عبارات مورد جستجو در ۵۴۳۰ گوهر پیدا شد:
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۳۴
خبر از حی مگر آورده کسی مجنون را
که گشوده بره قافله جوی خون را
از پی پرسش دل سلسله موئی آمد
تا که زنجیر فرستاد دگر مجنون را
گریه از کشته شدن نیست از آن میگریم
که بشوئی زسرانگشت نشان خون را
گذر قافله بر چشم ترم گر افتد
بعد از این دجله نخوانند دگر جیحون را
بسکه بحرین دویده زغمت درافشاند
به پشیزی نستانند در مکنون را
همه اسباب نشاطم اگر آماده کنند
چون نیائی چه نشاط است دل محزون را
از تو پیوسته تمام است از او گه ناقص
با مه روی تو فرق است مه گردون را
پرده بردار که آن نرگس فتان بیند
تا دگر عیب نگویند من مفتون را
گفت آشفته که زنجیر کند رفع جنون
زلفت آشفته کند از چه دل محزون را
رفع آشفتگی از این دل شیدا نشود
تا مگر وصف کنی آینه بیچون را
علی عالی اعلی ولی و مظهر حق
کاورد پنجه او در حرکت گردون را
که گشوده بره قافله جوی خون را
از پی پرسش دل سلسله موئی آمد
تا که زنجیر فرستاد دگر مجنون را
گریه از کشته شدن نیست از آن میگریم
که بشوئی زسرانگشت نشان خون را
گذر قافله بر چشم ترم گر افتد
بعد از این دجله نخوانند دگر جیحون را
بسکه بحرین دویده زغمت درافشاند
به پشیزی نستانند در مکنون را
همه اسباب نشاطم اگر آماده کنند
چون نیائی چه نشاط است دل محزون را
از تو پیوسته تمام است از او گه ناقص
با مه روی تو فرق است مه گردون را
پرده بردار که آن نرگس فتان بیند
تا دگر عیب نگویند من مفتون را
گفت آشفته که زنجیر کند رفع جنون
زلفت آشفته کند از چه دل محزون را
رفع آشفتگی از این دل شیدا نشود
تا مگر وصف کنی آینه بیچون را
علی عالی اعلی ولی و مظهر حق
کاورد پنجه او در حرکت گردون را
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۳۷
که بر زلف سنبل زد این تابها
که داد بگلبرگ این آب ها
که افکند پرتو بآتشکده
که ابرو نموده بمحراب ها
که سودا بزلف نکویان نهاد
که از لعلشان ساخت عنابها
بطاوسها چتر الوان که داد
بکبکان که پوشید سنجاب ها
که پرورد الحان بمزمارو نای
که در پرده ره داد مضراب ها
که از نیش زنبور آورد نوش
که داد از صدف در خوشاب ها
کرامت نگر ساقی میکشان
زیک خم دهد دردها تاب ها
زحسن ازل عشق آمد پدید
فراهم شد از عشق اسباب ها
زهر ذره نورش هویدا بود
چو از پنجره نور مهتاب ها
منجم بگیرد زذرات او
چو از پرتو خور صطرلاب ها
زیک بحر این موجها خواسته است
همه موج ها نقش بر آب ها
زدریا نیند آگه این ماهیان
فتاده زحیرت بگرد آبها
بود شهر علم الهی علی
گشوده زدست علی بابها
تو آشفته سر را ازین در مپیچ
دهد فیض باران نه میزاب ها
که داد بگلبرگ این آب ها
که افکند پرتو بآتشکده
که ابرو نموده بمحراب ها
که سودا بزلف نکویان نهاد
که از لعلشان ساخت عنابها
بطاوسها چتر الوان که داد
بکبکان که پوشید سنجاب ها
که پرورد الحان بمزمارو نای
که در پرده ره داد مضراب ها
که از نیش زنبور آورد نوش
که داد از صدف در خوشاب ها
کرامت نگر ساقی میکشان
زیک خم دهد دردها تاب ها
زحسن ازل عشق آمد پدید
فراهم شد از عشق اسباب ها
زهر ذره نورش هویدا بود
چو از پنجره نور مهتاب ها
منجم بگیرد زذرات او
چو از پرتو خور صطرلاب ها
زیک بحر این موجها خواسته است
همه موج ها نقش بر آب ها
زدریا نیند آگه این ماهیان
فتاده زحیرت بگرد آبها
بود شهر علم الهی علی
گشوده زدست علی بابها
تو آشفته سر را ازین در مپیچ
دهد فیض باران نه میزاب ها
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۵۷
در دل و دیده ام ای دلبر جانانه بیا
پی تشریف تو پاکست مرا خانه بیا
خلوتی کرده ام از غیر و می ومطرب هست
عذر یکسونه و بی پرده و رندانه بیا
گر رقیب است تو را مانع دیدار حبیب
رو خرابش بکن از یکدوسه پیمانه بیا
تا بکی صومعه و مسجد و سالوس وریا
می صاف کش و مستانه بمیخانه بیا
پرچم از عنبر تر بر سرمه زن از موی
کله از سرنه و با تاج ملوکانه بیا
همه شب گرد تو پروانه پرافشان در بزم
شبی ای شمع پی پرستش پروانه بیا
میدهد وسوسه عقل و خرد رنج و صداع
رفع کن درد سر از باده و مستانه بیا
