عبارات مورد جستجو در ۵۴۳۰ گوهر پیدا شد:
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۹
ای دل از باطن آن فرقه که صاحب قدمند
همّتی خواه که این طایفه اهل کرمند
آبروی ابد از اشک ندامت بطلب
که شهانند کسانی که ندیم ندمند
با غمت یاری جان و دلم امروزی نیست
به تمنّای تو عمری ست که ایشان به همند
به هوای دهن تنگ تو اصحاب وجود
سالکانند که سر گشتهٔ راه عدمند
ای خیالی چه غم از رنج بیابان فراق
محرمان درِ او را که مقیم حرمند
همّتی خواه که این طایفه اهل کرمند
آبروی ابد از اشک ندامت بطلب
که شهانند کسانی که ندیم ندمند
با غمت یاری جان و دلم امروزی نیست
به تمنّای تو عمری ست که ایشان به همند
به هوای دهن تنگ تو اصحاب وجود
سالکانند که سر گشتهٔ راه عدمند
ای خیالی چه غم از رنج بیابان فراق
محرمان درِ او را که مقیم حرمند
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۰
ای لبت کام دل بی سروسامانی چند
کاکلت حلقهٔ سودای پریشانی چند
کوکب سعدی و منظور سبک روحانی
قدر وصل تو چه دانند گران جانی چند
لذّت شربت دیدار نکو می داند
هرکه گشته ست اسیر غم هجرانی چند
مردمی می کند آن غمزه و در عین بلاست
کافر چشم تو برقصد مسلمانی چند
تا خیالی به خیال تو سخن پرداز است
می برد شعر تَرش آب سخندانی چند
کاکلت حلقهٔ سودای پریشانی چند
کوکب سعدی و منظور سبک روحانی
قدر وصل تو چه دانند گران جانی چند
لذّت شربت دیدار نکو می داند
هرکه گشته ست اسیر غم هجرانی چند
مردمی می کند آن غمزه و در عین بلاست
کافر چشم تو برقصد مسلمانی چند
تا خیالی به خیال تو سخن پرداز است
می برد شعر تَرش آب سخندانی چند
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۳
باد از هوای کوی تو پیغام می دهد
جان را به بوی وصل تو آرام می دهد
یارب چه دولت است که هر شب سگت مرا
بعد از دعای جان تو دشنام می دهد
خوش بوست عود لیک به دور خطت خطاست
هرکس که دل به نکهت آن خام می دهد
آن نیست جم که دور به زیر نگین اوست
جم ساقیی ست کاو به کسی جام می دهد
گر تحفهٔ غمت به خیالی رسد ز شوق
اوّل به مژده حاصل ایّام می دهد
جان را به بوی وصل تو آرام می دهد
یارب چه دولت است که هر شب سگت مرا
بعد از دعای جان تو دشنام می دهد
خوش بوست عود لیک به دور خطت خطاست
هرکس که دل به نکهت آن خام می دهد
آن نیست جم که دور به زیر نگین اوست
جم ساقیی ست کاو به کسی جام می دهد
گر تحفهٔ غمت به خیالی رسد ز شوق
اوّل به مژده حاصل ایّام می دهد
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۷
باز این دل خود کام به فرمان کسی شد
شهباز جهانگرد اسیر قفسی شد
از سر هوس روی نکو کم شده بودم
ناگاه رخت دیدم و باز هوسی شد
با ناله خوشم چون نی از این وجه که باری
دیر است منِ سوخته را هم نفسی شد
آرامگه خال سیه شد لب لعلت
آری شکری بود به کام مگسی شد
گویند کز این پیش سگی بود خیالی
سگ بود ولی در قدم یار کسی شد
شهباز جهانگرد اسیر قفسی شد
از سر هوس روی نکو کم شده بودم
ناگاه رخت دیدم و باز هوسی شد
