عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
صوفی محمد هروی : ده نامه
بخش ۲۵ - نامه هشتم
باز جوان با دل افگار ماند
روز و شبان روی به دیوار ماند
از رخ دلدار امیدی نداشت
وه چه کند، بخت سفیدی نداشت
با غم او گشته قرین روز و شب
کرده به یک سو همه عیش و طرب
پس جگر خویش به دندان گرفت
خانه به کوی بت خندان گرفت
چشم نهاده به سر کوی او
جسته به زاری ز صبا بوی او
شب همه شب تا به سحر زار زار
خواسته از خادمه او بار بار
سرمه چشمان شده خاک درش
آه که از وی نبود باورش
همچو سگان بر سر کویش مقیم
او شده خورسند به بویش مقیم
خاک درش بستر و بالین او
سوخته در غم دل مسکین او
بسته میان را به دعای رقیب
تا که نیابد ز رخ او نصیب
هر که در آن کوی زمانی رسید
خاک قدمهاش به دیده کشید
او به غم و دلبر ازو بی خبر
خنده زنان با دگران چون شکر
دست در آغوش به یار کهن
صوفی اگر ناله کند گو مکن
آن که به سنجاب کند خواب خوش
کی ز زمستان خبری باشدش
حال زمستان، زتنک جامه پرس
درد دل از عاشق دیوانه پرس
خادمه باز از سر مهری که داشت
همت خود سوی جوان بر گماشت
این سخنان را بر دلبر بگفت
عشق چو نافه نتوانش نهفت
روز و شبان روی به دیوار ماند
از رخ دلدار امیدی نداشت
وه چه کند، بخت سفیدی نداشت
با غم او گشته قرین روز و شب
کرده به یک سو همه عیش و طرب
پس جگر خویش به دندان گرفت
خانه به کوی بت خندان گرفت
چشم نهاده به سر کوی او
جسته به زاری ز صبا بوی او
شب همه شب تا به سحر زار زار
خواسته از خادمه او بار بار
سرمه چشمان شده خاک درش
آه که از وی نبود باورش
همچو سگان بر سر کویش مقیم
او شده خورسند به بویش مقیم
خاک درش بستر و بالین او
سوخته در غم دل مسکین او
بسته میان را به دعای رقیب
تا که نیابد ز رخ او نصیب
هر که در آن کوی زمانی رسید
خاک قدمهاش به دیده کشید
او به غم و دلبر ازو بی خبر
خنده زنان با دگران چون شکر
دست در آغوش به یار کهن
صوفی اگر ناله کند گو مکن
آن که به سنجاب کند خواب خوش
کی ز زمستان خبری باشدش
حال زمستان، زتنک جامه پرس
درد دل از عاشق دیوانه پرس
خادمه باز از سر مهری که داشت
همت خود سوی جوان بر گماشت
این سخنان را بر دلبر بگفت
عشق چو نافه نتوانش نهفت
صوفی محمد هروی : ده نامه
بخش ۲۸ - نامه نهم
این سخنان خادمه چون باز گفت
چهره او چو گل احمر شکفت
خادمه را خواست بسی عذر، نیک
او به تمنای رخ یار لیک
روی نهاد او به کف پای این
شاد شد او زین خبر نازنین
گفت ایا سرو قد نوجوان
از من دلداده سلامی بخوان
بنده نوازی کنیم بی عدد
گر بکنی شاد دلم را ز خود
منت و صد شکر تو بر جان من
ای بت شیرین لب خندان من
ای لب تو آرزوی جان مرا
چاک کنم در غم تو جامه را
گرچه مرا سوخت غمت همچو عود
هجر به امید تو آسان نمود
هر چه به یاد تو مرا آن خوش است
گر همه آن دوزخ پر آتش است
درد تو بهتر ز دوایی دگر
نیست مرا جز تو هوایی دگر
عشق تو خوشتر ز همه کاینات
لعل تو سرچشمه آب حیات
ای بت عیار به من رخ نما
من به امید تو کشیدم بلا
نیست مرا طاقت صبر و قرار
باز رهان زودترم ز انتظار
صبر من و مهر تو شد ناپدید
عشق چنین در همه عالم که دید
خادمه بر گوی دگر بار تو
این سخنانم بر دلدار تو
چهره او چو گل احمر شکفت
خادمه را خواست بسی عذر، نیک
او به تمنای رخ یار لیک
روی نهاد او به کف پای این
شاد شد او زین خبر نازنین
گفت ایا سرو قد نوجوان
از من دلداده سلامی بخوان
بنده نوازی کنیم بی عدد
گر بکنی شاد دلم را ز خود
منت و صد شکر تو بر جان من
ای بت شیرین لب خندان من
ای لب تو آرزوی جان مرا
چاک کنم در غم تو جامه را
گرچه مرا سوخت غمت همچو عود
هجر به امید تو آسان نمود