چند خاموش نشینی تو چو صوفی غمناک
بذله گو عیش کن ایشوخ و ظریفانه بیا
گرچه آشفته ات ایدست خدا روسیه است
تو ببالین وی از لطف کریمانه بیا
تو شه مملکت حسنی و در کشور دل
با سپاه و حشم و کوکب شاهانه بیا
پی تشریف تو پاکست مرا خانه بیا
خلوتی کرده ام از غیر و می ومطرب هست
عذر یکسونه و بی پرده و رندانه بیا
گر رقیب است تو را مانع دیدار حبیب
رو خرابش بکن از یکدوسه پیمانه بیا
تا بکی صومعه و مسجد و سالوس وریا
می صاف کش و مستانه بمیخانه بیا
پرچم از عنبر تر بر سرمه زن از موی
کله از سرنه و با تاج ملوکانه بیا
همه شب گرد تو پروانه پرافشان در بزم
شبی ای شمع پی پرستش پروانه بیا
میدهد وسوسه عقل و خرد رنج و صداع
رفع کن درد سر از باده و مستانه بیا
چند خاموش نشینی تو چو صوفی غمناک
بذله گو عیش کن ایشوخ و ظریفانه بیا
گرچه آشفته ات ایدست خدا روسیه است
تو ببالین وی از لطف کریمانه بیا
تو شه مملکت حسنی و در کشور دل
با سپاه و حشم و کوکب شاهانه بیا
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۶۵
فزونتر سوزدم امشب زهر شب آتش سودا
که چون شمع آتش پنهان دل شد از زبان پیدا
میان کاروان لیلی چه بندد بر شتر محمل
چو افغان می کند مجنون جرس را گو مکن غوغا
مرا شوریست اندر سر، که برده عقل و دین و دل
تو خواهی عشق خوانش ای حکیم و خواهیش سودا
مخوانش طالب کعبه که خودخواه است و تن پرور
که با خار مغیلان تو خواهد بستر دیبا
معاذالله که از حسنش بکاهد ذره ی ای دل
بچشم احولان گر دوست باشد زشت یا زیبا
نباشد نقص خورشید ار بگوید عیب خفاشش
که روز و شب بود یکسان به پیش چشم نابینا
زشمعت رخ نمی تابم بسوزی گر سراپایم
که از پرسوختن پروانه را نبود به سر پروا
رفیقان رفته و من خفته از غفلت در این وادی
کجا خضری که برهاند مرا زین پرخطر بیدا
مگر از همت مردان غیب ای دل مدد خواهم
که سوی کعبه ی مقصود بندم رخت از این صحرا
کدامین کعبه ارض طوس کوی قبله هشتم
که آید بهر طوف او ملک از طارم اعلا
رضا آن مایه ایمان رضا آن شافع عصیان
امام راستان شاه خراسان خسرو به طحا
بکش دست عنایت بر رخ آشفته از رحمت
که ترسم این سودا الوجه دارینش کند رسوا
که چون شمع آتش پنهان دل شد از زبان پیدا
میان کاروان لیلی چه بندد بر شتر محمل
چو افغان می کند مجنون جرس را گو مکن غوغا
مرا شوریست اندر سر، که برده عقل و دین و دل
تو خواهی عشق خوانش ای حکیم و خواهیش سودا
مخوانش طالب کعبه که خودخواه است و تن پرور
که با خار مغیلان تو خواهد بستر دیبا
معاذالله که از حسنش بکاهد ذره ی ای دل
بچشم احولان گر دوست باشد زشت یا زیبا
نباشد نقص خورشید ار بگوید عیب خفاشش
که روز و شب بود یکسان به پیش چشم نابینا
زشمعت رخ نمی تابم بسوزی گر سراپایم
که از پرسوختن پروانه را نبود به سر پروا
رفیقان رفته و من خفته از غفلت در این وادی
کجا خضری که برهاند مرا زین پرخطر بیدا
مگر از همت مردان غیب ای دل مدد خواهم
که سوی کعبه ی مقصود بندم رخت از این صحرا
کدامین کعبه ارض طوس کوی قبله هشتم
که آید بهر طوف او ملک از طارم اعلا
رضا آن مایه ایمان رضا آن شافع عصیان
امام راستان شاه خراسان خسرو به طحا
بکش دست عنایت بر رخ آشفته از رحمت
که ترسم این سودا الوجه دارینش کند رسوا
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۷۱
درده خبری بما هم امشب
کز سینه برآمد آهم امشب
گو شمع میار در شبستان
کامد بشبانه ما هم امشب
آمد بسیاه چالم آن مه
با یوسف خود بچاهم امشب
در ظلمت زلف خضر خطت
داده بلب تو راهم امشب
معشوق مرا گدای خود خواند
از دولت عشق شاهم امشب
ساقی قدحی بیاد او بخش
کایزد بخشد گناهم امشب
هر چند گناهکار عشقم
اشکم شده عذرخواهم امشب
در دل نبود بغیردلدار
باشد دل من گواهم امشب
دادم بنگاه تو دل و دین
شرمنده آن نگاهم امشب
تا سر بنهم بپای خورشید
چون شمع بصبحگاهم امشب
آشفته شب اسیر تا راست
ای زلف بده پناهم امشب
کز سینه برآمد آهم امشب
گو شمع میار در شبستان
کامد بشبانه ما هم امشب
آمد بسیاه چالم آن مه
با یوسف خود بچاهم امشب
در ظلمت زلف خضر خطت
داده بلب تو راهم امشب
