عبارات مورد جستجو در ۴۰۶۰ گوهر پیدا شد:
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۹
باور کس نشود قصه ی بیماری دل
تا گرفتار نگردد به گرفتاری دل
یار بی رحم و به جان من ز گرفتاری دل
کیست یاران که در این حال کند یاری دل
من و دل زار چنانیم که شب ها نکنند
مردم از زاری من خواب من از زاری دل
دل من روز نیاساید از این چشم پرآب
چشم من شب نکند خواب ز بیداری دل
دل گرانم ز غم دهر بیاور ساقی
قدحی چند می از بهر سبکباری دل
بسکه در زلف تو دلهای پریشان جمعست
شانه را راه در آن نیست ز بسیاری دل
چون نگه دارم از آن رشک پری دل که رفیق
پیش او حد بشر نیست نگهداری دل
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۱
آمدی رفتی از برم غافل
صبر و هوشم ربودی از سر و دل
ای گل از عارض تو گشته خجل
سرو پیش قد تو پا در گل
ای به رخ رشک لعبتان ختا
ای به قد غیرت بتان چگل
دلبر دیر صلح زود عتاب
مه نامهربان مهر گسل
کردی از لطف و جور روشن و تار
غیر را مجلس و مرا محفل
گلخن و گلشن از تو غیر و مرا
شب و روز است مسکن و منزل
بی تو و با تو تا کی و تا چند
من دل افگار و مدعی خوشدل
بی من ای یار کار تو آسان
بی تو ای دوست کار من مشکل
بی تو از دیگران ملول رفیق
تو به رغمش به دیگران مایل
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۰
من دوستی به غیر برای تو می‌کنم
این کار را برای رضای تو می‌کنم
ترسم که حاصلی ندهد جز جفا برت
صبری که بر امید وفای تو می‌کنم
لابد چو مهر از تو نمی‌بینم و وفا
بی‌تابی‌ای که من ز قفای تو می‌کنم؟
سرخوش تو از سماع به بزم و من از برون
دل خوش به استماع صدای تو می‌کنم
دشنام می‌دهی و ندارم به خود گمان
جرمی به غیر اینکه دعای تو می‌کنم
دارد رفیق درد تو بهر تسلی‌اش
گاهی به او بگو که دوای تو می‌کنم
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۲
هر جا به خاک پا نهم از گریه تر کنم
زان چشم تر چه خاک ندانم به سر کنم
جان خواستی ز من اگرت دل به این خوشست
سهل است گر تو سود کنی من ضرر کنم
گیرم ترا به ناله گرفتم [به؟] سوی خویش
کی می گذارد اشک که رویت نظر کنم
روز وصال کوته و شرح فراق را
روز جزا کمست اگر مختصر کنم
از بس فغان و ناله کشم شب، ز خانه روز
از شرم خلق سر نتوانم بدر کنم
شیرین کنم زشهد سخن کام روزگار
روزی اگر دهان ز لبت پرشکر کنم
گشت از وفا به رهگذر او رفیق خاک
وان بی وفا نگفت به خاکش گذر کنم
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۵
ما را نه چشم یاری نه یار مهربان هم
او را نه این ترحم ما را نه این گمان هم
بودم حریف خلوت عمری چه شد که اکنون
نه جا به صدر دارم نه ره بر آستان هم
دلدار بود بدخو شد چرخ هم جفاجو
کم بود خصمی او شد خصمم آسمان هم
از پیر می برد دل حسن جوان، تو آنی
کز پیرو هم جوان دل بردی تو از بتان هم
سرگشته ام به کویت کز رشک غیر آنجا
بودن نمی توان و رفتن نمی توان هم
عشق رفیق زین پس مشکل نهفته ماند
در شهر شد فسانه، در دهر داستان هم
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۲