با ناله خوشم چون نی از این وجه که باری
دیر است منِ سوخته را هم نفسی شد
آرامگه خال سیه شد لب لعلت
آری شکری بود به کام مگسی شد
گویند کز این پیش سگی بود خیالی
سگ بود ولی در قدم یار کسی شد
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۵
تا زلف رهزن تو ز عنبر کمند کرد
مشّاطه اش گرفت به دزدی و بند کرد
دل را غمت به علّت قلبی نمی خرید
لیکن چو دید داغ تو بروی پسند کرد
گنجِ غم تو خانهٔ عیشم خراب ساخت
سروِ قدِ تو پایهٔ بختم بلند کرد
هر زردئی یی که ز وجه نیاز بود
قسّام عشق بهر من مستمند کرد
تا در طریق نظم خیالی کمال یافت
نامش زمانه بلبل باغ خجند کرد
مشّاطه اش گرفت به دزدی و بند کرد
دل را غمت به علّت قلبی نمی خرید
لیکن چو دید داغ تو بروی پسند کرد
گنجِ غم تو خانهٔ عیشم خراب ساخت
سروِ قدِ تو پایهٔ بختم بلند کرد
هر زردئی یی که ز وجه نیاز بود
قسّام عشق بهر من مستمند کرد
تا در طریق نظم خیالی کمال یافت
نامش زمانه بلبل باغ خجند کرد
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۶
چنین که چشم تو پروای دادخواه ندارد
سزد که دل برد از خلق و جان نگاه ندارد
کمال حسن و جمال تو را دلیل همین بس
که در لطافت رویت کس اشتباه ندارد
به آفتاب جمالت که هست بر همه روشن
که آنچه روی تو دارد به حسن ماه ندارد
سرشک گفت به مردم حدیث راز دلم را
وگرنه دیدهٔ تردامنم گناه ندارد
ز ضعف کار خیالی رسیده است به جایی
که سوخت ز آتش عشق و مجال آه ندارد
سزد که دل برد از خلق و جان نگاه ندارد
کمال حسن و جمال تو را دلیل همین بس
که در لطافت رویت کس اشتباه ندارد
به آفتاب جمالت که هست بر همه روشن
که آنچه روی تو دارد به حسن ماه ندارد
سرشک گفت به مردم حدیث راز دلم را
وگرنه دیدهٔ تردامنم گناه ندارد
ز ضعف کار خیالی رسیده است به جایی
که سوخت ز آتش عشق و مجال آه ندارد
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۶
خیز که پیر مغان میکده را درگشاد
نوبت مستی رسید باده بده برگشاد
دولت جم بایدت سر مکش از خطّ جام
چون خم تجرید را ساقی جان سرگشاد
گر درِ طاعت ببست یار به رویم چه باک
چون ز ره مرحمت صد درِ دیگر گشاد
در طرف نیستی تا نشدم گم نیافت
بستگی کارم از پیر قلندر گشاد
چشم خیالی ز اشک مخزن یاقوت شد
تا به تبسّم لبت حقّهٔ گوهر گشاد
نوبت مستی رسید باده بده برگشاد
دولت جم بایدت سر مکش از خطّ جام
چون خم تجرید را ساقی جان سرگشاد
گر درِ طاعت ببست یار به رویم چه باک
چون ز ره مرحمت صد درِ دیگر گشاد
در طرف نیستی تا نشدم گم نیافت
بستگی کارم از پیر قلندر گشاد
چشم خیالی ز اشک مخزن یاقوت شد
تا به تبسّم لبت حقّهٔ گوهر گشاد
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۷
در ازل مهر تو با جان رقم غم می زد
دل آشفته ز سودای خطت دم می زد
وقت ما را که تمنّای رخت خوش می داشت
باز سودای سر زلف تو برهم می زد
تا عَلَم برکشد از عالم جان فتنهٔ عشق
سروِ قدّت علَم فتنه به عالم می زد
پیش از آن روز که جان دم زند از شهر وجود