هر چه به یاد تو مرا آن خوش است
گر همه آن دوزخ پر آتش است
درد تو بهتر ز دوایی دگر
نیست مرا جز تو هوایی دگر
عشق تو خوشتر ز همه کاینات
لعل تو سرچشمه آب حیات
ای بت عیار به من رخ نما
من به امید تو کشیدم بلا
نیست مرا طاقت صبر و قرار
باز رهان زودترم ز انتظار
صبر من و مهر تو شد ناپدید
عشق چنین در همه عالم که دید
خادمه بر گوی دگر بار تو
این سخنانم بر دلدار تو
صوفی محمد هروی : ده نامه
بخش ۲۹ - خبر بردن خادمه از بر عاشق
صوفی محمد هروی : ده نامه
بخش ۳۰ - خبر آوردن خادمه و پیغام خوش
خادمه خندان و دل شادمان
آمد و بنشست به پیش جوان
گفت جوان را که شبت گشت روز
هیچ دگر در غم هجران مسوز
شام فراق تو به پایان رسید
درد ترا نوبت درمان رسید
بخت ببین باز مددگار تست
این اثر دیده بیدار تست
گفت بیا امشب و بر گیر کام
از لب جان بخش من ای نیک نام
عاشق بیچاره چو این را شنید
روح روان از تن او بر پرید
نیش جفا بر دل او نوش شد
محنت دیرینه فراموش شد
آمد و بنشست به پیش جوان
گفت جوان را که شبت گشت روز
هیچ دگر در غم هجران مسوز
شام فراق تو به پایان رسید
درد ترا نوبت درمان رسید
بخت ببین باز مددگار تست
این اثر دیده بیدار تست
گفت بیا امشب و بر گیر کام
از لب جان بخش من ای نیک نام
عاشق بیچاره چو این را شنید
روح روان از تن او بر پرید
نیش جفا بر دل او نوش شد
محنت دیرینه فراموش شد
ترکی شیرازی : فصل اول - لطیفهنگاریها
شمارهٔ ۲ - آفتاب روشن
ساقی به جام ریز ز مینا شراب را
تعمیر کن به جام شراب این خراب را
شبها ز غصه خواب به چشمم نمی رود
ساقی بیار شیشهٔ داروی خواب را
می آفتاب روشن و خم مشرق وی است
آور برون ز مشرق خم، آفتاب را
می چون عروس و خشت سرخم حجاب وی
از روی این عروس بیفکن حجاب را
از درس و بحث و مدرسه شد خاطرم ملول
مطرب بیار بربط و چنگ و رباب را
با تار ساز جفت مغنی به صد نوا
آوا ز ترک و شور و حجاز رهاب را
شاهد بیا و مجلس ما را فروغ بخش
یعنی فکن ز چهره به یک سو نقاب را
زاهد به کنج میکده در پای خم نشست
در رهن می نهاد ردا و کتاب را
ما عاشقیم و رند و نظر باز و باده نوش
از ما بگوی واعظ عالی جناب را
گر ما مقصریم ولی غافرالذنوب
از ما گنه نبیند و ببیند ثواب را
هر چند مستحق عذابیم ما ولی
ایزد به ما زلطف ببخشد عذاب را
«ترکی» که هست مست می حب بوتراب
دامن کجا ز دست دهد بوتراب را
روز حساب پیش خداوند جرم پوش
آرم شفیع شافع، یوم الحساب را
شیر خدا، وصی رسول آنکه قنبرش
گردن به زیر طوق کند شیر غاب را
تعمیر کن به جام شراب این خراب را
شبها ز غصه خواب به چشمم نمی رود
ساقی بیار شیشهٔ داروی خواب را
می آفتاب روشن و خم مشرق وی است
آور برون ز مشرق خم، آفتاب را
می چون عروس و خشت سرخم حجاب وی
از روی این عروس بیفکن حجاب را
از درس و بحث و مدرسه شد خاطرم ملول
مطرب بیار بربط و چنگ و رباب را
با تار ساز جفت مغنی به صد نوا
آوا ز ترک و شور و حجاز رهاب را
شاهد بیا و مجلس ما را فروغ بخش
یعنی فکن ز چهره به یک سو نقاب را
زاهد به کنج میکده در پای خم نشست
در رهن می نهاد ردا و کتاب را
ما عاشقیم و رند و نظر باز و باده نوش
از ما بگوی واعظ عالی جناب را
گر ما مقصریم ولی غافرالذنوب
از ما گنه نبیند و ببیند ثواب را
هر چند مستحق عذابیم ما ولی
ایزد به ما زلطف ببخشد عذاب را
«ترکی» که هست مست می حب بوتراب
دامن کجا ز دست دهد بوتراب را
روز حساب پیش خداوند جرم پوش
آرم شفیع شافع، یوم الحساب را
شیر خدا، وصی رسول آنکه قنبرش
گردن به زیر طوق کند شیر غاب را
ترکی شیرازی : فصل اول - لطیفهنگاریها
شمارهٔ ۳ - خنجر مژگان
چشم تو و خط و خالت ای بت رعنا!
