عبارات مورد جستجو در ۸۷۵۷ گوهر پیدا شد:
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۸۴
بیا در چشم مست ما نظر کن
ببین منظور و ناظر را نظر کن
درین دریای بی پایان قدم نه
به عین ما درین دریا نظر کن
هزاران آینه گر رو نماید
در آن یکتای بی همتا نظر کن
نظر کن ناظر و منظور بنگر
دمی در دیدهٔ بینا نظر کن
همه اشیا به ما او را نماید
نظر کن در همه اشیا نظر کن
به نور روی او او را توان دید
توان دید آنچنان جانا نظر کن
کتاب نعمت الله خوش بخوانش
مسما در همه اسما نظر کن
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۹۲
در صحبت ما همه صفاین
ما را همه ذوق از خداین
تا روز صفا و ذوق مستی است
کامشب یاران حریف ماین
رندان مستند و لاابالی
مستانه سرود می سراین
در عالم معنی عین عشقیم
هر چند که صورتاً جداین
با دُردی درد عشق صافیم
رندان همه ایمن از دواین
مطرب سخنم چو خوش سراید
در پاش سران همه سراین
گوئی عشقش بلای جان است
می کش دایم که خوش بلاین
مستیم و خراب در خرابات
رندی که میش اوی کجاین
شاهان جهان به دولت عشق
در مجلس سیدم گداین
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۱۱
دل ز جان برگیر و جانان را بجو
کفر را بگذار و ایمان را بجو
سایه بگذار آفتابی را طلب
این مجو ای یار ما آن را بجو
آبروئی جو در این دریای ما
جو چه می جوئی تو عمان را بجو
گنج او درکنج ویران دل است
گنج خواهی کنج ویران را بجو
مجمع اهل دلان گر بایدت
مو به مو زلف پریشان را بجو
گر حضور صحبتی جوئی چو ما
زاهدان بگذار و رندان را بجو
نعمت الله را بجو گر عاشقی
جام می بستان و مستان را بجو
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۱۲
جان فدا کن وصل جانان را بجو
دُرد دردش نوش درمان را بجو
عشق زلفش سر به سودا می کشد
مجمع زلف پریشان را بجو
بگذر از صورت چو ما معنی طلب
کفر را بگذار و ایمان را بجو
گنج او در کنج دل گر یافتی
گنج را بگذار و سلطان را بجو
ذوق از مخمور نتوان یافتن
ذوق خواهی خیز و مستان را بجو
گوهر این بحر ما گر بایدت
همچو غواصان تو عمان را بجو
همت عالی نخواهد غیر آن
گر تو عالی همتی آن را بجو
در خرابات مغان ما را طلب
می بنوش و راحت جان را بجو
نعمت الله جو که تا یابی امان
ساقی سرمست رندان را بجو
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۱۳
جو چه می خواهی بیا دریا بجو
عاشقی دریا دلی اینجا بجو
یک دمی با ما در این دریا در آ
آبروی ما درین دریا بجو
هر که بینی دست او را بوسه ده
سر به پایش نه از او او را بجو
عشق را جائی معین هست نیست
جای آن بی جای ما هر جا بجو
دست بگشا دامن خود را بگیر
حضرت یکتای بی همتا بجو
نقطه ای در دایره پنهان شده
آشکارا گفتمت پیدا بجو
نعمت الله را به چشم ما ببین
نور او در دیدهٔ بینا بجو
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۱۵
تشنهٔ آب حیات از ما بجو
عین ما جوئی به عین ما بجو
بر کف ما خوش حبابی پر ز آب
در صفای جام می ما را بجو
آن چنان چشمی که بیند روی او
گر ندیدی دیدهٔ بینا بجو
گر چه کارت در جهان بالا گرفت
منصبی بالاتر از بالا بجو
دست بگشاد امن خود را بگیر
صورت و معنی بی همتا بجو
نور چشم ماست ازدیده نهان
آنچنان پنهان چنین پیدا بجو
نعمت الله جو که تا یابی مراد
نعمت الله را بیا از ما بجو
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۲۰
در خرابات مغان ما را بجو
رند سرمستی خوشی آنجا بجو
همچو قطره چند گردی در هوا
خوش روان شو سوی ما دریا بجو
هر دو عالم را به این و آن گذار
حضرت یکتای بی همتا بجو
خوش در آ در بحر بی پایان ما
تشنهٔ آب حیات از ما بجو
هر کجا کنجیست گنجی درویست
گنج او در جملهٔ اشیا بجو
گرد جو گردی برای آبرو
