عبارات مورد جستجو در ۲۱۵۹ گوهر پیدا شد:
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۱
نه دست آن که بگیریم زلف ماهی را
نه روز روشنی از پی شب سیاهی را
فغان که بر در شاهی است دادخواهی ما
که از ستم ندهد داد دادخواهی را
گدای شهرم و بر سر هوای آن دارم
که سر نهم به کف پای پادشاهی را
ز خسروان ملاحت کجا روا باشد
که در پناه نگیرند بیپناهی را
به راه عشق به حدی است ناامیدی من
که نا امید کند هر امید گاهی را
چگونه لاف محبت زند نظر بازی
کز آب دیده نشستهست خاک راهی را
بزیر خون محبان که در شریعت عشق
به هیچ حال نخواهم کسی گواهی را
نه من شهید تو تنها شدم که از هر سو
به خاک ریختهای خون بیگناهی را
به یک نگاه ز رحمت بکش فروغی را
مکن دریغ ز مشتاق خود نگاهی را
نه روز روشنی از پی شب سیاهی را
فغان که بر در شاهی است دادخواهی ما
که از ستم ندهد داد دادخواهی را
گدای شهرم و بر سر هوای آن دارم
که سر نهم به کف پای پادشاهی را
ز خسروان ملاحت کجا روا باشد
که در پناه نگیرند بیپناهی را
به راه عشق به حدی است ناامیدی من
که نا امید کند هر امید گاهی را
چگونه لاف محبت زند نظر بازی
کز آب دیده نشستهست خاک راهی را
بزیر خون محبان که در شریعت عشق
به هیچ حال نخواهم کسی گواهی را
نه من شهید تو تنها شدم که از هر سو
به خاک ریختهای خون بیگناهی را
به یک نگاه ز رحمت بکش فروغی را
مکن دریغ ز مشتاق خود نگاهی را
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۳
خوشتر از دانهٔ اشکم گهری پیدا نیست
حیف و صد حیف که اهل نظری پیدا نیست
کسی از سر دل جام خبردار نشد
بیخبر باش که صاحب خبری پیدا نیست
میفروش ار بزند نوبت شاهی شاید
که به غیر از در میخانه دری پیدا نیست
سینهام چاک شد و ضارب خنجر پنهان
پردهام پاره شد و پردهدری پیدا نیست
جر تمنای تو در هیچ دلی مخفی نی
غیر سودای تو در هیچ سری پیدا نیست
آن قدر در خم گیسوی تو دل پنهان است
کز دل گمشدهٔ ما اثری پیدا نیست
تا خط سبز تو از طرف بناگوش دمید
از پی شام سیاهم سحری پیدا نیست
صبر من با لب شیرین تو ز اندازه گذشت
تنگ شد حوصله تنگ شکری پیدا نیست
بر سر کوی تو از حال دل آگاه نیم
در چمن طایر بی بال و پری پیدا نیست
عجبی نیست که سر خیل نظر بازانم
کز تو در خیل بتان خوبتری پیدا نیست
مگر آه تو فروغی ره افلاک گرفت
که امشب از برج سعادت قمری پیدا نیست
حیف و صد حیف که اهل نظری پیدا نیست
کسی از سر دل جام خبردار نشد
بیخبر باش که صاحب خبری پیدا نیست
میفروش ار بزند نوبت شاهی شاید
که به غیر از در میخانه دری پیدا نیست
سینهام چاک شد و ضارب خنجر پنهان
پردهام پاره شد و پردهدری پیدا نیست
جر تمنای تو در هیچ دلی مخفی نی
غیر سودای تو در هیچ سری پیدا نیست
آن قدر در خم گیسوی تو دل پنهان است
کز دل گمشدهٔ ما اثری پیدا نیست
تا خط سبز تو از طرف بناگوش دمید
از پی شام سیاهم سحری پیدا نیست
صبر من با لب شیرین تو ز اندازه گذشت
تنگ شد حوصله تنگ شکری پیدا نیست
بر سر کوی تو از حال دل آگاه نیم
در چمن طایر بی بال و پری پیدا نیست
عجبی نیست که سر خیل نظر بازانم
کز تو در خیل بتان خوبتری پیدا نیست