معشوق مرا گدای خود خواند
از دولت عشق شاهم امشب
ساقی قدحی بیاد او بخش
کایزد بخشد گناهم امشب
هر چند گناهکار عشقم
اشکم شده عذرخواهم امشب
در دل نبود بغیردلدار
باشد دل من گواهم امشب
دادم بنگاه تو دل و دین
شرمنده آن نگاهم امشب
تا سر بنهم بپای خورشید
چون شمع بصبحگاهم امشب
آشفته شب اسیر تا راست
ای زلف بده پناهم امشب
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۷۲
بچهره ات شده آنزلف مشکفام نقاب
بدان صفت که حواصل بزیر پر عقاب
تو را بزلف نژند آمده حجاب جمال
که دود تیره بر آتشکده شده است حجاب
نه دل خراب تو شد زاولین نظر ای عشق
برای چیست که لشکرکشی بملک خراب
زسیم خام تو ابریشم دلم بگسیخت
کمند تافته شصت خم بچهره متاب
بباغبان که بگوید حدیث از آن لب لعل
که خون خلق بخورد آن دو غنچه سیرآب
پی گزند دلم زلف بر رخت لرزان
چو عقربی که برآید بسیر در مهتاب
دهان تنگ تو رانیست جای گفت و شنید
که فارغم زسؤالش که نیست جای جواب
کجا سفینه دلرا سکون پدید آید
مرا که مردم دیده فتاده در غرقاب
تو را که آب حیات است در کف ایساقی
بیا و تشنه لبی را بجرعه دریاب
تو را که نفس پرستی چه لاف حق گوئیست
مگو که باشد آشفته مدعی کذاب
بدان صفت که حواصل بزیر پر عقاب
تو را بزلف نژند آمده حجاب جمال
که دود تیره بر آتشکده شده است حجاب
نه دل خراب تو شد زاولین نظر ای عشق
برای چیست که لشکرکشی بملک خراب
زسیم خام تو ابریشم دلم بگسیخت
کمند تافته شصت خم بچهره متاب
بباغبان که بگوید حدیث از آن لب لعل
که خون خلق بخورد آن دو غنچه سیرآب
پی گزند دلم زلف بر رخت لرزان
چو عقربی که برآید بسیر در مهتاب
دهان تنگ تو رانیست جای گفت و شنید
که فارغم زسؤالش که نیست جای جواب
کجا سفینه دلرا سکون پدید آید
مرا که مردم دیده فتاده در غرقاب
تو را که آب حیات است در کف ایساقی
بیا و تشنه لبی را بجرعه دریاب
تو را که نفس پرستی چه لاف حق گوئیست
مگو که باشد آشفته مدعی کذاب
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۰
اگر این نکهت از آن طره چین در چینست
نتوان گفت که نافه زغزال چین است
جان شیرین زکفش رفت بتخلی و هنوز
گوش فرهاد براه سخن شیرین است
تو بتنهائی عاشق کش خونخوار شدی
یا مگر رسم و ره شهر نکویان این است
یوسف از حیله اخوان به چه و گرگ بدشت
آنگه از راز درون پیرهن خونین است
گر چه خونست دل از نافه مشکین مویت
هم سیه موی تو از دود دل مسکین است
یار اگر بر سر مهر است تفاوت نکند
آسمان گر بسر مهر بمن یا کین است
چشم صاحب نظران در رخ تو حیرانست
تا چه جای نظر مردم کوته بین است
من و غلمان بهشتی و شی و باده صاف
چشم زاهد همه بر کوثر و حور العین است
عشق آن طرفه عروسی که چو شد نامزدت
دل و دین شیر بها و خردش کابین است
آه از آن لب شیرین که کند تلخ بفحش
حیف از آن سینه سیمین که دلش سنگین است
خون آشفته نمی شوئی و ترسم مردم
بشناسندت از آن خون که کفت رنگین است
نتوان گفت که نافه زغزال چین است
جان شیرین زکفش رفت بتخلی و هنوز
گوش فرهاد براه سخن شیرین است
تو بتنهائی عاشق کش خونخوار شدی
یا مگر رسم و ره شهر نکویان این است
یوسف از حیله اخوان به چه و گرگ بدشت
آنگه از راز درون پیرهن خونین است
گر چه خونست دل از نافه مشکین مویت
هم سیه موی تو از دود دل مسکین است
یار اگر بر سر مهر است تفاوت نکند
آسمان گر بسر مهر بمن یا کین است
چشم صاحب نظران در رخ تو حیرانست
تا چه جای نظر مردم کوته بین است
من و غلمان بهشتی و شی و باده صاف
چشم زاهد همه بر کوثر و حور العین است
عشق آن طرفه عروسی که چو شد نامزدت
دل و دین شیر بها و خردش کابین است
آه از آن لب شیرین که کند تلخ بفحش
حیف از آن سینه سیمین که دلش سنگین است
خون آشفته نمی شوئی و ترسم مردم
بشناسندت از آن خون که کفت رنگین است
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۵
جا کرده میان جان من دوست
چون مغز که کرده جای در پوست
گفتم بقد تو سرو ماند
کی دلبر و دلفریب و دلجوست
بالای تو سرو ناز خواندم
گفتم چو مهت عذار نیکوست
بر سرو کجا رخی است چون ماه
بر ما کجا هلال ابروست