خویشتن را سپه عشق برآدم می زد
هندویِ زلف تو دیشب ز خیالی به ستم
دل همی برد به صد شعبده و خم می زد
دل آشفته ز سودای خطت دم می زد
وقت ما را که تمنّای رخت خوش می داشت
باز سودای سر زلف تو برهم می زد
تا عَلَم برکشد از عالم جان فتنهٔ عشق
سروِ قدّت علَم فتنه به عالم می زد
پیش از آن روز که جان دم زند از شهر وجود
خویشتن را سپه عشق برآدم می زد
هندویِ زلف تو دیشب ز خیالی به ستم
دل همی برد به صد شعبده و خم می زد
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۰
در چمن دوش به گل بلبل دشوار پسند
صفت قدّ تو می گفت به آواز بلند
تا نیِ قند به یاقوت لبت لافی زد
دست ایّام جدا می کندش بند ز بند
هیچ شک نیست که آشفته دلان بسیارند
در کمند تو، ولی چون من بیچاره کم اند
باز پیوست دل از سنگ ملامت چو شکست
گرچه خود جام شکسته نپذیرد پیوند
گفته یی مانع دیدار نقاب است تو را
این گناه از طرف توست به رو بیش مبند
آخر از صبر خیالی همه را روشن شد
که شد از مهر جمالت به خیالی خرسند
صفت قدّ تو می گفت به آواز بلند
تا نیِ قند به یاقوت لبت لافی زد
دست ایّام جدا می کندش بند ز بند
هیچ شک نیست که آشفته دلان بسیارند
در کمند تو، ولی چون من بیچاره کم اند
باز پیوست دل از سنگ ملامت چو شکست
گرچه خود جام شکسته نپذیرد پیوند
گفته یی مانع دیدار نقاب است تو را
این گناه از طرف توست به رو بیش مبند
آخر از صبر خیالی همه را روشن شد
که شد از مهر جمالت به خیالی خرسند
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۳
دل به رویت هوس صحبت جانی دارد
جان به فکر دهنت عیش نهانی دارد
دیده چون اشک اگر در طلبت بشتابد
بگذارش که به رویت نگرانی دارد
تا دلم مذهب خوبان سبک روح گرفت
تنم از صحبت جان نیز گرانی دارد
گر صفا می طلبی خوش سخنی ورز که شمع
روشنایی همه از چرب زبانی دارد
ای خیالی به حدیث لب او در سخنت
هست آبی که بدین گونه روانی دارد
جان به فکر دهنت عیش نهانی دارد
دیده چون اشک اگر در طلبت بشتابد
بگذارش که به رویت نگرانی دارد
تا دلم مذهب خوبان سبک روح گرفت
تنم از صحبت جان نیز گرانی دارد
گر صفا می طلبی خوش سخنی ورز که شمع
روشنایی همه از چرب زبانی دارد
ای خیالی به حدیث لب او در سخنت
هست آبی که بدین گونه روانی دارد
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۶
دلم جز با غمت خرّم نباشد
دوای ریش جز مرهم نباشد
اگر شبهای تنهایی رفیقم
غمِ روی تو باشد غم نباشد
تویی مقصودم از جان ورنه بی تو
نباشد غم اگر جان هم نباشد
گرم چیزی نباشد هیچ در دل
تو باشی هیچ چیزی کم نباشد
دلی بی غم طلب کردم خرد گفت
مجو چیزی که در عالم نباشد
چه سود از لاف یاری ای خیالی
چو بنیاد وفا محکم نباشد
دوای ریش جز مرهم نباشد
اگر شبهای تنهایی رفیقم
غمِ روی تو باشد غم نباشد
تویی مقصودم از جان ورنه بی تو
نباشد غم اگر جان هم نباشد
گرم چیزی نباشد هیچ در دل
تو باشی هیچ چیزی کم نباشد
دلی بی غم طلب کردم خرد گفت
مجو چیزی که در عالم نباشد
چه سود از لاف یاری ای خیالی