نه تنها در ره یاری جفا زان بی وفا دیدم
که با یاران خود هر یک وفا کردم جفا دیدم
چه چگویم ای مسلمانان چها دیدم ازان، کافر
نبیند آنچه من زان شوخ کافر ماجرا دیدم
پی عمر ابد پیش خضر کی آبرو ریزم
کنون کز لعل او خاصیت آب بقا دیدم
نمی دانم چه شوقست اینکه گر صد بار روی او
دمی بینم نمی دانم ندیدم باز یا دیدم
رقیبم از بلای هجر می نالد بحمدالله
نمردم تا به درد خویش او را مبتلا دیدم
بسی دیدم جفا و جور از خوبان رفیق اما
ندیدم زین جفاکیشان وفا و مهر تا دیدم
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۴
ز جور دوست گر خود را به کام دشمنان دیدم
سزاوار است که دشمن دوستش گفتند نشنیدم (؟)
شنیدم یار بی مهر و وفا بسیار [و] دیدم پسر
ندیدم چون تو بی مهر و وفا یاری و نشنیدم
تویی آن دلبر بدخوی شادی کاه غم افزا
که من خود را ندیدم شاد دیگر تا ترا دیدم
منم آن عاشق رنجور کز بس بردباری‌ها
همیشه رنج دیدم از تو و هرگز نرنجیدم
نچیدم جز گل حسرت ز گلزار وصال تو
بمژگان گرچه عمری خار از راه تو برچیدم
بدندان می گزم گر پشت دست خود کنون شاید
که عمری چون رفیق آخر چرا پای تو بوسیدم
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۸
زان دم که با تو عهد گسل عهد بسته ام
با هر که عهد بسته همان دم شکسته ام
هر جا شنیده ام که تو روزی گذشته ای
هر روز رفته تا به شب آنجا نشسته ام
خو کرده ام به گوشه ی دام تو ورنه من
آن مرغ زیرکم که ز صد دام جسته ام
دانه مکش ز من که من از بخت واژگون
بر خویش اگرچه شوم به یاران خجسته ام
یوسف رخی و خضر قدم عیسوی دمی
بنگر به من که عاجز و بیمار و خسته ام
خیرات تندرستی و شکر جوانیت
بر حال من ببخش که پیر و شکسته ام
می ترسد او که ساعدش آلایدم بخون
من خود رفیق ورنه ز جان دست شسته ام
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۹
به بلا زار و مبتلا که منم
کس مبادا در این بلا که منم
چون ننالم گرم طبیب تویی
در چنین درد بی دوا که منم
ای که پرسی کجاست خانه ی غم
گر ز من بشنوی کجا که منم
غیر کو با تو آشنا باشد
گر چنین است آشنا که منم
آنکه گویندم چه خواهد گفت (؟)
گر بداند چنین مرا که منم
گفتمش جز وفا ندیده ستم
از تو نسبت به اقربا که منم
گفت چشم وفا مدار رفیق
از چنین شوخ بی وفا که منم
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۱
از لطف نمی بینی سویم چه خطا کردم
جز آنکه جفا دیدم جز آنکه وفا کردم
گفتی ز غمم جایی کردی به کسی شکوه
این حرف کرا گفتم این شکوه کجا کردم
درمان چو نشد حاصل بر مرگ نهادم دل
یکچند دگر گیرم بیهوده دوا کردم
شاید که به صد خاری در خون کشیم آری
عشق چو تو خونخواری انکار چرا کردم
یک عمر جفا دیدم نادیده وفای تو
نالم ز که چون من خود بر خویش جفا کردم
صد دفعه فزون دیدم بیداد و ثنا گفتم
صد بار فزون گفتی دشنام [و] دعا کردم
آواز درا هرگز زین قافله نشنیدم
هر چند رفیق آواز مانند درا کردم
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۱
نداند کاش قدر مهر من مهرآزمای من
بقدر مهر من بر من کند گر جور وای من
پرستم گر بتی جز تو بت دیرآشنای من
