عبارات مورد جستجو در ۶۶۱۷ گوهر پیدا شد:
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۲۳
ما گوش شماییم، شما تن زده تا کی؟
ما مست و خراباتی و بیخود شده تا کی؟
ما سوخته حالان و شما سیر و ملولان
آخر بنگویید که این قاعده تا کی؟
دل زیر و زبر گشت، مها چند زنی طشت؟
مجلس همه شورید، بتا عربده تا کی؟
دی عقل درافتاد و به کف کرده عصایی
در حلقهٔ رندان شده کین مفسده تا کی؟
چون ساقی ما ریخت برو جام شرابی
بشکست در صومعه کین معبده تا کی؟
تسبیح بینداخت و ز سالوس بپرداخت
کین نوبت شادیست، غم بیهده تا کی؟
آن‌ها که خموشند به مستی مزه نوشند
ای در سخن بی‌مزه گرم آمده، تا کی؟
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۳۱
تو دوش زهیدی و شب دوش رهیدی
امروز مکن حیله، که آن رفت که دیدی
ما را به حکایت به در خانه ببردی
بر در بنشاندی و تو بر بام دویدی
صد کاسهٔ همسایهٔ مظلوم شکستی
صد کیسه درین راه به حیلت ببریدی
آن کیست که او را به دغل خفته نکردی؟
وز زیر سر خفته گلیمی نکشیدی؟
گفتی که ازان عالم کس بازنیامد
امروز ببینی چو بدین حال رسیدی
امروز ببینی که چه مرغی و چه رنگی
کز زخم اجل بند قفص را بدریدی
امروز ببینی که کیان را یله کردی
امروز ببینی که کیان را بگزیدی
یا شیر ز پستان کرامات چشیدی
یا شیر ز پستان سیه دیو مکیدی
ای باز کلاه از سر و روی تو برون شد
خوش بنگر و خوش بشنو آنچ نشنیدی
آن جا بردت پای که در سر هوسش بود
وان جا بردت دیده که آن جا نگریدی
بر تو زند آن گل، که به گلزار بکشتی
در تو خلد آن خار، که در یار خلیدی
تلخی دهد امروز تو را در دل و در کام
آن زهرگیایی که درین دشت چریدی
آن آهن تو نرم شد امروز، ببینی
که قفل درییا جهت قفل کلیدی
طوق ملکی این دم اگر گوهر پاکی
رد فلکی این دم اگر زشت و پلیدی
گر آب حیاتی تو وگر آب سیاهی
این چشم ببستی تو دران چشمه رسیدی
با جمله روان‌ها به پر روح، روانی
این است سزای تو گر از نفس جهیدی
با خالق آرام تو آرام گرفتی
وز آب و گل تیرهٔ بیگانه رمیدی
امروز تو را بازخرد شعلهٔ آن نور
کین جا زدل و جان، به دل و جانش خریدی
آن سیمبر اندر بر سیمین تو آید
کو را چو نثار زر ازین خاک بچیدی
ای عشق ببخشای تو بر حال ضعیفان
کز خاک همان رست، که در خاک دمیدی
خامش کن و منمای به هر کس سر دل، زانک
در دیدهٔ هر ذره چو خورشید پدیدی
خاموش و دهان را به خموشی تو دوا کن
زیرا که ز پستان سیه دیو چشیدی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۳۸
ای آنکه به دل‌ها ز حسد خار خلیدی
این‌ها همه کردی و دران گور خزیدی
تلخی دهد امروز تو را در دل و در کام
آن زهرگیاهی که درین دشت چریدی
آن آهن تو نرم شد امروز ببینی
که قفل درییا جهت قفل کلیدی
طوق ملکی این دم اگر گوهر پاکی
رد فلکی این دم اگر جان پلیدی
با جمله روان‌ها به تک روح روانی
سلطان جهادی، اگر از نفس جهیدی
با خالق آرام، تو آرام گرفتی
وز دیو رمیده، تو به هنگام رهیدی
