عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۲۱
بخون خویش نویسم بروی لوح مزارم
که من بجرم محبت قتیل خنجر یارم
ز بیقراری من خلق در شگفت و ندانند
که بیقراری زلف تو برده است قرارم
بپای گل چو بود خار قدر گل بفزاید
مرا مران ز خود ایگل که من بپای تو خارم
اگر اسیر و غریبم خوشم که در همه خوبان
تو را اسیر کمندم تو را غریب دیارم
کنار من شده دریا ز اشگ دیده که شاید
شود مقام تو ای سرو باغ جان بکنارم
دمی که خاک شوم در سرم هوای تو باشد
که در هوای تو پیچد بپای باد غبارم
ندارمت دمی ای شاه عشق دست زدامان
بجرم عشق چو منصور اگر کشند بدارم
صغیر اول کارم که عشق کوس جنون زد
ندانم آنکه چه آید به پیش آخر کارم
که من بجرم محبت قتیل خنجر یارم
ز بیقراری من خلق در شگفت و ندانند
که بیقراری زلف تو برده است قرارم
بپای گل چو بود خار قدر گل بفزاید
مرا مران ز خود ایگل که من بپای تو خارم
اگر اسیر و غریبم خوشم که در همه خوبان
تو را اسیر کمندم تو را غریب دیارم
کنار من شده دریا ز اشگ دیده که شاید
شود مقام تو ای سرو باغ جان بکنارم
دمی که خاک شوم در سرم هوای تو باشد
که در هوای تو پیچد بپای باد غبارم
ندارمت دمی ای شاه عشق دست زدامان
بجرم عشق چو منصور اگر کشند بدارم
صغیر اول کارم که عشق کوس جنون زد
ندانم آنکه چه آید به پیش آخر کارم
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۲۳
سخن از زلف نو گویند دل و شانه بهم
می نمایند دو گم گشته ره خانه بهم
سوختم ز آتش عشق تو ولی خرسندم
که رسیدیم در این ره من و پروانه بهم
آشنای تو بدل غیر تو را ره ندهد
که نسازند بیک خانه دو بیگانه بهم
حرمت کوی تو گر شیخ و برهمن یابند
نفروشند دگر کعبه و بتخانه بهم
شیخ را پای پیمان زدهام ساقی کو
تا رساند لب من با لب پیمانه بهم
دوستان بهر من از حالت مجنون گوئید
که خوش آید خبر حال دو دیوانه بهم
در قیامت برهش باز فرو ریزم جان
افتد آنجا چو گذار من و جانانه بهم
کمتر از جغد و غراب اهل جهانند صغیر
که نسازند در این منزل ویرانه بهم
می نمایند دو گم گشته ره خانه بهم
سوختم ز آتش عشق تو ولی خرسندم
که رسیدیم در این ره من و پروانه بهم
آشنای تو بدل غیر تو را ره ندهد
که نسازند بیک خانه دو بیگانه بهم
حرمت کوی تو گر شیخ و برهمن یابند
نفروشند دگر کعبه و بتخانه بهم
شیخ را پای پیمان زدهام ساقی کو
تا رساند لب من با لب پیمانه بهم
دوستان بهر من از حالت مجنون گوئید
که خوش آید خبر حال دو دیوانه بهم
در قیامت برهش باز فرو ریزم جان
افتد آنجا چو گذار من و جانانه بهم
کمتر از جغد و غراب اهل جهانند صغیر
که نسازند در این منزل ویرانه بهم
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۲۴
اگر جدا کنی از تیغ بند از بندم
به تیغ دیگرت ای دوست آرزومندم
غم ترا فلک آزار من گمان دارد
ولی بجان تو من با غم تو خرسندم
سزد فزون شود از غیر من بمن جورت
سزای اینکه ز غیر تو مهر بر کندم
مرا ز خاک پس از مرگ نی شکر روید
اگر تو کام دهی زان لب شکر خندم
سمند خویش پی صید من چه میتازی
که من بدام تو خود صید بسته دربندم
دلم کند ز جنون منع عاقلان در من
چه حالتست که دیوانه میدهد پندم
صغیر بندهٔ عشقم بسخت پیوندی
که سست کرد ز خلق زمانه پیوندم
به تیغ دیگرت ای دوست آرزومندم
غم ترا فلک آزار من گمان دارد
ولی بجان تو من با غم تو خرسندم
سزد فزون شود از غیر من بمن جورت
