بیخویشتن میآیدم
بوی یار سیم تن میآیدم
می رسد در گوش بانگ بلبلان
بوی باغ و یاسمن میآیدم
درد چون آبستنان میگیردم
طفل جان اندر چمن میآیدم
بوی زلف مشکبار روح قدس
همچو جان اندر بدن میآیدم
یوسفم افتاده در چاه فراق
از شه مصر آن رسن میآیدم
من شهید عشقم و پر خون کفن
خونبها اندر کفن میآیدم
بر سرم نه آن کلاه خسروی
کانچنان شیرین ذقن میآیدم
سر نهادم همچو شمع اندر لگن
سر نگر کندر لگن میآیدم
جانها بر بام تن صف صف زدند
کان قباد صف شکن میآیدم
گوییا آن چنگ عشرت ساز یافت
تا نوای تن تنن میآیدم
گوییا ساقی جان بر کار شد
تا چنین می در دهن میآیدم
یا ز شعشاع عقیق احمدی
بوی رحمان از یمن میآیدم
یا ز بوی شمس تبریزی ز عشق
نعرهها بیخویشتن میآیدم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۶۷
من ز وصلت چون به هجران میروم
در بیابان مغیلان میروم
من به خود کی رفتمی او میکشد
تا نپنداری که خواهان میروم
چشم نرگس خیره در من مانده است
کز میان باغ و بستان میروم
عقل هم انگشت خود را میگزد
زان که جان این جاست و بیجان میروم
دست ناپیدا گریبان میکشد
من پی دست و گریبان میروم
این چنین پیدا و پنهان دست کیست؟
تا که من پیدا و پنهان میروم
این همان دست است کاول او مرا
جمع کرد و من پریشان میروم
در تماشای چنین دست عجب
من شدم از دست و حیران میروم
من چو از دریای عمان قطرهام
قطره قطره سوی عمان میروم
من چو از کان معانی یک جوم
هم چنین جو جو بدان کان میروم
من چو از خورشید کیوان ذره ام
ذره ذره سوی کیوان میروم
این سخن پایان ندارد، لیک من
آمدم زان سر، به پایان میروم
در بیابان مغیلان میروم
من به خود کی رفتمی او میکشد
تا نپنداری که خواهان میروم
چشم نرگس خیره در من مانده است
کز میان باغ و بستان میروم
عقل هم انگشت خود را میگزد
زان که جان این جاست و بیجان میروم
دست ناپیدا گریبان میکشد
من پی دست و گریبان میروم
این چنین پیدا و پنهان دست کیست؟
تا که من پیدا و پنهان میروم
این همان دست است کاول او مرا
جمع کرد و من پریشان میروم
در تماشای چنین دست عجب
من شدم از دست و حیران میروم
من چو از دریای عمان قطرهام
قطره قطره سوی عمان میروم
من چو از کان معانی یک جوم
هم چنین جو جو بدان کان میروم
من چو از خورشید کیوان ذره ام
ذره ذره سوی کیوان میروم
این سخن پایان ندارد، لیک من
آمدم زان سر، به پایان میروم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۸۶
گفتم که عهد بستم وز عهد بد برستم
گفتا چگونه بندی چیزی که من شکستم؟
با وی چو شهد و شیرم هم دامنش بگیرم
اما چگونه گیرم چون من شکسته دستم؟
خود دامنش نگیرد الا شکسته دستی
اکنون بلند گردم کز جور کرد پستم
تا من بلند باشم پستم کند به داور
چون نیست کرد آن گه بازآورد به هستم
ای حلقههای زلفش پیچیده گرد حلقم
افغان ز چشم مستش کان مست کرد مستم
آمد خیال مستش مستانه حمله آورد
چندان بهانه کردم وز دست او نرستم
حلقه زدم به در بر آواز داد دلبر
گفتا که نیست این جا یعنی بدان که هستم
گفتم که بنده آمد گفت این دم تو دام است
من کی شکار دامم من کی اسیر شستم؟
گفتم اگر بسوزی جان مرا سزایم
ای بت مرا بسوزان زیرا که بت پرستم
من خشک ازان شدستم تا خوش مرا بسوزی