مگر آه تو فروغی ره افلاک گرفت
که امشب از برج سعادت قمری پیدا نیست
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۳
وصل تو نصیب دل صاحب نظری نیست
یاقوت لبت قسمت خونین جگری نیست
المنةالله که به عهد رخ و زلفت
بر گردن من منت شام و سحری نیست
پیداست ز نالیدن مرغان گلستان
کاسوده ز سودای غمش هیچ سری نیست
فریاد که جز اشک شب و آه سحرگاه
اندر سفر عشق مرا هم سفری نیست
در راه خطرناک طلب گم شدم آخر
زیرا که درین ورطه مرا راهبری نیست
تا آن صنم آمد به در از پرده، فلک گفت
الحق که درین پرده چنین پردهدری نیست
گفتی که چه داری به خریداری لعلش
جز اشک گران مایه به دستم گهری نیست
تا خود نشوی شانه، به زلفش نزنی چنگ
انگشت کسی کارگشای دگری نیست
در کوی خرابات رسیدم به مقامی
کانجا ز کرامات فروشان اثری نیست
جز دردسر از درد کشی هیچ ندیدم
افسوس که در بی خبری هم خبری نیست
شرمنده شد آخر ز دل تنگ فروغی
پنداشت ز تنگ شکرش تنگ تری نیست
یاقوت لبت قسمت خونین جگری نیست
المنةالله که به عهد رخ و زلفت
بر گردن من منت شام و سحری نیست
پیداست ز نالیدن مرغان گلستان
کاسوده ز سودای غمش هیچ سری نیست
فریاد که جز اشک شب و آه سحرگاه
اندر سفر عشق مرا هم سفری نیست
در راه خطرناک طلب گم شدم آخر
زیرا که درین ورطه مرا راهبری نیست
تا آن صنم آمد به در از پرده، فلک گفت
الحق که درین پرده چنین پردهدری نیست
گفتی که چه داری به خریداری لعلش
جز اشک گران مایه به دستم گهری نیست
تا خود نشوی شانه، به زلفش نزنی چنگ
انگشت کسی کارگشای دگری نیست
در کوی خرابات رسیدم به مقامی
کانجا ز کرامات فروشان اثری نیست
جز دردسر از درد کشی هیچ ندیدم
افسوس که در بی خبری هم خبری نیست
شرمنده شد آخر ز دل تنگ فروغی
پنداشت ز تنگ شکرش تنگ تری نیست
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۲
کام من از آن کنج دهان هیچ ندادند
جز رنجم از این گنج نهان هیچ ندادند
در وصف دهانش همه را ناطقه لال است
اینجاست که تقریر زبان هیچ ندادند
آتش زدگان ستم یار خموشند
اینجاست که یارای فغان هیچ ندادند
باریک تر از موی شدند اهل دل اما
آگاهی از آن موی میان هیچ ندادند
از بوالهوسان مسالهٔ عشق مپرسید
زیرا که در این مرحله جان هیچ ندادند
یک باره سبکبار شد از غصهٔ دوران
آن را که به جز رطل گران هیچ ندادند
آسایشی از مغبچگان هیچ ندیدم
آسایشم از دیر مغان هیچ ندادند
رفتم به سراغ دل گم گشته به کویش
زین یوسف گم گشته نشان هیچ ندادند
چون شاد نباشم که دل غمزدهام را
غیر از غم آن سرو روان هیچ ندادند
در مردن آن شمع برافروخته ما را
الا نفس شعلهفشان هیچ ندادند
تیری به نشان دل ما هیچ نینداخت
انصاف بدان سخت کمان هیچ ندادند
از خوان قضا قسمت ابنای جهان را
بی همت دارای جهان هیچ ندادند
بخشنده ملک ناصردین آن که به خصمش
آسودگی از دور زمان هیچ ندادند
فریاد که ترکان ستمپیشه فروغی
در کشتن عشاق امان هیچ ندادند
جز رنجم از این گنج نهان هیچ ندادند
در وصف دهانش همه را ناطقه لال است
اینجاست که تقریر زبان هیچ ندادند
آتش زدگان ستم یار خموشند