چو بنیاد وفا محکم نباشد
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۰
دل در آن زلف شد و روی دل افروز ندید
وه که هیچ از سر زلف تو کسی روز ندید
وقت دل گرم نشد تا ز غم عشق نسوخت
عود خوشبوی نشد تا الم سوز ندید
خویش را بر صف عشاق زدن کام دل است
عقل را عشق در این معرکه فیروز ندید
دیده استاد تر از چشم تو در دور قمر
هندوی عربده جوی ستم آموز ندید
تا خیالی طرف غمزهٔ شوخ تو گرفت
چه جفاها که از آن ناوک دلدوز ندید
وه که هیچ از سر زلف تو کسی روز ندید
وقت دل گرم نشد تا ز غم عشق نسوخت
عود خوشبوی نشد تا الم سوز ندید
خویش را بر صف عشاق زدن کام دل است
عقل را عشق در این معرکه فیروز ندید
دیده استاد تر از چشم تو در دور قمر
هندوی عربده جوی ستم آموز ندید
تا خیالی طرف غمزهٔ شوخ تو گرفت
چه جفاها که از آن ناوک دلدوز ندید
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۳
روی تو طعنه بر گُل سیراب می زند
لعل تو خنده بر شکر ناب می زند
سنبل شکسته خاطر از آن است در چمن
کز رشک سبزهٔ خطِ تو تاب می زند
خوش وقت نرگس تو که در عین سرخوشی
پیوسته در میانهٔ گل خواب می زند
در آرزوی خیل خیال تو هر شبی
باران اشک خانهٔ چشم آب می زند
روی از درش متاب خیالی به هیچ باب
چون مرد عشق لاف از این باب می زند
لعل تو خنده بر شکر ناب می زند
سنبل شکسته خاطر از آن است در چمن
کز رشک سبزهٔ خطِ تو تاب می زند
خوش وقت نرگس تو که در عین سرخوشی
پیوسته در میانهٔ گل خواب می زند
در آرزوی خیل خیال تو هر شبی
باران اشک خانهٔ چشم آب می زند
روی از درش متاب خیالی به هیچ باب
چون مرد عشق لاف از این باب می زند
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۰
سروِ قدّت طرف باغ چو پا می ماند
شمشاد ز حیرت به هوا می ماند
با سر زلف تو مرغی که در آویخت چو من
هیچ شک نیست که در دام بلا می ماند
آب چشم است که بر خاک رهت خواهد ماند
یادگاری که پس از مرگ ز ما می ماند
زاهد از کبر پلنگ و به حیل روباه است
بنگریدش که در این ره به چها می ماند
کردمی صبر به درد تو ولیکن غم عشق
هرکجا ماند قدم صبر که را می ماند
ای خیالی چو دم از عشق زدی رسوا شو
گر تو رسوا نشوی عشق تو را می ماند
شمشاد ز حیرت به هوا می ماند
با سر زلف تو مرغی که در آویخت چو من
هیچ شک نیست که در دام بلا می ماند
آب چشم است که بر خاک رهت خواهد ماند
یادگاری که پس از مرگ ز ما می ماند
زاهد از کبر پلنگ و به حیل روباه است
بنگریدش که در این ره به چها می ماند
کردمی صبر به درد تو ولیکن غم عشق
هرکجا ماند قدم صبر که را می ماند
ای خیالی چو دم از عشق زدی رسوا شو
گر تو رسوا نشوی عشق تو را می ماند
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۳
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۵
گهی به پای تو جانم سرِ نیاز کشید
که دست از هوس کار غیر باز کشید
دلم ز شیوهٔ چشمت ندید مردمی ئی
به غیر از این که نیازی نمود و ناز کشید
متاع قلب مرا زآن نفس رواجی نیست
که سوز عشق تو در بوتهٔ گداز کشید