خدای من تویی ای بت تویی ای بت خدای من
ندیده پیشتر نشنیده افزون تر کسی هرگز
جفایی از جفای تو وفایی از وفای من
بکش زارم میندیش از هلاک من که می باشد
جز این نه مطلب من غیر از این نه مدعای من
به خونم چون کشی سویم نگاهی کن که در محشر
بهای خون نخواهم از تو، بس این خونبهای من
بدرد هجر جانان چند [و] تا کی مبتلا باشم
به جان خود که رحمی کن به جان مبتلای من
برای داغ و دردت مرهم و درمان نمی خواهم
که داغت مرهم من باشد و دردت دوای من
رفیق آن مانده واپس از رفیقانم در این وادی
که غیر از سایهٔ من کس نباشد در فقای من
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۵
کس را اگر یاری بود ای یار یاری همچو تو
از یار اگر یادی کند ای یار باری همچو تو
عمریست می سازم بتو اما کجا سازد دمی
با سازگاری همچو من ناسازگاری همچو تو
خواهم نگار از خون من بندی به پا اما کجا
بندد نگار از خون من برپا نگاری همچو تو
جز غم نباشد حاصلش در عشق دارد هر که او
امید غمخواری چو من از غمگساری همچو تو
همچون رفیق ای بی وفا صبر و قرارش کی بود
آن را که باشد آفت صبر و قراری همچو تو
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۶
این همه الفت به غیر از من جدایی این همه
آشنایی این همه ناآشنایی این همه
تا کی از اهل وفا باشی جدا ای بی‌وفا؟
با وفاداران نشاید بی‌وفایی این همه
از لبش دایم گدایی می‌کنم بوسی و نیست
غیر دشنامی نصیبم از گدایی این همه
می‌بری از ناکس و کس دل به روی خوب و نیست
خوب جان من ز خوبان دلربایی این همه
این قدر منما به خوبان رخ که پیش مردمان
خوش نباشد ای پری‌رو خودنمایی این همه
چشمهٔ نوش تو بیش از آب حیوان جان‌فزاست
کآب حیوان را نباشد جان‌فزایی این همه
بس نما لاف وفا پیش سگان او رفیق
کز وفاکیشان بود بد خودستایی این همه
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۰
بی‌جهت توسن کین تاخته‌ای یعنی چه؟
بی‌سبب تیغ ستم آخته‌ای یعنی چه؟
قامتی را که قیامت ز قیامش خیزد
از پی قتل من افراخته‌ای یعنی چه؟
آتشین ز آتش می آن رخ افروخته را
از پی سوختنم ساخته‌ای یعنی چه؟
نظر انداخته‌ای بر همه بی‌وجه و مرا
بی‌گناه از نظر انداخته‌ای یعنی چه؟
باخته من به تو در نرد محبت دل و تو
خصم جان من دل‌باخته‌ای یعنی چه؟
به ره مهر و وفا ای بت بی‌مهر و وفا
صد رهم دیده و نشناخته‌ای یعنی چه؟
چون دلت آینهٔ آن رخ زیباست رفیق
زنگ ز آیینه نپرداخته‌ای یعنی چه؟
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۸
ای خوی بد ای دلبر بدخو که تو داری
نیکو نبود با رخ نیکو که تو داری
نه رنگ وفاداری و نه بوی مروت
حیف از گل رو ای گل خودرو که تو داری
طبع تو بسی نازک و خوی تو بسی تند
فریاد ازین طبع و از این خو که تو داری
نه روی تو دارد گل نه موی تو سنبل
دارد که چنین روی و چنین مو که تو داری
گفتی که وفادار و کرم پیشه ام آخر
آئین وفا رسم کرم کو که تو داری
رو یار دگر جوی دلا ز آن که جوی نیست
جویای وفا یار جفاجو که تو داری
غم نیست رفیق از غم او گر نشدی شاد
شادی تو کافیست غم او که تو داری