اینجاست که یارای فغان هیچ ندادند
باریک تر از موی شدند اهل دل اما
آگاهی از آن موی میان هیچ ندادند
از بوالهوسان مسالهٔ عشق مپرسید
زیرا که در این مرحله جان هیچ ندادند
یک باره سبکبار شد از غصهٔ دوران
آن را که به جز رطل گران هیچ ندادند
آسایشی از مغبچگان هیچ ندیدم
آسایشم از دیر مغان هیچ ندادند
رفتم به سراغ دل گم گشته به کویش
زین یوسف گم گشته نشان هیچ ندادند
چون شاد نباشم که دل غمزدهام را
غیر از غم آن سرو روان هیچ ندادند
در مردن آن شمع برافروخته ما را
الا نفس شعلهفشان هیچ ندادند
تیری به نشان دل ما هیچ نینداخت
انصاف بدان سخت کمان هیچ ندادند
از خوان قضا قسمت ابنای جهان را
بی همت دارای جهان هیچ ندادند
بخشنده ملک ناصردین آن که به خصمش
آسودگی از دور زمان هیچ ندادند
فریاد که ترکان ستمپیشه فروغی
در کشتن عشاق امان هیچ ندادند
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۳
خاکم به ره آن بت چالاک نکردند
فریاد که کشتندم و در خاک نکردند
من طایفهای بر سر آن کوی ندیدم
کز دست غمش جامهٔ جان چاک نکردند
من باک ندارم مگر از بی بصرانی
کاندیشه از آن غمزهٔ بیباک نکردند
قومی به وصالش نتوانند رسیدن
کز تیر دعا رخنه در افلاک نکردند
فردای قیامت به چه رو سر زند از خاک
خلقی که در آن حلقهٔ فتراک نکردند
شستند به دریای محبت تن ما را
لیک از رخ ما گرد غمش پاک نکردند
المنة لله که بمردند گروهی
کز عشق تو جان دادم، ادراک نکردند
غم دست برآورد مگر بادهفروشان
امشب به قدح آب طربناک نکردند
کاری که غمش با دل من کرد فروغی
از برق فروزنده به خاشاک نکردند
فریاد که کشتندم و در خاک نکردند
من طایفهای بر سر آن کوی ندیدم
کز دست غمش جامهٔ جان چاک نکردند
من باک ندارم مگر از بی بصرانی
کاندیشه از آن غمزهٔ بیباک نکردند
قومی به وصالش نتوانند رسیدن
کز تیر دعا رخنه در افلاک نکردند
فردای قیامت به چه رو سر زند از خاک
خلقی که در آن حلقهٔ فتراک نکردند
شستند به دریای محبت تن ما را
لیک از رخ ما گرد غمش پاک نکردند
المنة لله که بمردند گروهی
کز عشق تو جان دادم، ادراک نکردند
غم دست برآورد مگر بادهفروشان
امشب به قدح آب طربناک نکردند
کاری که غمش با دل من کرد فروغی
از برق فروزنده به خاشاک نکردند
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۳
تشنگان ستمت زندگی از سر گیرند
کامی از تیغ تو گر نوبت دیگر گیرند
بر سر خاک شیهدان قدمی نه که مباد
دامن پاک تو در دامن محشر گیرند
پادشاهان سر راه تو گرفتند به عجز
چون فقیران که گذرگاه توانگر گیرند
خاک صاحب نظران را شود از دولت عشق
گر زمانی سر سیمین تو در بر گیرند
تشنهکامان ره عشق کجا روز جزا
عوض لعل تو سرچشمهٔ کوثر گیرند
پرده بر گیر ز رخساره که مردم کمتر
آستین از غم دل بر مژه تر گیرند
لب شیرین به شکر خنده اگر بگشایی
کار را تنگدلان تنگ به شکر گیرند
چارهٔ درد مجانین محبت نبود
مگر آن سلسله جعد معنبر گیرند
باغبانان اگر آن عارض رنگین بینند
خار را با گل خوش رنگ برابر گیرند
آخر از خصمی آن شوخ فروغی ترسم
دادخواهان به تظلم در داور گیرند
کامی از تیغ تو گر نوبت دیگر گیرند