برده زمن عقل و صبر و هوش به یغما
مست و خراب است ترک چشمت و داری
خنجر مژگان به کف به قصد تن ما
چهر منیرت ز زیر زلف تو گویی
گشته عیان آفتاب، در شب یلدا
در خم هر تار زلف سلسله سانت
صد دل دیوانه راست سلسله برپا
سرو و صنوبر به پیش پای تو افتند
گر به چمی در چمن به عزم تماشا
صید درآید به پای خود به کمندت
گر تو خرامی به عزم صید به صحرا
غمزه ی صیدافکنت به کشتن «ترکی»
خنجر اسکندر است و پهلوی دارا
برده زمن عقل و صبر و هوش به یغما
مست و خراب است ترک چشمت و داری
خنجر مژگان به کف به قصد تن ما
چهر منیرت ز زیر زلف تو گویی
گشته عیان آفتاب، در شب یلدا
در خم هر تار زلف سلسله سانت
صد دل دیوانه راست سلسله برپا
سرو و صنوبر به پیش پای تو افتند
گر به چمی در چمن به عزم تماشا
صید درآید به پای خود به کمندت
گر تو خرامی به عزم صید به صحرا
غمزه ی صیدافکنت به کشتن «ترکی»
خنجر اسکندر است و پهلوی دارا
ترکی شیرازی : فصل اول - لطیفهنگاریها
شمارهٔ ۴ - صید صحرا
تو را که گفت که بگشای روی زیبا را
که تاب روی تو بربود طاقت ما را
دم نسیم صبا مشک بیز خواهد شد
اگر پریش کنی زلف عنبر آسارا
اگر تو شانه به زلف سیاه خویش زنی
سیاه روز کنی عاشقان شیدا را
اگر تو مایل دریا و موج دریایی
بیا به دیده ی من بین تو موج دریا را
مزن به تیر، که من خود اسیر دام توام
به تیر، کس نزند مرغ رشته در پا را
نکرد در دل سخت تو آه من اثری
که می گداخت به یک شعله، سنگ خارا را
نظر به چشم عنایت مکن به سوی رقیب
که روشنی ندهد سرمه چشم اعما را
دراز دستی زلفت نگر که «ترکی» را
چنان گرفت که صیاد، صید صحرا را
که تاب روی تو بربود طاقت ما را
دم نسیم صبا مشک بیز خواهد شد
اگر پریش کنی زلف عنبر آسارا
اگر تو شانه به زلف سیاه خویش زنی
سیاه روز کنی عاشقان شیدا را
اگر تو مایل دریا و موج دریایی
بیا به دیده ی من بین تو موج دریا را
مزن به تیر، که من خود اسیر دام توام
به تیر، کس نزند مرغ رشته در پا را
نکرد در دل سخت تو آه من اثری
که می گداخت به یک شعله، سنگ خارا را
نظر به چشم عنایت مکن به سوی رقیب
که روشنی ندهد سرمه چشم اعما را
دراز دستی زلفت نگر که «ترکی» را
چنان گرفت که صیاد، صید صحرا را
ترکی شیرازی : فصل اول - لطیفهنگاریها
شمارهٔ ۵ - آب بقا
ای همایون پی و فرخ رخ و فرخنده لقا!
ای خطت چون ظلمات و دهنت آب بقا!
سرو اگر دم زند از راست قدی پیش قدت
چون قدت را نگرد می شود از شرم دو تا
این نه خود رای صواب است خطاییست بزرگ
که دهم نسبت زلفین تو با مشک خطا
ترک چشمت به کفش خنجر مژگان از چیست
با من بی سر و پا بر سر جنگ است چرا؟
به دعا خواسته ام تا که مرا یار شوی
از پی وصل تو تجدید کنم باز دعا
نه مرا طاقت این تا که ببوسم دهنت
نه تو را عادت آن تا که کنی بوسه عطا
دوستی کردن «ترکی» به تو کاری عجب است
حاصلی نیست در این کار به جز رنج و عنا
ای خطت چون ظلمات و دهنت آب بقا!
