عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۴۰۲
در دل امشب شورشی چون صبح محشر داشتیم
بالشی زیر سر از بال سمندر داشتیم
بر سر ما پیش از این سودای آزادی نبود
در قفس دل بستگی ها بود تا پر داشتیم
وانکردیم از سر زلف تمنا عقده یی
عمرها چون شانه دست خشک بر سر داشتیم
بر سر مژگان ز سختی های دوران شد گره
قطره یی اشکی که ما در دیده تر داشتیم
دست از دامان ما کوتاه کن ای گردباد
سعی ها کردیم تا خود را ز جا برداشتیم
می کند تأثیر با فرزند امساک پدر
ما عبث چشم طمع بر آب گوهر داشتیم
سیدا در مجلس رندان لب ما تر نشد
پیش مینا ساغر خود را مکرر داشتیم
بالشی زیر سر از بال سمندر داشتیم
بر سر ما پیش از این سودای آزادی نبود
در قفس دل بستگی ها بود تا پر داشتیم
وانکردیم از سر زلف تمنا عقده یی
عمرها چون شانه دست خشک بر سر داشتیم
بر سر مژگان ز سختی های دوران شد گره
قطره یی اشکی که ما در دیده تر داشتیم
دست از دامان ما کوتاه کن ای گردباد
سعی ها کردیم تا خود را ز جا برداشتیم
می کند تأثیر با فرزند امساک پدر
ما عبث چشم طمع بر آب گوهر داشتیم
سیدا در مجلس رندان لب ما تر نشد
پیش مینا ساغر خود را مکرر داشتیم
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۴۰۴
بی خود شدم از زلف دو تا کام گرفتم
در دام تو افتادم و آرام گرفتم
مرغان چمن را به دهم مهر نهادم
رفتم به گلستان و تو را نام گرفتم
تا چشم تو را سوی چراغم نظر افتد
روغن ز گل نرگس و بادام گرفتم
بر کعبه رخساره تو روی نهادم
با قافله زلف ره شام گرفتم
در کوی تو رفتم به قد خم شده امشب
خود را چو مه نو به لب بام گرفتم
سرگشته مرا ساخته چون سنگ فلاخن
جامی که من از گردش ایام گرفتم
بر تنگ شکر چشم چو سید نگشایم
تا از لب او لذت دشنام گرفتم
در دام تو افتادم و آرام گرفتم
مرغان چمن را به دهم مهر نهادم
رفتم به گلستان و تو را نام گرفتم
تا چشم تو را سوی چراغم نظر افتد
روغن ز گل نرگس و بادام گرفتم
بر کعبه رخساره تو روی نهادم
با قافله زلف ره شام گرفتم
در کوی تو رفتم به قد خم شده امشب
خود را چو مه نو به لب بام گرفتم
سرگشته مرا ساخته چون سنگ فلاخن
جامی که من از گردش ایام گرفتم
بر تنگ شکر چشم چو سید نگشایم
تا از لب او لذت دشنام گرفتم
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۴۰۷
دری گشاده نگردد اگر گدای شوم
به استخوان قند آتش اگر همای شوم
مرا چو گرد به دنبال خویش نگذارند
اگر به قافله خضر رهنمای شوم
ز کاکلش نگذارند بر کفم تاری
اگر چو شانه سراسر گره گشای شوم
متاع قافله ها نیست جز گرانی گوش
فغان بلند نسازم اگر درای شوم
مرا که در کف دل نیست یک درم داغی
به بزم لاله عذاران چگونه جای شوم
اگر به چشمه آئینه عکس اندازم
ز بخت تیره سراپا میان لای شوم
به بزم بی سر و پایان سریست خوبان را
به مصلحت دو سه روزی برهنه پای شوم
به باد صبح مرا بس که سیدا خویشیست
چه لازم است که بی خانه و سرای شوم
به استخوان قند آتش اگر همای شوم