بر سر خاک شیهدان قدمی نه که مباد
دامن پاک تو در دامن محشر گیرند
پادشاهان سر راه تو گرفتند به عجز
چون فقیران که گذرگاه توانگر گیرند
خاک صاحب نظران را شود از دولت عشق
گر زمانی سر سیمین تو در بر گیرند
تشنهکامان ره عشق کجا روز جزا
عوض لعل تو سرچشمهٔ کوثر گیرند
پرده بر گیر ز رخساره که مردم کمتر
آستین از غم دل بر مژه تر گیرند
لب شیرین به شکر خنده اگر بگشایی
کار را تنگدلان تنگ به شکر گیرند
چارهٔ درد مجانین محبت نبود
مگر آن سلسله جعد معنبر گیرند
باغبانان اگر آن عارض رنگین بینند
خار را با گل خوش رنگ برابر گیرند
آخر از خصمی آن شوخ فروغی ترسم
دادخواهان به تظلم در داور گیرند
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۳
جمعی که مرهم جگر خستهٔ منند
از جعد عنبرین همه عنبر به دامنند
از تیر غمزه رخنه به جانم فکندهاند
خیلی که از دو زلف خداوند جوشنند
من دشمنم به خیل نکویان که این گروه
با دشمنان موافق و با دوست دشمنند
تعیین دل مکن بر خوبان سنگ دل
زیرا که در شکستن دلها معینند
گر بشکنند شیشهٔ دل را غریب نیست
سیمین بران که سختتر از کوه آهنند
آنان که برده ساقی سرمست هوششان
از دستبرد فتنهٔ ایام ایمنند
بی پرده گشت راز من ای ماه خرگهی
شد وقت آن که پرده ز رویت برافکنند
دل بستگان زلف تو آسوده از نجات
افتادگان دام تو فارغ ز گلشنند
با آن که هیچ ناله به گوشت نمیرسد
شهری ز دست عشق تو سرگرم شیونند
خلقی کنند منع فروغی به راه عشق
کاسوده دل ز غمزهٔ آن چشم رهزنند
از جعد عنبرین همه عنبر به دامنند
از تیر غمزه رخنه به جانم فکندهاند
خیلی که از دو زلف خداوند جوشنند
من دشمنم به خیل نکویان که این گروه
با دشمنان موافق و با دوست دشمنند
تعیین دل مکن بر خوبان سنگ دل
زیرا که در شکستن دلها معینند
گر بشکنند شیشهٔ دل را غریب نیست
سیمین بران که سختتر از کوه آهنند
آنان که برده ساقی سرمست هوششان
از دستبرد فتنهٔ ایام ایمنند
بی پرده گشت راز من ای ماه خرگهی
شد وقت آن که پرده ز رویت برافکنند
دل بستگان زلف تو آسوده از نجات
افتادگان دام تو فارغ ز گلشنند
با آن که هیچ ناله به گوشت نمیرسد
شهری ز دست عشق تو سرگرم شیونند
خلقی کنند منع فروغی به راه عشق
کاسوده دل ز غمزهٔ آن چشم رهزنند
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۹
گر در آید شب عید از درم آن صبح امید
شب من روز شود یک سر و روزم همه عید
خستگیهای مرا عشق به یک جو نگرفت
لاغریهای مرا دوست به یک مو نخرید
غنچهای در همه گلزار محبت نشکفت
گلبنی در همه بستان مودت ندمید
هم سحابی ز بیابان مروت نگذشت
هم نسیمی ز گلستان عنایت نوزید
صاف بیدرد کس از ساقی این بزم نخورد
گل بی خار کس از گلبن این باغ نچید
نه مسلمان ز قضا کامروا شد نه یهود
نه شقی مطلبش از چرخ برآمد نه سعید
رهروی کو که درین بادیه از ره نفتاد
پیروی کو که درین معرکه در خون نتپید
نیک بخت آن که در این خانه نه بگرفت و نه داد
تیزهوش آن که در این پرده نه بشنید و نه دید
از مرادت بگذر تا به مرادت برسی
که ز مقصود گذشت آن که به مقصود رسید
وقتی آسوده ز آمد شد اندیشه شدیم
که در خانه ببستیم و شکستیم کلید