سرو اگر دم زند از راست قدی پیش قدت
چون قدت را نگرد می شود از شرم دو تا
این نه خود رای صواب است خطاییست بزرگ
که دهم نسبت زلفین تو با مشک خطا
ترک چشمت به کفش خنجر مژگان از چیست
با من بی سر و پا بر سر جنگ است چرا؟
به دعا خواسته ام تا که مرا یار شوی
از پی وصل تو تجدید کنم باز دعا
نه مرا طاقت این تا که ببوسم دهنت
نه تو را عادت آن تا که کنی بوسه عطا
دوستی کردن «ترکی» به تو کاری عجب است
حاصلی نیست در این کار به جز رنج و عنا
ترکی شیرازی : فصل اول - لطیفهنگاریها
شمارهٔ ۶ - زلف پریشان
جانا سر و جان فدیه بر جان تو بادا
جان برخی آن لعل چو مرجان تو بادا
هر کس که به جای تو گزیند دگری را
هر دم به سرش تیغ سرافشان تو بادا
هر دیده که غیر از تو ببیند رخ غیری
آن دیده نشان سر پیکان تو بادا
هر دل که در او نیست ز مهر تو نشانی
سوراخ ز نوک نی سوزان تو بادا
هر سر که بود زآتش سودای تو خالی
سرگشته چو گو، در خم چوگان تو بادا
خواهم ز خدا کاین دل دیوانه «ترکی»
در سلسلهٔ زلف پریشان تو بادا
عمری است که مداح و ثنا خوان شما هست
خواهد که همه عمر ثناخوان تو بادا
تو شیر خداوندی و داماد رسولی
جان های محبان همه قربان تو بادا
جان و تن یاران و محبان تو یکسر
قربان تن و جان عزیزان تو بادا
شاها نبود لایق قربان تو جانم
جان فدیه بر قنبر و سلمان تو بادا
جان برخی آن لعل چو مرجان تو بادا
هر کس که به جای تو گزیند دگری را
هر دم به سرش تیغ سرافشان تو بادا
هر دیده که غیر از تو ببیند رخ غیری
آن دیده نشان سر پیکان تو بادا
هر دل که در او نیست ز مهر تو نشانی
سوراخ ز نوک نی سوزان تو بادا
هر سر که بود زآتش سودای تو خالی
سرگشته چو گو، در خم چوگان تو بادا
خواهم ز خدا کاین دل دیوانه «ترکی»
در سلسلهٔ زلف پریشان تو بادا
عمری است که مداح و ثنا خوان شما هست
خواهد که همه عمر ثناخوان تو بادا
تو شیر خداوندی و داماد رسولی
جان های محبان همه قربان تو بادا
جان و تن یاران و محبان تو یکسر
قربان تن و جان عزیزان تو بادا
شاها نبود لایق قربان تو جانم
جان فدیه بر قنبر و سلمان تو بادا
ترکی شیرازی : فصل اول - لطیفهنگاریها
شمارهٔ ۷ - خم زلف
مکن ز شانه پریشان، کمند گیسو را
به دست باده مده زلف عنبرین بو را
از آن زمان که به چشم تو چشم بگشودم
از این سپس نکنم یاد، چشم آهو را
به نیم غمزه دلم را دو چشم جادویت
چنان گرفت که چنگال باز، تیهو را
به یک اشاره صف لشکر به هم شکند
اگر اشاره کنی ترک چشم جادو را
خیال تیر زدن گر به ترک چشم تو نیست
برای چیست کشیده کمان ابرو را
به چشم مست تو از ابلهیست پنجه زدن
که راست طاقت این ترک سخت بازو را
تو گر ز عارض چون مه نقاب برداری
خجل ز خویش کنی صدهزار مه رو را
قدت چو سرو، دو پستان چو میوهٔ لیمو
کسی به سرو ندیده است بار لیمو را
اگر به سیر چمن بی تو من روم چکنم
کنار سبزه فضای چمن، لب جو را
سرم چو گوی و خم زلف توست چون چوگان
خوش آن دمی که به چوگان زنی تو این گو را
به قتل «ترکی» مسکین چنین شتاب مکن
که هیچ کس نکشد طوطی سخن گو را
به دست باده مده زلف عنبرین بو را
از آن زمان که به چشم تو چشم بگشودم
از این سپس نکنم یاد، چشم آهو را
به نیم غمزه دلم را دو چشم جادویت
چنان گرفت که چنگال باز، تیهو را
به یک اشاره صف لشکر به هم شکند
اگر اشاره کنی ترک چشم جادو را
خیال تیر زدن گر به ترک چشم تو نیست
برای چیست کشیده کمان ابرو را
به چشم مست تو از ابلهیست پنجه زدن
که راست طاقت این ترک سخت بازو را
تو گر ز عارض چون مه نقاب برداری
خجل ز خویش کنی صدهزار مه رو را
قدت چو سرو، دو پستان چو میوهٔ لیمو
کسی به سرو ندیده است بار لیمو را
اگر به سیر چمن بی تو من روم چکنم
کنار سبزه فضای چمن، لب جو را
سرم چو گوی و خم زلف توست چون چوگان
خوش آن دمی که به چوگان زنی تو این گو را
به قتل «ترکی» مسکین چنین شتاب مکن
که هیچ کس نکشد طوطی سخن گو را
