عبارات مورد جستجو در ۴۰۶۰ گوهر پیدا شد:
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۰
هم بخت نامساعد هم زلف یار باعث
این تیره‌روزی ما دارد هزار باعث
در دهرِ نامساعد راحت چه گونه بینم
نه آسمان موافق، نه روزگار باعث
کس غم چه‌سان نبیند، کس شاد چون نشیند؟
این را هزار مانع، آن را هزار باعث
در ترک مطلب آمد آسوده دل نشستن
بی‌مطلبی نخواهد در هیچ کار باعث
هر جا که کارفرما عشق است و عشق صادق
بی‌قدر شد مرجّح بی‌اعتبار باعث
ما را به بازدیدی ننواختیّ و گردید
هم منفعل تماشا هم شرمسار باعث
در وعدة تو فیّاض گر چشم باخت لیکن
کس را گنه نباشد شد انتظار باعث
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۴
مگر دلِ به غم عشق بسته‌ای دارد
که آفتاب تو رنگ شکسته‌ای دارد!
مگو که هیچ ندارد نظر فکندة عشق
دل شکسته‌ای و جان خسته‌ای دارد
قیاس حال دل من کسی تواند کرد
که در کف آینة زنگ بسته‌ای دارد
به درد نالة من کس نمی‌رسد چه کنم!
خراسِ سینه زبان شکسته‌ای دارد
به باغ هر سر خاری که هست چون فیّاض
به دست از گُلِ داغِ تو دسته‌ای دارد
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۵
دوران حیله باز زما روبرو برد
یک نان دهد به ما و هزار آب رو برد
گردون تنگ عیش به یک قرص ساختست
صبح از دهن بر آرد و شامش فرو برد
دوشم که زیر بار جهان بود سال‌ها
آن قوّتش نماند که بار سبو برد
از جویبار جدول زخمم گل بهشت
پیوسته آب در چمن رنگ و بو برد
از خنجر تو یافت لب چاک سینه‌ام
فیضی که زخم بلهوسان از رفو برد
بر کس مباد آنکه برد راه جستجو
دزدیده دیدن تو که دل روبرو برد
فیّاض من نمی‌روم اما کمند شوق
می‌خواهدم که موی کشان سوی او برد
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۵
گفتمش صد بار و ترک صحبت دشمن نکرد
طفل بازیگوش من گوشی گوشی به حرف من نکرد
ذوق پیراهن دریدن را به کام دل ندید
هر که را چاک گریبان رخنه در دامن نکرد
عاشقان را تیره‌بختی سایة بال هماست
زان سبب خاکسترم جز جای در گلخن نکرد
سال‌ها بیهوده چون شمع قرار بیکسان
سوختیم و پرتو ما مجلسی روشن نکرد
مهربانی‌های او فیّاض در خونم نشاند
آنچه با من کرد او از دوستی دشمن نکرد
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۲۶
دردا که غمزة دوست دشمن شکار هم شد
نشکست عهد دشمن تا استوار هم شد
مردیم و از سر ما بخت سیه نشد دور
وه کاین چراغ مرده شمع مزار هم شد
از آه سرد بلبل فصل خزان گلشن
دی سرد گشت هر جا، کار بهار هم شد
در عقده‌ریزی بخت پر دست و پا زدم لیک
کاری نیامد از دست دستم ز کار هم شد
رازی که بود در دل خون گشته همره اشک
آمد برون و صرف جیب و کنار هم شد
خوش داشتیم چندی یاری و روزگاری
برگشت یار چون بخت، و آن روزگار هم شد
ای آنکه گفتی از دوست چونست حال فیّاض
بیچاره در ره او مرد و غبار هم شد
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۲۷
به مهر آموختیم آن طفل را بی‌مهریش فن شد
طلسم دوستی تعویذ او کردیم دشمن شد
ندانم جلوه‌اش را چیست خاصیّت ولی دانم
که هر جا سایة سر و قدش افتاد گلشن شد
به عهد شعلة حسنش چنان پروانگی عام است
که مرغع سدره را شاخ گل آتش نشیمن شد
نماند آرایشی بهر نشاط روز وصل از بس
گل چاک گریبان، صرف گلریزان دامن شد
تنک‌تر شد گرم از شیشه دل، از من نبود اما
دلِ از برگ گل نازک‌ترت دانسته آهن شد
نگویم عالمی شد دشمن جانم ولی گویم
که هر جا بود سنگی در کمین شیشة من شد
فروغ تازه‌ای در کلبة تاریک می‌بینم
چراغ بخت من از پرتو روی که روشن شد؟
تو تا بودی، سموم وادیم باد مسیحا بود
تو چون رفتی نسیم گلستانم دود گلخن شد
چنانم زندگانی می‌خلد بی‌روی او فیّاض
که گویی هر سر مو بر تن من نوک سوزن شد
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۳۸
بیوفا و بد و بیدادگرت ساخته‌اند
خوب بودی و دگر خوبترت ساخته‌اند
رحم اگر بر دل زارم نکنی جرم تو نیست
که ز حال دل من بی‌خبرت ساخته‌اند
دی به از هر به و امروز ز هر بد بترم
چه توان کرد چنین در نظرت ساخته‌اند
به چه رنگ از تو شکبید دل بی‌طاقت من
تو که هر لحظه به رنگ دگرت ساخته‌اند
چون ز غیرت نگدازیم که این بلهوسان
راه چون مور به تنگ شکرت ساخته‌اند!