چون تو مرا بسوزی از سوختن برستم
هر جا روی بیایم هر جا روم بیایی
در مرگ و زندگانی با تو خوشم خوشستم
ای آب زندگانی با تو کجاست مردن؟
در سایهٔ تو بالله جستم ز مرگ جستم
گفتا چگونه بندی چیزی که من شکستم؟
با وی چو شهد و شیرم هم دامنش بگیرم
اما چگونه گیرم چون من شکسته دستم؟
خود دامنش نگیرد الا شکسته دستی
اکنون بلند گردم کز جور کرد پستم
تا من بلند باشم پستم کند به داور
چون نیست کرد آن گه بازآورد به هستم
ای حلقههای زلفش پیچیده گرد حلقم
افغان ز چشم مستش کان مست کرد مستم
آمد خیال مستش مستانه حمله آورد
چندان بهانه کردم وز دست او نرستم
حلقه زدم به در بر آواز داد دلبر
گفتا که نیست این جا یعنی بدان که هستم
گفتم که بنده آمد گفت این دم تو دام است
من کی شکار دامم من کی اسیر شستم؟
گفتم اگر بسوزی جان مرا سزایم
ای بت مرا بسوزان زیرا که بت پرستم
من خشک ازان شدستم تا خوش مرا بسوزی
چون تو مرا بسوزی از سوختن برستم
هر جا روی بیایم هر جا روم بیایی
در مرگ و زندگانی با تو خوشم خوشستم
ای آب زندگانی با تو کجاست مردن؟
در سایهٔ تو بالله جستم ز مرگ جستم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۹۵
پیش چنین جمال جان بخش چون نمیرم؟
دیوانه چون نگردم زنجیر چون نگیرم؟
چون بادهٔ تو خوردم من محو چون نگردم؟
تو چون میی من آبم تو شهد و من چو شیرم
بگشا دهان خود را آن قند بیعدد را
عذر ار نمیپذیری من عشوه میپذیرم
دانی که از چه خندم از همت بلندم
زیرا به شهر عشقت بر عاشقان امیرم
با عشق لایزالی از یک شکم بزادم
نوعشق مینمایم والله که سخت پیرم
آن چشم اگر گشایی جز خویش را نشایی
ور این نظر گشایی دانی که بینظیرم
اندر تنور سردان آتش زنم چو مردان
وندر تنور گرمان من پخته تر خمیرم
در لطف همچو شیرم اندر گلو نگیرم
تا در غلط نیفتی گر شور چون پنیرم
در عشق شمس تبریز سلطان تاجدارم
چون او به تخت آید من پیش او وزیرم
دیوانه چون نگردم زنجیر چون نگیرم؟
چون بادهٔ تو خوردم من محو چون نگردم؟
تو چون میی من آبم تو شهد و من چو شیرم
بگشا دهان خود را آن قند بیعدد را
عذر ار نمیپذیری من عشوه میپذیرم
دانی که از چه خندم از همت بلندم
زیرا به شهر عشقت بر عاشقان امیرم
با عشق لایزالی از یک شکم بزادم
نوعشق مینمایم والله که سخت پیرم
آن چشم اگر گشایی جز خویش را نشایی
ور این نظر گشایی دانی که بینظیرم
اندر تنور سردان آتش زنم چو مردان
وندر تنور گرمان من پخته تر خمیرم
در لطف همچو شیرم اندر گلو نگیرم
تا در غلط نیفتی گر شور چون پنیرم
در عشق شمس تبریز سلطان تاجدارم
چون او به تخت آید من پیش او وزیرم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۹۸
ای توبهام شکسته از تو کجا گریزم
ای در دلم نشسته از تو کجا گریزم
ای نور هر دو دیده بیتو چگونه بینم؟
وی گردنم ببسته از تو کجا گریزم
ای شش جهت ز نورت چون آینهست شش رو
وی روی تو خجسته از تو کجا گریزم
دل بود از تو خسته جان بود از تو رسته
جان نیز گشت خسته از تو کجا گریزم
گر بندم این بصر را ور بسکلم نظر را
از دل نهیی گسسته از تو کجا گریزم
ای در دلم نشسته از تو کجا گریزم
ای نور هر دو دیده بیتو چگونه بینم؟
وی گردنم ببسته از تو کجا گریزم
