عبارات مورد جستجو در ۵۴۴۸ گوهر پیدا شد:
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۳۵
با رخ خوبت که وَرد بوستان خرّمی ست
حور اگر دعویّ رعنایی کند ناآدمی ست
بخت بد بنگر که می پوشد ز من راز تو دل
در میان ما و او با آنکه چندین محرمی ست
دل نشاید بست بر عهد بتان بی وفا
کاین بنا را از ازل بنیاد برنا محکمی ست
تا جداییم از رخ چون روز و زلف چون شبت
روز با دردم قرار و شب به ناله همدمی ست
گر بریزد چشم تو خون خیالی باک نیست
هرچه با مردم کند آن شوخ عین مردمی ست
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۴۸
تا ز سودا زدگان عشق خریداری یافت
نقد جان صرف شد و حسن تو بازاری یافت
دل آشفته به چندین صفت قلبیِ خویش
طرّهٔ زلف تو را هندوی طرّاری یافت
زنگ بردار ز دل پاک و در آیینه ببین
کآخر از ساده دلی دولت دیداری یافت
عاقبت در طلبت صحبت یاری به هوس
سر نهادیم در این راه و نشد یاری یافت
سر کشید از مدد باد صبا سرو و بگفت
که سرافراز شود هرکه هواداری یافت
گرمی نظم خیالی ز قبول نظر است
ز آن به اندک هنری شهرت بسیاری یافت
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۶۳
ز بس که عشق تو شوری به شهر و کو انداخت
کمند زلف تو از شرم سر فرو انداخت
چو عشق خواست که در شهر فتنه انگیزد
مرا به کشور خوبانِ فتنه جو انداخت
کسی به کوشش ازین ره صلاح کار نیافت
جز آنکه مصلحتِ کار خود به او انداخت
همین گشاد بس از دست دوش ساقی را
که کرد حلقه و در گردن سبو انداخت
از آن فکند خیالی سرشک را ز نظر
که یک به یک همه رازِ دلش به رو انداخت
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۶۷
سرو تا بندهٔ بالای تو شد آزاد است
هر نفس کآن نه به یادِ تو برآید باد است
لطف فرمای و بده دادِ اسیران امروز
که تو را لطف خدا منصب شاهی داد است
غمزه چشم ستم آموز تو را شاگرد است
در فن فتنه، ولی در فن خود استاد است
ناله و آهِ مرا مرتبه بالاست ولی
زین میان سیل سرشک است که پیش افتاد است
گفتمش یاد کن از عهد فرامش شدگان
گفت خوش باش خیالی که مرا این یاد است
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۷۸
گرچه ماه نو به شوخی بی نظیر عالم است
لیک در خوبی ز ابروی تو بسیاری کم است
گرنه دزد نقد قلب ماست زلف شب روَت
از چه معنی اینچنین آشفته حال و درهم است
گوشهٔ خاطر بپرداز ای دل از سودای جان
در حریم خاص جانان غیر چون نامحرم است
آه کز سودای چشمت حاصل عمر عزیز
می رود در عین خونخواری و آنهم یک دم است
ای دریغا نیست بنیاد بقا را محکمی
ورنه با جانان بنای عهد ما بس محکم است
ای خیالی کار عالم چون به کین جان ماست
جان اگر خواهی مباش ایمن که کار عالم است
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۴
اگرچه دل نصیب از چشم شوخت مکر و فن دارد
دهان و ابرویت پیوسته باری نقش من دارد
دلم را عاقبت از شمع رخسار تو روشن شد
که خطّت هرچه دارد جمله بر وجه حَسَن دارد
شنیدم با دهان تو ز تنگی لاف زد پسته
بگو آن بی ادب را تا زبان را در دهن دارد
چه آب روی از این بهتر شهید عشق را فردا
که از خاک سر کوی تو گَردی بر کفن دارد
خیالی را کجا باشد خیال خواب، چون هر شب
ز سودای خط و خالت شرر در پیرهن دارد
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۹