سزای اینکه ز غیر تو مهر بر کندم
مرا ز خاک پس از مرگ نی شکر روید
اگر تو کام دهی زان لب شکر خندم
سمند خویش پی صید من چه میتازی
که من بدام تو خود صید بسته دربندم
دلم کند ز جنون منع عاقلان در من
چه حالتست که دیوانه میدهد پندم
صغیر بندهٔ عشقم بسخت پیوندی
که سست کرد ز خلق زمانه پیوندم
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۲۷
تا بدام تو من ای جان جهان افتادم
کرد عشق تو ز قید دو جهان آزادم
هر قدر درس کهام وخته بود استادم
الف قامت رعنای تو برد از یادم
تا چو طوطی همه جا شرح دهم قند لبت
از خیال رخت آئینه ببر بنهادم
نشنودم پند کسان گر همه باشد پدری
من بروی تو صنم عاشق مادر زادم
باز مانند ملایک همه شب از تسبیح
بس رود بی مه رویت بفلک فریادم
خواهی از من تو بهر عشوه دلی من چکنم
داشتم یکدل و در عشوهٔ اول دادم
از سر این تن خاکی بهوایت چو غبار
خواستم تا که بکوی تو رساند بادم
تا رخ و زلف و قدت دیدهام ای غنچه دهان
بیخبر از گل و از سنبل و از شمشادم
تو ز گیسوی سیه لیلی و من مجنونم
تو بشیرین دهنی شهره و من فرهادم
گرمن از تیشهٔ همت بکنم ریشهٔ کوه
تیشهٔ عشق تو آخر بکند بنیادم
تا گرفتی بدلم خانه خرابم کردی
کی پس آخر کنی ای خانه خراب آبادم
بده از وصل رخ و قامت خود کام مرا
تا نمایی ز غم روز قیامت شادم
برق بیداد کسی خرمن من سوخت صغیر
که از او کس نتواند بستاند دادم
کرد عشق تو ز قید دو جهان آزادم
هر قدر درس کهام وخته بود استادم
الف قامت رعنای تو برد از یادم
تا چو طوطی همه جا شرح دهم قند لبت
از خیال رخت آئینه ببر بنهادم
نشنودم پند کسان گر همه باشد پدری
من بروی تو صنم عاشق مادر زادم
باز مانند ملایک همه شب از تسبیح
بس رود بی مه رویت بفلک فریادم
خواهی از من تو بهر عشوه دلی من چکنم
داشتم یکدل و در عشوهٔ اول دادم
از سر این تن خاکی بهوایت چو غبار
خواستم تا که بکوی تو رساند بادم
تا رخ و زلف و قدت دیدهام ای غنچه دهان
بیخبر از گل و از سنبل و از شمشادم
تو ز گیسوی سیه لیلی و من مجنونم
تو بشیرین دهنی شهره و من فرهادم
گرمن از تیشهٔ همت بکنم ریشهٔ کوه
تیشهٔ عشق تو آخر بکند بنیادم
تا گرفتی بدلم خانه خرابم کردی
کی پس آخر کنی ای خانه خراب آبادم
بده از وصل رخ و قامت خود کام مرا
تا نمایی ز غم روز قیامت شادم
برق بیداد کسی خرمن من سوخت صغیر
که از او کس نتواند بستاند دادم
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۲۸
خالت همه دم دانه و زلفت همه دم دام
بر دانه و دامت من و مرغان حرم رام
میم دهن و جیم خم زلف سیاهت
کرده الف قامتم از بار الم لام
ابروی تو و موی توام قبله و زناز
ای آنکه ترا هست صمد روی و صنم نام
ناکام دل من که دمی کام ندادش
لعل تو که دشنام فزون دارد و کم کام
خواهی که چو مرآت سکندر شودت دل
باید که بدست آوری البته چو جم جام
محروم مباش از در میخانه صغیرا
زیرا که در این درگه خاص است نعم عام
بر دانه و دامت من و مرغان حرم رام
میم دهن و جیم خم زلف سیاهت
کرده الف قامتم از بار الم لام
ابروی تو و موی توام قبله و زناز
ای آنکه ترا هست صمد روی و صنم نام
ناکام دل من که دمی کام ندادش
لعل تو که دشنام فزون دارد و کم کام
خواهی که چو مرآت سکندر شودت دل
باید که بدست آوری البته چو جم جام
محروم مباش از در میخانه صغیرا
زیرا که در این درگه خاص است نعم عام
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۳۰