نبود عجب ار بریخت خونم
ترکست و ستمگر است و بدخوست
عقلم بشکنجه کرد یاسا
ای عشق بیا که وقت یرغوست
رد کرده بچهره زلف و خالت
آتشکده قبله گاه هندوست
این معجزه زان دو لعل گویاست
این سحر از آن دو چشم جادوست
گه جان دهد و گهی کشد زار
این کشتن و زنده کردن از اوست
گفتم بر چشم زلف مشکین
گفتا نه بچین مقام آهوست
ما راست دل خراب بغداد
مژگان تو لشکر هلا کوست
آشفته دلم که کرده ناسور
همخابه زلف عنبرین بوست
آورد هجوم لشکر خصم
بگریز دلا بحضرت دوست
چون مغز که کرده جای در پوست
گفتم بقد تو سرو ماند
کی دلبر و دلفریب و دلجوست
بالای تو سرو ناز خواندم
گفتم چو مهت عذار نیکوست
بر سرو کجا رخی است چون ماه
بر ما کجا هلال ابروست
نبود عجب ار بریخت خونم
ترکست و ستمگر است و بدخوست
عقلم بشکنجه کرد یاسا
ای عشق بیا که وقت یرغوست
رد کرده بچهره زلف و خالت
آتشکده قبله گاه هندوست
این معجزه زان دو لعل گویاست
این سحر از آن دو چشم جادوست
گه جان دهد و گهی کشد زار
این کشتن و زنده کردن از اوست
گفتم بر چشم زلف مشکین
گفتا نه بچین مقام آهوست
ما راست دل خراب بغداد
مژگان تو لشکر هلا کوست
آشفته دلم که کرده ناسور
همخابه زلف عنبرین بوست
آورد هجوم لشکر خصم
بگریز دلا بحضرت دوست
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۷
بغیر ساحت لیلی اگر چه صحرائیست
گمان مدار که مجنون پی تماشائیست
زدشت عقل گذر کن که جای پرخطر است
بکوی عشق بکش رخت را که خوش جائیست
میان تهی شمرندت که نیست پای شکیب
دهل صفت گرت از ضرب دست غوغائیست
اگر بکشور یغماست جای لشکر ترک
بترک چشم تو نازم که شهر یغمائیست
بجز بیاد لبت باده گر کشد باد است
بروزگار تو هر جا که باده پیمائیست
اگر که منزل دیوانگان بود زنجیر
چرا به هر خم موی تو جای دانائیست
کسی که دست کش او راست حلقه کعبه
چه غم که خار مغیلان شکسته در پائیست
زقید قامت سرو چمن شدم آزاد
چرا که دل بکمند بلند بالائیست
تو آستین چه فشانی که عاشقان نروند
که لاجرم مگسی هست تا که حلوائیست
ندانمت زکجا و چه مظهری ایعشق
به هر سری زتو در روزگار سودائیست
چه غم زضربه طوفان عشق آشفته
چو نوح هست چه اندیشه ات که دریائیست
حذر زسطوت سلطان کجا بود درویش
تو را که همچو علی در زمانه مولائیست
زهول روز حسابت نباشد اندیشه
گرت زغیر تبرا بر او تولائیست
گمان مدار که مجنون پی تماشائیست
زدشت عقل گذر کن که جای پرخطر است
بکوی عشق بکش رخت را که خوش جائیست
میان تهی شمرندت که نیست پای شکیب
دهل صفت گرت از ضرب دست غوغائیست
اگر بکشور یغماست جای لشکر ترک
بترک چشم تو نازم که شهر یغمائیست
بجز بیاد لبت باده گر کشد باد است
بروزگار تو هر جا که باده پیمائیست
اگر که منزل دیوانگان بود زنجیر
چرا به هر خم موی تو جای دانائیست
کسی که دست کش او راست حلقه کعبه
چه غم که خار مغیلان شکسته در پائیست
زقید قامت سرو چمن شدم آزاد
چرا که دل بکمند بلند بالائیست
تو آستین چه فشانی که عاشقان نروند
که لاجرم مگسی هست تا که حلوائیست
ندانمت زکجا و چه مظهری ایعشق
به هر سری زتو در روزگار سودائیست
چه غم زضربه طوفان عشق آشفته
چو نوح هست چه اندیشه ات که دریائیست
حذر زسطوت سلطان کجا بود درویش
تو را که همچو علی در زمانه مولائیست
زهول روز حسابت نباشد اندیشه
گرت زغیر تبرا بر او تولائیست
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۹
سودابه خم گیسو ضحاک لب نوشت
چشم تو شه ترکان دل گشته سیاوشت
ای سرو قد چالاک گر نیست لبت ضحاک
سر کرده چرا چون مار زلفین تو در گوشت
تا چهره عیان کردی هوش از دو جهان بردی
آورده ام آئینه کز سر ببرم هوشت
با غالیه شد همرنگ سمین بردوش تو
آن غالیه مو سوده از بس ببرو دوشت
من خشک شده چوب و تو گلبن نوخیزی
نبود عجب ار گیرم پیوسته در آغوشت
رخساره خطر دارد زان ناوک چشمک زن
زان روی نهان کرده در خط زره پوشت
بر آتش عشق او آشفته نهادی دیگ
تا شعله بود بر جای از سر نرود جوشت
گویا که زمیخانه بوئی بدماغت خورد
شد سرزنش مستان ای شیخ فراموشت
بر صفحه رقم کردم نام علی اعلی
مانی تو بشو در آب آن دفتر منقوشت