ترکی شیرازی : فصل اول - لطیفهنگاریها
شمارهٔ ۸ - قامت رعنا
ای رخت چون صبح عید و گیسویت چون شام یلدا
بوالعجب صبحی و شامی همچنان داری به یکجا
خوش بود گر بوسم آن رخسار همچون صبح عیدت
و آن شب یلدای زلفت را ببویم تا به فردا
یک شب یلدا فزونش نیست در عالم به سالی
وین عجب باشد که در یک ماه دیدم من دو یلدا
گر کسی خواهد که بیند آن دو یلدا را به یک مه
گو بیا در چهره ام بنگر دو زلف عنبرآسا
چشم جادویت به غارت می برد از دست دینم
خال هندویت دلم را می برد از کف به یغما
نی به تنها من گرفتارم به دام چین زلفت
همچو من باشند در چین سر زلف تو تنها
گر تو با این قامت رعنا خرامی سوی بستان
تا قیامت سرو، از رشک قدت ماند به یک جا
گفتی ام امروز و فردا می کنم از غم رهایت
من که مردم از غمت تا کی کنی امروز و فردا
مردمان گویند «ترکی» چشم پوش از روی خوبان
کی تواند چشم خود پوشیدن از خورشید، حربا
بوالعجب صبحی و شامی همچنان داری به یکجا
خوش بود گر بوسم آن رخسار همچون صبح عیدت
و آن شب یلدای زلفت را ببویم تا به فردا
یک شب یلدا فزونش نیست در عالم به سالی
وین عجب باشد که در یک ماه دیدم من دو یلدا
گر کسی خواهد که بیند آن دو یلدا را به یک مه
گو بیا در چهره ام بنگر دو زلف عنبرآسا
چشم جادویت به غارت می برد از دست دینم
خال هندویت دلم را می برد از کف به یغما
نی به تنها من گرفتارم به دام چین زلفت
همچو من باشند در چین سر زلف تو تنها
گر تو با این قامت رعنا خرامی سوی بستان
تا قیامت سرو، از رشک قدت ماند به یک جا
گفتی ام امروز و فردا می کنم از غم رهایت
من که مردم از غمت تا کی کنی امروز و فردا
مردمان گویند «ترکی» چشم پوش از روی خوبان
کی تواند چشم خود پوشیدن از خورشید، حربا
ترکی شیرازی : فصل اول - لطیفهنگاریها
شمارهٔ ۱۱ - آهسته رو
در راه عاشقی ست مرا استوار پا
از جان نهاده ام به چنین رهگذار، پا
ای پادشاه حسن که خوبان ز جان نهند
بر آستانه ات ز پی افتخار، پا
بر خاک آستان تو پایم کجا رسد
باشد اگر به پیکر من صد هزار، پا
دستم در آستین شده از خون دل نگار
تا دیده ام ز رنگ حنایت، نگار، پا
خیزم به پای بوسی ات از حجره ی مزار
روزی اگر نهی تو مرا بر مزار، پا
خاری به پای توست ز مژگان چشم من
آهسته رو که تا منهی روی خار، پا
با پای خود شکار، درآید تو را به بند
بگذار ار به دشت، به عزم شکار، پا
در راه انتظار تو شد خسته پای من
از بس فشرده ام به ره انتظار، پا
حیف است پای خویش گذاری تو بر زمین
جانا! بیا به دیدهٔ «ترکی» گذار، پا
از جان نهاده ام به چنین رهگذار، پا
ای پادشاه حسن که خوبان ز جان نهند
بر آستانه ات ز پی افتخار، پا
بر خاک آستان تو پایم کجا رسد
باشد اگر به پیکر من صد هزار، پا
دستم در آستین شده از خون دل نگار
تا دیده ام ز رنگ حنایت، نگار، پا
خیزم به پای بوسی ات از حجره ی مزار
روزی اگر نهی تو مرا بر مزار، پا
خاری به پای توست ز مژگان چشم من
آهسته رو که تا منهی روی خار، پا
با پای خود شکار، درآید تو را به بند
بگذار ار به دشت، به عزم شکار، پا
در راه انتظار تو شد خسته پای من
از بس فشرده ام به ره انتظار، پا
حیف است پای خویش گذاری تو بر زمین
جانا! بیا به دیدهٔ «ترکی» گذار، پا
ترکی شیرازی : فصل اول - لطیفهنگاریها
شمارهٔ ۱۲ - اشک بصر
میل دارم که ببوسم رخ همچون قمرت را
بمکم با لب خود آن لب همچون شکرت را
تا غباری ننشیند به رخ و زلف تو جانا!
آب پاشی کنم از اشک بصر، رهگذرت را
ممکنم نیست که آیم به سر کوی تو روزی
تا که بر دیده کشم سرمه صفت، خاک درت را
من نظر باز نگیرم ز رخت ای شه خوبان!
به امیدی که ز من باز نگیری نظرت را
تو چنانی که ز کس باز نپرسی خبرم را
من به هر کس که رسم باز بپرسم خبرت را
رخ تو کعبه و خالت حجرالاسود و «ترکی»
دارد امید که یک روز ببوسد حجرت را
بمکم با لب خود آن لب همچون شکرت را
تا غباری ننشیند به رخ و زلف تو جانا!