مرا چو گرد به دنبال خویش نگذارند
اگر به قافله خضر رهنمای شوم
ز کاکلش نگذارند بر کفم تاری
اگر چو شانه سراسر گره گشای شوم
متاع قافله ها نیست جز گرانی گوش
فغان بلند نسازم اگر درای شوم
مرا که در کف دل نیست یک درم داغی
به بزم لاله عذاران چگونه جای شوم
اگر به چشمه آئینه عکس اندازم
ز بخت تیره سراپا میان لای شوم
به بزم بی سر و پایان سریست خوبان را
به مصلحت دو سه روزی برهنه پای شوم
به باد صبح مرا بس که سیدا خویشیست
چه لازم است که بی خانه و سرای شوم
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۴۱۱
می کند پهلو تهی کنج غم از تنهائیم
در کنار طاق نسیان مانده یی بی جائیم
در پی مکن سایه چون نقش قدم از پا فتاد
نیست در عالم کسی را طاقت همپائیم
بر جنونم سد ره زنجیر نتوان شدن
حلقه فتراک می جوید سر سودائیم
شورش فرزند می آرد پدر را در سماع
زینهار اندیشه کن ای چرخ از رسوائیم
روزیی جوهرشناس از سنگ می آید برون
کرده مستغنی ز عالم سرمه بینائیم
گوشه گیری می برآرد آدمی را ز احتیاج
می شمارد کفش تنگ چرخ را بی پائیم
می شود از کاهلی همیشه را بازار گرم
خصم می بالد به خود چون گل ز بی پروائیم
می دود از دیدنش اشکم به روی کاه رنگ
از تماشای رخش گل می کند رعنائیم
می کند در وصل عشق پاک عاشق را هلاک
جان به لب آید مرا روزی که بر سر آئیم
سیدا در جوی ارباب مروت نم نماند
خاک می لیسد به ساحل کشتی دریائیم
در کنار طاق نسیان مانده یی بی جائیم
در پی مکن سایه چون نقش قدم از پا فتاد
نیست در عالم کسی را طاقت همپائیم
بر جنونم سد ره زنجیر نتوان شدن
حلقه فتراک می جوید سر سودائیم
شورش فرزند می آرد پدر را در سماع
زینهار اندیشه کن ای چرخ از رسوائیم
روزیی جوهرشناس از سنگ می آید برون
کرده مستغنی ز عالم سرمه بینائیم
گوشه گیری می برآرد آدمی را ز احتیاج
می شمارد کفش تنگ چرخ را بی پائیم
می شود از کاهلی همیشه را بازار گرم
خصم می بالد به خود چون گل ز بی پروائیم
می دود از دیدنش اشکم به روی کاه رنگ
از تماشای رخش گل می کند رعنائیم
می کند در وصل عشق پاک عاشق را هلاک
جان به لب آید مرا روزی که بر سر آئیم
سیدا در جوی ارباب مروت نم نماند
خاک می لیسد به ساحل کشتی دریائیم
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۴۱۳
گوشه چشم تو تا افتاد بر کاشانه ام
سرمه می خیزد به جای گرد از ویرانه ام
عاشق دلسوز سرگردان کند معشوق را
شمع بی تابانه گردد از سر پروانه ام
خرمن من پیش پیش برق دارد جست و خیز
می گریزد در ته آتش سپند از دانه ام
می کند نیش شکایت بر رگ خارا اثر
زلف او باشد پریشان از زبان شانه ام
از در و دیوار هر سنگی که آید بر سرم
سرمه آسا می کشد در چشم خود دیوانه ام
شیشه از خم گر چه حرف سربسر آورده است
می توان خواند از خط پشت لب پیمانه ام
شعله در هر جا برافروزد پر و بال من است
چون سمندر باشد از طفلی در آتشخانه ام
می کنم در موسم پیری تلاش عاشقی
سیل را معمار می داند به خود ویرانه ام