چشم تو شه ترکان دل گشته سیاوشت
ای سرو قد چالاک گر نیست لبت ضحاک
سر کرده چرا چون مار زلفین تو در گوشت
تا چهره عیان کردی هوش از دو جهان بردی
آورده ام آئینه کز سر ببرم هوشت
با غالیه شد همرنگ سمین بردوش تو
آن غالیه مو سوده از بس ببرو دوشت
من خشک شده چوب و تو گلبن نوخیزی
نبود عجب ار گیرم پیوسته در آغوشت
رخساره خطر دارد زان ناوک چشمک زن
زان روی نهان کرده در خط زره پوشت
بر آتش عشق او آشفته نهادی دیگ
تا شعله بود بر جای از سر نرود جوشت
گویا که زمیخانه بوئی بدماغت خورد
شد سرزنش مستان ای شیخ فراموشت
بر صفحه رقم کردم نام علی اعلی
مانی تو بشو در آب آن دفتر منقوشت
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۷
کاش پاینده شدی وصل تو چون هجرانت
کاش نایاب شدی درد تو چون درمانت
تا ندیدند از آن درد نصیبی اغیار
تا در آن وصل بماندند بسی یارانت
اثر از ناله خود بلبل شیدا مطلب
شرط آنست که گل گوش کند افغانت
بسکه پیوسته بهم تیر نظر میترسم
زین میان غیر بناحق بخورد پیکانت
سینه خالی کن از این وسوسه شیطانی
کازیمن بود که بیارد نفس رحمانت
کی بمرآت دلت پرتو واجب افتد
تا که در نفس بود کش مکش اسکانت
بگدائی در میکده خوش باش دلا
گو براند زدر خود زستم سلطانت
عشق همخابه بود نیست غم از شحنه عقل
نوح همراه بود نیست غم از طوفانت
چون خلیلست گرت ریشه خلت در گل
نار نمرود شود باغ گل و ریحانت
تا شنیدند که زندان بودت حلقه زلف
یوسف مصر بخواهد بدعا زندانت
منم آشفته آلوده بعصیان دامان
عملم نیست مران دست من و دامانت
بولای تو که جز حب توام نیست عمل
گر تو گوئی ببرد بار مرا سلمانت
کاش نایاب شدی درد تو چون درمانت
تا ندیدند از آن درد نصیبی اغیار
تا در آن وصل بماندند بسی یارانت
اثر از ناله خود بلبل شیدا مطلب
شرط آنست که گل گوش کند افغانت
بسکه پیوسته بهم تیر نظر میترسم
زین میان غیر بناحق بخورد پیکانت
سینه خالی کن از این وسوسه شیطانی
کازیمن بود که بیارد نفس رحمانت
کی بمرآت دلت پرتو واجب افتد
تا که در نفس بود کش مکش اسکانت
بگدائی در میکده خوش باش دلا
گو براند زدر خود زستم سلطانت
عشق همخابه بود نیست غم از شحنه عقل
نوح همراه بود نیست غم از طوفانت
چون خلیلست گرت ریشه خلت در گل
نار نمرود شود باغ گل و ریحانت
تا شنیدند که زندان بودت حلقه زلف
یوسف مصر بخواهد بدعا زندانت
منم آشفته آلوده بعصیان دامان
عملم نیست مران دست من و دامانت
بولای تو که جز حب توام نیست عمل
گر تو گوئی ببرد بار مرا سلمانت
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۵
گلزار مگوئید که قصری زبهشت است
ساقی نه پری کادمی حور سرشت است
نه باده بساغر بود و محمل مستان
کان چشمه کوثر بود آن باغ بهشت است
جویند ترا شیخ و برهمن چه تفاوت
کاین بر در کعبه بود آن رو به کنشت است
زاهد من و میخانه ملامت نکند سود
در دفتر تقدیر ببین تا چه نوشت است
خشت از سر خم با ادب ای رند تن برگیر
باشد سر جمشید مپندار که خشت است
خالیست مجاور بخم زلف سیاهت
این دانه ندانم که بر آن دام که هشتست
با این همه حسن و لطافت که چمن راست
بی یار گلندام یکی خانه زشت است
آشفته و مهر علی از حاصل اعمال
در مزرعه دک بجز این تخم نکشت است
خوش حالت آن رند قلندر که بیادست
اسباب بهشتی همه یکسوی بهشتست
ساقی نه پری کادمی حور سرشت است
نه باده بساغر بود و محمل مستان
کان چشمه کوثر بود آن باغ بهشت است
جویند ترا شیخ و برهمن چه تفاوت
کاین بر در کعبه بود آن رو به کنشت است
زاهد من و میخانه ملامت نکند سود
در دفتر تقدیر ببین تا چه نوشت است
خشت از سر خم با ادب ای رند تن برگیر
باشد سر جمشید مپندار که خشت است
خالیست مجاور بخم زلف سیاهت
این دانه ندانم که بر آن دام که هشتست
با این همه حسن و لطافت که چمن راست
بی یار گلندام یکی خانه زشت است
آشفته و مهر علی از حاصل اعمال
در مزرعه دک بجز این تخم نکشت است
خوش حالت آن رند قلندر که بیادست
اسباب بهشتی همه یکسوی بهشتست
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۶
چون نسیم از برم آن ماه بناگاه گذشت
بر من آن رفت که بر شمع سحرگاه گذشت