غرض زیارت سر منزل حقیقت بود
ریاضتی که دلم در ره مجاز کشید
خموش باش خیالیّ و قصّه کوته کن
که از فسانهٔ زلفش سخن دراز کشید
که دست از هوس کار غیر باز کشید
دلم ز شیوهٔ چشمت ندید مردمی ئی
به غیر از این که نیازی نمود و ناز کشید
متاع قلب مرا زآن نفس رواجی نیست
که سوز عشق تو در بوتهٔ گداز کشید
غرض زیارت سر منزل حقیقت بود
ریاضتی که دلم در ره مجاز کشید
خموش باش خیالیّ و قصّه کوته کن
که از فسانهٔ زلفش سخن دراز کشید
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۵
هندوی زلف تو زآن حال مشوّش دارد
که به تسخیر دلم نعل در آتش دارد
با وجود قد دلجوی تو ای نخل مراد
خویش را سرو سهی کیست که سرکش دارد
به وصالت که ندارد هوس باغ بهشت
هرکه در خانه چو تو حور و پریوش دارد
ساقیا بادهٔ بی غش ده و مدهوشم کن
که به سودازدگان عقل سرِ غش دارد
چو خیالی ز تو دارد طمع وقت خوشی
خوش دلش کن که خدا وقت تو را خوش دارد
که به تسخیر دلم نعل در آتش دارد
با وجود قد دلجوی تو ای نخل مراد
خویش را سرو سهی کیست که سرکش دارد
به وصالت که ندارد هوس باغ بهشت
هرکه در خانه چو تو حور و پریوش دارد
ساقیا بادهٔ بی غش ده و مدهوشم کن
که به سودازدگان عقل سرِ غش دارد
چو خیالی ز تو دارد طمع وقت خوشی
خوش دلش کن که خدا وقت تو را خوش دارد
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۵
شمع می گفت به پروانه شبی در محفل
که مرا نیز بر احوال تو می سوزد دل
سرورا در غم هجر تو ز بس گریه و آه
عمر بر باد شد و پای فرو رفت به گل
غنچه بر نقش دهان تو به ده دل نگران
گل سیراب ز روی تو به صد روی خجل
عاشق صورت مطبوع تو را نیست خبر
کز چه آب است و چه گِل صورت خوبان چگل
اشک بر خاک درت می رود و دارم چشم
کز درِبار تو محروم نگردد سایل
گفتم از مشکل عشق تو خیالی به فسون
جان تواند که بَرَد؟ گفت چه دانم مشکل
که مرا نیز بر احوال تو می سوزد دل
سرورا در غم هجر تو ز بس گریه و آه
عمر بر باد شد و پای فرو رفت به گل
غنچه بر نقش دهان تو به ده دل نگران
گل سیراب ز روی تو به صد روی خجل
عاشق صورت مطبوع تو را نیست خبر
کز چه آب است و چه گِل صورت خوبان چگل
اشک بر خاک درت می رود و دارم چشم
کز درِبار تو محروم نگردد سایل
گفتم از مشکل عشق تو خیالی به فسون
جان تواند که بَرَد؟ گفت چه دانم مشکل
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۶
بگشت باغ و گلستان مخوان مرا یارا
که کرده کوی تو فارغ زبوستان ما را
زناشکیبی بلبل مرنج ای گل از آنک
پسند کس نکند عاشق شکیبا را
اگر بمنظر زیبا نظر حرام بود
بگوی کز چه خدا ساخت روی زیبا را
گه از هجوم مگس گه زمشتری نالد
شکر فروش برای چه پخت حلوا را
بگرد قامت تو فاخته زند کوکو
اگر بباغ دهی جلوه سرو بالا را
اگر بباغ و بصحرا تو نیستی با ما
کنی چو چشمه سوزن بچشم صحرا را
اگر شکایت لیلی کنی نه ی مجنون
نه وامق است که نالد جفای عذرا را
برفت معجز عیسی زدیده مردم
خدای را بگشا باز لعل گویا را
بغارت دل آشفته پارسی تر کیست