حامی پیمانه می سیدا چشم من است
برده از جا محتسب را گریه مستانه ام
سرمه می خیزد به جای گرد از ویرانه ام
عاشق دلسوز سرگردان کند معشوق را
شمع بی تابانه گردد از سر پروانه ام
خرمن من پیش پیش برق دارد جست و خیز
می گریزد در ته آتش سپند از دانه ام
می کند نیش شکایت بر رگ خارا اثر
زلف او باشد پریشان از زبان شانه ام
از در و دیوار هر سنگی که آید بر سرم
سرمه آسا می کشد در چشم خود دیوانه ام
شیشه از خم گر چه حرف سربسر آورده است
می توان خواند از خط پشت لب پیمانه ام
شعله در هر جا برافروزد پر و بال من است
چون سمندر باشد از طفلی در آتشخانه ام
می کنم در موسم پیری تلاش عاشقی
سیل را معمار می داند به خود ویرانه ام
حامی پیمانه می سیدا چشم من است
برده از جا محتسب را گریه مستانه ام
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۴۱۴
بی تو امشب سوخت از تب استخوان پیکرم
آتش افتادست همچون شمع بر مغز سرم
پرتو خورشید بر دوشم گرانی می کند
بر زمین چون شانه افتادست جسم لاغرم
بر سرم دست مروت می شود چون شانه خشک
سرمه گردد سنگ از همراهی چشم ترم
کاروان را خواب شیرین باشد آرام سپند
ناز بالین را کند سنگ فلاخن بسترم
جا در آتش کردن و ناسوختن تن پروریست
از سمندر شکوه ها دارد سپند مجمرم
سعی بیجا داد بر آغوش پروازم شکست
شد خراب از چاک دیوار قفس بال و پرم
کاسه گرداب می گردد به دریا گردباد
گر به بحر از تشنگی سازد شکایت ساغرم
دانه یی از گردش ایام تا آرم به دست
همچو سنگ آسیا دستار گردد بر سرم
نیست تردستی که سازد غور در بحر سخن
ماند در پشت صدف ناشسته روی گوهرم
سوختم آخر ز دست ناتوان بین سیدا
چشم گردون روشن است امروز از خاکسترم
آتش افتادست همچون شمع بر مغز سرم
پرتو خورشید بر دوشم گرانی می کند
بر زمین چون شانه افتادست جسم لاغرم
بر سرم دست مروت می شود چون شانه خشک
سرمه گردد سنگ از همراهی چشم ترم
کاروان را خواب شیرین باشد آرام سپند
ناز بالین را کند سنگ فلاخن بسترم
جا در آتش کردن و ناسوختن تن پروریست
از سمندر شکوه ها دارد سپند مجمرم
سعی بیجا داد بر آغوش پروازم شکست
شد خراب از چاک دیوار قفس بال و پرم
کاسه گرداب می گردد به دریا گردباد
گر به بحر از تشنگی سازد شکایت ساغرم
دانه یی از گردش ایام تا آرم به دست
همچو سنگ آسیا دستار گردد بر سرم
نیست تردستی که سازد غور در بحر سخن
ماند در پشت صدف ناشسته روی گوهرم
سوختم آخر ز دست ناتوان بین سیدا
چشم گردون روشن است امروز از خاکسترم
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۴۱۵
بی تو امشب بس که احوال خرابی داشتم
از تهی آغوش خود پیچ و تابی داشتم
پیکرم می جست همچون نبض بیماران ز جا
تا سحر چون موج سیماب اضطرابی داشتم
آتشم افسرده روی و در چراغم نم نبود
بی جمالت خانه بی آب و تابی داشتم
اشک می پاشید بر اطراف مژگانم نمک
گاه می گفتم به چشم خود که خوابی داشتم
هر چه می کردی تو امشب بود کارم پیروی
هر چه می گفتی زبان بی جوابی داشتم