عشق یارب چه قماریست که نشناختهایم
با وجودیکه به نزدش دل و دین باختهایم
یوسفا ما به تماشای ترنج ذقنت
دست ببریده و بر خویش نپرداختهایم
گرچه هم پنجهٔ شیریم بهنگام مصاف
پیش آهوی دو چشمت سپر انداختهایم
بر تن ما نکند آتش دوزخ اثری
که بآتشکدهٔ عشق تو بگداختهایم
ای صبا چند پریشان کنی آن گیسو را
ما برای دل خود خانه در آن ساختهایم
دست صاحب علمی کرده علم قامت ما
ورنه ما رایت هستی نه خود افراختهایم
عمر معدوم شد و هیچ نگفتیم صغیر
که بمیدان وجود از چه سبب تاختهایم
با وجودیکه به نزدش دل و دین باختهایم
یوسفا ما به تماشای ترنج ذقنت
دست ببریده و بر خویش نپرداختهایم
گرچه هم پنجهٔ شیریم بهنگام مصاف
پیش آهوی دو چشمت سپر انداختهایم
بر تن ما نکند آتش دوزخ اثری
که بآتشکدهٔ عشق تو بگداختهایم
ای صبا چند پریشان کنی آن گیسو را
ما برای دل خود خانه در آن ساختهایم
دست صاحب علمی کرده علم قامت ما
ورنه ما رایت هستی نه خود افراختهایم
عمر معدوم شد و هیچ نگفتیم صغیر
که بمیدان وجود از چه سبب تاختهایم
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۳۳
از غم خال لب تو گوشه نشینم
فارغ از ابنای ملک روی زمینم
تا تو گذر میکنی بگوشهنشینان
فخر همین بس مرا که گوشهنشینم
کوی توام به بود ز جنت فردا
زانکه من امروز در بهشت برینم
تا بمن ای شوخ زلف و رخ بنمودی
بیخبر از شرح کفر و غصهٔ دینم
شکری افشان که در وجود دهانت
من متحیر میان شک و یقینم
دل بغمت بستم و ز غیر تو رستم
شادیم این بس که با غم تو قرینم
ملک سلیمان نخواهم و حشم او
تا نکند اهرمن طمع به نگینم
همچو صغیرم غلام شاه ولایت
داغ غلامی اوست نقش جبینم
فارغ از ابنای ملک روی زمینم
تا تو گذر میکنی بگوشهنشینان
فخر همین بس مرا که گوشهنشینم
کوی توام به بود ز جنت فردا
زانکه من امروز در بهشت برینم
تا بمن ای شوخ زلف و رخ بنمودی
بیخبر از شرح کفر و غصهٔ دینم
شکری افشان که در وجود دهانت
من متحیر میان شک و یقینم
دل بغمت بستم و ز غیر تو رستم
شادیم این بس که با غم تو قرینم
ملک سلیمان نخواهم و حشم او
تا نکند اهرمن طمع به نگینم
همچو صغیرم غلام شاه ولایت
داغ غلامی اوست نقش جبینم
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۳۴
شبی که زلف تو ای نازنین فتاد بدستم
ز کاینات بریدم دل و بموی تو بستم
بجز تو روی ارادت بهیچ سوی ندارم
که خاستم ز سر عالمی و با تو نشستم
مرادم اول و آخر توئی و روی تو باشد
چراغ شام ابد آفتاب صبح الستم
تو را ستایم و بس هر که را که من بستایم
تو را پرستم و بس هر چه را که من به پرستم
دهانت از عدم و از وجود برده برونم
نه آگهی دگر از نیست باشد و نه ز هستم
چنان ز گردش چشمت شدم ز دست که مستان
کشند دوش بدوش و برند دست بدستم
مرا ز عشق تو ای مایهٔ امید همین بس
که در کمند تو از قید هر دو کون برستم
بصد طلسم فتادم براه عشق و لیکن
بیمن نام علی آن طلسمها بشکستم
بغیر باده گساران بزم ساقی کوثر
کسی صغیر نداند که من ز جام که مستم
ز کاینات بریدم دل و بموی تو بستم
بجز تو روی ارادت بهیچ سوی ندارم
که خاستم ز سر عالمی و با تو نشستم
مرادم اول و آخر توئی و روی تو باشد
چراغ شام ابد آفتاب صبح الستم
تو را ستایم و بس هر که را که من بستایم
تو را پرستم و بس هر چه را که من به پرستم
دهانت از عدم و از وجود برده برونم
نه آگهی دگر از نیست باشد و نه ز هستم