ما فروغی به سیهروزی خود خوشنودیم
زآن که هرگز نتوان منت خورشید کشید
شب من روز شود یک سر و روزم همه عید
خستگیهای مرا عشق به یک جو نگرفت
لاغریهای مرا دوست به یک مو نخرید
غنچهای در همه گلزار محبت نشکفت
گلبنی در همه بستان مودت ندمید
هم سحابی ز بیابان مروت نگذشت
هم نسیمی ز گلستان عنایت نوزید
صاف بیدرد کس از ساقی این بزم نخورد
گل بی خار کس از گلبن این باغ نچید
نه مسلمان ز قضا کامروا شد نه یهود
نه شقی مطلبش از چرخ برآمد نه سعید
رهروی کو که درین بادیه از ره نفتاد
پیروی کو که درین معرکه در خون نتپید
نیک بخت آن که در این خانه نه بگرفت و نه داد
تیزهوش آن که در این پرده نه بشنید و نه دید
از مرادت بگذر تا به مرادت برسی
که ز مقصود گذشت آن که به مقصود رسید
وقتی آسوده ز آمد شد اندیشه شدیم
که در خانه ببستیم و شکستیم کلید
ما فروغی به سیهروزی خود خوشنودیم
زآن که هرگز نتوان منت خورشید کشید
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۳۹
دوش از لب نوشش سختی چند شنیدم
کز نوش لبان رشتهٔ پیوند بریدم
چندی به هوس بر در هر خانه نشستم
عمری به طلب بر سر هر کوچه دویدم
بر دامن او بند نشد دست مرادم
بر عارض او باز نشد چشم امیدم
زان غنچهٔ سیراب چه خون ها که نخوردم
زان گلبن نو خیز چه گل ها که نچیدم
هر پرده که جان بر رخ او بست فکندم
هر جامه که دل در غم او دوخت، دریدم
از شیشهٔ مقصود گلابی نگرفتم
وز ساغر امید شرابی نچشیدم
کی بود که جان در ره محبوب ندادم
کی بود که رنج از پی مطلوب ندیدم
بی کشمکش دام به باغی نگذشتم
بی واسطهٔ رنج به گنجی نرسیدم
در خانهٔ دل جز تو کسی را ننشاندم
از خیل بتان جز تو کسی را نگزیدم
جز خون دل از دیده سرشکی نفشاندم
جز آن غم از سینه فروغی نکشیدم
کز نوش لبان رشتهٔ پیوند بریدم
چندی به هوس بر در هر خانه نشستم
عمری به طلب بر سر هر کوچه دویدم
بر دامن او بند نشد دست مرادم
بر عارض او باز نشد چشم امیدم
زان غنچهٔ سیراب چه خون ها که نخوردم
زان گلبن نو خیز چه گل ها که نچیدم
هر پرده که جان بر رخ او بست فکندم
هر جامه که دل در غم او دوخت، دریدم
از شیشهٔ مقصود گلابی نگرفتم
وز ساغر امید شرابی نچشیدم
کی بود که جان در ره محبوب ندادم
کی بود که رنج از پی مطلوب ندیدم
بی کشمکش دام به باغی نگذشتم
بی واسطهٔ رنج به گنجی نرسیدم
در خانهٔ دل جز تو کسی را ننشاندم
از خیل بتان جز تو کسی را نگزیدم
جز خون دل از دیده سرشکی نفشاندم
جز آن غم از سینه فروغی نکشیدم
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۴۶
گر نه از کشتن عشاق به تنگ آمدهای
پس چرا بر سر ایشان به درنگ آمدهای
خانه پرداختهام تا تو ز جا خاستهای
سپر انداختهام تا تو به جنگ آمدهای
پنجهٔ عشق قوی پنجه نبرد است گهی
مگر آن حوصلهای کش تو به چنگ آمدهای
گوهر مقصد صاحب نظرانی لیکن
در دم افعی و در کام نهنگ آمدهای
اشک رنگین بسی از دیده فشاند ابر بهار
تا تو ای شاخ گل تازه به رنگ آمدهای
کافران را رسد ار خون مسلمان ریزند
تا تو زیبا صنم از شهر فرنگ آمدهای
آخر از ناله به جایی نرسیدی ای دل
