عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۴۳۵
دور ازتو فارغ نیستم از درد و تب روز و شبی
از عشق روی ومویتو دارم عجب روز و شبی
خورشید چون آید بودروز و شود شب چون رود
داری ز چهر و طره تو در روز و شب روز وشبی
چون ظلمت ونورجهان باشد ز موی و روی تو
پیدا به عالمگشته است از این سبب روز و شبی
ساغر مرا چشم است ومی خون دل است وناله نی
گر چیده ام درهجر توبزم طرب روز وشبی
گفت ای بلنداقبال من چونی زهجرم گفتمش
دور از تو فارغ نیستم از درد وتب روز و شبی
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۴۳۶
دلبر ما را به حال ما اگر بود التفاتی
می شدی حاصل ز بندغم دل ما را نجاتی
معنی این را بگویم تا بدانی هجر و وصل است
اینکه می گویند می باشد مماتی وحیاتی
شاه شطرنج ار بشد پیش رخت مات این عجب تر
بی رخش من در شط رنج و غمم چون شاه ماتی
در برم خون گشته دل زآنرو عزیز آمد که دارد
از دهان و لعل یار از رنگ و از تنگی صفاتی
نه کسی درچین چوزلفت دیده مشکی عنبرین بو
نه کسی درمصر چون لعل توروح افزا نباتی
آینه قدرت نمای کیست این جسم چو روحت
چون تودر عالم ندیدم خوش سرشت وپاک ذاتی
چشم مستت درخمار افکنده ما را جامی از می
بر سرلعلت بده از عنبرین خطت براتی
چون توئی دارد بلنداقبال تا حالش چه گردد
داشت حافظ هم به عهد خویشتن شاخ نباتی
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۴۳۷
ای دل بیا برای تو دارم بشارتی
ابروی یار کرده به قتلت اشارتی
گفتم که بوسه ای ز لبت نذرما نما
دشنام داد لیک به شیرین عبارتی
دادیم جان بهیار و خریدیم بوسه ای
بی مایه کس نکرده بدین سان تجارتی
من ضبط دل چگونه توانم که چشم او
داردعجب به بردن دلها مهارتی
دین ودلی نمانده که چشمت نبرده است
غارتگری نکرده بدین گونه غارتی
شیرین بود ز بسکه لب شکرین دوست
یادش فزون نموده به طبعم حرارتی
هر کس که خانه اش شده ویران ز سیل عشق
مشکل که تا به حشر پذیرد عمارتی
شاید که همچو من شوداقبال او بلند
هرکس که عشق افکندش درمرارتی
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۴۳۸
تعالی الله چه دولت بر سر استی
که می در جام وساقی دلبر استی
دلا با غم چهکارت دیگر استی
که بختت یار ویارت در بر استی
چو دیدم چشم وابروی توگفتم
به دست ترک مستی خنجر استی
دلم در بندزلفت شد گرفتار
مسلمانی اسیر کافر استی
عجب دارم که با لعل تو زاهد
به دل چونش خیال کوثر استی
به گردمهر رویت خط مشکین
ویا بر مه خطی از عنبر استی
چو در هجران امید وصل باشد
ز وصلت هجر بر من خوشتر استی
چو عشقت شعله ورگردد به جانم
کجا پروایش از خشک و تر استی
بلند اقبال ساید سر بر افلاک
که خاک پای آل حیدر استی
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۴۴۰
چه شد که مه بریدی وعهد بشکستی
مرا به بند ببستی خود از میان جستی
زنی به ساغر ما سنگ و بر رخ ما چنگ
تو را به ما سر جنگ است یا که بدمستی
گناه سستی بخت من است بسکه چنین
توسخت دل دل آزرده مرا خستی
من آنچه گفتم وگویم خلاف نیست در آن
تو هر چه عهد ببستی نبسته بشکستی
توچون به چشم ودلت نیست بخشش وهمت
اگر به دولت قارون رسی تهی دستی
مگر نه ما و تو را راه مرگ در پیش است
بگیر توشه ای از بهر راه تا هستی
دلا که گفته نهی نام خود بلند اقبال
تو کاین چنین ز غم هجر آن صنم پستی
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۴۴۱