نیمی از آن خم گیسو بکفم بود و گرفت
آه از آن عمر درازم که چه کوتاه گذشت
بوی پیراهن یوسف نشنیدم و دریغ
همه عمرم چو گدایان بسر راه گذشت
واعظ از طول قیامت چکنی قصه برو
آزمودیم و همه روز بیک آه گذشت
مرک چون تاختن ارد به بنی نوع بشر
بر گدا نیز همان رفت که بر شاه گذشت
سیخ کمانا چه بزه میکنی از ناز کمان
وه که از کوه گران غمزه جانکاه گذشت
لیلی از حالت مجنون چه بپرسی که چه شد
سایه وار از پی تو بوده و همراه گذشت
گفتی ای ماه دو هفته که مهی در سفرم
سالها بر من آشفته در این ماه گذشت
از فراق تو پناهم بدرشاه نجف
آنکه از نه فلکش پایه درگاه گذشت
بر من آن رفت که بر شمع سحرگاه گذشت
نیمی از آن خم گیسو بکفم بود و گرفت
آه از آن عمر درازم که چه کوتاه گذشت
بوی پیراهن یوسف نشنیدم و دریغ
همه عمرم چو گدایان بسر راه گذشت
واعظ از طول قیامت چکنی قصه برو
آزمودیم و همه روز بیک آه گذشت
مرک چون تاختن ارد به بنی نوع بشر
بر گدا نیز همان رفت که بر شاه گذشت
سیخ کمانا چه بزه میکنی از ناز کمان
وه که از کوه گران غمزه جانکاه گذشت
لیلی از حالت مجنون چه بپرسی که چه شد
سایه وار از پی تو بوده و همراه گذشت
گفتی ای ماه دو هفته که مهی در سفرم
سالها بر من آشفته در این ماه گذشت
از فراق تو پناهم بدرشاه نجف
آنکه از نه فلکش پایه درگاه گذشت
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۰
ترک من زلف سمن سا چو برخ بربشکست
رونق برگ گل و توده عنبر بشکست
زده بر تارک مه تاجکی از مشگ طری
تاج دارا بسر و افسر قیصر بشکست
پرده بردار زرخ تا بمنجم گویم
کاختری دستگه خسرو خاور بشکست
سخنی از لب شیرین تو گفتند بمصر
نرخ بازار شکر قند مکرر بشکست
غمزه جادوی تو کرد اشارت بمژه
پشت اسلام از این لشکر کافر بشکست
نقش تو ای صنم پارس پو بردند بچین
مانی از شرم رخت خامه بدفتر بشکست
سر تابید هر آن کوز کمندت ایعشق
گر کله گوشه بخورشید زند سر بشکست
دل آشفته شکستی و شکستت سر زلف
بمکافات تو را عنبر و افسر بشکست
شکوه بردم زجفایت بدر پادشهی
کز دو انگشت در از قلعه خیبر بشکست
رونق برگ گل و توده عنبر بشکست
زده بر تارک مه تاجکی از مشگ طری
تاج دارا بسر و افسر قیصر بشکست
پرده بردار زرخ تا بمنجم گویم
کاختری دستگه خسرو خاور بشکست
سخنی از لب شیرین تو گفتند بمصر
نرخ بازار شکر قند مکرر بشکست
غمزه جادوی تو کرد اشارت بمژه
پشت اسلام از این لشکر کافر بشکست
نقش تو ای صنم پارس پو بردند بچین
مانی از شرم رخت خامه بدفتر بشکست
سر تابید هر آن کوز کمندت ایعشق
گر کله گوشه بخورشید زند سر بشکست
دل آشفته شکستی و شکستت سر زلف
بمکافات تو را عنبر و افسر بشکست
شکوه بردم زجفایت بدر پادشهی
کز دو انگشت در از قلعه خیبر بشکست
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۷
ساقیا خیز که یک نیمه زشعبان بگذشت
باده پیش آر که چون باد بهاران بگذشت
فصل گل میرسد و ماه صیامش از پی
این خزانیست که از نو بگلستان بگذشت
میخور امروز بگلزار که فردا فرداست
هر که این صرفه زکف داد پشیمان بگذشت
مژده کز مصر بشیر آمد و آورد پیام
رفت آن صدمه که بر پیر بکنعان بگذشت
اهرمن گو بدهد باز پس آن خاتم ملک
کان قضاهای بد از ملک سلیمان بگذشت
نوبتی نوبت عشرت بزن امشب زطرب
که شب وصل شد و نوبت هجران بگذشت
شب مولود شهنشاه زمان مهدی عصر
که زیمن قدمش خاک زکیوان بگذشت
ماه ثانی عشر آن کز شرف میلادش
بر ملایک زشرف رتبه انسان بگذشت
چند در پرده ای ایشمع ازل پرده بسوز
که بسی تیره بمن آنشب حرمان بگذشت
شرک بگرفت جهان را بکش آن تیغ دو سر
بجهان اسب که دجال بجولان بگذشت
دست آشفته بگیر از سر رحمت ایشاه
آنکه گر عرق گناهست ثناخوان بگذشت
باده پیش آر که چون باد بهاران بگذشت
فصل گل میرسد و ماه صیامش از پی
این خزانیست که از نو بگلستان بگذشت
میخور امروز بگلزار که فردا فرداست
هر که این صرفه زکف داد پشیمان بگذشت
مژده کز مصر بشیر آمد و آورد پیام
رفت آن صدمه که بر پیر بکنعان بگذشت
اهرمن گو بدهد باز پس آن خاتم ملک
کان قضاهای بد از ملک سلیمان بگذشت
نوبتی نوبت عشرت بزن امشب زطرب
