عبارات مورد جستجو در ۸۹۹ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۸۸۵
چون بود گلچهره ساقی باده رنگین گو مباش
ساعد سیمین چو باشد جام سیمین گو مباش
دست رنگین می کند کار شراب لعل فام
باده گلرنگ در دست نگارین گو مباش
هر سفالی رافروغ می بلورین می کند
باده چون روشن بود جام بلورین گو مباش
داغ ما خون رابه همت می تواند مشک کرد
کاکل عنبرفشان و زلف مشکین گو مباش
صحبت دلدار، ما را فارغ از دل کرده است
چون سوارازماست هرگز خانه زین گو مباش
خامه صائب معطر می کند آفاق را
در بیابان ختا آهوی مشکین گو مباش
ساعد سیمین چو باشد جام سیمین گو مباش
دست رنگین می کند کار شراب لعل فام
باده گلرنگ در دست نگارین گو مباش
هر سفالی رافروغ می بلورین می کند
باده چون روشن بود جام بلورین گو مباش
داغ ما خون رابه همت می تواند مشک کرد
کاکل عنبرفشان و زلف مشکین گو مباش
صحبت دلدار، ما را فارغ از دل کرده است
چون سوارازماست هرگز خانه زین گو مباش
خامه صائب معطر می کند آفاق را
در بیابان ختا آهوی مشکین گو مباش
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۹۳۵
ز شست صاف از دل می جهد گرم آنچنان تیرش
که از بوی کباب افتد به فکر زخم ،نخجیرش
زخون صید اگر صحرا شود دریا،چه غم دارد؟
که از سنگین دلی برکوه باشد پشت شمشیرش
مخور ازطفل طبعی روی دست دایه گردون
که سدراه روزی می شود چون استخوان شیرش
درین مکتب سرآمد می شود طفل جگر داری
که لوح مشق باشد تخته پیشانی شیرش
اگر چه خواب یوسف رابه بند انداخت ،درآخر
همان ازمحنت زندان برون آوردتعبیرش
به تاریکی سرآمد روزگار من ،خوشامجنون
که بربالین چراغی می فروزد دیده شیرش
عجب دارم که تا صبح قیامت بی صفا گردد
که در زنجیر دارد حسن راخط چو زنجیرش
زبان خنجر الماس چون برگ خزان ریزد
زبان بازی کند چون موج اگر با آب شمشیرش
گرفتاری که داغ بیگناهی برجبین دارد
دل آهن شود سوراخ از آواز زنجیرش
دراین زندان سراثابت قدم دیوانه ای دارم
که چون جوهر نمی خیزد صدا صائب ز زنجیرش
که از بوی کباب افتد به فکر زخم ،نخجیرش
زخون صید اگر صحرا شود دریا،چه غم دارد؟
که از سنگین دلی برکوه باشد پشت شمشیرش
مخور ازطفل طبعی روی دست دایه گردون
که سدراه روزی می شود چون استخوان شیرش
درین مکتب سرآمد می شود طفل جگر داری
که لوح مشق باشد تخته پیشانی شیرش
اگر چه خواب یوسف رابه بند انداخت ،درآخر
همان ازمحنت زندان برون آوردتعبیرش
به تاریکی سرآمد روزگار من ،خوشامجنون
که بربالین چراغی می فروزد دیده شیرش
عجب دارم که تا صبح قیامت بی صفا گردد
که در زنجیر دارد حسن راخط چو زنجیرش
زبان خنجر الماس چون برگ خزان ریزد
زبان بازی کند چون موج اگر با آب شمشیرش
گرفتاری که داغ بیگناهی برجبین دارد
دل آهن شود سوراخ از آواز زنجیرش
دراین زندان سراثابت قدم دیوانه ای دارم
که چون جوهر نمی خیزد صدا صائب ز زنجیرش
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۹۹۲
نکشیدیم شبی سیمبری در بر خویش
دست ماهمچو سبو ماند به زیر سر خویش
نیست پروانه من قابل دلسوزی شمع
مگر ازگرمی پرواز بسوزم پر خویش
گردن شیشه می حکم بیاضی دارد
که کسی از خط پیمانه نپیچد سر خویش
چند مژگان تو بااهل نظر کج بازد؟
هیچ کس تیر نینداخته بر لشکر خویش
نیستی اخگر، ازین پرده نیلی بدر آی
چند در پرده توان بود زخاکستر خویش؟
کشتی خویش به ساحل نتوانی بردن
تادرین بحر فلاخن نکنی لنگر خویش
چون به بیداری ازان روی نظر بردارد؟
آنکه در خواب نهد آینه زیرسرخویش
خبر از مستی سرشار ندارد صائب
هرکه مستانه نزد در دل خم ساغر خویش
دست ماهمچو سبو ماند به زیر سر خویش
نیست پروانه من قابل دلسوزی شمع
مگر ازگرمی پرواز بسوزم پر خویش
گردن شیشه می حکم بیاضی دارد
که کسی از خط پیمانه نپیچد سر خویش
چند مژگان تو بااهل نظر کج بازد؟