امروز تو را بازخرد از غمش آن نور
کو را چو دل و جان، به دل و جان بخریدی
آن سیمبر اندر بر سیمین تو آید
کو را چو نثار زر ازین خاک بچیدی
ای عشق ببخشای برین خاک، که دانی
کز خاک همان رست، که در خاک دمیدی
خامش کن و منمای به هر کس سر دل، زانک
در دیدهٔ هر ذره چو خورشید پدیدی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۴۰
مگریز ز آتش، که چنین خام بمانی
گر بجهی ازین حلقه، دران دام بمانی
مگریز زیاران، تو چو باران و مکش سر
گر سر کشی، سرگشتهٔ ایام بمانی
با دوست وفا کن، که وفا وام الست است
ترسم که بمیری و درین وام بمانی
بگرفت تو را تاسه و حال تو چنان است
کز عجز تو در تاسهٔ حمام بمانی
می‌ترسی ازین سر که تو داری و ازین خو
کان سر تو به رنجوری سرسام بمانی
با ما تو یکی کن سر، زیرا سر وقت است
تا همچو سران شاد سرانجام بمانی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۴۷
دلا چون واقف اسرار گشتی
ز جمله کارها، بی‌کار گشتی
همان سودایی و دیوانه می‌باش
چرا عاقل شدی، هشیار گشتی؟
تفکر از برای برد باشد
تو سرتاسر همه ایثار گشتی
همان ترتیب مجنون را نگه دار
که از ترتیب‌ها بیزار گشتی
چو تو مستور و عاقل خواستی شد
چرا سرمست در بازار گشتی؟
نشستن گوشه‌یی، سودت ندارد
چو با رندان این ره یار گشتی
به صحرا رو، بدان صحرا که بودی
درین ویرانه‌ها بسیار گشتی
خراباتی‌‌‌ست در همسایهٔ تو
که از بوهای می خمار گشتی
بگیر این بو و می‌رو تا خرابات
که همچون بو، سبک رفتار گشتی
به کوه قاف رو مانند سیمرغ
چه یار جغد و بوتیمار گشتی؟
برو در بیشهٔ معنی چو شیران
چه یار روبه و کفتار گشتی؟
مرو بر بوی پیراهان یوسف
که چون یعقوب، ماتم دار گشتی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۸۷
صلا ای صوفیان کامروز باری
سماع است و وصال و عیش آری
بکن ای موسی جان خلع نعلین
که اندر گلشن جان نیست خاری
کبوترها سراسر باز گردند
که افتاد این شکاران را شکاری
شود سرهای مستان فارغ از درد
چو سر درکرد خمر بی‌خماری
بخور، که ساعتی دیگر نبینی
ز مشرق تا به مغرب هوشیاری
برآور بینی و بوی دگر جوی
که این بینی است آن بو را مهاری
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۹۶
مرا در خنده می‌آرد بهاری
مرا سرگشته می‌دارد خماری
مرا در چرخ آورده‌‌‌ست ماهی
مرا بی‌یار گردانید یاری
چو تاری گشتم از آواز چنگی
نوایش فاش و پیدا نیست تاری
جهانی چون غباری، او برانگیخت
که پنهان شد چو بادی در غباری
حیاتی چون شرار آن شه برافروخت
که پنهان شد چو سوزی در شراری
جمال گلستان آن کس برآراست
که پنهان شد چو گل در جان خاری
دلم گوید که ساقی را تو می‌گو
که جانم مست آن باقی‌ست، باری
دلم چون آینه خاموش گویاست
به دست بوالعجب آیینه داری
کزو در آینه ساعت به ساعت
همی‌تابد عجب نقش و نگاری
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۴۵
آخر گل و خار را بدیدی
روز و شب تار را بدیدی
بس نقش و نگار درشکستی
تا نقش و نگار را بدیدی