دور از آغوش رقیبان نشوی پنداری
دست این طایفه را در کمرت ساخته‌اند
راز من هم ز زبان تو به من می‌گویند
این حریفان که چنین پرده درت ساخته‌اند
از سموم نفس بلهوسان می‌ترسم
که سراپای، چو گلبرگ ترت ساخته‌اند
این لطافت که تو داری و صفایی که تراست
از نسیم گل و آب گهرت ساخته‌اند
ناز بر تخت کی و مملکت جم دارند
بیدلان تو که با خاک درت ساخته‌اند
خبر از خویش نداری به چه کاری فیّاض
چه دمیدند که بی پا و سرت ساخته‌اند!
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۸۱
مستی ز گرد تفرقه پاکم نمی‌کند
تا غنچه خُسبِ سایة تاکم نمی‌کند
از نالة گداخته سر تا به پا پرم
مرهم علاج سینة چاکم نمی‌کند
از هفت جوش صبر وجودم سرشته‌اند
خوی زمانه عربده‌ناکم نمی‌کند
جرأت نگر که شوکت خصمی چو آسمان
دست آزمای تهمت باکم نمی‌کند
در حیرتم که طالع هندوی من چرا
گوش آشنای نغمة را کم نمی‌کند
السماسْ‌سوده سودة الماس می‌شود
زان کُشت آسمانم و خاکم نمی‌‌کند
خاکستر ار شوم که نگهدار آتشم
دانسته‌ام که عشق هلاکم نمی‌کند
آلایش محیط در امکان عقل نیست
کس این گمان به دامن پاکم نمی‌کند
فیّاض مهر زلف بتان سرنوشت ماست
این بخت سایه از سر ما کم نمی‌کند
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۲۵
چو رشک رخنه‌گرِ نام و ننگ می‌آید
قبا ز پیرهن او به تنگ می‌آید
به کاوش مژه کوه غمی ز جا کندم
که پای تیشه در آنجا به سنگ می‌آید
مرا چنین که به جان باختن شتابی هست
چرا به قتل من او را درنگ می‌آید!
چه غم ز تلخی ایّام غم مرا که مدام
شکر ز مصر لبت تنگ تنگ می‌آید
دلم ز یاد رخ او شکفته شد فیّاض
ز عکس بر رخ آیینه رنگ می‌آید
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۳۱
تا کی ز غیر حرف وفا می‌توان شنید
یک لحظه هم شکایت ما می‌توان شنید
بوی کباب شرح غم سوختن کند
درد دلم ز باد صبا می‌توان شنید
ناموس حسن می‌رود از یک نگه به باد
گر نشنوی ز من ز حیا می‌توان شنید
گاهی که خنده بر لب او موج می‌زند
بوی شکفتگی ز هوا می‌توان شنید
پیغام دلشکستگی ماست سر به سر
گوش ارکنی به ناله صدا می‌توان شنید
از دشمنان چه می‌شنوی حرف دوستی!