می شمردم هر زمان داغ شب بگذشته را
تا به وقت صبح با خود سر حسابی داشتم
در خیال خط رخسار تو هوشم رفته است
گر چه در ظاهر به پیش رو کتابی داشتم
چون نگرید خون به حالم روز و شب ای سیدا
در کنار خویش ماه و آفتابی داشتم
از تهی آغوش خود پیچ و تابی داشتم
پیکرم می جست همچون نبض بیماران ز جا
تا سحر چون موج سیماب اضطرابی داشتم
آتشم افسرده روی و در چراغم نم نبود
بی جمالت خانه بی آب و تابی داشتم
اشک می پاشید بر اطراف مژگانم نمک
گاه می گفتم به چشم خود که خوابی داشتم
هر چه می کردی تو امشب بود کارم پیروی
هر چه می گفتی زبان بی جوابی داشتم
می شمردم هر زمان داغ شب بگذشته را
تا به وقت صبح با خود سر حسابی داشتم
در خیال خط رخسار تو هوشم رفته است
گر چه در ظاهر به پیش رو کتابی داشتم
چون نگرید خون به حالم روز و شب ای سیدا
در کنار خویش ماه و آفتابی داشتم
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۴۱۶
ساقی ز حدیث می و پیمانه گذشتیم
تا چشم تو دیدیم ز میخانه گذشتیم
تا چند به زلف تو کند دست درازی
دشمن شده از دوستی شانه گذشتیم
از گوشه ویرانه خود پای کشیدیم
تا در طلب کوی تو از خانه گذشتیم
از کاکل تو روی دلی بس که ندیدیم
گفتیم پریشان و چو دیوانه گذشتیم
گریان به در خانه فانوس رسیدیم
نالان به سر تربت پروانه گذشتیم
بر زمزمه اهل جهان گوش نکردیم
زین قوم شنیدیم صد افسانه گذشتیم
در سلسله خلوتیان دوش رسیدیم
دامن به میان برزده رندانه گذشتیم
در بزم حریفان جهان کج نگرستیم
ساغر به کف آورده و مستانه گذشتیم
چون مور رسیدیم سر خرمن دو نان
پروازکنان از هوس دانه گذشتیم
بر گنج و گهر چشم چو سید نگشادیم
صد مرتبه از گوشه ویرانه گذشتیم
تا چشم تو دیدیم ز میخانه گذشتیم
تا چند به زلف تو کند دست درازی
دشمن شده از دوستی شانه گذشتیم
از گوشه ویرانه خود پای کشیدیم
تا در طلب کوی تو از خانه گذشتیم
از کاکل تو روی دلی بس که ندیدیم
گفتیم پریشان و چو دیوانه گذشتیم
گریان به در خانه فانوس رسیدیم
نالان به سر تربت پروانه گذشتیم
بر زمزمه اهل جهان گوش نکردیم
زین قوم شنیدیم صد افسانه گذشتیم
در سلسله خلوتیان دوش رسیدیم
دامن به میان برزده رندانه گذشتیم
در بزم حریفان جهان کج نگرستیم
ساغر به کف آورده و مستانه گذشتیم
چون مور رسیدیم سر خرمن دو نان
پروازکنان از هوس دانه گذشتیم
بر گنج و گهر چشم چو سید نگشادیم
صد مرتبه از گوشه ویرانه گذشتیم
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۴۱۹
شبنمم پهلو به روی بستر گل می زنم
آتشی در غنچه منقار بلبل می زنم
تیره بختی بین که می پیچم سر از فرمان زلف
پشت دستی از پریشانی به سنبل می زنم
ذکر حق از حلقه خلوت نشینان برده اند
دست رد بر سینه اهل توکل می زنم
بر سر بازار پیش گلفروشان می روم
دست خود چون غنچه بر همیان بی پل می زنم
سیدا ویرانه ام باغ بهار عالم است
هر که بر سر وقتم آید بر سرش گل می زنم
آتشی در غنچه منقار بلبل می زنم
تیره بختی بین که می پیچم سر از فرمان زلف