همه جا شیشه صفت بر سر سنگ آمدهای
پی به منزل مقصود نخواهی بردن
تو که در بادیه با مرکب لنگ آمدهای
کی توان نام تو را برد فروغی در عشق
کز سر کوی بتان زنده به ننگ آمدهای
پس چرا بر سر ایشان به درنگ آمدهای
خانه پرداختهام تا تو ز جا خاستهای
سپر انداختهام تا تو به جنگ آمدهای
پنجهٔ عشق قوی پنجه نبرد است گهی
مگر آن حوصلهای کش تو به چنگ آمدهای
گوهر مقصد صاحب نظرانی لیکن
در دم افعی و در کام نهنگ آمدهای
اشک رنگین بسی از دیده فشاند ابر بهار
تا تو ای شاخ گل تازه به رنگ آمدهای
کافران را رسد ار خون مسلمان ریزند
تا تو زیبا صنم از شهر فرنگ آمدهای
آخر از ناله به جایی نرسیدی ای دل
همه جا شیشه صفت بر سر سنگ آمدهای
پی به منزل مقصود نخواهی بردن
تو که در بادیه با مرکب لنگ آمدهای
کی توان نام تو را برد فروغی در عشق
کز سر کوی بتان زنده به ننگ آمدهای
عبید زاکانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸
سیاه چرده بتم را نمک ز حد بگذشت
عتاب او چو جفای فلک ز حد بگذشت
لطافت لب و دندان و مستی چشمش
چو می پرستی ما یک به یک ز حد بگذشت
به لابه گفت که از حد گذشت جور رقیب
به طنز گفت که بی هیچ شک ز حد بگذشت
بنوش بادهٔ صافی ز دست دلبر خویش
که بیوفائی چرخ و فلک ز حد بگذشت
عبید را دل سنگینش امتحان کردند
عیار دوستیش بر محک ز حد بگذشت
عتاب او چو جفای فلک ز حد بگذشت
لطافت لب و دندان و مستی چشمش
چو می پرستی ما یک به یک ز حد بگذشت
به لابه گفت که از حد گذشت جور رقیب
به طنز گفت که بی هیچ شک ز حد بگذشت
بنوش بادهٔ صافی ز دست دلبر خویش
که بیوفائی چرخ و فلک ز حد بگذشت
عبید را دل سنگینش امتحان کردند
عیار دوستیش بر محک ز حد بگذشت
عبید زاکانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳
حاصل ز زندگانی ما جز وبال نیست
وز روزگار بهره به جز از ملال نیست
نقش سه شش طلب مکن از کعبتین دهر
کین نقش پنج روزه برون از خیال نیست
چون منصب بزرگی و چون جاه و ملک و مال
بی وصمت تزلزل و عیب و زوال نیست
خوش خاطری که منصب و جاه آرزو نکرد
خرم دلی که در طلب ملک و مال نیست
از خوان ممسکان مطلب توشهٔ حیات
کان لقمه پیش اهل طریقت حلال نیست
در وضع روزگار نظر کن به چشم عقل
احوال کس مپرس که جای سؤال نیست
چون زلف تابدادهٔ خوبان در این دیار
هرجا که سرکشی است به جز پایمال نیست
در موج فتنهای که خلایق فتادهاند
فریاد رس به جز کرم ذوالجلال نیست
از غم چنان برست دل ما که بعد از این
در وی به هیچ وجه طرب را مجال نیست
جانم فدای خاطر صاحب دلی که گفت:
«شیراز جای مردم صاحب کمال نیست»
درویشی و غریبی و زحمت ز حد گذشت
زین بیش ای عبید مرا احتمال نیست
وز روزگار بهره به جز از ملال نیست
نقش سه شش طلب مکن از کعبتین دهر
کین نقش پنج روزه برون از خیال نیست
چون منصب بزرگی و چون جاه و ملک و مال
بی وصمت تزلزل و عیب و زوال نیست
خوش خاطری که منصب و جاه آرزو نکرد
خرم دلی که در طلب ملک و مال نیست
از خوان ممسکان مطلب توشهٔ حیات
کان لقمه پیش اهل طریقت حلال نیست
در وضع روزگار نظر کن به چشم عقل
احوال کس مپرس که جای سؤال نیست
چون زلف تابدادهٔ خوبان در این دیار
