عبارات مورد جستجو در ۴۰۶۷ گوهر پیدا شد:
مشتاق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲
از تنگی دل نیست بلب ره نفسم را
یا رب کند آگاه که فریاد رسم را
در وصلم و از هجر بود ناله زارم
آویخته صیاد بگلبن قفسم را
نالم زپی ناقه‌اش اکنون که ندیده است
خاموش نشیننده محمل جرسم را
درمانده خاشاک تنم کو مدد اشک
شاید که بسیلاب دهد مشت خسم را
از من حذر ای آینه‌رو چند که چون صبح
از پاکی دل نیست غباری نفسم را
آن یکه سوارم که بمیدان محبت
عشق از ازل آورده به جولان فرسم را
مشتاق من و ناله که جز ناله کسی نیست
کز بی‌کسی من کند آگاه کسم را
مشتاق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴
بی‌تو مرگ آسوده سازد اضطراب دل مرا
آنچه گردابست عالم را بود ساحل مرا
ناید از دستم گشاد عقدهای دل که هست
ناخنم سست و هزاران عقده مشکل مرا
در محیط عشق کز وی نیست امید نجات
این بسم کز دورافتد چشم بر ساحل مرا
برنخوردم زآنچه در کشت محبت کاشتم
کز زمین تارست رزق برق شد حاصل مرا
روز و شب اکنون بپویم در رهت کی دیده کس
رسته از رنج ره و آسوده در منزل مرا
بر تنم زخمی نه و غلطم بخون دیدی چسان
کشت از تیغ تغافل عاقبت قاتل مرا
نیستم پروانه کایم از چراغان در سماع
شعله رخساری به از صد شمع در محفل مرا
نیست ممکن در محبت اوج گیرد کوکبم
جز شبی کاید فرود آن ماه در منزل مرا
هرگزم نشکفت از وصلت گلی بعد از وفات
جز گل حسرت دمد آیا چه گل از گل مرا
آه تا کی با رقیبان می‌کشی وز تاب می
خون چکد از رخ ترا و خون چکد از دل مرا
گرنه از محمل نشینم تنگ دل مشتاق چیست
چون جرس این ناله زار از پی محمل مرا
مشتاق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶
از عشق گلبنی است چو بلبل فغان ما
کز سرکشی بخاک فکند آشیان ما
در وصف لعل دلبر شیرین بیان ما
شاخ نبات گشت زبان در دهان ما
رفتیم با سعادت عشق تو زیر خاک
گو روزی هما نشود استخوان ما
رفتیم و خون ریخته بر خاک بس بود
چون صید تیر خورده بکویت نشان ما
آهی نمی‌کشیم که گردد خطا ز خصم
تیری نمی‌جهد بغلط از کمان ما
صدجام می شکستگی از رنگ ما نبرد
گویا زپی بهار ندارد خزان ما
سرگشته مانده‌ایم درین گلستان که نیست
شاخ گلی که سرنکشد ز آشیان ما
کاهید بسکه بی‌تو تن ناتوان ما
شد همچو نی ز مغز تهی استخوان ما
مشتاق طبع عالی ما نیست دون‌پرست
گردد کجا بگرد زمین آسمان ما
مشتاق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۱
گل همنشین خار و خس در دامن گلزارها
وز خارخار عشق گل در جان بلبل خارها
تنها نه من از گلرخان هر دم کشم آزارها
یاری ندیده یارئی زین غیر پرور یارها
پر از هجوم بوالهوس کوی بتان از خاروخس
ما همچو مرغان قفس محروم از این گلزارها
شد زین خدنک جان ستان صد رخنه‌ام در استخوان
دارد هنوز این شخ کمان عشق تو با من کارها
مشتاق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۲
بس که بر دل زخم جور از خاروخس باشد مرا
در گلستان حسرت کنج قفس باشد مرا
گر به پای ناقه‌ات قدر جرس باشد مرا
از شعف نالم درین ره تا نفس باشد مرا
شمعم و فارغ ز هر آتش که بهر سوختن
شعله ی آهی تمام عمر بس باشد مرا
ناله‌ام خواهد رهاند از قید هستی چون سپند
عاقبت فریاد من فریاد رس باشد مرا
می کشند از من حریفان دردسر این است و بس
نشئه ای گر چون شراب نیم‌رس باشد مرا
مشتاق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۴
با غیر چو می کشی می ناب
خون شد جگرم زرشک دریاب
هیهات رهش فتد به منزل
شد قافله و پیاده در خواب