پشت دستی از پریشانی به سنبل می زنم
ذکر حق از حلقه خلوت نشینان برده اند
دست رد بر سینه اهل توکل می زنم
بر سر بازار پیش گلفروشان می روم
دست خود چون غنچه بر همیان بی پل می زنم
سیدا ویرانه ام باغ بهار عالم است
هر که بر سر وقتم آید بر سرش گل می زنم
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۴۲۰
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۴۲۱
نگاه باده پرست تو برده از هوشم
سودا سرمه چشم تو کرده خاموشم
تبسم لب تو تازه کرده داغ مرا
نمی شود نمکت سالها فراموشم
رسیده است رگ و ریشه ام به سنبل تو
به خدمتت ز غلامان حلقه در گوشم
به یک لباس همه عمر قانعم چون سرو
قبای تازه کشیدست رخت از دوشم
می رسیده ام و آب سرد ریخته اند
تمام آتشم اما فتاده از جوشم
چو سیدا نگشایم زبان عجیب کسی
نشسته قاصد غماز در بناگوشم
سودا سرمه چشم تو کرده خاموشم
تبسم لب تو تازه کرده داغ مرا
نمی شود نمکت سالها فراموشم
رسیده است رگ و ریشه ام به سنبل تو
به خدمتت ز غلامان حلقه در گوشم
به یک لباس همه عمر قانعم چون سرو
قبای تازه کشیدست رخت از دوشم
می رسیده ام و آب سرد ریخته اند
تمام آتشم اما فتاده از جوشم
چو سیدا نگشایم زبان عجیب کسی
نشسته قاصد غماز در بناگوشم
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۴۲۸
شمعم و پروانه ام با شد دل بی کینه ام
رخنه دیوار فانوس است چاک سینه ام
از سبکروحان به خاطرها نمی آید گران
عکس را از خود نمی سازد جدا آئینه ام
بر گنه کاران نوید مغفرت آب بقاست
روز عید میکشان باشد شب آدینه ام
از دلم سودای زلف او نمی آید برون
حلقه ماراست زنجیر در گنجینه ام
گردش دوران نگردد بر مرادم سیدا
کهنه تقویمم به دست مردم پارینه ام
رخنه دیوار فانوس است چاک سینه ام
از سبکروحان به خاطرها نمی آید گران
عکس را از خود نمی سازد جدا آئینه ام
بر گنه کاران نوید مغفرت آب بقاست
روز عید میکشان باشد شب آدینه ام
از دلم سودای زلف او نمی آید برون
حلقه ماراست زنجیر در گنجینه ام
گردش دوران نگردد بر مرادم سیدا
کهنه تقویمم به دست مردم پارینه ام
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۴۳۰
شکایت نامه آن روی چون گل بود در دستم
قلم در ناله چون منقار بلبل بود در دستم
دماغم بود همچون نافه دلجمع از پریشانی
خوش آن شبها که همچون شانه کاکل بود در دستم
به جستجوی تو در باغ هر صبحی که می رفتم
به هر سو می دویدم دسته گل بود در دستم
به گلشن رفته روی سبزه ها را یاد می کردم
به یاد خط رخسار تو سنبل بود در دستم
به کوی گلفروشان سیدا روزی که می رفتم
بسان غنچه همیان پر از پل بود در دستم
قلم در ناله چون منقار بلبل بود در دستم
دماغم بود همچون نافه دلجمع از پریشانی
خوش آن شبها که همچون شانه کاکل بود در دستم
به جستجوی تو در باغ هر صبحی که می رفتم
به هر سو می دویدم دسته گل بود در دستم
به گلشن رفته روی سبزه ها را یاد می کردم
به یاد خط رخسار تو سنبل بود در دستم