حاصل از دریا و جو ما را بجو
نعمت الله جو که تا یابی مراد
شارح اسما طلب اسما بجو
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۲۳
آبرو جوئی بیا از ما بجو
دل به دریا ده بیا دریا بجو
دو جهان بگذار تا یکتا شوی
آنگهی یکتای بی همتا بجو
رند مستی گر همی خواهی بیا
در خرابات مغان ما را بجو
دیده بگشا نور چشم ما نگر
عین ما در دیدهٔ بینا بجو
ما به دست زلف او دادیم دل
در سر ما مایهٔ سودا بجو
در عدم ما را حضوری بس خوش است
گر حضوری بایدت آنجا بجو
هر چه می بینی از او دارد نصیب
نعمت الله از همه اشیا بجو
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۲۴
ای دل گشایشی ز در عاشقان بجو
آسایشی ز صحبت صاحبدلان بجو
در یوزه ای ز همت مردان حق بکن
بخشایشی ز خدمت این دوستان بجو
پروانه ای ز آتش عشقش بسوز دل
آن لحظه آروزی دل و کام جان بجو
از خود در آ به خلوت جانانه رو خرام
چون بی نشان شدی ز خود آن دم نشان بجو
گر طالب حقیقتی مطلوب نزد تو است
دریاب و آرزوی دل طالبان بجو
ذرات کاینات ز خورشید روی او
روشن شدند ذره به ذره عیان بجو
سید ازین میان و کنارش طلب مکن
پرُتر شو از کنار و برون از میان بجو
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۲۵
گنج او در کنج دل ای جان بجو
جان فدا کن حضرت جانان بجو
سینهٔ بی کینهٔ ما را طلب
مخزن اسرار آن سلطان بجو
نقش می بندم خیال این و آن
ترک این و آن بگو و آن بجو
زلف کافر کیش را بر باد ده
نور روی او ببین ایمان بجو
دُرد دردش نوش کن شادی ما
غم مخور از درد او درمان بجو
جنت المأوی اگر خواهی بیا
مجلس رندان و سرمستان بجو
نعمت الله جو که تا یابی همه
شکر این نعمت از آن یاران بجو
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۳۱
دنیا و آخرت بر رندان به نیم جو
صد دل به حبه ای و دو صد جان به نیم جو
سودا نگر که عشق به صد جان خریده ایم
بفروختیم روضهٔ رضوان به نیم جو
با گنج عشق مخزن قارون به پولکی
با ملک فقر ملک سلیمان به نیم جو
با درد دل خوشیم دوا را چه می کنیم
داروی ماست دردش و درمان به نیم جو
ای عقل جو فروش که گندم نمایدت
کاه است و هست و کاه فراوان به نیم جو
گوئی که هست خرمن طاعت مرا بسی
صد خرمن چنین بر یاران به نیم جو
ما بنده ایم و سید ما نعمت الله است
جائی که نیست بندهٔ جانان به نیم جو
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۳۵
مستانه ز خویشتن فنا شو
رندانه بیا حریف ما شو
چون هستی اوست هستی ما
بگذر ز خود آ و با خدا شو
بر دار فنا بر آ چو منصور
سردار سراچهٔ بقا شو
مائیم نوای بینوایان
دریاب نوا و بانوا شو
تا چند به گرد بحر گردی
در بحر درآ و آشنا شو
میخانهٔ عاشقانه دریاب
فارغ ز وجود دو سرا شو
سید شاه است و بنده بنده
شاهی طلبی برو گدا شو
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۳۶
بقا در عشق اگر خواهی فنا شو
حیات از وصل اگر جوئی چو ما شو
مشو خودبین و خود را نیک دریاب
بدان خود را و دانای خدا شو
اناالحق زن چو منصور از سر عشق
بر آ بر دار و در دارالبقا شو
صدف دریاب و گوهر را طلب کن
در آ در بحر و با ما آشنا شو
به سوی گلشن جانان گذر کن
بسان بلبل جان خوش نوا شو
فابقوا بالبقاء قرب ربی
فافنوا از وجود خود فنا شو
چو سید بندهٔ این شاه می باش
به باطن خواجه و ظاهر گدا شو
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۳۷
درین دریا درآ با ما و عین ما به ما میجو
چه می خواهی ازین و آن خدا را از خدا می جو
عجب حالیست حال ما که گه موجیم وگه دریا
به هرصورت که بنماید از آن معنی ما می جو
خراباتست و رندان مست و ساقی جام می بر دست
حریفی گر همی جوئی بیا آنجا مرا می جو
به عشقش گر شوی کشته حیات جاودان یابی