در بادیه تشنه لب چه سازد
گر جان ندهد ز حسرت آب
رفتیم و کسی ز ما نپرسید
این بود وفای عهد احباب
از کوی مغان کجا رود دل
یک کشتی و صد هزار گرداب
مقصود ز سجده ی بتان اوست
چشمی بگشا ببین و دریاب
گرنه خم ابروی تو دیده است
بر قبله چراست پشت محراب
از شوق محیط می خروشد
نالان نبود ز کوه سیلاب
خیزد چه ز باد شرطه مشتاق
افتاد چه کشتیم به گرداب
مشتاق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۶
آن که با من همنشین در عشق جانان من است
کیست غیر از دل که آن هم دشمن جان من است
نیست با کم از سیه بختی که داغ عشق او
روز و شب مهر منیر و ماه تابان من است
گشته روزم تیره زان زلف و گواه دعویم
خاطر آشفته و حال پریشان من است
بندی عشقم چه می خوانی ز زندانم به باغ
کنج زندان باغ و طرف باغ زندان من است
تا درین گلزار خاری هست از جورش چو گل
چاک مشتاق از گریبان تا به دامان من است
مشتاق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۰
ز الفت خوبان که سودش اشگ و آهی بیش نیست
بهره‌ای گر هست عاشق را نگاهی بیش نیست
پیک عاشق سوی معشوقان نگاهی بیش نیست
ترجمان بی‌زبان عشق آهی بیش نیست
نیست شکر و شکوه‌ای ز افزایش و کاهش مرا
چون هلالم مدت این هر دو ماهی بیش نیست
هست جویای حقیقت را بکفر و دین چکار
سجده دیر و حرم رسمی و راهی بیش نیست
هر دمم سوزی بجرم عشق و حیرانم که هست
این گنه را صد عقاب و خودگناهی بیش نیست
تشنه کام عشق را از آتش حسرت مسوز
از سحابی قطره رزق گیاهی بیش نیست
گر شب و روز جهان مشتاق آخر شد چه غم
آن شب تاری و این روز سیاهی بیش نیست
مشتاق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۲
زد قدم هر کس بگیتی پیشه دیگر گرفت
وقت رندی خوش که در دیر آمد و ساغر گرفت
در هوای گلشن آن مرغ بخاک افتاده‌ام
کاتشم از گرم پروازی به بال و پر گرفت
جور کمتر کن مبین کوتاه دستم را که هست
عاجز اما میتواند دامن داور گرفت
نیست در عالم جوان‌مردی چو پیر می‌فروش
کو بر من می ز زاهد خرقه و دفتر گرفت
در خرابات مغان کی زیردست غم شویم
تا ز دستی می‌تواند دست ما ساغر گرفت
هیچ‌کس لب تا دم مردن نبست از حرف عشق
این حکایت را بپایان چون رساند از سر گرفت
شعله‌گر از ازل از آه گرمی برنخاست
آسمان بهر چه یارب رنگ خاکستر گرفت
آه گرمی بر لب مشتاق دوش از دل رسید
رفت تا در خود کشد دم پای تا سر درگرفت
مشتاق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۹۲
بر بلبل آنچه از ستم باغبان گذشت
کی از جفای خار و ز جور خزان گذشت
گامی نرفته خار جفا دامنم گرفت
پنداشتم کز آن سر کو می‌توان گذشت
پایم نه بسته کس ولی از بیم پاسبان
نتوانم از حوالی آن آستان گذشت
داغم که ماند حسرت پیکان او بدل
تیرش ازین چه غم که مر از استخوان گذشت
صیاد بستن پروبالش چه لازمست
مرغی که در هوای قفس ز آشیان گذشت
بگذشت از زمانه بمشتاق ناتوان
در پیری آنچه از ستم آن جوان گذشت
مشتاق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۹۳
گر چو من از گلشن عشقش بدل جز خار نیست
ناله بلبل چرا چون ناله من زار نیست
گرنه با اغیار سرگرمی چو شمع امشب چرا
برنخیزد از دلم آهی که آتش بار نیست
نیست تنها خسته جان من که در اقلیم عشق
جز دل مجروح و غیر از سینه افکار نیست
از کنشت و کعبه‌ام چون کافر و مؤمن مجوی
عاشقم عاشق مرا با کفر و ایمان کار نیست
عاشقان محنت طلب اما کسی در کوی عشق
همچو من جویای رنج و طالب آزار نیست
مدعی نالد ز درد عشق اما از لبش
ناله‌ای کاید بگوشم ناله بیمار نیست