ای شش جهت ز نورت چون آینهست شش رو
وی روی تو خجسته از تو کجا گریزم
دل بود از تو خسته جان بود از تو رسته
جان نیز گشت خسته از تو کجا گریزم
گر بندم این بصر را ور بسکلم نظر را
از دل نهیی گسسته از تو کجا گریزم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۴۰
خوشی خوشی تو ولی من هزار چندانم
به خواب دوش که را دیدهام؟ نمیدانم
ز خوشدلی و طرب در جهان نمیگنجم
ولی ز چشم جهان همچو روح پنهانم
درخت اگر نبدی پا به گل مرا جستی
کزین شکوفه و گل حسرت گلستانم
همیشه دامن شادی کشیدمی سوی خویش
کشد کنون کف شادی به خویش دامانم
ز بامداد کسی غلملیج میکندم
گزاف نیست که من ناشتاب خندانم
ترانهها ز من آموزد این نفس زهره
هزار زهره غلام دماغ سکرانم
شکرلبی لب ما را به پگاهٔ شیرین کرد
که غرقه گشت شکر اندر آب دندانم
صلا که قامت چون سرو او صلا درداد
که من نماز شما را، لطیف ارکانم
صلا که فاتحهٔ قفلهای بسته منم
بدان چو فاتحهتان در نماز میخوانم
به دار ملک ملاحت لبش چو غماز است
که بنگرید نصیب مرا که دربانم
چنان که پیش جنونم عقول حیرانند
من از فسردگی این عقول حیرانم
فسرده ماند یخی که به زیر سایه بود
ندید شعشعهٔ آفتاب رخشانم
تبسم خوش خورشید هر یخی که بدید
سبال مالد و گوید که آب حیوانم
بیار ناطق کلی، بگو تو باقی را
ز گفتنم برهان، من خموش برهانم
به خواب دوش که را دیدهام؟ نمیدانم
ز خوشدلی و طرب در جهان نمیگنجم
ولی ز چشم جهان همچو روح پنهانم
درخت اگر نبدی پا به گل مرا جستی
کزین شکوفه و گل حسرت گلستانم
همیشه دامن شادی کشیدمی سوی خویش
کشد کنون کف شادی به خویش دامانم
ز بامداد کسی غلملیج میکندم
گزاف نیست که من ناشتاب خندانم
ترانهها ز من آموزد این نفس زهره
هزار زهره غلام دماغ سکرانم
شکرلبی لب ما را به پگاهٔ شیرین کرد
که غرقه گشت شکر اندر آب دندانم
صلا که قامت چون سرو او صلا درداد
که من نماز شما را، لطیف ارکانم
صلا که فاتحهٔ قفلهای بسته منم
بدان چو فاتحهتان در نماز میخوانم
به دار ملک ملاحت لبش چو غماز است
که بنگرید نصیب مرا که دربانم
چنان که پیش جنونم عقول حیرانند
من از فسردگی این عقول حیرانم
فسرده ماند یخی که به زیر سایه بود
ندید شعشعهٔ آفتاب رخشانم
تبسم خوش خورشید هر یخی که بدید
سبال مالد و گوید که آب حیوانم
بیار ناطق کلی، بگو تو باقی را
ز گفتنم برهان، من خموش برهانم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۴۸
میگریزد از ما و ما قوامش داریم
زن زنانش آریم، کش کشانش آریم
میدود آن زیبا بر گل و سوسنها
گو بیا ما را بین، ما از آن گلزاریم
میکند دلداری، وان همه طراری
حق آن طرهٔ او، که همه طراریم
دام دل بگشاییم، بوسه زو برباییم
تا نپندارد که ما تهی گفتاریم
هوش ما چون اختر، یار ما خورشیدی
زین سبب هر صبحی کشتهٔ آن یاریم
گر بگوید فردا، از غرور و سودا
نقد را نگذاریم، پا برین افشاریم
بحر او پر مرجان، مشرب محتاجان
تا بود در تن جان، ما برین اقراریم
هر چه تو فرمایی، عقل و دین افزایی
هین بفرما که ما بنده و اشکاریم
ای لبانت شکر، گیسوانت عنبر
وی از آن شیرینتر که همیپنداریم
ساربان آهسته، بهر هر دلخسته
کن مدارا آخر، کندرین قطاریم
اندرین بیشهستان، رحم کن بر مستان