ای دل از باطن آن فرقه که صاحب قدمند
همّتی خواه که این طایفه اهل کرمند
آبروی ابد از اشک ندامت بطلب
که شهانند کسانی که ندیم ندمند
با غمت یاری جان و دلم امروزی نیست
به تمنّای تو عمری ست که ایشان به همند
به هوای دهن تنگ تو اصحاب وجود
سالکانند که سر گشتهٔ راه عدمند
ای خیالی چه غم از رنج بیابان فراق
محرمان درِ او را که مقیم حرمند
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۰
ای لبت کام دل بی سروسامانی چند
کاکلت حلقهٔ سودای پریشانی چند
کوکب سعدی و منظور سبک روحانی
قدر وصل تو چه دانند گران جانی چند
لذّت شربت دیدار نکو می داند
هرکه گشته ست اسیر غم هجرانی چند
مردمی می کند آن غمزه و در عین بلاست
کافر چشم تو برقصد مسلمانی چند
تا خیالی به خیال تو سخن پرداز است
می برد شعر تَرش آب سخندانی چند
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۳
باد از هوای کوی تو پیغام می دهد
جان را به بوی وصل تو آرام می دهد
یارب چه دولت است که هر شب سگت مرا
بعد از دعای جان تو دشنام می دهد
خوش بوست عود لیک به دور خطت خطاست
هرکس که دل به نکهت آن خام می دهد
آن نیست جم که دور به زیر نگین اوست
جم ساقیی ست کاو به کسی جام می دهد
گر تحفهٔ غمت به خیالی رسد ز شوق
اوّل به مژده حاصل ایّام می دهد
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۷
باز این دل خود کام به فرمان کسی شد
شهباز جهانگرد اسیر قفسی شد
از سر هوس روی نکو کم شده بودم
ناگاه رخت دیدم و باز هوسی شد
با ناله خوشم چون نی از این وجه که باری
دیر است منِ سوخته را هم نفسی شد
آرامگه خال سیه شد لب لعلت
آری شکری بود به کام مگسی شد
گویند کز این پیش سگی بود خیالی
سگ بود ولی در قدم یار کسی شد
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۵
تا زلف رهزن تو ز عنبر کمند کرد
مشّاطه اش گرفت به دزدی و بند کرد
دل را غمت به علّت قلبی نمی خرید
لیکن چو دید داغ تو بروی پسند کرد
گنجِ غم تو خانهٔ عیشم خراب ساخت
سروِ قدِ تو پایهٔ بختم بلند کرد
هر زردئی یی که ز وجه نیاز بود
قسّام عشق بهر من مستمند کرد
تا در طریق نظم خیالی کمال یافت
نامش زمانه بلبل باغ خجند کرد
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۶
چنین که چشم تو پروای دادخواه ندارد
سزد که دل برد از خلق و جان نگاه ندارد
کمال حسن و جمال تو را دلیل همین بس
که در لطافت رویت کس اشتباه ندارد
به آفتاب جمالت که هست بر همه روشن
که آنچه روی تو دارد به حسن ماه ندارد
سرشک گفت به مردم حدیث راز دلم را
وگرنه دیدهٔ تردامنم گناه ندارد
ز ضعف کار خیالی رسیده است به جایی
که سوخت ز آتش عشق و مجال آه ندارد
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۶
خیز که پیر مغان میکده را درگشاد
نوبت مستی رسید باده بده برگشاد
دولت جم بایدت سر مکش از خطّ جام
چون خم تجرید را ساقی جان سرگشاد
گر درِ طاعت ببست یار به رویم چه باک
چون ز ره مرحمت صد درِ دیگر گشاد
در طرف نیستی تا نشدم گم نیافت
بستگی کارم از پیر قلندر گشاد
چشم خیالی ز اشک مخزن یاقوت شد
تا به تبسّم لبت حقّهٔ گوهر گشاد
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۷
در ازل مهر تو با جان رقم غم می زد
