عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۴۸۸
نه همچوعارض تو به گلشن بود گلی
نه همچوطره تو به باغ است سنبلی
نه چون قد تورسته سهی سروی از چمن
نه صلصلی فکنده چو من شور وغلغلی
گلهای بوستان شودش خار در نظر
بنمائی ار گل رخ خود را به بلبلی
این رنگ ونشئه ای که تو داری به لعل لب
نشنیده و ندیده کسی درگل وملی
از باده لب تو چو مستی بود مرا
در ده ز بوسه شکرینم تنقلی
گفتی به هجر صبر کن ار وصلت آرزوست
من چون کنم که نیست دلم راتأملی
اقبال من بلندشد وشهره در جهان
بر دامن تو تا زده دست توسلی
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۴۸۹
چون پریشانی به زلف یار دارد عالمی
در پریشانی دل ما زآن نمی آرد غمی
گر کسی بر هر چه یزدان داده روزی قانع است
کی کجا منت کشد هرگز ز جود حاتمی
من به دل گفتم سخن شد شهره در هر انجمن
ای دریغا نیست در عالم رفیق محرمی
چشم گریانست کس باشد به روز ار مونسی
شمع سوزان است و بس دارم به شب گر همدمی
جز تو نبود کس اگر ظاهر شود یوسف رخی
آن توئی وبس بود در دهر اگر عیسی دمی
پادشاهانند در عالم بسی با تاج وتخت
آن سلیمان زمان باشد که داردخاتمی
چشمت ار دارد ز مژگان لشکر افراسیاب
هم مرا باشد بحمدالله دل چون رستمی
می کند ناسور زخم ار بشنود بوئی ز مشک
مشک زلفت زخم دل را گشته نیکومرهمی
ابر چون چشم بلنداقبال گرید کی کجا
چون نماید خودنمایی پیش دریا شبنمی
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۴۹۱
بوسه دل از لعل جان بخشت هوس داردهمی
فرصت ار یابد ببوسد تا نفس دارد همی
گر چه مستان از عسس دارند بیم جان ولی
بیم جان ازچشم مست تو عسس دارد همی
از قفس باشند مرغان درگریز اما مرا
مرغ دل در کوی تومیل قفس دارد همی
بی سبب نی خالهای دلفریبت کنج لب
هر کجا حلوا بود آنجا مگس دارد همی
از غم عشقت بلنداقبال اندر روز و شب
ناله های زار مانندجرس داردهمی
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۴۹۳
آن مه فکنده از زلف بررخ حجاب نیمی
یا قرص آفتاب است زیر سحاب نیمی
یا رفته درخسوف است یا مانده درکسوف است
نیمی ز ماهتابان وز آفتاب نیمی
دل دور از جمالش وز وعده وصالش
نیمی شده است آباد مانده خراب نیمی
ز ابرو وطره جانان بگرفت از تنم جان
نیمی به ضرب شمشیر زیر طناب نیمی
دل کی ز زلف دلبر گرددرها که هر سو
نیمی شکنج وچین است پرپیچ وتاب نیمی
در خواب رخ نماید یا از درم درآید
بیدار مانده چشمم نیمی به خواب نیمی
سرمایه وجودم از آه واشک دیده
نیمی بسوخت ز آتش شد غرق آب نیمی
ز آنچشم مست میگون بریان دلم شد وخون
نیمی شراب او شد او راکباب نیمی
غارتگری نمودند دین و دلم ربودند
نیمی شراب و ساقی چنگ ورباب نیمی
دردوغم دوعالم خواهی اگر بدانی
نیمی شب فراق است روز حساب نیمی
کن ساقیا خرابم اما نه ز آن شرابم
کو چون حروفش آمد نیمی شر آب نیمی
ز‌آن باده کن مرا مست کز مستیش شوم هست
نیمی ز جام احمد وز بوتراب نیمی
اقبال من بلند است فیروز وارجمند است
نیمی از آن شهنشاه وز اینجناب نیمی
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۴۹۴
آشوب شهری شورجهانی
ماه زمینی شاه زمانی
از رخ عدوی اسلام وکفری
وز قد بلای پیر وجوانی
هم سست عهدی هم سخت روئی
درتلخ گوئی شیرین زبانی
چون تو به دوران نبودولیکن
این است کای ماه نامهربانی
هم سروقدی هم ماه روئی
هم دل فریبی هم جان ستانی
سروت ندانم ماهت نخواهم
کز قامت و رخ به زاین وآنی
ای دل مگو هیچ وصف از دهانش
کی هیچ از هیچ گفتن توانی