چنان ز گردش چشمت شدم ز دست که مستان
کشند دوش بدوش و برند دست بدستم
مرا ز عشق تو ای مایهٔ امید همین بس
که در کمند تو از قید هر دو کون برستم
بصد طلسم فتادم براه عشق و لیکن
بیمن نام علی آن طلسمها بشکستم
بغیر باده گساران بزم ساقی کوثر
کسی صغیر نداند که من ز جام که مستم
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۳۶
ای عجب ما خسته جان از فرقت جانانهایم
با وجود اینکه با جانانه در یک خانهایم
خویش را بدنام کردیم و به بدنامی خوشیم
عاقلان از ما بپرهیزید ما دیوانهایم
هر کسی را کسوت عریانی از حق کی رسد
ما گدایان در خور این خلعت شاهانهایم
زاهدا محراب و مسجد بر تو ارزانی که ما
روز و شب مست و خراب افتاده در میخانهایم
در ازل خوردیم یک پیمانه از مینای عشق
تا ابد در وجد و حالت از همان پیمانهایم
پیش شمع روی جانان جان نبازیم از چه رو
ما مگر در عشقبازی کمتر از پروانهایم
هر چه میخواهی بکن ای آشنا با ما که ما
تا گرفتار توایم از خویشتن بیگانهایم
گنج در ویرانهٔ دل جستهایم وزین سبب
روز وشب در کنجکاوی اندر این ویرانهایم
تا بچنگ آریم آنزلف پریشان چون صغیر
با صبا در کشمکش گاه و گهی با شانهایم
با وجود اینکه با جانانه در یک خانهایم
خویش را بدنام کردیم و به بدنامی خوشیم
عاقلان از ما بپرهیزید ما دیوانهایم
هر کسی را کسوت عریانی از حق کی رسد
ما گدایان در خور این خلعت شاهانهایم
زاهدا محراب و مسجد بر تو ارزانی که ما
روز و شب مست و خراب افتاده در میخانهایم
در ازل خوردیم یک پیمانه از مینای عشق
تا ابد در وجد و حالت از همان پیمانهایم
پیش شمع روی جانان جان نبازیم از چه رو
ما مگر در عشقبازی کمتر از پروانهایم
هر چه میخواهی بکن ای آشنا با ما که ما
تا گرفتار توایم از خویشتن بیگانهایم
گنج در ویرانهٔ دل جستهایم وزین سبب
روز وشب در کنجکاوی اندر این ویرانهایم
تا بچنگ آریم آنزلف پریشان چون صغیر
با صبا در کشمکش گاه و گهی با شانهایم
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۳۷
دل کشد گه بحرم گاه سوی دیر مغانم
چه کنم در کف دیوانه فتاده است عنانم
چون غم عشق تو ایدوست بپوشم که بمردم
چشم خوبنار همی فاش کند راز نهانم
همه جا خلق بانگشت نمایندم و شادم
که بدیوانگی عشق تو مشهور جهانم
نه عجب باشد اگر بی تو من ایجان نه صبورم
که توئی قوه دل نور بصر راحت جانم
بستم از کون و مکان چشم و بروی تو گشودم
الله الله تو شدی ماحصل کون و مکانم
از جفای تو شکایت نکنم با من بی دل
هر چه خواهی بکن اما ز در خویش نرانم
گل بر خار نشان یا که نشان خار بر گل
بکنارم بنشین یا بکنارت بنشانم
با ختم هستی خود بر سر سودای محبت
نه دگر در طلب سود و نه در فکر زیانم
هر کسی یافته راهی و در آنره شده پویان
من رهی غیر ره خانهٔ خمار ندانم
گر تو در مجلس شیخان ریا صدرنشینی
من یک از خاکنشینان در پیر مغانم
بخدا از در میخانه صغیرا نکشم پای
تا بخاک قدم پیر مغان جان بفشانم
چه کنم در کف دیوانه فتاده است عنانم
چون غم عشق تو ایدوست بپوشم که بمردم
چشم خوبنار همی فاش کند راز نهانم
همه جا خلق بانگشت نمایندم و شادم
که بدیوانگی عشق تو مشهور جهانم
نه عجب باشد اگر بی تو من ایجان نه صبورم
که توئی قوه دل نور بصر راحت جانم
بستم از کون و مکان چشم و بروی تو گشودم
الله الله تو شدی ماحصل کون و مکانم
از جفای تو شکایت نکنم با من بی دل
هر چه خواهی بکن اما ز در خویش نرانم