او بعاشق دشمن و من عاشقم نه بوالهوس
یار من با غیر از آن یار است و با من یار نیست
گلشن آرا گو در گلشن برویم وامکن
من چو بلبل زآن گلم نالان که در گلزار نیست
نیست ره در محفلش مشتاق را کین بارگاه
بارگاه شه بود اینجا گدا را بار نیست
مشتاق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۳
بدی از نیک بر نمی‌آید
کار زهر از شکر نمی‌آید
من براهش ز خویش بیخبرم
باز گویش خبر نمی‌آید
پیش آهم چه خیزد از دوزخ
کار برق از شرر نمی‌آید
گو به بزمت دمی که چون مینا
خونم از چشم تر نمی‌آید
از تو کاریست بر گرفتن دل
که ز مشتاق بر نمی‌آید
مشتاق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۵
تا کوی تو بی‌رهبری و راهبری چند
رفتم ز پی ناله خونین جگری چند
یک دوزخ و نیک و بد ازو در حذر ای وای
ریزد اگر از شعله آهم شرری چند
از خیل اسیران کهن نیستم اما
روزی زده‌ام در قفسی بال و پری چند
شد وصل بتان قسمتم از ترک دل و دین
دادم خزفی چند و خریدم گهری چند
بگذار بنظاره گل از روی تو چینم
رحم آر بمحرومی حسرت‌نگری چند
آن زلف پر از حلقه بر آن طرف بناگوش
شامیست که در دل بود او را سحری چند
مشتاق من و راه‌نوردان ره عشق
چون ریگ روانیم پریشان سفری چند
مشتاق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۶
خوبان سزد که پنجه بخونم فرو کنند
هرچند میکنند نکویان نکو کنند
مردم چو در خمار چه حاصل پس از وفات
خاک مرا از اینکه قدح یا سبو کنند
این رسم و راه حق‌طلبانست کاین گروه
پوشند چشم و گمشده را جستجو کنند
منت چرا ز بخیه کشم بهر چاک دل
کین چاک سینه نیست که او را رفو کنند
دیدن بسم ز دور گل آرزو بشاخ
کین گل نه آن گلست که چینند و بو کنند
دردل ز جوش حسرت الوان بحیرتم
می صدهزار رنگ نه در یک سبو کنند
دلها ز کوچه‌گردی زلفت دل مرا
جویند اگر گذار بهر تار مو کنند
دست از جهان بشوی که در کیش عشق نیست
مقبول طاعتی که نه با این وضو کنند
نازم بآب خورد قناعت که در خور است
این قطره را سراغ اگر جوبجو کنند
باز آی چند آتش رشگم به جان زنند
آن آبهای رفته که رجعت بجو کنند
عنقای قاف نیستیم گو کسم مپرس
گم گشته نیستم که مرا جستجو کنند
مشتاق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۱
هرگز ای گل از تو بلبل شیوه یاری ندید
مدعی جز عزت و عاشق بجز خواری ندید
عندلیب ما که عمری همقفس با زاغ بود
از رهائی دید ذوقی کز گرفتاری ندید
غیر من کز کف دلم افکند و کم کردش که داد
دل به دست او کز او آئین دلداری ندید
میکند در قتل من اکنون نه امداد رقیب
غیر غیر از یار من هرگز کسی یاری ندید
ناله زار من از من یار را بیزار کرد
در محبت کس مگو تأثیر را زاری ندید
هست چشم خونفشان شاهد که هرگز از بتان
عاشق آزرده‌دل غیر از دل‌آزاری ندید
در رهش افتاده بودم آمد و دید و گذشت
سرگران از من بآئینی که پنداری ندید
بهر کامی از تو هر دم میرسد صد خفتم
هیچ گلبن اینقدر از باغبان‌خواری ندید
چون دل غمگین من یکدل مبادا کز بتان
غم فراوان دید اما هیچ غمخواری ندید
غیر اشک آتشین شبهای هجران همچو شمع
چشم ما هرگز گل خیری ز بیداری ندید
خسته درد محبت بود تا بسپرد جان
صحتی مشتاق از دنبال بیماری ندید
مشتاق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۰
مگو عشاق را وقتی دلی بود
کجا دل عقده بس مشکلی بود
دلم دانسته در دام تو افتاد
تو پنداری که صید غافلی بود
بخاک از عشق بردم آن حکایت
کزو آرایش هر محفلی بود
بگردابی که عشق افکند و کشتم
چه شد کز دور پیدا ساحلی بود