نمی شنیدم اگرگاهی از لبت سخنی
نبودهیچ گمانم که باشدت دهنی
به حسن مادر گیتی نزاده همچو توئی
به عشق دیده دوران ندیده همچومنی
نه کس چوخد تو دیده است ماه در فلکی
نه همچو قد تو رسته است سرودرچمنی
به غیر از این که تو را تن عیان به پیرهن است
که دیده روح مجسم میان پیرهنی
به چاه یوسف یعقوب اگر اسیر افتاد
تویوسف منی وباشدت چه ذقنی
منم تووتومنی هیچکس به جز من وتو
ندیده است که باشد دو روح در بدنی
هر آنکه از می لعل توقطره ای بچشد
به کام اوندهد لذتی شراب دنی
از آن به زلف توافتاده پیچ وتاب وشکنج
دل شکسته ز بس بسته ای به هر شکنی
کسی ندیده به بتخانه ها بتی چون تو
که باشدش دلی از آهن وز سیم تنی
چو آنغزال ز صیادکرده رم هرگز
به دام کس نتوان آردت به هیچ فنی
دمید عاقبت الامر خط به گرد لبت
ببین که خاتم جم شد نصیب اهرمنی
به زلف خویش بگو رهزنی دگر نکند
که سر برند به هر جا که هست راهزنی
ز عشق دوست کشد دست کی بلنداقبال
اگر بمیرد و پوشند برتنش کفنی
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۴۹۵
گفتی از چیست که شیرین سخنی
ای صنم بسکه توشیرین دهنی
وصف لعل شکرین تو مرا
شهره کرده است به شیرین سخنی
پیش زلفت ندهد بوبه مشام
عنبر اشهب ومشک ختنی
گوبه چشمت نکند فتنه بپا
گوبه زلفت نکند راهزنی
که شوداگه اگر شهزاده
که چنین فتنه هر انجمنی
گردن زلف تو راخواهد زد
بهتر است اینکه خوداورا بزنی
تا ببنیم به چشمت چه کند
مختصر گویمت اندر محنی
نه چه گفتم که اگر شهزاده
بیندت با همه صاحب فطنی
می کند چشم تو را تیر انداز
دهدت منصب ضیغم فکنی
با همه اهرمنی زلف تو را
می دهد قرب اویس قرنی
با همه راهزنی می دهدش
در سپه داری خودمؤتمنی
پیشت آید چو بلنداقبالت
مکن آن روز به او ما ومنی
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۴۹۶
سروقد غنچه دهن گل بدنی
پای تا سر به حقیقت چمنی
گفتمت سروقد ومنفعلم
که تو نسرین بر وسیمین بدنی
گفتمت غنچه دهن در غلطم
که تو شیرین لب و شکر شکنی
گفتمت گل بدنی معذورم
روح پاکی به تن پیرهنی
هر چه حسن است تو داری همه را
عیب این است که پیمان شکنی
یار اغیاری وبار دل یار
دوست با دشمن ودشمن به منی
فتنه دهری و آشوب جهان
شور شهری وعجب راهزنی
خصم هوش وخرد پیر وجوان
آفت جان و دل مرد وزنی
بوسه ای ده به بلنداقبالت
پس بگویش که چه شیرین سخنی
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۴۹۷
عجب از چشم سیه راهزنی
آفت جان ودل مرد و زنی
هم به خد عبرت ماه فلکی
هم به قد غیرت سروچمنی
نه چه گفتم توکجا ومه وسرو
که تو هم گلرخ وهم سیم تنی
گو نیارند دگر مشک به فارس
که تو از زلف ختا وختنی
جان به در کی برد ازدست تو دل
بسکه جادوگر وپرمکر و فنی
شکر از هند نیارند دگر
بسکه شکر لب وشیرین دهندی
اگر ای دل تو بلنداقبالی
دایم ازچیست که اندر حزنی
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۴۹۸
ز آتشین رخ آتشم تا کی به خرمن می زنی
خرمنم را سوختی تا چند دامن می زنی
پادشاه کشور حسنی برای نظم وملک
زلف را تا سرکشی کرده است گردن می زنی
دل دهانت را دلیل نقطه موهوم گفت
گفتمش داری یقین یا حرفی از ظن می زنی
چاک زخم تیغ ابرویت پذیرد کی رفو
بر دل از مژگان مرا بیهوده سوزن می زنی
از ملاحت سفره بر لیلا وعذرا می کنی
وز لطافت طعنه بر شیرین ار من می زنی
در بیابان دزد اگر ره می زند در تیره شب
تو میان انجمن در روز روشن می زنی
غازیان حفظ تن از پیکان به جوشن می کنند
توبه دل پیکانم از زلف چو جوشن می زنی