گل بر خار نشان یا که نشان خار بر گل
بکنارم بنشین یا بکنارت بنشانم
با ختم هستی خود بر سر سودای محبت
نه دگر در طلب سود و نه در فکر زیانم
هر کسی یافته راهی و در آنره شده پویان
من رهی غیر ره خانهٔ خمار ندانم
گر تو در مجلس شیخان ریا صدرنشینی
من یک از خاکنشینان در پیر مغانم
بخدا از در میخانه صغیرا نکشم پای
تا بخاک قدم پیر مغان جان بفشانم
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۴۰
دادهام جان رو نما تا روی جانان دیدهام
گرچه دشوار است دیدارش من آسان دیدهام
خار میآید گل و سنبل بچشمم از دمی
کان رخ گلگون و آن زلف پریشان دیدهام
کی شود یارب شب وصل آید و من با حبیب
بازگویم آنچه درایام هجران دیدهام
دل ز زلفش برنمیگیرم من ای زاهد برو
گر تو آنرا کفر دیدستی من ایمان دیدهام
هر کسی دیده است در کاری صلاح خویشتن
من صلاح خویش را در عشق جانان دیدهام
سخت و سستی چون دل و عهدش ندارم در نظر
منکه سخت و سست عالمرا فراوان دیدهام
ز آه و افغان دم مبند ایدل که من در کار خود
هر گشایش دیدهام از آه و افغان دیدهام
خضر از آب بقا هرگز ندیده است آنچه را
من ز خاک درگه شاه خراسان دیدهام
چون صغیر از درگهش هرگز نخواهم روی تافت
زانکه این درگاه را من قبله جان دیدهام
گرچه دشوار است دیدارش من آسان دیدهام
خار میآید گل و سنبل بچشمم از دمی
کان رخ گلگون و آن زلف پریشان دیدهام
کی شود یارب شب وصل آید و من با حبیب
بازگویم آنچه درایام هجران دیدهام
دل ز زلفش برنمیگیرم من ای زاهد برو
گر تو آنرا کفر دیدستی من ایمان دیدهام
هر کسی دیده است در کاری صلاح خویشتن
من صلاح خویش را در عشق جانان دیدهام
سخت و سستی چون دل و عهدش ندارم در نظر
منکه سخت و سست عالمرا فراوان دیدهام
ز آه و افغان دم مبند ایدل که من در کار خود
هر گشایش دیدهام از آه و افغان دیدهام
خضر از آب بقا هرگز ندیده است آنچه را
من ز خاک درگه شاه خراسان دیدهام
چون صغیر از درگهش هرگز نخواهم روی تافت
زانکه این درگاه را من قبله جان دیدهام
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۴۱
دهنش هیچ و از آن بوسه تمنا دارم
جای خنده است کز او خواهش بیجا دارم
با خیال رخ لعل لب و زلفش عمریست
خون بدل شور بسر سلسله برپا دارم
فارغ ز سبحه و زنارم و از مسجد و دیر
تا سر و کار بدان زلف چلیپا دارم
کار من عاشقی و مستی و شاهد بازیست
من از این کار نه انکار و نه حاشا دارم
همه دارند به یوسف نظر رغبت و من
رشک بر حال پریشان زلیخا دارم
نخورم حسرت جام و نکشم منت جم
تا که از خون جگر باده مهیا دارم
صحبت مردم دانا طلب ایدوست که من
هر چه دارم همه از صحبت دانا دارم
واعظم گفت بترس از صف محشر گفتم
با ولای علی از حشر چه پروا دارم
دامنم از گنه آلوده و غم نیست صغیر
که به دامان علی دست تولا دارم
جای خنده است کز او خواهش بیجا دارم
با خیال رخ لعل لب و زلفش عمریست
خون بدل شور بسر سلسله برپا دارم
فارغ ز سبحه و زنارم و از مسجد و دیر
تا سر و کار بدان زلف چلیپا دارم
کار من عاشقی و مستی و شاهد بازیست
من از این کار نه انکار و نه حاشا دارم
همه دارند به یوسف نظر رغبت و من
رشک بر حال پریشان زلیخا دارم
نخورم حسرت جام و نکشم منت جم
تا که از خون جگر باده مهیا دارم
صحبت مردم دانا طلب ایدوست که من
هر چه دارم همه از صحبت دانا دارم
واعظم گفت بترس از صف محشر گفتم
با ولای علی از حشر چه پروا دارم