دل آشفته ز سودای خطت دم می زد
وقت ما را که تمنّای رخت خوش می داشت
باز سودای سر زلف تو برهم می زد
تا عَلَم برکشد از عالم جان فتنهٔ عشق
سروِ قدّت علَم فتنه به عالم می زد
پیش از آن روز که جان دم زند از شهر وجود
خویشتن را سپه عشق برآدم می زد
هندویِ زلف تو دیشب ز خیالی به ستم
دل همی برد به صد شعبده و خم می زد
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۰
در چمن دوش به گل بلبل دشوار پسند
صفت قدّ تو می گفت به آواز بلند
تا نیِ قند به یاقوت لبت لافی زد
دست ایّام جدا می کندش بند ز بند
هیچ شک نیست که آشفته دلان بسیارند
در کمند تو، ولی چون من بیچاره کم اند
باز پیوست دل از سنگ ملامت چو شکست
گرچه خود جام شکسته نپذیرد پیوند
گفته یی مانع دیدار نقاب است تو را
این گناه از طرف توست به رو بیش مبند
آخر از صبر خیالی همه را روشن شد
که شد از مهر جمالت به خیالی خرسند
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۳
دل به رویت هوس صحبت جانی دارد
جان به فکر دهنت عیش نهانی دارد
دیده چون اشک اگر در طلبت بشتابد
بگذارش که به رویت نگرانی دارد
تا دلم مذهب خوبان سبک روح گرفت
تنم از صحبت جان نیز گرانی دارد
گر صفا می طلبی خوش سخنی ورز که شمع
روشنایی همه از چرب زبانی دارد
ای خیالی به حدیث لب او در سخنت
هست آبی که بدین گونه روانی دارد
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۶
دلم جز با غمت خرّم نباشد
دوای ریش جز مرهم نباشد
اگر شبهای تنهایی رفیقم
غمِ روی تو باشد غم نباشد
تویی مقصودم از جان ورنه بی تو
نباشد غم اگر جان هم نباشد
گرم چیزی نباشد هیچ در دل
تو باشی هیچ چیزی کم نباشد
دلی بی غم طلب کردم خرد گفت
مجو چیزی که در عالم نباشد
چه سود از لاف یاری ای خیالی
چو بنیاد وفا محکم نباشد
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۰
دل در آن زلف شد و روی دل افروز ندید
وه که هیچ از سر زلف تو کسی روز ندید
وقت دل گرم نشد تا ز غم عشق نسوخت
عود خوشبوی نشد تا الم سوز ندید
خویش را بر صف عشاق زدن کام دل است
عقل را عشق در این معرکه فیروز ندید
دیده استاد تر از چشم تو در دور قمر
هندوی عربده جوی ستم آموز ندید
تا خیالی طرف غمزهٔ شوخ تو گرفت
چه جفاها که از آن ناوک دلدوز ندید
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۳
روی تو طعنه بر گُل سیراب می زند
لعل تو خنده بر شکر ناب می زند
سنبل شکسته خاطر از آن است در چمن
کز رشک سبزهٔ خطِ تو تاب می زند
خوش وقت نرگس تو که در عین سرخوشی
پیوسته در میانهٔ گل خواب می زند
در آرزوی خیل خیال تو هر شبی
باران اشک خانهٔ چشم آب می زند
روی از درش متاب خیالی به هیچ باب
چون مرد عشق لاف از این باب می زند
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۰
سروِ قدّت طرف باغ چو پا می ماند
شمشاد ز حیرت به هوا می ماند
با سر زلف تو مرغی که در آویخت چو من
هیچ شک نیست که در دام بلا می ماند
آب چشم است که بر خاک رهت خواهد ماند
یادگاری که پس از مرگ ز ما می ماند
زاهد از کبر پلنگ و به حیل روباه است
بنگریدش که در این ره به چها می ماند
کردمی صبر به درد تو ولیکن غم عشق
هرکجا ماند قدم صبر که را می ماند
ای خیالی چو دم از عشق زدی رسوا شو
گر تو رسوا نشوی عشق تو را می ماند