نه چون چشم تو دیدم چشم مستی
نه همچون پشت دستت پشت دستی
سوی بتخانه گر افتد گذارت
کندکی بت پرستی بت پرستی
کند درعشقت ار کس نیست خود را
نپندارد به عالم هست هستی
به بحر عشقت افتادم چوماهی
که تا زلفت مرا گیرد چو شستی
غمت کی شد قبول اندر الستم
خبر کی دارم از عهد الستی
به غیر از باده و ساغر ندیدم
که بدهد لشکر غم را شکستی
بلند اقبالم اما نیست چون من
به عالم پست پست پستی
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۴۴۳
ای دل چنین در تاب و تب از عشق روی کیستی؟
آشفته خاطر روز و شب ز‌آشفته موی کیستی؟
گفتم خلیل الله وشی چون دیدم اندر آتشی
می‌سوزی اما سرخوشی، سوزان ز خوی کیستی؟
ای گشته از غم تلخ کام، ای بر تو لذت ها حرام
افتاده در رنج زکام از عطر بوی کیستی؟
وادی به وادی کو به کو صوفی‌صفت در های و هو
چون فاخته کوکوی گو در جستجوی کیستی؟
شب ها نخوابی تا سحر، هی نالی از سوز جگر
هر دم به آهنگ دگر در گفتگوی کیستی؟
دیدم تو را همچون شراب، اول شدی شر آخر آب
ای آب خضر دیریاب اندر سبوی کیستی؟
می بینمت با ذره بین مانند فردوس برین
سرسبز و خرم اینچنین از آب جوی کیستی؟
بودی سیه، گشتی سفید، از تو نبودم این امید
الحمد لله المجید از شست و شوی کیستی؟
همچون بلنداقبال اگر از عشق هستی خون جگر
باید نگردد کس خبر در های و هوی کیستی
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۴۴۶
گر طالعم کند به وصالت حمایتی
نبود دگر ز طالع خویشم شکایتی
رشک آیدم از اینکه مگر دیده روی تو
گر بشنوم زحسن تو از کس حکایتی
آمد به وصف روی تو والشمس سوره ای
باشد ز شرح موی و واللیل آیتی
دوزخ ز خوی تند تو آمد اشارتی
جنت ز حسن روی تو باشد کنایتی
مانند آفتاب که مشهورعالم است
مشهور گشته حسن تودر هر ولایتی
آنرا که نیست طاقت و صبر از فراق تو
در عاشقی بدان که ندارد کفایتی
هر کس به عاشقی شده اقبال او بلند
اوصاف او به دهر ندارد نهایتی
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۴۴۷
گفتی دهمت بوسی ودیدی که ندادی
داغی به دل زارم از این درد نهادی
بگشودهر آن عقده که اندر دل ما بود
بستی چو به ما عهد وز رخ پرده گشادی
دل را به دل ار ره بود از چیست که گاهی
از ما نکنی یاد وشب وروز به یادی
من آدمی این سان به جهان هیچ ندیدم
در حسن ولطافت به یقین حور نژادی
با مادر آن شوخ بگوئید که خود گو
گر حور نیی بچه حور از چه بزادی
من قند به شیرینی آن لعل ندیدم
پستان مگر از شهد به لعلش بنهادی
من هر چه زیاد از توکنم وصف چو بینم
از وصف من وصد چومن از حسن زیادی
با درد وغم عشق رخت خرم وشادم
گر از غم و درددل من خرم و شادی
اقبال بلنداست کسی را که تو با او
بنشستی ومی خوردی وهی بوسه بدادی
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۴۴۸
ای دوست که ترک دوستان کردی
تاچندبه کام دشمنان گردی
ازما ز چه بی گنه برنجیدی
آخر ز چه بی سبب بیازردی
هرگز لطفی به ما نفرمودی
گاهی یادی ز ما نیاوردی
از طره وخال خودپی صیدم
افشاندی دانه دام گستردی
گفتم دهن تو کونگفتی هیچ
گفتا که مرا به هیچ بشمردی
تو مونس جسم وراحت جانی
تومرهم زخم و داروی دردی
مهرت رود از دلم رود هر گاه
شوری ز نمک ز زعفران زردی
انکار مکن که از لب لعلت
پیداست که خون عاشقان خوردی
پیوسته به عشق تو دلم من چون
آتش با گرمی آب با سردی
برجور نگار ای بلند اقبال
کردی غلط ار به جز وفا کردی