گر نی ما چون شیریم، هم نه چون کفتاریم
هین خمش کان مهرو، وان مه نازکخو
سر بپوشد چون ما کاشف اسراریم
تا همو گوید سر، خالق هر مخبر
ما هنوز از خامی، سخت ناهمواریم
زن زنانش آریم، کش کشانش آریم
میدود آن زیبا بر گل و سوسنها
گو بیا ما را بین، ما از آن گلزاریم
میکند دلداری، وان همه طراری
حق آن طرهٔ او، که همه طراریم
دام دل بگشاییم، بوسه زو برباییم
تا نپندارد که ما تهی گفتاریم
هوش ما چون اختر، یار ما خورشیدی
زین سبب هر صبحی کشتهٔ آن یاریم
گر بگوید فردا، از غرور و سودا
نقد را نگذاریم، پا برین افشاریم
بحر او پر مرجان، مشرب محتاجان
تا بود در تن جان، ما برین اقراریم
هر چه تو فرمایی، عقل و دین افزایی
هین بفرما که ما بنده و اشکاریم
ای لبانت شکر، گیسوانت عنبر
وی از آن شیرینتر که همیپنداریم
ساربان آهسته، بهر هر دلخسته
کن مدارا آخر، کندرین قطاریم
اندرین بیشهستان، رحم کن بر مستان
گر نی ما چون شیریم، هم نه چون کفتاریم
هین خمش کان مهرو، وان مه نازکخو
سر بپوشد چون ما کاشف اسراریم
تا همو گوید سر، خالق هر مخبر
ما هنوز از خامی، سخت ناهمواریم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۷۴
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۸۳
فان وفق الله الکریم وصالکم
و عاین روحی حسنکم و جمالکم
تصدقت بالروح العزیز لشکرها
فبالله ارحموا ذلی و عشقی فما لکم
الی کم اقاسی هجرکم و فراقکم؟
الی کم اوانس طیفکم و خیالکم؟
تناقص صبری، بازدیاد ملالکم
فیالیتنی افنی کصبری ملالکم
عمی العین من تذکارها حرکاتکم
و غنجاتها ویلاکم و دلالکم
رآنی الهوی یوما الاعب غفلتی
فصاح علینا صیحه العشق والکم
لقد جاء من تبریز روح مجسم
الا فانثروا فی حب نعلیه ما لکم
و عاین روحی حسنکم و جمالکم
تصدقت بالروح العزیز لشکرها
فبالله ارحموا ذلی و عشقی فما لکم
الی کم اقاسی هجرکم و فراقکم؟
الی کم اوانس طیفکم و خیالکم؟
تناقص صبری، بازدیاد ملالکم
فیالیتنی افنی کصبری ملالکم
عمی العین من تذکارها حرکاتکم
و غنجاتها ویلاکم و دلالکم
رآنی الهوی یوما الاعب غفلتی
فصاح علینا صیحه العشق والکم
لقد جاء من تبریز روح مجسم
الا فانثروا فی حب نعلیه ما لکم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۸۶
دزدیده چون جان میروی، اندر میان جان من
سرو خرامان منی، ای رونق بستان من
چون میروی بیمن مرو، ای جان جان بیتن مرو
وز چشم من بیرون مشو، ای شعلهٔ تابان من
هفت آسمان را بردرم، وز هفت دریا بگذرم
چون دلبرانه بنگری در جان سرگردان من
تا آمدی اندر برم، شد کفر و ایمان چاکرم
ای دیدن تو دین من، وی روی تو ایمان من
بیپا و سر کردی مرا، بیخواب و خور کردی مرا
سرمست و خندان اندرآ، ای یوسف کنعان من
از لطف تو چو جان شدم، وز خویشتن پنهان شدم
ای هست تو پنهان شده در هستی پنهان من
گل جامهدر از دست تو، ای چشم نرگس مست تو
ای شاخها آبست تو، ای باغ بیپایان من
یک لحظه داغم میکشی، یک دم به باغم میکشی
پیش چراغم میکشی، تا وا شود چشمان من
ای جان پیش از جانها، وی کان پیش از کانها
ای آن پیش از آنها، ای آن من، ای آن من
منزلگه ما خاک نی، گر تن بریزد باک نی
اندیشهام افلاک نی، ای وصل تو کیوان من