دامنم از گنه آلوده و غم نیست صغیر
که به دامان علی دست تولا دارم
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۴۳
بس بدل هست خیال رخ نیکوی توام
همه جا جلوه کند پیش نظر روی توام
شادم از اینکه بتیغ تو شدم کشته ولی
هست شرمندگی از رنجش بازوی توام
بخدا یافتهام معنی آزادی را
تا گرفتار کمند سر گیسوی توام
رشتهٔ عشق تو درگردن من زنجیریست
که بهر حال که روم باز کشد سوی توام
من که صیدم نتوانست کند شیر فلک
کرد خوش صید به تیر نگه آهوی توام
پا ز کویت نکشم ور بجنان خوانندم
که بود ز جنان خاک سر کوی توام
نه ز ایمان نه کفرم دگر آگه چو صغیر
روز و شب بس بغم روی تو و موی توام
همه جا جلوه کند پیش نظر روی توام
شادم از اینکه بتیغ تو شدم کشته ولی
هست شرمندگی از رنجش بازوی توام
بخدا یافتهام معنی آزادی را
تا گرفتار کمند سر گیسوی توام
رشتهٔ عشق تو درگردن من زنجیریست
که بهر حال که روم باز کشد سوی توام
من که صیدم نتوانست کند شیر فلک
کرد خوش صید به تیر نگه آهوی توام
پا ز کویت نکشم ور بجنان خوانندم
که بود ز جنان خاک سر کوی توام
نه ز ایمان نه کفرم دگر آگه چو صغیر
روز و شب بس بغم روی تو و موی توام
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۴۷
خبرت هست که بی لعل تو ما خونجگریم
بی مه روی تو بیزار ز دور قمریم
بامیدی که ز گیسوی تو بویی شنویم
همه شب منتظر مقدم باد سحریم
به تمنای گل روی تو ای سرو روان
لاله سان داغ بدل غنچه صفت خونجگریم
ای پریوش تو رخ از دیدهٔ ما بستی و ما
نظر از غیر توبستیم که صاحب نظریم
بامیدی که ببینیم رخت در دم مرگ
روزگاریست که در راه اجل منتظریم
سیم اشک و زر رخساره بدست آوردیم
تا نگویند که ما عاشق بی سیم و زریم
بر سر ما چو نکردی گذر ای مایهٔ ناز
گشت معلوم که از خاک رهت پستتریم
تا خبردار شدیم از غم عشقت چو صغیر
یکسر از کیفیت هر دو جهان بیخبریم
بی مه روی تو بیزار ز دور قمریم
بامیدی که ز گیسوی تو بویی شنویم
همه شب منتظر مقدم باد سحریم
به تمنای گل روی تو ای سرو روان
لاله سان داغ بدل غنچه صفت خونجگریم
ای پریوش تو رخ از دیدهٔ ما بستی و ما
نظر از غیر توبستیم که صاحب نظریم
بامیدی که ببینیم رخت در دم مرگ
روزگاریست که در راه اجل منتظریم
سیم اشک و زر رخساره بدست آوردیم
تا نگویند که ما عاشق بی سیم و زریم
بر سر ما چو نکردی گذر ای مایهٔ ناز
گشت معلوم که از خاک رهت پستتریم
تا خبردار شدیم از غم عشقت چو صغیر
یکسر از کیفیت هر دو جهان بیخبریم
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۴۹
دوش بهر گریه در هجرت مجالی داشتم
با خیال طرهات آشفته حالی داشتم
یاد ایامی که با لبخندی از لعل لبت
میزدودی از دل من گر ملالی داشتم
میگرفتم از اشارتهای ابرویت جواب
در ضمیر از هر دو عالم گر سئوالی داشتم
کاش بودم با کبوترهای بامت همنشین
باز خوش بودم اگر بشکسته بالی داشتم
تا کنون هجر تو جسم و جان من فرسوده بود
در دل خود گر نهام ید وصالی داشتم
زیر شمشیر تو کردم ناله از بیطاقتی
در شهیدانت از این فعل انفعالی داشتم
این غزل با سوز دلام یخت پا تا سر صغیر
چونکه در دل لالهسان داغ غزالی داشتم
با خیال طرهات آشفته حالی داشتم
یاد ایامی که با لبخندی از لعل لبت
میزدودی از دل من گر ملالی داشتم
میگرفتم از اشارتهای ابرویت جواب
در ضمیر از هر دو عالم گر سئوالی داشتم
کاش بودم با کبوترهای بامت همنشین