درین ره شد نشانم گو خوش آندم
که گردم از قفای محفلی بود
پس از مرگم سر این نکته مشتاق
گشودند ار چه کار مشکلی بود
که دنیا و درو بود آنچه جز عشق
خیالی و خیال باطلی بود
مشتاق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۱
سرودم را بجرگ بلبلان رنگ دگر باشد
که من مرغ دگر آهنگم آهنگ دگر باشد
ز یمن فقر خاکستر نشینی نشکند شانم
که من شاه دگر اورنگم اورنگ دگر باشد
مجو پایان درین وادی که هر فرسنگ را کانجا
بانجام آوری آغاز فرسنگ دگر باشد
درین بستان‌سرا هر تنگدل را غنچه‌سان دیدم
بتنگی چون دل من کی دل تنگ دگر باشد
بود در کف قضا را آن فلاخن چرخ سرگردان
که در دنبال هر سنگش روان سنگ دگر باشد
نگردد تا قیامت عرصه عشق از جدل خالی
درین میدان زپی هر جنگرا جنگ دگر باشد
مشو غافل ز مکر چشم جادویش که این پرفن
برنگ دیگرش هر لحظه نیرنگ دگر باشد
بخون آغشته می‌آید ز دل اشگم عجب نبود
گرش این گوهر آب دیگر و رنگ دگر باشد
دلم در سینه مشتاق از کدورتهای پی‌درپی
بود آئینه‌ای کش هر نفس زنگ دگر باشد
مشتاق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۷
دل‌زارم باین زاری که می‌نالد ز آزارش
دل خارا شود خون شنود گر ناله زارش
چه باکم از شکست بال و پر در قید صیادی
که آزادی نخواهد از قفس مرغ گرفتارش
بر آن گلبن بامید چه مرغی آشیان بندد
که خون عندلیبی میچکد از نوک هر خارش
فکنده در سواد اعظمی عشقم که از ظلمت
گریزد مهر و مه از روز تاریک و شب تارش
فغان کافکنده در دارالشفائی عشق رنجورم
که دایم در سراغ شربت مرگست بیمارش
فروغ مهر میجویم از آنمه ساده‌لوحی بین
که با اهل وفا هرگز نباشد جز جفاکارش
چسان خونم نریزد کز شراب ناز چشم او
سیه مستیست خنجر بر کف مژگان خونخوارش
ننالد بلبل آزرده دل چون در گلستانی
که فرق از هم ندارد در دل‌آزاری گل و خارش
چنان مشتاق رست از قید دین در دام کفر آخر
که نه باشد خیال سبحه‌اش نه فکر زنارش
مشتاق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۷
دامن خویش ز خون مژه گلشن کردم
از فراق تو چه گل‌ها که بدامن کردم
شد کفن دوختم آن جامه که از تار وفا
سیه آنروز که این رشته بسوزن کردم
گفتم از عشق فروغی رسدم آه که شد
تیره‌تر روزم از این شمع که روشن کردم
روغن دیده گرفتم ز سرشک گلگون
بچراغون شب هجر تو روشن کردم
آخرم دوست نگشتی تو و داغم که تمام
دوستانرا بخود از بهر تو دشمن کردم
کردم از دیر و حرم رو بدر دل خود را
فارغ از پیروی شیخ و برهمن کردم
قسمت برق چه خواهد شد آخر گیرم
سبز شد کشته‌ام و چیدم و خرمن کردم
ریختم در ره عشق آنچه مرا بود بخاک
خویش را فارغ از اندیشه رهزن کردم
چون جرس از دل هر سنگ برآید فریاد
بسکه در بادیه عشق تو شیون کردم
نرسم در ره مقصود بجائی مشتاق
کانچه پیر خردم گفت مکن من کردم
مشتاق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۰
نه اکنون مست نازت ای بت نامهربان دیدم
تو را تا دیدم از جام تغافل سرگران دیدم
چسان باشم رهین منت لطفت کجا از تو
بجز آزار جهان هرگز من آزرده جان دیدم
بخصمی چون تو عهد دوستی بستم سزاوارم
که زارم کشتی و خود را بکام دشمنان دیدم
جز این کز حسرت بوس و کنارت پیر گردیدم
چه برخورداری از وصل تو ای نخل جوان دیدم
همایون طایر قدسی تو کی با جغذ میسازی
که گاهش گویمت با خویش در بک آشیان دیدم
همیشه یار غیر و خصم من بودی چسان گویم
که من با خود ترا گاهی چنین گاهی چنان دیدم
ندارم شکوه هرگز از سر خاری درین گلشن
که مشتاق آنچه من دیدم ز جور گلرخان دیدم