مر اهل کشتی را لحد در بحر باشد تا ابد
در آب حیوان مرگ کو، ای بحر من عمان من
ای بوی تو در آه من، وی آه تو همراه من
بر بوی شاهنشاه من، شد رنگ و بو حیران من
جانم چو ذره در هوا، چون شد ز هر ثقلی جدا
بیتو چرا باشد؟ چرا؟ ای اصل چار ارکان من
ای شه صلاح الدین من، ره دان من، ره بین من
ای فارغ از تمکین من، ای برتر از امکان من
سرو خرامان منی، ای رونق بستان من
چون میروی بیمن مرو، ای جان جان بیتن مرو
وز چشم من بیرون مشو، ای شعلهٔ تابان من
هفت آسمان را بردرم، وز هفت دریا بگذرم
چون دلبرانه بنگری در جان سرگردان من
تا آمدی اندر برم، شد کفر و ایمان چاکرم
ای دیدن تو دین من، وی روی تو ایمان من
بیپا و سر کردی مرا، بیخواب و خور کردی مرا
سرمست و خندان اندرآ، ای یوسف کنعان من
از لطف تو چو جان شدم، وز خویشتن پنهان شدم
ای هست تو پنهان شده در هستی پنهان من
گل جامهدر از دست تو، ای چشم نرگس مست تو
ای شاخها آبست تو، ای باغ بیپایان من
یک لحظه داغم میکشی، یک دم به باغم میکشی
پیش چراغم میکشی، تا وا شود چشمان من
ای جان پیش از جانها، وی کان پیش از کانها
ای آن پیش از آنها، ای آن من، ای آن من
منزلگه ما خاک نی، گر تن بریزد باک نی
اندیشهام افلاک نی، ای وصل تو کیوان من
مر اهل کشتی را لحد در بحر باشد تا ابد
در آب حیوان مرگ کو، ای بحر من عمان من
ای بوی تو در آه من، وی آه تو همراه من
بر بوی شاهنشاه من، شد رنگ و بو حیران من
جانم چو ذره در هوا، چون شد ز هر ثقلی جدا
بیتو چرا باشد؟ چرا؟ ای اصل چار ارکان من
ای شه صلاح الدین من، ره دان من، ره بین من
ای فارغ از تمکین من، ای برتر از امکان من
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۰۴
با آن سبک روحی گل وان لطف شه برگ سمن
چون او ببیند روی تو هر برگ او گردد سه من
ای گلشن تو زندگی وی زخم تو فرخندگی
وی بندهات را بندگی بهتر ز ملک انجمن
گفتی که جان بخشم تو را نی نی بگو بکشم تو را
تا زندهیی باشم تو را چون شمع در گردن زدن
زاهد چه جوید؟ رحم تو عاشق چه جوید؟ زخم تو
آن مردهیی اندر قبا وین زندهیی اندر کفن
آن در خلاص جان دود وین عشق را قربان شود
آن سر نهد تا جان برد وین خصم جان خویشتن
ای تافته در جان من چون آفتاب اندر حمل
وی من ز تاب روی تو همچون عقیق اندر یمن
چون او ببیند روی تو هر برگ او گردد سه من
ای گلشن تو زندگی وی زخم تو فرخندگی
وی بندهات را بندگی بهتر ز ملک انجمن
گفتی که جان بخشم تو را نی نی بگو بکشم تو را
تا زندهیی باشم تو را چون شمع در گردن زدن
زاهد چه جوید؟ رحم تو عاشق چه جوید؟ زخم تو
آن مردهیی اندر قبا وین زندهیی اندر کفن
آن در خلاص جان دود وین عشق را قربان شود
آن سر نهد تا جان برد وین خصم جان خویشتن
ای تافته در جان من چون آفتاب اندر حمل
وی من ز تاب روی تو همچون عقیق اندر یمن
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۰۹
بر گرد گل میگشت دی نقش خیال یار من
گفتم درآ پرنور کن از شمع رخ اسرار من
ای از بهار روی تو سرسبز گشته عمر من
جان من و جان همه حیران شده در کار من
ای خسرو و سلطان من سلطان سلطانان من
ای آتشی انداخته در جان زیرکسار من
ای در فلک جان ملک در بحر تسبیح سمک
در هر جمال از تو نمک ای دیده و دیدار من