ای بلنداقبال گردد نرم کی آن سخت دل
مشت را بیهوده بر سندان آهن می زنی
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۴۹۹
تو آتشین رخ اگر سر به زیر آب کنی
در آب ماهیکان را همه کباب کنی
دلم چوچشم تو از دست چشم توست خراب
که گفت خانه خودرا چنین خراب کنی
نقاب چهره دل گشته غم به هر صورت
ز رخ نقاب کنی یا به رخ نقاب کنی
نخورده باده دو چشمت بود چنین بدمست
نعوذ بالله اگر مستش از شراب کنی
ز بس به زلف تودلها کنند ناله به شب
نه کس به خواب گذاری رود نه خواب کنی
حنا چوخون دل من چگونه رنگ دهد
به دست آر دلم خواهی ار خضاب کنی
به روزگار چومن نیست کس بلنداقبال
اگر ز خیل سگانت مرا حساب کنی
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۵۰۰
بت پرستی می کنم جا در کلیسا گر کنی
کعبه خواهد شد کلیسا منزل آنجا گر کنی
از رخ زیبا ید بیضای موسی باشدت
نی عجب از لب هم اعجزا مسیحا گر کنی
زاهد از روز قیامت کی دیگر گوید سخن
از قد وقامت قیامت را تو بر پا گر کنی
غارت دل میکنی ناخورده می از چهر خویش
چون کنی رخساره را گلگون ز صهبا گر کنی
از طبیبان کی دگر منت کشم در روزگار
از لبان خویش دردم را مداوا گر کنی
خوی را ای دل به شمع عارضش پروانه کن
نیستی در عاشقی مردان پروا گر کنی
همچومن شاید بلند اقبال گردی در جهان
ازجهان واله آن ترک تمنا گر کنی
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۵۰۱
چنگی به زلف اوزدم گفتا جسارت می کنی
گفتم بده بوسی ز لب گفتا حرارت می کنی
گفتم که جان ودل زمن بستان بهای بوسه ات
گفت از که است این مایه ات کاکنون تجارت می کنی
برکف گرفتم غبغبش هی بوسه کردم بر لبش
گفتا که چون غارتگران تا چند غارت می کنی
من هم زدست جور تو دارم دل ویرانه ای
ویرانه دل ها را اگر میل عمارت می کنی
خنجر ز مژگان می کشد هر کس که بیندمی کشد
با چشم مست خود بگو تا کی شرارت می کنی
من خود به قتل خویشتن خود را بشارت می دهم
وقتی به قتل من اگر بینم اشارت می کنی
گفتی که ترک عاشقی تا جان به تن داری مکن
ای دل بلنداقبال را نیکو وزارت می کنی
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۵۰۳
سروها دیده ام به هر چمنی
نیست همچون تو سرو سیم تنی
همچو زلف ورخ وبرت نبود
سنبل وارغوان ونسترنی
با وجود تو نیست در دل من
خواشه سیر گلشن وچمنی
بود دردلبری اگر چو توئی
نیز در عشق بود همچو منی
چاک دل همچو پیرهن شده ام
دیده ام تا که چاک پیرهنی
دلم ازچشم مور تنگتر است
از غم شکرین لب و دهنی
برده دل ازکف بلند اقبال
چشم مخمور وزلف راهزنی
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۵۰۴
نظر در آینه کن تا جمال خویش ببینی
ز حسن خود شوی آگه به روز من بنشینی
عدوی پیر وجوانی بلای تاب وتوانی
به جلوه دشمن جانی به عشوه آفت دینی
میان ماه وفلک با تو هیچ فرق ندیدم
جز اینکه اوست مه اسمان تو ماه زمینی
بگوکه مشک ازین پس کسی به فارس نیارد
که تو به هر خم گیسو هزار تبت و چینی
بدادمت دل وگفتم نگاهداری از او کن
زدی شکستیش آخر مرا گمان که امینی
دگر به حور و به غلمان نگاه می نکند کس
تو را هر آنکه ببیند که در بهشت برینی
دلا اگر شده اقبال تو بلند به عالم
پس از برای چه دایم شکسته بال و غمینی
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۵۰۵
اگر در آینه روزی جمال خویش ببینی
زحال من شوی آگه به روز من بنشینی
زهی به صنعت باری زماه فرق نداری
جز این که اومه گردون بودتوماه زمینی
نه آفتاب ونه نوری و نه پری و نه حوری
نه آدمی نه فرشته هم آن تمام وهم اینی