به کوی گلفروشان سیدا روزی که می رفتم
بسان غنچه همیان پر از پل بود در دستم
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۴۳۱
تا به سودای تو از خانه به بازار شدیم
هر کجا درد و غمی بود خریدار شدیم
در پی نفس و هوا بیهوده گردی کردیم
این زمان در پی آن یار وفادار شدیم
بلبل ما به دل بیضه تمنای تو داشت
بال پرواز گشادیم و گرفتار شدیم
بر رخ ما در گلزار تماشا بستند
سعی ها ساخته خار سر دیوار شدیم
هر رگ تن ز گرانجانی ما سستی کرد
دل ز اندیشه تهی کرده سبکبار شدیم
پای پر آبله را چشمه چو زمزم کردیم
در ره کعبه دل قافله سالار شدیم
سیدا همچو مه مصر عزیزی رو داد
گر چه در چشم حسودان جهان خوار شدیم
هر کجا درد و غمی بود خریدار شدیم
در پی نفس و هوا بیهوده گردی کردیم
این زمان در پی آن یار وفادار شدیم
بلبل ما به دل بیضه تمنای تو داشت
بال پرواز گشادیم و گرفتار شدیم
بر رخ ما در گلزار تماشا بستند
سعی ها ساخته خار سر دیوار شدیم
هر رگ تن ز گرانجانی ما سستی کرد
دل ز اندیشه تهی کرده سبکبار شدیم
پای پر آبله را چشمه چو زمزم کردیم
در ره کعبه دل قافله سالار شدیم
سیدا همچو مه مصر عزیزی رو داد
گر چه در چشم حسودان جهان خوار شدیم
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۴۳۵
نگاه یار با من بر سر جنگ است می دانم
دل بی رحم او از آهن و سنگ است می دانم
سراغم می کند از هر کس و احوال می پرسد
سلامم می دهد این جمله نیرنگ است می دانم
نظر از ابروی ساقی و مطرب برنمی دارم
قد خم گشته همچون قامت چنگ است می دانم
مکن تکلیف سیر گلشنم ای باغبان دیگر
به دوشم این قبای نارسا تنگ است می دانم
ز اهل جاه دست مطلب خود کرده ام کوته
به پای خواهشم این کفشها تنگ است می دانم
ز گلشن گوشه ویرانه ام ای سیدا خوشتر
نوای جغد را خالی ز آهنگ است می دانم
دل بی رحم او از آهن و سنگ است می دانم
سراغم می کند از هر کس و احوال می پرسد
سلامم می دهد این جمله نیرنگ است می دانم
نظر از ابروی ساقی و مطرب برنمی دارم
قد خم گشته همچون قامت چنگ است می دانم
مکن تکلیف سیر گلشنم ای باغبان دیگر
به دوشم این قبای نارسا تنگ است می دانم
ز اهل جاه دست مطلب خود کرده ام کوته
به پای خواهشم این کفشها تنگ است می دانم
ز گلشن گوشه ویرانه ام ای سیدا خوشتر
نوای جغد را خالی ز آهنگ است می دانم
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۴۳۹
سرمه آن روزی که از چشمت جدا خواهد شدن
استخوانت نرم همچون توتیا خواهد شدن
سنبلت از لشکر خط آورد رو در شکست
کاکلت از این پریشانی دو تا خواهد شدن
چشم بیمار تو خواهد ماند پهلو بر زمین
ابرویت در جستجویی متکا خواهد شدن
روی گندمگون تو آدم که سرگردان اوست
جانشین شمع کنج آسیا خواهد شدن
آهوی چشمت که در بیگانگی خو کرده است
در سراغ یک نگاه آشنا خواهد شدن
می شوی دیوانه از سودای خط زود زود است
چین دامانت تو را زنجیر پا خواهد شدن
پیکرت کز سبزه تر می کشد آزرده گی
زود باشد وقف نقش بوریا خواهد شدن