سردفتر هر سروری برهان هر پیغامبری
هم حاکمی هم داوری هم چاره ناچار من
خاکم شده گنجور زر از تابش خورشید تو
وز فر تو پرها دمد از فکرت طیار من
ای در کنار لطف تو من همچو چنگی بانوا
آهسته تر زن زخمهها تا نگسلانی تار من
تا نوبهار رحمتت درتافت اندر باغ جان
یا خار در گل یاوه شد یا جمله گل شد خار من
از دولت دیدار تو وز نعمت بسیار تو
صد خوان زرین مینهد هر شب دل خون خوار من
هر شب خیال دلبرم دست آورد خارد سرم
تا برد آخر عاقبت دستار من دستار من
آن کم برآورد از عدم هر لحظه در گفت آردم
تا همچو در کرد از کرم گفتار من گفتار من
گفتم درآ پرنور کن از شمع رخ اسرار من
ای از بهار روی تو سرسبز گشته عمر من
جان من و جان همه حیران شده در کار من
ای خسرو و سلطان من سلطان سلطانان من
ای آتشی انداخته در جان زیرکسار من
ای در فلک جان ملک در بحر تسبیح سمک
در هر جمال از تو نمک ای دیده و دیدار من
سردفتر هر سروری برهان هر پیغامبری
هم حاکمی هم داوری هم چاره ناچار من
خاکم شده گنجور زر از تابش خورشید تو
وز فر تو پرها دمد از فکرت طیار من
ای در کنار لطف تو من همچو چنگی بانوا
آهسته تر زن زخمهها تا نگسلانی تار من
تا نوبهار رحمتت درتافت اندر باغ جان
یا خار در گل یاوه شد یا جمله گل شد خار من
از دولت دیدار تو وز نعمت بسیار تو
صد خوان زرین مینهد هر شب دل خون خوار من
هر شب خیال دلبرم دست آورد خارد سرم
تا برد آخر عاقبت دستار من دستار من
آن کم برآورد از عدم هر لحظه در گفت آردم
تا همچو در کرد از کرم گفتار من گفتار من
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۱۱
خوش میگریزی هر طرف از حلقه ما نی مکن
ای ماه برهم میزنی عقد ثریا نی مکن
تو روز پرنور و لهب ما در پی تو همچو شب
هر جا که منزل میکنی آییم آن جا نی مکن
ای آفتابی در حمل باغ از تو پوشیده حلل
بیتو بماند از عمل در زخم سرما نی مکن
ای آفتابت دایهیی ما در پیات چون سایهیی
ای دایه بیالطاف تو ماندیم تنها نی مکن
ای ماه برهم میزنی عقد ثریا نی مکن
تو روز پرنور و لهب ما در پی تو همچو شب
هر جا که منزل میکنی آییم آن جا نی مکن
ای آفتابی در حمل باغ از تو پوشیده حلل
بیتو بماند از عمل در زخم سرما نی مکن
ای آفتابت دایهیی ما در پیات چون سایهیی
ای دایه بیالطاف تو ماندیم تنها نی مکن
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۱۴
عشق تو آورد قدح پر ز بلای دل من
گفتم می مینخورم گفت برای دل من
داد میمعرفتش با تو بگویم صفتش
تلخ و گوارنده و خوش همچو وفای دل من
از طرفی روح امین آمد و ما مست چنین
پیش دویدم که ببین کار و کیای دل من
گفت که ای سر خدا روی به هر کس منما
شکر خدا کرد و ثنا بهر لقای دل من
گفتم خود آن نشود عشق تو پنهان نشود
چیست که آن پرده شود پیش صفای دل من
عشق چو خون خواره شود رستم بیچاره شود
کوه احد پاره شود آه چه جای دل من؟
شاد دمی کان شه من آید در خرگه من
باز گشاید به کرم بند قبای دل من
گوید کافسرده شدی بیمن و پژمرده شدی
پیش تر آ تا بزند بر تو هوای دل من
گویم کان لطف تو کو؟ بنده خود را تو بجو
کیست که داند جز تو بند و گشای دل من
گوید نی تازه شوی بیحد و اندازه شوی