از عالم خاک برگذشتی
وان گرد و غبار را بدیدی
می‌خند چو گل درین گلستان
کان جان بهار را بدیدی
بی‌کار شدی ز کار عالم
چون حاصل کار را بدیدی
چون بادهٔ ساقی اندرآمیز
چون رنج خمار را بدیدی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۵۵
چون عشق کند شکرفشانی
در جلوه شود مه نهانی
بینی که شکر کران ندارد
خوش می‌خوری و‌ همی‌رسانی
می‌غلط به هر طرف که غلطی
بر سبزهٔ سبز بوستانی
گر زان که کله نهی، وگر نی
شاهنشه جمله خسروانی
آن را بینی که من نگویم
زیرا که بگویمت، بدانی
چون چشم تو وا کنند ناگه
بر شهر عظیم آن جهانی
مانندهٔ طفل نوبزاده
خیره نگری و خیره مانی
تا چشم بران جهان نشیند
چاره نبود ازین نشانی
بگریز به نور شمس تبریز
تا کشف شود همه معانی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۵۷
کژ زخمه مباش تا توانی
هر زخمه که کژ زنی، بمانی
پیر است عروس عیش دنیا
مرگش طلبی اگر، ستانی
تا رخ ننمود جمله نور است
چون رخ بنمود، شد دخانی
از سیل بلا چو کاه مگریز
در عشق و ولا چو پهلوانی
چون آب روان به هر نباتی
باید که حیات را رسانی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۷۳
با یار بساز تا توانی
تا‌ بی‌کس و مبتلا نمانی
بر آب حیات راه یابی
گر سر موافقت بدانی
با سایهٔ یار رو، یکی شو
منمای ز خویشتن نشانی
گر رطل گران دهند، درکش
ای جان بگذار این گرانی
ای دل مپذیر بیش صورت
می‌باش چو آب در روانی
پذرفتن صورت از جمادی‌ست
مفسر اگر از رحیق جانی
در مجلس دل درآ که آن‌جا
عیش است و حریف آسمانی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۱۳
اقتلونی یا ثقاتی ان فی قتلی حیاتی
ومماتی فی حیاتی وحیاتی فی مماتی
اقتلونی، ذاب جسمی، قدح القهوة قسمی
هله بشکن قفص ای جان، چو طلب کار نجاتی
زسفر بدر شوی تو، چو یقین ماه نوی تو
زشکست از چه تو تلخی، چو همه قند و نباتی؟
چو تویی یار مرا تو، به ازین دار مرا تو
برسان قوت حیاتم، که تو یاقوت زکاتی
چو بسی قحط کشیدم، بنما دعوت عیدم
که نشد سیر دو چشمم، به تره و نان براتی
حرکت کن، حرکت‌هاست کلید در روزی
مگرت نیست خبر تو، که چه زیبا حرکاتی؟
به چنین رخ که تو داری، چه کشی ناز سپیده؟
که نگنجد به صفت در، که چه محمود صفاتی
بنه ای ساقی اسعد، تو یکی بزم مخلد
که خماری‌ست جهان را ز می و بزم نباتی
به حق بحر کف تو، گهر باشرف تو
که به لطف و به گوارش، تو به از آب فراتی
مثل ساغر آخر، تو خرابی عقولی
که چو تحریمهٔ اول، سر ارکان صلاتی
کرمت مست برآید، کف چون بحر گشاید
بدهد صدقه، نپرسد که تو اهل صدقاتی
به کرم فاتح عقدی، به عطا نقدهٔ نقدی
برهان منتظران را ز تمنای سباتی
نه در ابروی تو چینی، نه دران خوی تو کینی
به عدو گوید لطفت که بنینی و بناتی
رسی از ساغر مردان به خیالات مصور
ز ره سینه خرامان، کنساء خفرات
وجوار ساقیات وسواق جاریات
تو بگو باقی این را، انا فی سکر سقاتی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۲۹