گو شتابی از نوای سیدا خواهی شنید
گلشنت روزی که بی برگ و نوا خواهد شدن
استخوانت نرم همچون توتیا خواهد شدن
سنبلت از لشکر خط آورد رو در شکست
کاکلت از این پریشانی دو تا خواهد شدن
چشم بیمار تو خواهد ماند پهلو بر زمین
ابرویت در جستجویی متکا خواهد شدن
روی گندمگون تو آدم که سرگردان اوست
جانشین شمع کنج آسیا خواهد شدن
آهوی چشمت که در بیگانگی خو کرده است
در سراغ یک نگاه آشنا خواهد شدن
می شوی دیوانه از سودای خط زود زود است
چین دامانت تو را زنجیر پا خواهد شدن
پیکرت کز سبزه تر می کشد آزرده گی
زود باشد وقف نقش بوریا خواهد شدن
گو شتابی از نوای سیدا خواهی شنید
گلشنت روزی که بی برگ و نوا خواهد شدن
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۴۴۰
وقت خط جان تو بیرون از بدن خواهد شدن
همچو گل پیراهن چاکت کفن خواهد شدن
از غبار خط شود سلطان حسنت خاکمال
ملک هندوستان تو را آخر وطن خواهد شدن
سنبل زلفت که پهلو می زند بر برگ گل
زود باشد خار دیوار چمن خواهد شدن
چشمت از بیدار خوابی دردسر خواهد کشید
غنچه خسبی ها شعار آن دهن خواهد شدن
یوسف حسن تو در چاه ذقن خواهد فتاد
کاروان مور خط و زلفت رسن خواهد شدن
شمع رخسارت که آتش در جهان انداخته
زود خاکستر نشین انجمن خواهد شدن
سیدا هر کس به لیلی طلعتان دل داده است
عاقبت رسوا میان مرد و زن خواهد شدن
همچو گل پیراهن چاکت کفن خواهد شدن
از غبار خط شود سلطان حسنت خاکمال
ملک هندوستان تو را آخر وطن خواهد شدن
سنبل زلفت که پهلو می زند بر برگ گل
زود باشد خار دیوار چمن خواهد شدن
چشمت از بیدار خوابی دردسر خواهد کشید
غنچه خسبی ها شعار آن دهن خواهد شدن
یوسف حسن تو در چاه ذقن خواهد فتاد
کاروان مور خط و زلفت رسن خواهد شدن
شمع رخسارت که آتش در جهان انداخته
زود خاکستر نشین انجمن خواهد شدن
سیدا هر کس به لیلی طلعتان دل داده است
عاقبت رسوا میان مرد و زن خواهد شدن
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۴۴۴
گر به طوف خاکم آن عاشق نواز آید برون
از سر خاکم به جای سبزه ناز آید برون
رفت سوی خانه خود یار و من تا روز حشر
می نشینم بر امید آنکه باز آید برون
کار خوردان از بزرگان زود می گیرد رواج
شیشه از پیش خم می سرفراز آید برون
گر غمش از نام بگذارد قدم فر سینه ام
جان به استقبال او با صد نیاز آید برون
بسته ام در خدمت زلفش کمر چون سیدا
خضر کی از فکر این عمر دراز آید برون
از سر خاکم به جای سبزه ناز آید برون
رفت سوی خانه خود یار و من تا روز حشر
می نشینم بر امید آنکه باز آید برون
کار خوردان از بزرگان زود می گیرد رواج
شیشه از پیش خم می سرفراز آید برون
گر غمش از نام بگذارد قدم فر سینه ام
جان به استقبال او با صد نیاز آید برون
بسته ام در خدمت زلفش کمر چون سیدا
خضر کی از فکر این عمر دراز آید برون
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۴۴۵
دلم افسرده شد از گردش ارض و سما بیرون
مرا یکدانه آن هم آرد شد از آسیا بیرون