چو جانت زنده دل گردد ز جانت خونبها می جو
در آ در بزم سرمستان می جام فنا بستان
بنوش آب حیاتی و بقائی ز آن فنا می جو
حضور بینوایان است و ما سردار ایشانیم
بیا بنواز ساز ما نوای بینوا می جو
به گرد دو سرا گردی که می جویم نوای خود
بگیر آن دامن خود را مراد دو سرا می جو
اگر درد دلی داری بیا همدرد سید شو
حریف دردمندی شو ز درد او دوا می جو
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۳۸
چون مردمک دیدهٔ ما گوشه نشین شو
در زاویهٔ چشم در آ و همه بین شو
گوئی که منم عاشق و معشوق من آنست
عشقی به حقیقت تو همانی و همین شو
در کوی خرابات گرفتیم مقامی
رندانه بیا ساکن این خلد برین شو
سریست امانت بر ما جان گرامی
گر زانکه امانت طلبی روح امین شو
عاشق شو و این عقل رها کن که چنان نیست
بشنو سخن عاشق سرمست و چنین شو
گر آتش عشقش به تو نوری بنماید
اندیشه مکن نور خدایست قرین شو
با سید سرمست قدم نه به خرابات
می نوش و چو چشم خوش او عین یقین شو
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۴۲
قول ما حق است از حق می شنو
نه مقید بلکه مطلق می شنو
از زبان هر چه آن دارد وجود
گوش کن سرّ انا الحق می شنو
عاشق و معشوق مشتق شد ز عشق
راز این مصدر ز مشتق می شنو
یک زمان با ما درین دریا درآ
حال بحر ما ز زورق می شنو
مجلس رندان ما با رونق است
قصهٔ مستان به رونق می شنو
ما و حق گر عقل گوید گو بگو
من نگویم قول احمق می شنو
گفتهٔ مستانهٔ سید بخوان
از همه اشیا تو صدّق می شنو
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۴۳
عالم منور است به نور جمال او
داریم ما کمال ولی از کمال او
نقش خیال اوست که بر دیده رو نمود
در خواب دیده ایم از آن رو خیال او
آب حیات ماست که نوشند تشنگان
سرچشمهٔ خوشی بود آب زلال او
رندیم و لاابالی و نوشیم می مدام
نه بادهٔ حرام شراب حلال او
هر زنده ای که جان عزیزش ازو بود
جاوید باشد او و نباشد زوال او
مستی که اصل او بُود از کوی می فروش
جاوید باشد او و نباشد زوال او
سید یکیست در دو جهان مثل او کجاست
هرگز ندیده دیدهٔ مردم مثال او
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۴۷
نوای عالمی بخشی اگر یابی نوای او
همه بر رای تو باشد اگر باشی برای او
مقام سروری جوئی سر کویش غنیمت دان
بهشت جاودان خواهی در خلوتسرای او
به جانان جان سپار ای دل که کار عاشقان اینست
هوای خویشتن بگذار اگر داری هوای او
بیا و دُردی دردش به شادی روی ما درکش
که خوش دردیست درد دل که آن باشد دوای او
گدای حضرت او شو که شاه عالمی گردی
همه باشد گدای تو اگر باشی گدای او
اگرچه مختصر باشد به نزد او همه عالم
فقیرانه فدا گردم ، فدای که ، فدای او
چو بنده هر که فانی شد حیات جاودانی یافت
همیشه زنده خواهد بود سید از بقای او
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۴۹
گوش کن تا بشنوی اسرار او
چشم بگشا و ببین انوار او
روشن است از نور رویش چشم ما
لاجرم بیند به او دیدار او
هر زمان او را بود کاری دگر
کار خود بگذار و بنگر کار او
ما خراباتی و رند و عاشقیم
اوفتاده بر در خمار او
غیر او در آتش غیرت بسوخت
کی بود با یار غار اغیار او
صورت و معنی به همدیگر نگر
هم موثر بین و هم آثار او
نعمت الله بر سر دار فنا
خوش برآید تا بود سردار او
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۵۲
بستیم کمر به خدمت او
رفتیم روان به حضرت او
چیزی که تو را به او رساند
آن نیست به جز محبت او
عالم چو وجود یافت از وی
مرحوم بود به رحمت او
منعم چو به نعمت خدائی
منعم باشی به نعمت او
هر بندهٔ صادقی که بینی
جان داده برای خدمت او
او داده به ما هر آنچه داریم
داریم هزار منت او
مائیم و حضور نعمت الله
خوشوقت به یمن همت او