کس در قدم نگار دلبندش
گر جان ندهد بوی ز نامردی
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۴۴۹
گشودی زلف مشک افشان جهان رامشکبو کردی
نمودی چهر مهر آسا خجل مه را ازاوکردی
ندانم کاروان مشک تاتاری رسید از ره
ویا چنگی به چین گیسوان مشکبوکردی
ز کشمر سرو را آوردی او را اسم قد هشتی
زنخشب ماه را دزدیدی اونام رو کردی
دلم را چاکها با خنجر ابرو زدی اول
در آخر آمدی با سوزن مژگان رفو کردی
ز رو دیوانه ام کردی واز گیسو به زنجیرم
جزاک الله خیرا هر چه بدکردی نکو کردی
به یک پیمانه از فکر دوعالم رفتم ای ساقی
نمی دانم چه می بود اینکه در جام از سبو کردی
بلند اقبال کردی فارس را رشک ختا وچین
ز بس از چین مشکین زلف جانان گفتگوکردی
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۴۵۰
دیوانه ام ای شوخ پری وار توکردی
آشفته ام از طره طرار توکردی
من نقطه قطب وسط دایره بودم
سرگشته ام از عشق چو پرکار تو کردی
غارتگر دل ای مه طرار توگشتی
تاراج خرد ای بت عیار توکردی
و آن مصحف وتسبیح مرا ای بت ترسا
از زلف ورخ خودبت وزنار تو کردی
طالع چه خطا کرد وکواکب چه گنه داشت
تهمت به که بندیم همه کار توکردی
چون خواستی آزار دهدخار به گلچین
گل ساختی وهمدم اوخار تو کردی
نمرود که می بود که آتش کندودود
از بهر خلیل آتش وگلزار توکردی
از حق مگذر خود بده انصاف مگر نه
منصورکه شد بر زبر دار توکردی
اقبال من از عشق بلند است هم این را
از عشق رخ خویشتن ای یار توکردی
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۴۵۱
تاکس نبیندت ز نظرها نهان شدی
تا پی کسی سویت نبرد لامکان شدی
نبود تو را مکان و گرفتی به دل قرار
گشتی زما نهان وبه هر سوعیان شدی
هر کس که داشت جان ودلی بردی از کفش
از بس همی بلای دل وخصم جان شدی
ما درددل به جز تونگوئیم پیش کس
زیرا که محرم دل پیر وجوان شدی
ناگفته دادی آنچه دلم داشت آرزو
ای غائب از نظر چه عجب غیب دان شدی
بودی هر آنچه بودی وهستی وجز تو نیست
گفتم بسی غلط که چنین یا چنان شدی
اقبال ما که گشته چنین در جهان بلند
زآنروبود که بادل ما مهربان شدی
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۴۵۲
خواستم بینم رخت را لن ترانی گوشدی
آبرو بر باد دادم بسکه آتش خوشدی
ماهمه کوریم وبی نوریم آنکوچشم داشت
دیدودانست اینکه اندر جلوه از هر سو شدی
تیغ بر رویت ز ابرویت کشیده چشم تو
یافتم اکنون که از بهر چه جوشن موشدی
صید دل را شاهبازی گر به رفتاری چو کبک
چنگل شیری ز مژگان گر به چشم آهوشدی
لوحش الله گلستانی گشته ای پا تا به سر
سروقامت غنچه لب گلچهره نسرین بو شدی
رستم ایران و حسن و دلبری می گفتمت
چشم بددور از رخت می بینمت بر زوشدی
جز گنه ازما نمی آید ز بس هستیم بد
وز تو جز بخشش نمی شاید ز بس نیکوشدی
شانه می گفتا به زلفش ره ندارد کس چومن
خوب ای دل در بر چوگان زلفش گوشدی
یاد داری گفتمت خواهی بلنداقبال شد
درهمان روزی که با دلدار همزانو شدی
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۴۵۴
زنی از غمزه ای شوخ ار به نیشکر شکرخندی
کشدمانند نی افغان به آهنگی زهر بندی
مگر کردی اسیر سرو قد خویش قمری را
که چون من بردل او را هم به گردن هشته ای بندی
نکورویا گرت بیم ازگزند چشم بد نبود
چرا برآتش رخ هشته ای از خال اسپندی
من از آندم که دیدم زلف چون زنار بر دوشت
کشیدم ناله چون ناقوس وترسا گشته ام چندی