صبا چون حلقه در چشم در راه تو وا کرده
منه از محفل خود زینهار ای شمع پا بیرون
اگر ریزند چون گل طشت آتش در گریبانت
مکن زینهار دست از آستین پیش گدا بیرون
مرا شرم گنه افگنده در گرداب حیرانی
مگر آرد ازین سرگشتگی لطف خدا بیرون
سر کوی تو از خون شهیدان لاله زاری شد
نمی آید تو را پای نگارین از حنا بیرون
نباشد پش غافل اعتباری خاکساران را
نیاید چشم کور از عهده این توتیا بیرون
به زیر خاک تا صبح جزا هر روز غوغائیست
چرا هرگز نمی آید از این مردم صدا بیرون
نسیم پیرهن در بار دارد کاروان ما
همین آواز آید از دل چاک درا بیرون
تو را دست مروت تا بود بر دوش غمناکان
نخواهد گشت از شهر بخارا سیدا بیرون
مرا یکدانه آن هم آرد شد از آسیا بیرون
صبا چون حلقه در چشم در راه تو وا کرده
منه از محفل خود زینهار ای شمع پا بیرون
اگر ریزند چون گل طشت آتش در گریبانت
مکن زینهار دست از آستین پیش گدا بیرون
مرا شرم گنه افگنده در گرداب حیرانی
مگر آرد ازین سرگشتگی لطف خدا بیرون
سر کوی تو از خون شهیدان لاله زاری شد
نمی آید تو را پای نگارین از حنا بیرون
نباشد پش غافل اعتباری خاکساران را
نیاید چشم کور از عهده این توتیا بیرون
به زیر خاک تا صبح جزا هر روز غوغائیست
چرا هرگز نمی آید از این مردم صدا بیرون
نسیم پیرهن در بار دارد کاروان ما
همین آواز آید از دل چاک درا بیرون
تو را دست مروت تا بود بر دوش غمناکان
نخواهد گشت از شهر بخارا سیدا بیرون
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۴۴۸
ز آتش عشق تو آب شد جگر من
مرحمتی کن به حال چشم تر من
من که و جسم ضعیف گرد تو گشتن
قابل پرواز نیست مشت پر من
چند چو یوسف روی ز خانه به بازار
رحم به حال پدر کن ای پسر من
بی گل روی تو کوته است زبانم
خارم و با کس نمی رسد ضرر من
از تو شدم دور چون بهشت ز آدم
ماند همین یادگار از پدر من
مشت خسی نبستم ز برق گریزم
شعله ام و آتش است پا و سر من
غنچه گل شد قفس ز موج سرشکم
کیست به صیاد من برد خبر من
قوت پرواز نیست بس که چو شمعم
سوخت ز سودای شعله بال و پر من
بس که عزیزم به بزم باده چو مینا
ساقی مجلس قسم خورد به سر من
دست ز طاعت شسته زاهد و می گفت
بی هنری به بود از این هنر من
می دهدم سیدا سپهر چو طوطی
از نی کلکم وظیفه شکر من
مرحمتی کن به حال چشم تر من
من که و جسم ضعیف گرد تو گشتن
قابل پرواز نیست مشت پر من
چند چو یوسف روی ز خانه به بازار
رحم به حال پدر کن ای پسر من
بی گل روی تو کوته است زبانم
خارم و با کس نمی رسد ضرر من
از تو شدم دور چون بهشت ز آدم
ماند همین یادگار از پدر من
مشت خسی نبستم ز برق گریزم
شعله ام و آتش است پا و سر من
غنچه گل شد قفس ز موج سرشکم
کیست به صیاد من برد خبر من
قوت پرواز نیست بس که چو شمعم
سوخت ز سودای شعله بال و پر من
بس که عزیزم به بزم باده چو مینا
ساقی مجلس قسم خورد به سر من
دست ز طاعت شسته زاهد و می گفت
بی هنری به بود از این هنر من
می دهدم سیدا سپهر چو طوطی
از نی کلکم وظیفه شکر من