تازه تر از نرگس و گل پیش صبای دل من
گویم ای داده دوا لایق هر رنج و عنا
نیست مرا جز تو دوا ای تو دوای دل من
میوه هر شاخ و شجر هست گوای دل او
روی چو زر اشک چو در هست گوای دل من
گفتم می مینخورم گفت برای دل من
داد میمعرفتش با تو بگویم صفتش
تلخ و گوارنده و خوش همچو وفای دل من
از طرفی روح امین آمد و ما مست چنین
پیش دویدم که ببین کار و کیای دل من
گفت که ای سر خدا روی به هر کس منما
شکر خدا کرد و ثنا بهر لقای دل من
گفتم خود آن نشود عشق تو پنهان نشود
چیست که آن پرده شود پیش صفای دل من
عشق چو خون خواره شود رستم بیچاره شود
کوه احد پاره شود آه چه جای دل من؟
شاد دمی کان شه من آید در خرگه من
باز گشاید به کرم بند قبای دل من
گوید کافسرده شدی بیمن و پژمرده شدی
پیش تر آ تا بزند بر تو هوای دل من
گویم کان لطف تو کو؟ بنده خود را تو بجو
کیست که داند جز تو بند و گشای دل من
گوید نی تازه شوی بیحد و اندازه شوی
تازه تر از نرگس و گل پیش صبای دل من
گویم ای داده دوا لایق هر رنج و عنا
نیست مرا جز تو دوا ای تو دوای دل من
میوه هر شاخ و شجر هست گوای دل او
روی چو زر اشک چو در هست گوای دل من
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۱۵
من خوشم از گفت خسان وز لب و لنج ترشان
من بکشم دامن تو دامن من هم تو کشان
جان من و جان تو را هر دو به هم دوخت قضا
خوش خوش خوش خوشم پیش تو ای شاه خوشان
زان که مرا داد لبش نیست لبی را اثرش
زانچه چشیدم ز لبت هیچ لبی را مچشان
آن که ترش روی بود دان که درم جوی بود
از خم سرکهست همه با شکرانش منشان
گفتم ای شاه علم من که میان عسلم
از عسل من که چشد؟ گفت لب خوش منشان
من بکشم دامن تو دامن من هم تو کشان
جان من و جان تو را هر دو به هم دوخت قضا
خوش خوش خوش خوشم پیش تو ای شاه خوشان
زان که مرا داد لبش نیست لبی را اثرش
زانچه چشیدم ز لبت هیچ لبی را مچشان
آن که ترش روی بود دان که درم جوی بود
از خم سرکهست همه با شکرانش منشان
گفتم ای شاه علم من که میان عسلم
از عسل من که چشد؟ گفت لب خوش منشان
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۱۷
قصد جفاها نکنی ور بکنی با دل من
وا دل من وا دل من وا دل من وا دل من
قصد کنی بر تن من شاد شود دشمن من
وان گه از این خسته شود یا دل تو یا دل من
واله و شیدا دل من بیسر و بیپا دل من
وقت سحرها دل من رفته به هر جا دل من
بی خود و مجنون دل من خانه پرخون دل من
ساکن و گردان دل من فوق ثریا دل من
سوخته و لاغر تو در طلب گوهر تو
آمده و خیمه زده بر لب دریا دل من
گه چو کباب این دل من پر شده بویش به جهان
گه چو رباب این دل من کرده علالا دل من
زار و معاف است کنون غرق مصاف است کنون
بر که قاف است کنون در پی عنقا دل من
طفل دلم مینخورد شیر از این دایه شب
سینه سیه یافت مگر دایه شب را دل من
صخره موسی گر ازو چشمه روان گشت چو جو
جوی روان حکمت حق صخره و خارا دل من
عیسی مریم به فلک رفت و فروماند خرش
من به زمین ماندم و شد جانب بالا دل من
بس کن کین گفت زبان هست حجاب دل و جان
کاش نبودی ز زبان واقف و دانا دل من
وا دل من وا دل من وا دل من وا دل من
قصد کنی بر تن من شاد شود دشمن من
وان گه از این خسته شود یا دل تو یا دل من