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۹
کی تو چو من ای نگار داری
چون من تو یکی هزار داری
صد عاشق بی قرار داری
صد چیست که صد هزار داری
یک وعده وفا نکرده خلقی
هر گوشه در انتظار داری
روزی بکسی نمی کنی شام
خوی بد روزگار داری
چون گل دارم عزیزت ای گل
چون خارم اگرچه خوار داری
در رخنه ی پیرهن گلستان
در چاک قبا بهار داری
کار تو جفاست رو جفا کن
با مهر و وفا چه کار داری
ما را چو رفیق از تو فخر است
هر چند ز ما تو عار داری
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۱
بخشم از من گذر کردی و رفتی
چه وه بود اینکه سر کردی و رفتی
ز فکر رفتنت آشفته بودم
مرا آشفته تر کردی و رفتی
خبر کردی مرا از رفتن خویش
ز خویشم بی خبر کردی و رفتی
نکرد آن با پدر یوسف ز رفتن
که با من ای پسر کردی و رفتی
چه بد دیدی ز وضع من که با من
چنین قطع نظر کردی و رفتی
نه تنها عزم رفتن کرد جان‌ها
تو چون عزم سفر کردی و رفتی
رفیق و ترک تو کردن محالست
تو ترک او اگر کردی و رفتی
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۲
ز تست ما را امید یاری به توست ما را امیدواری
خدا امید ترا برآرد امید ما را اگر برآری
گذشت عمری که هست کارم شبان و روزان فغان و زاری
ز جور یاری که هست کارش بیار خصمی به خصم یاری
گذشت کارم ز کار همدم مجوی درمان مخواه مرهم
چه نفع درمان به درد مهلک چه سود مرهم به زخم کاری
بود که روزی رسی ز راهی به خسته‌جانی کنی نگاهی
نهاده‌ام دل به دردمندی گرفته‌ام خو به خاکساری
به عجز گفتم ترا شود دل به رحم مایل ولی چه حاصل؟
نداد سودی فغان و ناله نکرد کاری خروش و زاری
رفیق با من جفا و جورش نباشد اکنون که هست با من
همیشه شغلش ستیزه‌جویی مدام کارش ستم‌شعاری
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۳
خوش آنکه کشی باده و از خانه برآیی
مستان و غزل‌خوان به سر رهگذر آیی
من کز خبر آمدنت حال ندارم
حالم چه بود گر به سر و بی‌خبر آیی؟
بهر نگهی چند شب و روز نشینم
بر هر سر راهی تو ز راه دگر آیی
یک امشبم از عمر بود باقی و خواهم
گر شام نیایی به سر من سحر آیی
نورسته نهال تو و از دیده رفیقت
امروز دهد آب که روزی به بر آیی
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۴
مرا محروم از آن آستان کردی نکو کردی
رقیبان را دران کو پاسبان کردی نکو کردی
مرا راندی ز محفل غیر را دادی بمحفل جا
مرا غمگین و او را شادمان کردی نکو کردی
ز لطف اغیار را از جور ما را تا توانستی
توانا ساختی و ناتوان کردی نکو کردی
بزندان فراق خویش و در گلزار وصل خود
مرا و غیر را پیر و جوان کردی نکو کردی
مرا دادی نوید وصل او را نیز از وصلت
مرا ناکام و او را کامران کردی نکو کردی
ز پیش چشمم ای سرو روان رفتی و از حسرت
ز چشم خونفشانم خون روان کردی نکو کردی
بحرف مدعی با من جفا کردی و بد گفتی
چنین گفتی نکو گفتی چنان کردی نکو کردی
نکو کردی که هم کردی جفا و هم وفا اما
جفا با من وفا با دیگران کردی نکو کردی
شدی یار رقیبان و رفیق بیدل و دین را
رفیق ناله و یار فغان کردی نکو کردی