هرجا که سرکشی است به جز پایمال نیست
در موج فتنهای که خلایق فتادهاند
فریاد رس به جز کرم ذوالجلال نیست
از غم چنان برست دل ما که بعد از این
در وی به هیچ وجه طرب را مجال نیست
جانم فدای خاطر صاحب دلی که گفت:
«شیراز جای مردم صاحب کمال نیست»
درویشی و غریبی و زحمت ز حد گذشت
زین بیش ای عبید مرا احتمال نیست
عبید زاکانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۲
دردا که درد ما به دوایی نمی رسد
وین کار ما به برگ و نوایی نمی رسد
در کاروان غم چو جرس ناله میکنم
در گوش ما چو بانگ درایی نمی رسد
راهی که میرویم به پایان نمیبریم
جهدی که می کنیم به جایی نمی رسد
این پای خسته جز ره حرمان نمی رود
وین دست بسته جز به دعایی نمی رسد
بر ما ز عشق قامت و بالاش یک نفس
ممکن نمی شود که بلایی نمی رسد
هرگز دمی به گوش گدایان کوی عشق
از خوان پادشاه صلایی نمی رسد
گفتم گدای کوی توام گفت ای عبید
سلطانی این چنین به گدایی نمی رسد
وین کار ما به برگ و نوایی نمی رسد
در کاروان غم چو جرس ناله میکنم
در گوش ما چو بانگ درایی نمی رسد
راهی که میرویم به پایان نمیبریم
جهدی که می کنیم به جایی نمی رسد
این پای خسته جز ره حرمان نمی رود
وین دست بسته جز به دعایی نمی رسد
بر ما ز عشق قامت و بالاش یک نفس
ممکن نمی شود که بلایی نمی رسد
هرگز دمی به گوش گدایان کوی عشق
از خوان پادشاه صلایی نمی رسد
گفتم گدای کوی توام گفت ای عبید
سلطانی این چنین به گدایی نمی رسد
عبید زاکانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۴
بی روی یار صبر میسر نمیشود
بیصورتش حباب مصور نمیشود
با او دمی وصال به صد لابه سالها
تقریر میکنیم و مقرر نمیشود
گفتم که بوسهای بربایم ز لعل او
مشکل سعادتیست که باور نمیشود
جز آنکه سر ببازم و در پایش اوفتم
دستم به هیچ چارهٔ دیگر نمیشود
افسرده دل کسی که ز زنجیر زلف او
دیوانه مینگردد و کافر نمیشود
عشقش حکایتیست که از دل نمیرود
وصفش فسانهایست که باور نمیشود
تا بوی زلف یار نمیآورد صبا
از بوی او دماغ معطر نمیشود
ساقی بیار باده که هر لحظه عیش خوش
بیمطرب و پیاله و ساغر نمیشود
گفتی به صبر کار میسر شود عبید
تدبیر چیست جان برادر، نمیشود
بیصورتش حباب مصور نمیشود
با او دمی وصال به صد لابه سالها
تقریر میکنیم و مقرر نمیشود
گفتم که بوسهای بربایم ز لعل او
مشکل سعادتیست که باور نمیشود
جز آنکه سر ببازم و در پایش اوفتم
دستم به هیچ چارهٔ دیگر نمیشود
افسرده دل کسی که ز زنجیر زلف او
دیوانه مینگردد و کافر نمیشود
عشقش حکایتیست که از دل نمیرود
وصفش فسانهایست که باور نمیشود
تا بوی زلف یار نمیآورد صبا
از بوی او دماغ معطر نمیشود
ساقی بیار باده که هر لحظه عیش خوش
بیمطرب و پیاله و ساغر نمیشود
گفتی به صبر کار میسر شود عبید
تدبیر چیست جان برادر، نمیشود
عبید زاکانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۱
منم اسیر و پریشان ز یار خود محروم
غریب شهر کسان و ز دیار خود محروم
به درد و رنج فرومانده و ز دوا نومید
نشسته در غم و از غمگسار خود محروم
گزیده صحبت بیگانگان و نااهلان