ما بی‌غرض‌تریم ز ما می‌توان شنید
گفتن چه حاجتست و نگفتن چه مانعست
جایی که گوش هست ادا می‌توان شنید
زاهد اگر نمی‌شنوی از زبان من
عذر گناه من ز قضا می‌توان شنید
فیّاض آرزوی جفا می‌کند ز تو
این نیست، خود حدیث وفا، می‌توان شنید
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۴۲
از نسیم خط دلم را بیقراری بیش‌تر
شورش دیوانه از باد بهاری بیش‌تر
دوش کز هر شب قرارش با تغافل بیش بود
بود ما را هم زهر شب بیقراری بیش‌تر
از غضب هر چند نازش بار بر دل می‌نهاد
کردم از بی‌طاقتی‌ها بردباری بیش‌تر
زارتر می‌کُشت ما را ناز بی‌پروای او
پیش او چندان که می‌کردیم زاری بیش‌تر
طعنه بر بیتابیم کم زن که کار و بار عشق
اختیاری هست، امّا اضطراری بیش‌تر
از زمین برداشت ما را عشق و بر گردون فکند
اعتبارم بیش شد بی‌اعتباری بیش‌تر
از برای امتحان فیّاض ما را داده‌اند
اختیاری، ضعفش از بی‌اختیاری بیش‌تر
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۵۰۹
صیت حسنم که به آفاق به جنگ آمده‌ام
پی تسخیر دو عالم ز فرنگ آمده‌ام
چهرة حسن غیورم که ز سرحدّ غرور
تا به اقلیم حیا رنگ برنگ آمده‌ام
خرمن خندة گل می‌دهم امشب بر باد
غنچة شوخم و از شرم به تنگ آمده‌ام
ملک تسلیم شدن گوشة امنی دارد
به امیدیست که در کام نهنگ آمده‌ام
نخل گمنامیم آخر ثمر شهرت داد
رفته بودم پی نام و همه ننگ آمده‌ام
مژده ای دوست که دیگر نتوان بست مرا
شیشة نازکم و سخت به سنگ آمده‌ام
با تو گفتم سپر عجز به سرکش فیّاض
تیغ افکنده‌ام و با تو به جنگ آمده‌ام
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۵۲۴
هم در شیخ زدم هم ره رهبان رفتم
کافر از کعبه و از دیر مسلمان رفتم
عادت عکس نقیض فلکم مغلطه زد
که پی درد به دریوزة درمان رفتم
خنده بر سستی امید خودم می‌آید
از درت رفتم و این طرفه که خندان رفتم
گر چه از آمدن خویش پشیمان بودم
لیکن از رفتن خود نیز پشیمان رفتم
آمدم این همه ره دست به دامان امید
لیک با یأس ابد دست و گریبان رفتم
اینکه جز لخت دلم هیچ ندادند نصیب
جرم من بود که ناخوانده به مهمان رفتم
همدمان منع من از ناله روا نیست که من
بلبلی بودم و نادیده گلستان رفتم
غربتم گرد ملالت ز وطن بیش افزود
یوسفی بودم و از چاه به زندان رفتم
از ملاقات من احباب ملال افزودند
گر چه چون باد صبا جانب بستان رفتم
بوی پیراهن یوسف شدم و بی‌اثرم
هرزه بود این که من از مصر به کنعان رفتم
دوری از دوست ندانی گنه من فیّاض
رفتم از درگه او لیک به فرمان رفتم
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۵۲۷
شکر خدا که باز به امداد همّتم
جا داده عشق بر سر کوی ملامتم
پیغمبرم به شرع محبّت، به کتف من
باشد نشان سنگ تو مهر نبوّتم
اظهار شکوه از ستم دوست کافریست
ای لاله داغدار نرویی ز تربتم
آن شعله بین که با همه آغوش دشمنی
یک دم جدا نگشته ز آغوش حسرتم
فیّاض طعن خواری من بیش ازین مکن
خوارم ولیک خوار دیار محبّتم
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۵۴۲
کمان غمزه پر کش کن که تیرت را نشان گردم
بگو حرفی که تا چون خط به گرد آن دهان گردم
زبان بسته تا تقریر شرح بیقراری کرد
چو حرف شکوه می‌خواهم که بر گرد زبان گردم
تو چون سرو روان از پیش من رفتی و می‌خواهم
ز خجلت آب گردم تا به دنبالت روان گردم
درین دریای خون کز هیچ سوره بر کنارش نیست
دلی خواهم که چون گرداب دایم بر میان گردم
امیدم پیر شد در وعده‌گاه انتظار او
کجا شد وعدة دیگر که باز از نو جوان گردم
چنین نامهربانی‌ها که من دیدم عجب نبود
که با من مهربان گردد اگر نامهربان گردم
خیالی گشته‌ام در ناتوانی‌ها از آن ترسم
که ناگه از نظرگاه سر تیرت نهان گردم
به او رنگی ندارد گریة خونین من فیّاض
به پیش غم گر از هر تار مژگان خونفشان گردم
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۵۵۲
بیرحمی بالای زبر دست تو نازم
کافر دلی چشم سیه مست تو نازم
خون ریخته تا دامن صحرای قیامت
این زخم که بر من زده‌ای، دست تو نازم!