که برده است بتاراج ملک یغما را
اگر تو پرده بگیری زچهره در شب داج
چو روز عید شمارم شبان یلدا را
بتان بمجمر رخساره عود زلف نهند
که آتشی نفزایند دیک سودا را
زبلبلان عجبی نیست گر بفصل بهار
زشور گل بچمن افکنند غوغا را
زعندلیب شنیدن سزاست قصه گل
شنو زگفته درویش مدح مولا را
که کرده کوی تو فارغ زبوستان ما را
زناشکیبی بلبل مرنج ای گل از آنک
پسند کس نکند عاشق شکیبا را
اگر بمنظر زیبا نظر حرام بود
بگوی کز چه خدا ساخت روی زیبا را
گه از هجوم مگس گه زمشتری نالد
شکر فروش برای چه پخت حلوا را
بگرد قامت تو فاخته زند کوکو
اگر بباغ دهی جلوه سرو بالا را
اگر بباغ و بصحرا تو نیستی با ما
کنی چو چشمه سوزن بچشم صحرا را
اگر شکایت لیلی کنی نه ی مجنون
نه وامق است که نالد جفای عذرا را
برفت معجز عیسی زدیده مردم
خدای را بگشا باز لعل گویا را
بغارت دل آشفته پارسی تر کیست
که برده است بتاراج ملک یغما را
اگر تو پرده بگیری زچهره در شب داج
چو روز عید شمارم شبان یلدا را
بتان بمجمر رخساره عود زلف نهند
که آتشی نفزایند دیک سودا را
زبلبلان عجبی نیست گر بفصل بهار
زشور گل بچمن افکنند غوغا را
زعندلیب شنیدن سزاست قصه گل
شنو زگفته درویش مدح مولا را
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰
دهد بباغ اگر جلوه قد دل جو را
کناره جوی شود سرو بن لب جو را
بغیر هندوی خال تو ای بهشتی روی
نداده جای کسی در بهشت هندو را
کنند عید خلایق اگر بماه صیام
زطرف بام نمائی هلال ابرو را
کمند رستمت ار باید و چه بیژن
به بین بطرف زنخدان درست گیسو را
تو را رسد که بروئین تنی زنی نوبت
زره کنی چو بتن حلقه حلقه ی مو را
روم بصیدگه آهوان که در نخجیر
مگر خورم بغلط تیر غمزه او را
چه جادوئیست خدا راکه چشم فتانت
بر آفتاب کشیده است تیغ ابرو را
فتد بطره شیرین هر آنکه چون خسرو
بمشک چین ندهد خاک کوی مشکو را
زچهره پرده فروهل گره بزلف مزن
که برگ گل بنهد رنگ و غالیه بو را
کنی خیال شبیخون اگر بترک نگاه
بغمزه در شکنی اردوی هلاکو را
زدست برد دل آشفته را خم زلفت
بدان طریق که چوگان پادشه گو را
خدیو ایران کز بیم او بهامون شیر
زمهر پرورد اندر کنار آهو را
کناره جوی شود سرو بن لب جو را
بغیر هندوی خال تو ای بهشتی روی
نداده جای کسی در بهشت هندو را
کنند عید خلایق اگر بماه صیام
زطرف بام نمائی هلال ابرو را
کمند رستمت ار باید و چه بیژن
به بین بطرف زنخدان درست گیسو را
تو را رسد که بروئین تنی زنی نوبت
زره کنی چو بتن حلقه حلقه ی مو را
روم بصیدگه آهوان که در نخجیر
مگر خورم بغلط تیر غمزه او را
چه جادوئیست خدا راکه چشم فتانت
بر آفتاب کشیده است تیغ ابرو را
فتد بطره شیرین هر آنکه چون خسرو
بمشک چین ندهد خاک کوی مشکو را
زچهره پرده فروهل گره بزلف مزن
که برگ گل بنهد رنگ و غالیه بو را
کنی خیال شبیخون اگر بترک نگاه
بغمزه در شکنی اردوی هلاکو را
زدست برد دل آشفته را خم زلفت
بدان طریق که چوگان پادشه گو را
خدیو ایران کز بیم او بهامون شیر
زمهر پرورد اندر کنار آهو را