تو نفس نفس برین دل، هوسی دگر گماری
چه خوش است این صبوری، چه کنم، نمی‌گذاری
سر این خدای داند که مرا چه می‌دواند
تو چه دانی ای دل آخر؟ تو برین چه دست داری؟
به شکارگاه بنگر، که زبون شدند شیران
تو کجا گریزی آخر، که چنین زبون شکاری؟
تو ازو نمی‌گریزی، تو بدو همی‌گریزی
غلطی، غلط از آنی که میان این غباری
زشه ار خبر نداری که همی‌کند شکارت
بنگر تو لحظه لحظه، که شکار بی‌قراری
چو به ترس هر کسی را طرفی همی‌دواند
اگر او محیط نبود، ز کجاست ترسگاری؟
ز کسی‌ست ترس لابد، که ز خود کسی نترسد
همه را مخوف دیدی، جز ازین همه‌ست، باری
به هلاک می‌دواند، به خلاص می‌دواند
به ازین نباشد ای جان، که تو دل بدو سپاری
بنمایمت سپردن دل، اگر دلم بخواهد
دل خود بدو سپردم، هم ازو طلب تو یاری
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۳۴
به مبارکی و شادی بستان ز عشق جامی
که ندا کند شرابش که کجاست تلخ کامی؟
چه بود حیات بی‌او؟ هوسی و چارمیخی
چه بود به پیش او جان؟ دغلی، کمین غلامی
قدحی دو چون بخوردی، خوش و شیرگیر گردی
به دماغ تو فرستد، شه و شیر ما پیامی
خنک آن دلی که در وی بنهاد بخت تختی
خنک آن سری که در وی می‌ما نهاد کامی
ز سلام پادشاهان، به خدا ملول گردد
چو شنید نیک بختی، زتو سرسری سلامی
به میان دلق مستی، به قمارخانهٔ جان
بر خلق نام او بد، سوی عرش نیک نامی
خنک آن دمی که مالد کف شاه پر و بالش
که سپیدباز مایی، به چنین گزیده دامی
ز شراب خوش بخورش، نه شکوفه و نه شورش
نه به دوستان نیازی، نه زدشمن انتقامی
همه خلق در کشاکش، تو خراب و مست و دلخوش
همه را نظاره می‌کن هله از کنار بامی
ز تو یک سوآل دارم، بکنم، دگر نگویم
ز چه گشت زر پخته، دل و جان ما؟ ز خامی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۶۱
چند روز است که شطرنج عجب می‌بازی
دانهٔ بوالعجب و دام عجب می‌سازی
که برد جان زتو، گر زان که تو دل سخت کنی؟
که برد سر زتو، گر زان که بدین پردازی؟
صفت حکم تو در خون شهیدان رقصد
مرگ موش است، ولیکن بر گربه بازی
بدگمان باشد عاشق، تو ازین‌ها دوری
همه لطفی و زسر لطف دگر آغازی
همچو نایم، زلبت می‌چشم و می‌نالم
کم زنم، تا نکند کس طمع انبازی
نای اگر ناله کند، لیک ازو بوی لبت
برسد سوی دماغ و بکند غمازی
تو که می‌ناله کنی، گرنه پی طراری‌ست
از گزافه تو چنین خوش دم و خوش آوازی
نه هر آواز گواه است، خبر می‌آرد
این خبر فهم کن ار هم نفس آن رازی
ای دل از خویش و از اندیشه تهی شو، زیرا
نی تهی گشت، ازان یافت زوی دمسازی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۸۱
گر تو ما را به جفای صنمان ترسانی
شکم گرسنگان را، تو به نان ترسانی
وربه دشنام بتم آیی و تهدید دهی
مردگان را بنشانی و به جان ترسانی
وربه مجنون سقطی از لب لیلی آری
همچو مخمورکش از رطل گران ترسانی
من که چون دیگ پر آتش، ز تبش خشک لبم
گوش آنم کم از آن چرب زبان ترسانی
گرگ هجران پی من کرد و مرا تنگ آورد