باز خوش بودم اگر بشکسته بالی داشتم
تا کنون هجر تو جسم و جان من فرسوده بود
در دل خود گر نهام ید وصالی داشتم
زیر شمشیر تو کردم ناله از بیطاقتی
در شهیدانت از این فعل انفعالی داشتم
این غزل با سوز دلام یخت پا تا سر صغیر
چونکه در دل لالهسان داغ غزالی داشتم
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۵۲
گریم بکار دل من و دل هم بکار من
این است روزگار دل و روزگار من
گفتم که اختیار دل آرم بکف کنون
بینم که هست در کف دل اختیار من
بس در دل است داغ عزیزان عجب مدار
گر بعد مرگ لاله دمد از مزار من
با اینکه ناامید ز خویشم بلطف دوست
دارد امیدها دل امیدوار من
آتشکده است سینهٔ من خواهی ار دلیل
اینک حرارت نفس شعله بار من
گر هستی اعتبار فزاید چه حکمتست
کافزوده نیستی به جهان اعتبار من
در انتظار یارم و ترسم بسر رسد
عمر من و بسر نرسد انتظار من
هر شب بیاد ان مه بی مهر تا سحر
خون میچکد ز دیدهٔ اختر شمار من
جور رقیب و فتنهٔ دور زمان صغیر
سهل است لیک باشد اگر یار یار من
این است روزگار دل و روزگار من
گفتم که اختیار دل آرم بکف کنون
بینم که هست در کف دل اختیار من
بس در دل است داغ عزیزان عجب مدار
گر بعد مرگ لاله دمد از مزار من
با اینکه ناامید ز خویشم بلطف دوست
دارد امیدها دل امیدوار من
آتشکده است سینهٔ من خواهی ار دلیل
اینک حرارت نفس شعله بار من
گر هستی اعتبار فزاید چه حکمتست
کافزوده نیستی به جهان اعتبار من
در انتظار یارم و ترسم بسر رسد
عمر من و بسر نرسد انتظار من
هر شب بیاد ان مه بی مهر تا سحر
خون میچکد ز دیدهٔ اختر شمار من
جور رقیب و فتنهٔ دور زمان صغیر
سهل است لیک باشد اگر یار یار من
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۵۵
یوسف رخی به چاه ذقن بسته راه من
بخت نگون ببین که نگون گشته چاه من
از من جمال خویش نهان کردنت ز چیست
ماند مگر بروی تو جای نگاه من
زلفت که آشیان دلم بود شد پریش
بنگر فلک چه کرد به روز سیاه من
دادم عنان به عشق و ندانم چه میکند
کوه غم تو با تن مانند کاه من
زاهد شکست جام من ای میکشان شهر
ساقی کجاست تا که شود دادخواه من
شهریست پر ز دشمن و من یک تن ضعیف
آه از دمی که دوست نباشد پناه من
امروز میپرستی و مستی کند صغیر
ای میفروش باش بفردا گواه من
بخت نگون ببین که نگون گشته چاه من
از من جمال خویش نهان کردنت ز چیست
ماند مگر بروی تو جای نگاه من
زلفت که آشیان دلم بود شد پریش
بنگر فلک چه کرد به روز سیاه من
دادم عنان به عشق و ندانم چه میکند
کوه غم تو با تن مانند کاه من
زاهد شکست جام من ای میکشان شهر
ساقی کجاست تا که شود دادخواه من
شهریست پر ز دشمن و من یک تن ضعیف
آه از دمی که دوست نباشد پناه من
امروز میپرستی و مستی کند صغیر
ای میفروش باش بفردا گواه من
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۵۶
به ماه عارض خود زلف را حجاب مکن
سیاه روز من و روی آفتاب مکن
بکن هر آنچه که خواهی ولی مرو ز برم
مرا به آتش هجران خود کباب مکن
کنونکه خرمنم ای برق سوختی دیگر
برای رفتن خود این قدر شتاب مکن
بس است طعن رقیب و جفای چرخ مرا
دگر تو بر من آزرده دل عتاب مکن
برای بوسی از آن لب که هست آب حیات
فدای ناز تو گردم دل من آب مکن
بدین جمال ترا در جزا حسابی نیست
بریز خونم و اندیشه از حساب مکن
چو نیستت سر صحبت بمن سلام مرا
دریغ ای مه بی مهر از جواب مکن