که شب وصل شد و نوبت هجران بگذشت
شب مولود شهنشاه زمان مهدی عصر
که زیمن قدمش خاک زکیوان بگذشت
ماه ثانی عشر آن کز شرف میلادش
بر ملایک زشرف رتبه انسان بگذشت
چند در پرده ای ایشمع ازل پرده بسوز
که بسی تیره بمن آنشب حرمان بگذشت
شرک بگرفت جهان را بکش آن تیغ دو سر
بجهان اسب که دجال بجولان بگذشت
دست آشفته بگیر از سر رحمت ایشاه
آنکه گر عرق گناهست ثناخوان بگذشت
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۰
گفتم این لاله است گفت از داغداران منست
گفتم این نرگس بگفت از میگساران منست
گفتم این جنت بگفتا قطعه از کوی ماست
گفتم این طوبی بگفت از شاخساران منست
گفتمش گل گفت برگی از کتاب حسن ماست
گفتمش بلبل گفت از بیقراران منست
گفتمش حوری و غلمان گفت اینان بنده اند
گفتمش کوثر بگفت از جویباران منست
گفتمش سرو چمن گفتا بگویم پا بگل
گفتمش باغ سمن گفت از بهاران منست
گفتمش خنگ فلک گفتا زخیلم توسنی
گفتمش خورشید گفت از نیزه داران منست
گفتم این باشد زحل گفتا زخیلم هندوئی
گفتمش مه گفت این از پرده داران منست
گفتم امکان گفت گردی خواسته از دامنم
گفتم آشفته بگفت از جان نثاران منست
گفتم این نرگس بگفت از میگساران منست
گفتم این جنت بگفتا قطعه از کوی ماست
گفتم این طوبی بگفت از شاخساران منست
گفتمش گل گفت برگی از کتاب حسن ماست
گفتمش بلبل گفت از بیقراران منست
گفتمش حوری و غلمان گفت اینان بنده اند
گفتمش کوثر بگفت از جویباران منست
گفتمش سرو چمن گفتا بگویم پا بگل
گفتمش باغ سمن گفت از بهاران منست
گفتمش خنگ فلک گفتا زخیلم توسنی
گفتمش خورشید گفت از نیزه داران منست
گفتم این باشد زحل گفتا زخیلم هندوئی
گفتمش مه گفت این از پرده داران منست
گفتم امکان گفت گردی خواسته از دامنم
گفتم آشفته بگفت از جان نثاران منست
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۳۷۶
با قامت تو باغبان سرو صنوبر برکند
با عارضت حور جنان از خویش زیور برکند
ترک کمان کرده بزه پوشیده از خطت زره
تا جوشن اندر داوری از طوس نوذر برکند
اختر شناس ار اختری با تو نماید هم سری
با گز لک غیرت چو خور او چشم اختر برکند
ای ماه و خور هندوی تو جانها اسیر موی تو
در صولجان دل گوی تو کی شوقت از سر برکند
بنمای چشم و زلفکان بر باغبان در بوستان
تا ضیمران بیرون کند وز ریشه عبهر برکند
آن طاق ابرو را ملک تا بر سما برد از سمک
نقاش قدرت از فلک نقش دو پیکر برکند
کی عقل داند جای تو کانجا که ساید پای تو
رفرف بماند از تک و جبریل شهپر برکند
آشفته را کو سایه ای از آفتاب محشری
گر خیمه رحمت نبی از صحن محشر برکند
با عارضت حور جنان از خویش زیور برکند
ترک کمان کرده بزه پوشیده از خطت زره
تا جوشن اندر داوری از طوس نوذر برکند
اختر شناس ار اختری با تو نماید هم سری
با گز لک غیرت چو خور او چشم اختر برکند
ای ماه و خور هندوی تو جانها اسیر موی تو
در صولجان دل گوی تو کی شوقت از سر برکند
بنمای چشم و زلفکان بر باغبان در بوستان
تا ضیمران بیرون کند وز ریشه عبهر برکند
آن طاق ابرو را ملک تا بر سما برد از سمک
نقاش قدرت از فلک نقش دو پیکر برکند
کی عقل داند جای تو کانجا که ساید پای تو
رفرف بماند از تک و جبریل شهپر برکند
آشفته را کو سایه ای از آفتاب محشری
گر خیمه رحمت نبی از صحن محشر برکند
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۳۷۷
پیر میخانه چرا دوش مرا بار نداد
خامیم دید وز آن آب شرربار نداد
شاخ امید که از رشحه خم خرم بود
اندرین فصل بهارم زچه رو بار نداد
اثر نیک و بدی ها بنهاد من و توست
ساقی دور کرا باده بمعیار نداد
من بی پا و سرو طوف حریمش هیهات
بس کلیم آمدش و راه بدربار نداد
بار زلفین تو گفتم که زدل بردارم
دست و پاها زدم وباز دلم بار نداد
نافه مشک بود خشک که از چین و ختاست
این چنین مشک طری آهوی تاتار نداد
شکوه از شیخ و برهمن بکه گویم چکنم
آن براند از حرمم این ره خمار نداد
کیست در میکده یا رب که شکوهش امشب
مست را راند زدر راه به هشیار نداد
لعل ضحاک چه خونها که زهر دیده بریخت
زلف چون مار دلی نیست که آزار نداد