سزدای نوجوان از حسن خود گر بر جهان نازی
که دهر پیرمانندت نزائیده است فرزندی
کشم بار غمت را همچوکاهی با تن لاغر
بلی مشتاق را چون کاهی آید کوه الوندی
کسی همچون بلنداقبال اندر عاشقی نبود
تورا از حسن اگرباشد به عالم مثل ومانندی
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۴۵۵
عجب ای ترک بی وفا بودی
چه شد آن عهدها که بنمودی
چه شد آن لطفها که می بودت
چه شد آن وعده ها که فرمودی
به وفاهر چه ما بیفزودیم
توبه جور و جفا بیفزودی
به توهرگز نمی سپردم دل
گر بدانستم این چنین بودی
دل ودین داشتیم و صبروقرار
ازکف ما به غمزه بربودی
عقده ها می گشودی از دل ما
گره از زلف اگر که بگشودی
اگر ای دل شدی بلند اقبال
یک نفس از چه رونیاسودی
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۴۵۶
برقع ز رخ گشودی دل ازکفم ربودی
چون دل ربودی ازمن خود رو نهان نمودی
ای سرو قد مه رورفتی به حرف بدگو
هر کس هر آنچه بد گفت در حق من شنودی
از بردباری من جور توبیشتر شد
برمهرم آنچه افزود بر قهر خود فزودی
بامن جفایت ار هست از بهر آزمایش
اندر وفا مگر نه صدبارم آزمودی
یک دم نشد که چون دل اندر برم نشینی
اما به پیش اغیار شب تا سحر غنودی
روز ازل که دادم در عاشقی دل ازکف
هم عاشقم تو کردی هم دلبرم تو بودی
گشتم بلنداقبال فرخنده فال وخوشحال
ز آئینه دلم چون زنگ هوس زودی
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۴۵۷
اگر زآن زلف مشک افشان به چنگ افتدا مرا تاری
نپندارم که باشد ملک چینی یا که تاتاری
دلم را برده از کف سنگدل شوخ دل آزاری
که با ما نیست او را جز دل آزاری دگرکاری
کنی یار اگر آزارم که دست از عشق بردارم
به جانتگر بری از تن سرم را نیست آزاری
بیا بگشا نقاب از چهر وبنما روی چون مه را
که دارد ناصح من با من از عشق توانکاری
ببالد مشک تاتاری اگر از بوخطا باشد
به کف باد صبا را باشد از زلف توتا تاری
رخت گنجی بوداز حسن زلفت بی سبب نبود
که چنبر گشته وخوابیده رویش چون سیه ماری
دو چشم مست توکاین سان بردهوش وخرد از سر
نپندارم که دیگر باشد اندر شهر هشیاری
اگر از دردهجرت گشته ام بیمار غم نبود
که باشد یاد وصلت مر مرا نیکو پرستاری
نباشد از وفا کس چون بلنداقبال درعالم
اگرهمچون تو باشند از جفا وجوربسیاری
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۴۵۸
اگر از زلف تودر دست من افتد تاری
پا به هر جا نهم از مشک شودتاتاری
ماه بودی چورخت داشت اگر گیسوئی
سروگشتی چو قدت بودش اگر رفتاری
چشم مست تو ز بس هوش وخرد برده زدست
نیست درعهد تودیگر به جهان هشیاری
تومگر شانه زدی گیسوی مشکل افشان را
که دراین شهر نمانده است دگر عطاری
گفتی ازناله من خلق نخوابند به شب
من در آن وقت که نالم نبود بیداری
چون من از عشق تودلداده اگر بسیار است
چون تودرحسن نباشد به جهان دلداری
ترسم آنگه شوی آگه ز بلنداقبالت
که نباشد زمن سوخته دل آثاری
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۴۵۹
بینم ای ترک عجب خونخواری
خود بگو بار منی یا یاری
دلم ازدست توخون شد به برم
بسکه بد عهد وجفا کرداری
مشک نارند زتاتار به فارس
که تواز طره دوصدتاتاری
بردی ازیک نگه ازمن دل ودین
بوالعجب حیله گر وسحاری
نیستی از چه نگهدار دلم
آخر ای سنگدل ار دلداری
عهدکردی که به مستی دهمت
بوسه ای هر چه کنم هشیاری
پرسی از حال دلم دل ز کفم
تو ربودی چه عجب عیاری