واله و شیدا دل من بیسر و بیپا دل من
وقت سحرها دل من رفته به هر جا دل من
بی خود و مجنون دل من خانه پرخون دل من
ساکن و گردان دل من فوق ثریا دل من
سوخته و لاغر تو در طلب گوهر تو
آمده و خیمه زده بر لب دریا دل من
گه چو کباب این دل من پر شده بویش به جهان
گه چو رباب این دل من کرده علالا دل من
زار و معاف است کنون غرق مصاف است کنون
بر که قاف است کنون در پی عنقا دل من
طفل دلم مینخورد شیر از این دایه شب
سینه سیه یافت مگر دایه شب را دل من
صخره موسی گر ازو چشمه روان گشت چو جو
جوی روان حکمت حق صخره و خارا دل من
عیسی مریم به فلک رفت و فروماند خرش
من به زمین ماندم و شد جانب بالا دل من
بس کن کین گفت زبان هست حجاب دل و جان
کاش نبودی ز زبان واقف و دانا دل من
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۱۸
قصد جفاها نکنی ور بکنی با دل من
وا دل من وا دل من وا دل من وا دل من
قصد کنی بر تن من شاد شود دشمن من
وان گه ازین خسته شود یا دل تو یا دل من
واله و مجنون دل من خانه پرخون دل من
بهر تماشا چه شود رنجه شوی تا دل من؟
خورده شکرها دل من بسته کمرها دل من
وقت سحرها دل من رفته به هر جا دل من
مرده و زنده دل من گریه و خنده دل من
خواجه و بنده دل من از تو چو دریا دل من
ای شده استاد امین جز که در آتش منشین
گر چه چنین است و چنین هیچ میاسا دل من
سوی صلاح دل و دین آمده جبریل امین
در طلب نعمت جان بهر تقاضا دل من
وا دل من وا دل من وا دل من وا دل من
قصد کنی بر تن من شاد شود دشمن من
وان گه ازین خسته شود یا دل تو یا دل من
واله و مجنون دل من خانه پرخون دل من
بهر تماشا چه شود رنجه شوی تا دل من؟
خورده شکرها دل من بسته کمرها دل من
وقت سحرها دل من رفته به هر جا دل من
مرده و زنده دل من گریه و خنده دل من
خواجه و بنده دل من از تو چو دریا دل من
ای شده استاد امین جز که در آتش منشین
گر چه چنین است و چنین هیچ میاسا دل من
سوی صلاح دل و دین آمده جبریل امین
در طلب نعمت جان بهر تقاضا دل من
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۲۲
ای شده از جفای تو جانب چرخ دود من
جور مکن که بشنود شاد شود حسود من
بیش مکن تو دود را شاد مکن حسود را
وه که چه شاد میشود از تلف وجود من
تلخ مکن امید من ای شکر سپید من
تا ندرم ز دست تو پیرهن کبود من
دلبر و یار من تویی رونق کار من تویی
باغ و بهار من تویی بهر تو بود بود من
خواب شبم ربودهیی مونس من تو بودهیی
درد توام نمودهیی غیر تو نیست سود من
جان من و جهان من زهره آسمان من
آتش تو نشان من در دل همچو عود من
جسم نبود و جان بدم با تو بر آسمان بدم
هیچ نبود در میان گفت من و شنود من
جور مکن که بشنود شاد شود حسود من
بیش مکن تو دود را شاد مکن حسود را
وه که چه شاد میشود از تلف وجود من
تلخ مکن امید من ای شکر سپید من
تا ندرم ز دست تو پیرهن کبود من
دلبر و یار من تویی رونق کار من تویی
باغ و بهار من تویی بهر تو بود بود من
خواب شبم ربودهیی مونس من تو بودهیی
درد توام نمودهیی غیر تو نیست سود من
جان من و جهان من زهره آسمان من
آتش تو نشان من در دل همچو عود من
جسم نبود و جان بدم با تو بر آسمان بدم
هیچ نبود در میان گفت من و شنود من