دوران چو تو یک ترک کماندار نداری
صیدی چو من انداخته‌ای، شست تو نازم!
با آنکه ز هم نگسلد آمد شد لطفی
آن چین به جبین ریزی پیوست تو نازم
فیّاض باین عجز شدی صید وی آخر
انداز بلندِ نظرِ پست تو نازم
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۵۶۳
هزاران منزلم طی گشت و من در اولین گامم
بود پیدا از آغازم که پیدا نیست انجامم
مرا به پاره کردن جامه عرت به بد نامی
که تنگ آمد لباس نیکنامی‌ها به اندامم
ستم باشد به زهر آغشتن لب در عتاب من
تو کز تحریک ابرویی توانی داد دشنامم
تکلف ترک آدابست ارباب محبت را
همینم بس که گاهی بی‌تکلف می‌بری نامم
ترا بر خاطر آیینه گردی تازه می‌بینم
بگو ای روز روشن چون نباشد تیره ایامم!
فریب سوختن زآن شعله خوردم لیک می‌دانم
که چون خاکستر پروانه آخر می‌کند خامم
ز کف فیّاض دادم دامن وصل محال او
چه سان نومید ننشینم که عنقا جسته از دامم
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۵۷۴
خواهم ز داغ عشق لباسی به بر کنم
الماس کو که ابرة این آستر کنم
ای ناله بی‌رفیق به جنگ اثر متاز
صبری که آه سوخته را هم خبر کنم
بر اوج شعله جلوة پروازم آرزوست
کو آتشی که تربیت بال و پر کنم
بی گریه پرتوی ندهد صبح طالعم
کو خون که روغنی به چراغ سحر کنم
معشوق مبتذل شود از یک نگاه گرم
نگذاشت غیرتم که در آن دل اثر کنم
فیّاض نامه‌ای که نویسم به نزد یار
از شوق سر نکرده قلم گریه سر کنم
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۶۳۲
لبی تر یک دم از جام طرب، کم می‌توان کردن
ولی چندان که خواهی مستی از غم می‌توان کردن
دوا نامحرم دردست و مرهم خصم ناسورست
بلی الماس را با داغ محرم می‌توان کردن
ز لطف ظاهری خشم نهانی کم نمی‌گردد
هلاهل داخل اجزای مرهم می‌توان کردن
به دیدارت سجل کردیم خون دین و دنیا را
به نازی قتل عام هر دو عالم می‌توان کردن
همین بس تا قیامت سرخ رویی‌های امیدم
که از خونم حنای عشرتی نم می‌توان کردن
چنان گرد کدورت شست از دل آتش عشقم
که از خاکسترم آیینة جم می‌توان کردن
مدد بخشد اگر عشق آفتابِ‌ قطره دشمن را
چو مادر، مهربانی طفل شبنم می‌توان کردن
فلک گر لخت دل را هم به ما بسیار می‌داند
پشیمانی ندارد، پاره‌ای کم می‌توان کردن
کسی تا چند رام این هوس پروردگان باشد
گهی از چشم مردم چون حیا رم می‌توان کردن
بدل برداشت باری را که گردون برنمی‌تابد
طواف جرئت فرزند آدم می‌توان کردن
به دست افتد دمی گر یار، زنگ از دل بری فیّاض
تلافی‌های غم از صحبت هم می‌توان کردن
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۶۴۴
اوج گیرد رتبة افتادگی از حال من
تیره‌بختی سر به گردون ساید از اقبال من
بس که در افتادگی‌ها گرد بر رویم نشست
خاک بر سر می‌کند آیینه از تمثال من
من به راه وصل پویان روز و شب چون آفتاب
شام هجران هر قدم چون سایه از دنبال من
تا نسیمی می‌وزد بر من ز پا افتاده‌ام
هست هر برگ خزانی نامة احوال من
می‌فزاید غفلتم چندانکه عمرم می‌رود
به زبه چون بگذرد فیّاض ماه و سال من