درستکاری خود دیدهٔی بدل شکنی
که از شکستن دل گفتت اجتناب مکن
ز چشم مست تو از دست رفتهام ساقی
دگر حواله به من ساغر شراب مکن
بگفت دوش به گوش صغیر هاتف غیب
که تکیه جز به تولای بوتراب مکن
سیاه روز من و روی آفتاب مکن
بکن هر آنچه که خواهی ولی مرو ز برم
مرا به آتش هجران خود کباب مکن
کنونکه خرمنم ای برق سوختی دیگر
برای رفتن خود این قدر شتاب مکن
بس است طعن رقیب و جفای چرخ مرا
دگر تو بر من آزرده دل عتاب مکن
برای بوسی از آن لب که هست آب حیات
فدای ناز تو گردم دل من آب مکن
بدین جمال ترا در جزا حسابی نیست
بریز خونم و اندیشه از حساب مکن
چو نیستت سر صحبت بمن سلام مرا
دریغ ای مه بی مهر از جواب مکن
درستکاری خود دیدهٔی بدل شکنی
که از شکستن دل گفتت اجتناب مکن
ز چشم مست تو از دست رفتهام ساقی
دگر حواله به من ساغر شراب مکن
بگفت دوش به گوش صغیر هاتف غیب
که تکیه جز به تولای بوتراب مکن
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۵۹
دارم بتی به غیر در مهر باز کن
وز عاشقان بی دل خود احتراز کن
از تار مو بگردن دلها رسن فکن
وز چشم مست در همه جا فتنهساز کن
دیدند چشم و ابروی آن شوخ در ازل
عارف قدح کش آمد و زاهد نماز کن
کو چاره غیر ناز کشیدن برای ما
کافتادهایم در پی آن یار نازکن
باد صبا و شانه بنازم که گشتهاند
از کار ما و زلف بتان عقده باز کن
عشق علی گزین بدل خود که مرد را
عشق علی است از دو جهان بینیاز کن
هرگه صغیر کرد رقم مدح او شدند
سکان عرش دست تمنا دراز کن
وز عاشقان بی دل خود احتراز کن
از تار مو بگردن دلها رسن فکن
وز چشم مست در همه جا فتنهساز کن
دیدند چشم و ابروی آن شوخ در ازل
عارف قدح کش آمد و زاهد نماز کن
کو چاره غیر ناز کشیدن برای ما
کافتادهایم در پی آن یار نازکن
باد صبا و شانه بنازم که گشتهاند
از کار ما و زلف بتان عقده باز کن
عشق علی گزین بدل خود که مرد را
عشق علی است از دو جهان بینیاز کن
هرگه صغیر کرد رقم مدح او شدند
سکان عرش دست تمنا دراز کن
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۶۰
نگذاشت غم تنگ دهانت اثر از من
جز نام بجا نیست نشان دگر از من
برقی است خیال تو که بر خرمن جانم
هرگاه زند هیچ نماند اثر از من
بیرون نروم از خط فرمان تو هرگز
مانند قلم گر زنی ایدوست سر از من
پرواز کنم باز به یاد لب بامت
صد بار فلک گر شکند بال و پر از من
رخسار تو بنمایش ای اختر مسعود
جوید کس اگر قبلهٔ شمس و قمر از من
بردم بر دل قصهٔ دیوانگی خویش
دیدم بود آن غمزده دیوانهتر از من
از دشمنی خلق جهانم سر مویی
غم نیست اگر دوست نگیرد نظر از من
حاجی سفر کعبه و طوف حرم از تو
طوف حرم بن عم خیرالبشر از من
خوش پیشهٔ من مدح علی گشته صغیرا
صد شکر که آید بظهور این هنر از من
جز نام بجا نیست نشان دگر از من
برقی است خیال تو که بر خرمن جانم
هرگاه زند هیچ نماند اثر از من
بیرون نروم از خط فرمان تو هرگز
مانند قلم گر زنی ایدوست سر از من
پرواز کنم باز به یاد لب بامت
صد بار فلک گر شکند بال و پر از من
رخسار تو بنمایش ای اختر مسعود
جوید کس اگر قبلهٔ شمس و قمر از من
بردم بر دل قصهٔ دیوانگی خویش
دیدم بود آن غمزده دیوانهتر از من
از دشمنی خلق جهانم سر مویی
غم نیست اگر دوست نگیرد نظر از من
حاجی سفر کعبه و طوف حرم از تو
طوف حرم بن عم خیرالبشر از من
خوش پیشهٔ من مدح علی گشته صغیرا
صد شکر که آید بظهور این هنر از من