آب پاشی کنم از اشک بصر، رهگذرت را
ممکنم نیست که آیم به سر کوی تو روزی
تا که بر دیده کشم سرمه صفت، خاک درت را
من نظر باز نگیرم ز رخت ای شه خوبان!
به امیدی که ز من باز نگیری نظرت را
تو چنانی که ز کس باز نپرسی خبرم را
من به هر کس که رسم باز بپرسم خبرت را
رخ تو کعبه و خالت حجرالاسود و «ترکی»
دارد امید که یک روز ببوسد حجرت را
ترکی شیرازی : فصل اول - لطیفهنگاریها
شمارهٔ ۱۳ - قرص خورشید
نگارِ شوخ شنگِ سرو بالا
چرا دایم به کین استی تو با ما؟
رخ است این، یا قمر، یا قرص خورشید
قد است این، یا الف، یا نخل خرما؟
ریاض خرمی از پای تا فرق
بهشت عالمی، از فرق تا پا
رخت خلد و دهانت حوض کوثر
لبت تسنیم و قدت شاخ طوبا
چسان پوشم من از رخسار تو چشم
نپوشد چشم از خورشید، حربا
گرم خواهی رها سازی تو از بند
گره از طرهٔ پُرتاب بگشا
کسان گویند دل بردار از وی
من و برداشتن دل از تو، حاشا
کجا دوری کند مجنون ز لیلی؟
کجا دل برکند وامق ز عذرا؟
دل از لعل تو «ترکی» برندارد
مگس هرگز نگوید ترک حلوا
چرا دایم به کین استی تو با ما؟
رخ است این، یا قمر، یا قرص خورشید
قد است این، یا الف، یا نخل خرما؟
ریاض خرمی از پای تا فرق
بهشت عالمی، از فرق تا پا
رخت خلد و دهانت حوض کوثر
لبت تسنیم و قدت شاخ طوبا
چسان پوشم من از رخسار تو چشم
نپوشد چشم از خورشید، حربا
گرم خواهی رها سازی تو از بند
گره از طرهٔ پُرتاب بگشا
کسان گویند دل بردار از وی
من و برداشتن دل از تو، حاشا
کجا دوری کند مجنون ز لیلی؟
کجا دل برکند وامق ز عذرا؟
دل از لعل تو «ترکی» برندارد
مگس هرگز نگوید ترک حلوا
ترکی شیرازی : فصل اول - لطیفهنگاریها
شمارهٔ ۱۵ - آهوان صحرا
چشم تو به یک کرشمه ای یارا!
بربود زِ دست، طاقت ما را
تا چند کنی پریش و آشفته
آن زلف دراز و عنبر آسا را
زین بیش مکن پریش و سرگردان
این دل شده عاشقان شیدا را
از لعل تو مرده می شود زنده
کو آنکه خبر دهد مسیحا را
یک روز کمند زلف خود بگشا
نخجیر کن آهوان صحرا را
یک لحظه کنار چشم من بنشین
و آنگاه ببین تو موج دریا را
اسکندر غمزه ات به یک حمله
درهم شکند سپاه دارا را
اسلام تو ای محمدی مذهب!
منسوخ نمود دین عیسی را
«ترکی» ندهد ز دست دامانت
کن مرحمت آن فتاده از پا را
بربود زِ دست، طاقت ما را
تا چند کنی پریش و آشفته
آن زلف دراز و عنبر آسا را
زین بیش مکن پریش و سرگردان
این دل شده عاشقان شیدا را
از لعل تو مرده می شود زنده
کو آنکه خبر دهد مسیحا را
یک روز کمند زلف خود بگشا
نخجیر کن آهوان صحرا را
یک لحظه کنار چشم من بنشین
و آنگاه ببین تو موج دریا را
اسکندر غمزه ات به یک حمله
درهم شکند سپاه دارا را
اسلام تو ای محمدی مذهب!