ز قوم و کشور و ایل و تبار خود محروم
ز روزگار مرا بهره نیست جز حرمان
مباد هیچکس از روزگار خود محروم
ز آه سینه بسوزم اگر شوم نفسی
ز سیل این مژهٔ سیل بار خود محروم
ز هر بدی که به من میرسد بتر زان نیست
که ماندهام ز خداوندگار خود محروم
امید هست عبید آنکه عاقبت نشوم
ز لطف و رحمت پروردگار خود محروم
غریب شهر کسان و ز دیار خود محروم
به درد و رنج فرومانده و ز دوا نومید
نشسته در غم و از غمگسار خود محروم
گزیده صحبت بیگانگان و نااهلان
ز قوم و کشور و ایل و تبار خود محروم
ز روزگار مرا بهره نیست جز حرمان
مباد هیچکس از روزگار خود محروم
ز آه سینه بسوزم اگر شوم نفسی
ز سیل این مژهٔ سیل بار خود محروم
ز هر بدی که به من میرسد بتر زان نیست
که ماندهام ز خداوندگار خود محروم
امید هست عبید آنکه عاقبت نشوم
ز لطف و رحمت پروردگار خود محروم
عبید زاکانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۵
از حد گذشت درد و به درمان نمیرسیم
بر لب رسید جان و به جانان نمیرسیم
گر رهروان به کعبهٔ مقصود میرسند
ما جز به خارهای مغیلان نمیرسیم
آنانکه راه عشق سپردند پیش از این
شبگیر کردهاند به ایشان نمیرسیم
ایشان مقیم در حرم وصل ماندهاند
ما سعی میکنیم و به دربان نمیرسیم
بوئی ز عود میشنود جان ما ولی
در کنه کار مجمره گردان نمیرسیم
چون صبح در صفا نفس صدق میزنیم
لیکن به آفتاب درخشان نمیرسیم
در مسکنت چو پیرو سلمان نمیشویم
در سلطنت به جاه سلیمان نمیرسیم
همچون عبید واله و حیران بماندهایم
در سر کارخانهٔ یزدان نمیرسیم
بر لب رسید جان و به جانان نمیرسیم
گر رهروان به کعبهٔ مقصود میرسند
ما جز به خارهای مغیلان نمیرسیم
آنانکه راه عشق سپردند پیش از این
شبگیر کردهاند به ایشان نمیرسیم
ایشان مقیم در حرم وصل ماندهاند
ما سعی میکنیم و به دربان نمیرسیم
بوئی ز عود میشنود جان ما ولی
در کنه کار مجمره گردان نمیرسیم
چون صبح در صفا نفس صدق میزنیم
لیکن به آفتاب درخشان نمیرسیم
در مسکنت چو پیرو سلمان نمیشویم
در سلطنت به جاه سلیمان نمیرسیم
همچون عبید واله و حیران بماندهایم
در سر کارخانهٔ یزدان نمیرسیم
عبید زاکانی : مقطعات
شمارهٔ ۷ - در یاس از خلق و توکل به خدا
نماند هیچ کریمی که پای خاطر من
ز بند حادثهٔ روزگار بگشاید
خیال بود مرا کان غرض که مقصود است
حصول آن غرض از شهریار بگشاید
بدان هوس بر سلطان کامران رفتم
که از عطای ویم کار و بار بگشاید
ز پیش شاه و وزیرم دری گشاده نشد
مگر ز غیب دری کدر کار بگشاید
عبید حاجت از آن درطلب که رحمت او
اگر ببندد یک در هزار بگشاید
ز بند حادثهٔ روزگار بگشاید
خیال بود مرا کان غرض که مقصود است
حصول آن غرض از شهریار بگشاید
بدان هوس بر سلطان کامران رفتم
که از عطای ویم کار و بار بگشاید
ز پیش شاه و وزیرم دری گشاده نشد
مگر ز غیب دری کدر کار بگشاید
عبید حاجت از آن درطلب که رحمت او
اگر ببندد یک در هزار بگشاید
عبید زاکانی : مقطعات
شمارهٔ ۱۷ - ایضا در شکایت از قرض گوید
رودکی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۷۲
رودکی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۸۲