طوق کافر نشد و زینت دست مسلم
رشته تا زلف تو بر سبحه و زنار نداد
کی سلیمان شدیش زیر رنگین ملک جهان
تا باو لعل لبت خاتم زنهار نداد
بجز از احمد و حیدر که دو نور احدند
راه کس را به پس پرده اسرار نداد
کرده انکار خدائی و نبوت بیقین
هر کسی او بولای علی اقرار نداد
باری آشفته تو را دست بگیرد حیدر
راند گر شیخت و خمار گرت بار نداد
تا دم روح فزایش مدد روح نشد
دم عیسی اثری بر تن بیمار نداد
خامیم دید وز آن آب شرربار نداد
شاخ امید که از رشحه خم خرم بود
اندرین فصل بهارم زچه رو بار نداد
اثر نیک و بدی ها بنهاد من و توست
ساقی دور کرا باده بمعیار نداد
من بی پا و سرو طوف حریمش هیهات
بس کلیم آمدش و راه بدربار نداد
بار زلفین تو گفتم که زدل بردارم
دست و پاها زدم وباز دلم بار نداد
نافه مشک بود خشک که از چین و ختاست
این چنین مشک طری آهوی تاتار نداد
شکوه از شیخ و برهمن بکه گویم چکنم
آن براند از حرمم این ره خمار نداد
کیست در میکده یا رب که شکوهش امشب
مست را راند زدر راه به هشیار نداد
لعل ضحاک چه خونها که زهر دیده بریخت
زلف چون مار دلی نیست که آزار نداد
طوق کافر نشد و زینت دست مسلم
رشته تا زلف تو بر سبحه و زنار نداد
کی سلیمان شدیش زیر رنگین ملک جهان
تا باو لعل لبت خاتم زنهار نداد
بجز از احمد و حیدر که دو نور احدند
راه کس را به پس پرده اسرار نداد
کرده انکار خدائی و نبوت بیقین
هر کسی او بولای علی اقرار نداد
باری آشفته تو را دست بگیرد حیدر
راند گر شیخت و خمار گرت بار نداد
تا دم روح فزایش مدد روح نشد
دم عیسی اثری بر تن بیمار نداد
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۳۹۳
زآن غنچه که از پرده بیک بار برآمد
گلزار بجوش آمد گل زار برآمد
کردند زگل دوری مرغان گلستان
تا آن گل نوخیز بگلزار برآمد
بیزار شد از سرو چمن قمری خوشخوان
تا با قد چون سرو برفتار برآمد
بس خرقه پرهیز که شد در گرومی
سرمست چو از خانه خمار برآمد
عاقل نتوان جست دگر در همه آفاق
تا در نظر خلق پریوار برآمد
تسبیح بخاک افکن و سجاده بمی شوی
کان مغبچه با زلف چو زنار برآمد
صوفی که بد از زرق رخش زرد همه عمر
از میکده با چهره گلنار برآمد
آورد پشیمانی بیع مه کنعان
تا نقش بدیع تو ببازار برآمد
آشفته چو آن زلف سیه دید بدل گفت
این مشک کی از طبله عطار برآمد
گلزار بجوش آمد گل زار برآمد
کردند زگل دوری مرغان گلستان
تا آن گل نوخیز بگلزار برآمد
بیزار شد از سرو چمن قمری خوشخوان
تا با قد چون سرو برفتار برآمد
بس خرقه پرهیز که شد در گرومی
سرمست چو از خانه خمار برآمد
عاقل نتوان جست دگر در همه آفاق
تا در نظر خلق پریوار برآمد
تسبیح بخاک افکن و سجاده بمی شوی
کان مغبچه با زلف چو زنار برآمد
صوفی که بد از زرق رخش زرد همه عمر
از میکده با چهره گلنار برآمد
آورد پشیمانی بیع مه کنعان
تا نقش بدیع تو ببازار برآمد
آشفته چو آن زلف سیه دید بدل گفت
این مشک کی از طبله عطار برآمد
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۴۰۲
تا بکی راز غم عشق تو ناگفته بود
تا بکی گوهر اسرار تو بنهفته بود
تا بکی بر نکن چشم خود از خواب خمار
فتنه هر چند که به باشد گر خفته بود
چهره بنمای در آئینه ام ای شاهد غیب
زآنکه مرآت دل از زنگ هوس رفته بود
گفتم این شوخی و آئین ظرافت بگزار
گفت خوش باش که معشوق تو آلفته بود
مطرب از بهر خدا راست بزن پرده وصل
سخنی گوی از این قصه که نشنفته بود
گفته بودم که بگویم ببرت شوخ فراق
پیش چشمان تو هر راز نهان گفته بود
در سویدای دلم نیست بجز سر جنون
تا که سودای تو اندر سر آشفته بود
تا بکی گوهر اسرار تو بنهفته بود
تا بکی بر نکن چشم خود از خواب خمار
فتنه هر چند که به باشد گر خفته بود
چهره بنمای در آئینه ام ای شاهد غیب
زآنکه مرآت دل از زنگ هوس رفته بود
گفتم این شوخی و آئین ظرافت بگزار
گفت خوش باش که معشوق تو آلفته بود
مطرب از بهر خدا راست بزن پرده وصل
سخنی گوی از این قصه که نشنفته بود
گفته بودم که بگویم ببرت شوخ فراق
پیش چشمان تو هر راز نهان گفته بود
در سویدای دلم نیست بجز سر جنون
تا که سودای تو اندر سر آشفته بود