منسوخ نمود دین عیسی را
«ترکی» ندهد ز دست دامانت
کن مرحمت آن فتاده از پا را
ترکی شیرازی : فصل اول - لطیفهنگاریها
شمارهٔ ۱۶ - درد عاشق
حسن تو شکسته نور مهتاب
خورشید ز تاب توست بی تاب
با قبلهٔ ابروی تو حاشا
کس روی کند به سوی محراب
شب های دراز در فراقت
حاشا که به چشم من رود خراب
گر تیر زنی خورم به دیده
ور زهر دهی خورم چو جلاب
آن کس که دهد ز عشق پندم
برگو که گذشته از سرم آب
از موج دگر چه بیم دارد
آن کس که فرو رود به گرداب
جز صبر، دگر چه چاره دارد
ماهی، که اسیر شد به قلاب
داروی علاج درد عاشق
چون نسخهٔ کیمیاست نایاب
از سیل سرشک من بپرهیز
بیتوته مکن به راه سیلاب
ای گوهر تابناک! ریزم
از درج دو دیده ام دُرِ ناب
«ترکی» به کمند تو اسیر است
زنهار به کشتنش تو مشتاب
خورشید ز تاب توست بی تاب
با قبلهٔ ابروی تو حاشا
کس روی کند به سوی محراب
شب های دراز در فراقت
حاشا که به چشم من رود خراب
گر تیر زنی خورم به دیده
ور زهر دهی خورم چو جلاب
آن کس که دهد ز عشق پندم
برگو که گذشته از سرم آب
از موج دگر چه بیم دارد
آن کس که فرو رود به گرداب
جز صبر، دگر چه چاره دارد
ماهی، که اسیر شد به قلاب
داروی علاج درد عاشق
چون نسخهٔ کیمیاست نایاب
از سیل سرشک من بپرهیز
بیتوته مکن به راه سیلاب
ای گوهر تابناک! ریزم
از درج دو دیده ام دُرِ ناب
«ترکی» به کمند تو اسیر است
زنهار به کشتنش تو مشتاب
ترکی شیرازی : فصل اول - لطیفهنگاریها
شمارهٔ ۱۷ - کوی حبیب
دلشدگانیم ما، بر سر کوی حبیب
باک نداریم ما، یک سر مو از رقیب
درد دل عاشقان به نشود از دوا
درد سر ما مده بیش از این ای طبیب!
داروی درد دل عاشق بیچاره نیست
جز لب عناب گون یا، زنخ همچو سیب
سرو ز رشک قدت مانده فرو پا به گل
ماه ز شرم رخت گشته نهان در حجیب
ساخته پا بستم آن گیسوی همچون کمند
برده دل از دستم آن نرگس جادو فریب
بس دل صید افکنان زیر کمند آوری
گر تو به عزم شکار پای نهی در رکیب
جان و دل خویش را برخی قاصد کنم
گر ز سر کوی تو سوی من آرد کتیب
خواهش «ترکی» بود از لب تو بوسهای
نیست تو را آن کرم، نیست مرا این نصیب
باک نداریم ما، یک سر مو از رقیب
درد دل عاشقان به نشود از دوا
درد سر ما مده بیش از این ای طبیب!
داروی درد دل عاشق بیچاره نیست
جز لب عناب گون یا، زنخ همچو سیب
سرو ز رشک قدت مانده فرو پا به گل
ماه ز شرم رخت گشته نهان در حجیب
ساخته پا بستم آن گیسوی همچون کمند
برده دل از دستم آن نرگس جادو فریب
بس دل صید افکنان زیر کمند آوری
گر تو به عزم شکار پای نهی در رکیب
جان و دل خویش را برخی قاصد کنم
گر ز سر کوی تو سوی من آرد کتیب
خواهش «ترکی» بود از لب تو بوسهای
نیست تو را آن کرم، نیست مرا این نصیب
ترکی شیرازی : فصل اول - لطیفهنگاریها
شمارهٔ ۱۸ - فرقت دلدار
آن پری کز من به یغما برده آرام و شکیب
دین و دل برد از کفم زان نرگس جادو فریب
آرزو دارم که باشد حلقهٔ چشمم رکاب
هر زمان، کان شهسوار من کند پا در رکیب
ماه من بی پرده گر رخسار سازد آشکار
ماه از شرم رخش پنهان کند رخ در حجیب
چشم مستش گرنه خون عاشقان را ریخته
پس برای چیست؟ دارد پنجه دایم در خضیب
از عتاب باغبان و، از عذاب نیش خار
در بهاران کی نماید ترک گلشن، عندلیب؟
علت بیماری عاشق، ز علت هاجد است
درد عاشق کی شود به از مداوای طبیب؟
دلبری دارم تعالی الله که از نور رخش
عرش و فرش و لوح و کرسی یافته آئین و زیب
یار من آن است کز کویش چو آید قاصدی
بر مشامم آید از سر تا به پایش بوی سیب
چشم آن دارم که سوی خویشتن خواند مرا
وین عجب نبود که شاهی پرسد از حال غریب
جان و دل از شوق، تحت قبه اش سازم نثار
گر زیارت گاه او روزی مرا گردد نصیب
«ترکیا» در فرقت دلدار صابر شو، که هست
هر نشیبی را فراز و، هر فرازی را نشیب