گرگ ترسد نه من، ارتو به شبان ترسانی
باده‌یی گر تو زتلخی وی‌ام بیم دهی
ساده‌یی گر مگسان را تو به خوان ترسانی
پاک بازند و مقامر که درین جا جمع‌اند
نیست تاجر که تو او را به زیان ترسانی
چون خیالات لطیفند، نه خونند و نه گوشت
که تو تیری بزنی، یا به کمان ترسانی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۸۵
هله، آن به که خوری این می و از دست روی
تا به هر جا که روی، خوش دل و سرمست روی
چرخ گردان به تو گردد، که تو آب اویی
ماه چرخی، چه زیان دارد اگر پست روی؟
ماهی‌یی، لیک چنان مست تو است آن دریا
همه دریا زپی آید، چو تو در شست روی
صدقات همه شاهان که سوی نیست رود
رو سوی هست نهد، چون تو سوی هست روی
سابق تیزروانی تو، درین راه دراز
وز ره رفق تو با این دو سه پابست روی
کسب عیش ابدآموز ز شمس تبریز
تا در آن مجلس عیشی که جنان است روی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۰۴
عاقبت از عاشقان بگریختی
وز مصاف ای پهلوان بگریختی
سوی شیران حمله بردی، همچو شیر
همچو روبه از میان بگریختی
قصد بام آسمان می‌داشتی
از میان نردبان بگریختی
تو چگونه دارویی، هر درد را
کز صداع این و آن بگریختی؟
پس روی انبیا چون می‌کنی
چون ز تهدید خسان بگریختی؟
مرده رنگی و نداری زندگی
مرده باشی، چون ز جان بگریختی
دست مزد شادمانی صبر توست
رو که وقت امتحان بگریختی
صبر می‌کن در حصار غم کنون
چون ز بانگ پاسبان بگریختی
کی ببینی چشم تیرانداز را
چون ز تیر خرکمان بگریختی؟
زخم تیغ و تیر چون خواهی کشید؟
چون تو از زخم زبان بگریختی
رو خمش کن، بی‌نشانی خامشی‌ست
پس چرا سوی نشان بگریختی؟
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۱۱
طبع چیزی نو به نو خواهد همی
چیز نو، نو راه رو خواهد همی
سر نو خواهی که تا خندان شود
سر، دو گوش سرشنو خواهد همی
جان پاکان طالب جان زر است
جان حیوان، کاه و جو خواهد همی
گفته مستان ساقیا هل من مزید؟
ساقی از مستان گرو خواهد همی
رو به سر، چون سیل تا بحر حیات
جوی کن کان آب گو خواهد همی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۱۲
با من ای عشق امتحان‌ها می‌کنی
واقفی بر عجزم اما می‌کنی
ترجمان سر دشمن می‌شوی
ظن کژ را در دلش جا می‌کنی
هم تو اندر بیشه آتش می‌زنی
هم شکایت را تو پیدا می‌کنی
تا گمان آید که بر تو ظلم رفت
چون ضعیفان شور و شکوی می‌کنی
آفتابی، ظلم بر تو کی کند؟
هر چه می‌خواهی ز بالا می‌کنی
می‌کنی ما را حسود همدگر
جنگ ما را خوش تماشا می‌کنی
عارفان را نقد شربت می‌دهی
زاهدان را مست فردا می‌کنی
مرغ مرگ اندیش را غم می‌دهی
بلبلان را مست و گویا می‌کنی
زاغ را مشتاق سرگین می‌کنی
طوطی خود را شکرخا می‌کنی
آن یکی را می‌کشی در کان و کوه
وین دگر را رو به دریا می‌کنی
از ره محنت به دولت می‌کشی
یا جزای زلت ما می‌کنی
اندرین دریا همه سود است و داد
جمله احسان و مواسا می‌کنی
این سر نکته‌ست، پایانش تو گوی
گر چه ما را بی‌سر و پا می‌کنی