ندانمت به چه مانی که جان وجان جهانی
نگیری ار به خطایم نگارخانه چینی
چو پا به عشق نهادم دلی به دست تودادم
بگوکجاست چه شد کو تو را که گفت امینی
اگر که ناصر دین شه شود ز حال تو آگه
که خصم دولت وجانی وشورملت ودینی
کند سیاست وگوید که فتنه ای توبه ملکم
بگو جواب چه گویی چو گویدت که چنینی
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۵۰۹
ای گدای در توهر شاهی
نیست غیر از در توام راهی
نه چمنراست چون قدت سروی
نه فلک راست چون رخت ماهی
نیست الا چه زنخدانت
هست اگردر ره دلم چاهی
نه عجب چون سمندر ار سوزم
بیتواز دل اگر کشم آهی
دل وجان گر طلب کنی دهمت
به خدا نیست هیچم اکراهی
تا ز سوز دلم شوی آگاه
بزن آتش به خرمن کاهی
از تو دارد اگر بلنداقبال
باشدش قدر وعزت وجاهی
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۵۱۰
به ماه وسرو تو رانسبتی نبودگهی
نه سرو راست قبائی نه ماه را کلهی
مگر که چشم تو دارد به عاشقان سرجنگ
که صف کشیده ز مژگان به گرد اوسپهی
بیا معافر بدار این دل خراب مرا
که از خراب نخواهد خراج هیچ شهی
به یک نگاه دوچشمت دل ازکفم بردند
نکرده آهوی وحشی گهی چنین نگهی
اگر به روی نکویان نگاه هست گناه
تمام عمر به هر لحظه گوکنم گنهی
تویوسفی وبود چاه بر زنخدانت
اگر که یوسف مصری اسیر شد به چهی
چو من نبود کسی درجهان بلنداقبال
گرم به بزم وصال نگار بود رهی
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۵۱۱
سزد کز حسن در عالم کنی دعوی به یکتائی
که از آدم نیامد چون توفرزندی به زیبائی
دهانت عارفان را شد دلیل نیستی اما
ز هستی دم زندگاه سخن تا خود چه فرمائی
روا باشد که عطاران همه بندند دکان را
به آرایش اگر تاب وگره از زلف بگشائی
پریشان حال جمعی منتظر بنشسته در راهت
بیا از پرده بیرون کن تماشای تماشائی
چو رفتی از برم رفت از سرم هوش از دلم طاقت
بیاید آنچه از من رفته باز ار در برم آئی
چه پروائی دگر از روز محشر دارد ای زاهد
کسی کودیده باشد محنت شبهای تنهائی
چو چنگ از بار غم افسوس نخل قامتم خم شد
نیامد چون به چنگم تاری از آن زلف خرمائی
بلند اقبال وصف از آن لب شیرین مگر گوید
که می بینم دکان رابسته هر جا هست حلوائی
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۵۱۲
با سنگ بت سنگدلم گفت ز مائی
گفتم عجمی گوی ز آبی نه زمانی
هر سو که نظر می فکنم روی تو بینم
پیدائی وپنهان و ندانیم کجائی
گویندخدائی وخود آئی به حقیقت
ناخواسته اندر بر دلها چوخود آئی
دیدم گهی اندر حرمی گه به کلیسا
هر خانه که رفتیم در اوخانه خدائی
خواهی که نگردد کسی آگه ز تو اما
چون ماه نو از هر طرف انگشت نمائی
شوری ز نمک دور نگشته است ونگردد
شوری ز تو درماست زما از چه جدائی
اقبال بلنداست مرا از تو چه گردد
گر بر رخ بختم در دولت بگشائی
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۵۱۴
من به پیش خویش می پنداشتم یارم توئی
آزمایش کردمت یارم نیی بارم توئی
کرده ای روز مرا صد باره از شب تیره تر
خود غلط می گفتمت شمع شب تارم توئی
هر چه می خواهی به آزار دل من سعی کن
نیستم آزرده خاطر چون دل آزارم توئی
غم ندارم ز اینکه چشمانت مرا بیمار کرد
شادم از بیماری خود چون پرستارم توئی
من نپندارم که هجران چیست در وصلم مدام
کآنچه روز و شب همی اندر نظر دارم توئی
از خدا خواهم همی شبها که گردد زودصبح
زآنکه چون طالع شودخورشید پندارم توئی
هیچ می دانی بلنداقبال گشتم در چه روز
در همان روزی که گفتی عاشق زارم توئی