دین و دل برد از کفم زان نرگس جادو فریب
آرزو دارم که باشد حلقهٔ چشمم رکاب
هر زمان، کان شهسوار من کند پا در رکیب
ماه من بی پرده گر رخسار سازد آشکار
ماه از شرم رخش پنهان کند رخ در حجیب
چشم مستش گرنه خون عاشقان را ریخته
پس برای چیست؟ دارد پنجه دایم در خضیب
از عتاب باغبان و، از عذاب نیش خار
در بهاران کی نماید ترک گلشن، عندلیب؟
علت بیماری عاشق، ز علت هاجد است
درد عاشق کی شود به از مداوای طبیب؟
دلبری دارم تعالی الله که از نور رخش
عرش و فرش و لوح و کرسی یافته آئین و زیب
یار من آن است کز کویش چو آید قاصدی
بر مشامم آید از سر تا به پایش بوی سیب
چشم آن دارم که سوی خویشتن خواند مرا
وین عجب نبود که شاهی پرسد از حال غریب
جان و دل از شوق، تحت قبه اش سازم نثار
گر زیارت گاه او روزی مرا گردد نصیب
«ترکیا» در فرقت دلدار صابر شو، که هست
هر نشیبی را فراز و، هر فرازی را نشیب
ترکی شیرازی : فصل اول - لطیفهنگاریها
شمارهٔ ۱۹ - دو زلف پر خم
پرده بردار از رخ چون آفتاب
حیف باشد آفتاب اندر حجاب
آفتاب از شرم ننماید طلوع
گر ز رخ یک لحظه برداری نقاب
هر که بیند آفتاب روی تو
آفتابش نیم شب آید به خواب
تاب از دلهای مردم می بری
زان دو زلف پرخم و، پرپیچ و تاب
زلف پرچینت کمند رستم است
گردن ما گردن افراسیاب
مانده چشمم خیره در رخسار تو
دیده نتوان بست حربا ز آفتاب
از لب لعلت چسان دل برکنم
صبر نتوان کرد مستسقی بر آب
چشم مستت خنجر از مژگان به کف
دارد و، دارد به قتل ما شتاب
بی گنه، خون کسی را ریختن
گوییا در کیش وی باشد ثواب
گرنه خون عاشقان ریزی چرا؟
روز و شب سر پنجه داری در خضاب
نیست ما را تاب مهجوری ز تو
بی سبب از ما نگارا! رخ متاب
داده «ترکی» را بده ورنه کند
شکوه از دست تو پیش بوتراب
شیر حق صهر نبی فخر بشر
سرور دین، شافع یوم الحساب
حیف باشد آفتاب اندر حجاب
آفتاب از شرم ننماید طلوع
گر ز رخ یک لحظه برداری نقاب
هر که بیند آفتاب روی تو
آفتابش نیم شب آید به خواب
تاب از دلهای مردم می بری
زان دو زلف پرخم و، پرپیچ و تاب
زلف پرچینت کمند رستم است
گردن ما گردن افراسیاب
مانده چشمم خیره در رخسار تو
دیده نتوان بست حربا ز آفتاب
از لب لعلت چسان دل برکنم
صبر نتوان کرد مستسقی بر آب
چشم مستت خنجر از مژگان به کف
دارد و، دارد به قتل ما شتاب
بی گنه، خون کسی را ریختن
گوییا در کیش وی باشد ثواب
گرنه خون عاشقان ریزی چرا؟
روز و شب سر پنجه داری در خضاب
نیست ما را تاب مهجوری ز تو
بی سبب از ما نگارا! رخ متاب
داده «ترکی» را بده ورنه کند
شکوه از دست تو پیش بوتراب
شیر حق صهر نبی فخر بشر
سرور دین، شافع یوم الحساب
ترکی شیرازی : فصل اول - لطیفهنگاریها
شمارهٔ ۲۰ - وصال دوست
نازنینا! رحم کن بر این غریب
لیس محبوبی بغیرک یا حبیب
خط و خال و زلفت ای زیبا صنم!
برده از من صبر و آرام و شکیب
آفتابت گر، ببیند بی حجاب
رخ کند پنهان، ز خجلت در حجیب
هر که بیند آن رخ چون آفتاب
فاش گوید انهُ شیءٌ عَجیب
غیر نخل قامتت نخلی دگر
بار ندهد پسته و بادام و سیب
عاشقان چیزی نخواهند از خدا
یا وصال دوست، یا مرگ رقیب
گر هزاران خار در پایش خلد
ترک گل، هرگز نگوید عندلیب
داد «ترکی» را بده ای مه جبین
ورنه گیرم دامنت روز حسیب
لیس محبوبی بغیرک یا حبیب
خط و خال و زلفت ای زیبا صنم!
برده از من صبر و آرام و شکیب
آفتابت گر، ببیند بی حجاب
رخ کند پنهان، ز خجلت در حجیب
هر که بیند آن رخ چون آفتاب
فاش گوید انهُ شیءٌ عَجیب
غیر نخل قامتت نخلی دگر
بار ندهد پسته و بادام و سیب
عاشقان چیزی نخواهند از خدا
یا وصال دوست، یا مرگ رقیب
گر هزاران خار در پایش خلد
ترک گل، هرگز نگوید عندلیب
داد «ترکی» را بده ای مه جبین
ورنه گیرم دامنت روز حسیب