هیچ کس تیر نینداخته بر لشکر خویش
نیستی اخگر، ازین پرده نیلی بدر آی
چند در پرده توان بود زخاکستر خویش؟
کشتی خویش به ساحل نتوانی بردن
تادرین بحر فلاخن نکنی لنگر خویش
چون به بیداری ازان روی نظر بردارد؟
آنکه در خواب نهد آینه زیرسرخویش
خبر از مستی سرشار ندارد صائب
هرکه مستانه نزد در دل خم ساغر خویش
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۰۵۰
حسن تو باده ای است که شرم است شیشه اش
خال تو دانه ای است که دام است ریشه اش
روی تو آتشی است که زلف است دود او
شیری است غمزه تو که دلهاست بیشه اش
سروی است قامت تو که ازجای می کند
در هر دلی که پنجه فرو برد ریشه اش
دست از هنر چگونه نشوید کسی به خون ؟
فرهاد را ز پای درآورد تیشه اش
چون اختیار پیشه و شغل دگر کند؟
صائب که شد ز روز ازل عشق پیشه اش
خال تو دانه ای است که دام است ریشه اش
روی تو آتشی است که زلف است دود او
شیری است غمزه تو که دلهاست بیشه اش
سروی است قامت تو که ازجای می کند
در هر دلی که پنجه فرو برد ریشه اش
دست از هنر چگونه نشوید کسی به خون ؟
فرهاد را ز پای درآورد تیشه اش
چون اختیار پیشه و شغل دگر کند؟
صائب که شد ز روز ازل عشق پیشه اش
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۱۰۰
بس که زند موج نور سرو روانش
هاله ماه است طوق فاختگانش
قطره اشکی به روی نامه سیاهی است
چشمه حیوان ز انفعال دهانش
خشک چو سوزن شده است از عرق شرم
رشته مریم ز شرم موی میانش
شهپر سیمرغ بسته است به بازو
ناوک بی بال وپر ز زور کمانش
حلقه گردون به خاک راه فتاده است
تا برباید به قد همچو سنانش
گرچه لب غنچه سر به مهر حجاب است
نامه واکرده ای است پیش دهانش
چشمه خورشید را سراب شمارد
هرکه ببیند رخ ستاره فشانش
هر که به دامان آن نگار زند دست
خوش گذرد چون حنا بهار و خزانش
شاهسواری که من ربوده اویم
دست تصور نمی رسد به عنانش
هیچ نصیبی بغیر داغ ندارد
صائب مسکین ز سیر لاله ستانش
هاله ماه است طوق فاختگانش
قطره اشکی به روی نامه سیاهی است
چشمه حیوان ز انفعال دهانش
خشک چو سوزن شده است از عرق شرم
رشته مریم ز شرم موی میانش
شهپر سیمرغ بسته است به بازو
ناوک بی بال وپر ز زور کمانش
حلقه گردون به خاک راه فتاده است
تا برباید به قد همچو سنانش
گرچه لب غنچه سر به مهر حجاب است
نامه واکرده ای است پیش دهانش
چشمه خورشید را سراب شمارد
هرکه ببیند رخ ستاره فشانش
هر که به دامان آن نگار زند دست
خوش گذرد چون حنا بهار و خزانش
شاهسواری که من ربوده اویم
دست تصور نمی رسد به عنانش
هیچ نصیبی بغیر داغ ندارد
صائب مسکین ز سیر لاله ستانش
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۱۲۲
در کشاکش از زبان آتشین بودم چو شمع
تا نپیوستم به خاموشی نیاسودم چو شمع
دیدنم نادیدنی، مد نگاهم آه بود
در شبستان جهان تاچشم بگشودم چو شمع
سوختم تا گرم شد هنگامه دلها ز من
بر جهان بخشودم و برخود نبخشودم چو شمع
اشک وآه برق جولان را براه انداختم
در طریق عشق پای خود نفرسودم چو شمع
سوختم صدبار و از بی اعتباریها نگشت
قطره آبی به چشم روزن ازدودم چو شمع
پاس صحبت داشتن آسایش از من برده بود
زیر دامان خموشی رفتم آسودم چو شمع
این که گاهی می زدم برآب و آتش خویش را
روشنی درکار مردم بود مقصودم چو شمع
چون صدف در پرده های دل نهفتم اشک را
گوهر خود را به هر بیدرد ننمودم چو شمع
روزی من بردل این تنگ چشمان بار بود
گرچه در محفل زبان برخاک می سودم چو شمع
پرده های خواب رامی سوختم از اشک گرم
دیده بان دولت بیدار خود بودم چو شمع
مایه اشک ندامت گشت وآه آتشین
هرچه از تن پروری برجسم افزودم چو شمع
این زمان افسرده ام صائب ،وگر نه پیش ازین
می چکید آتش ز چشم گریه آلودم چو شمع
تا نپیوستم به خاموشی نیاسودم چو شمع
دیدنم نادیدنی، مد نگاهم آه بود
در شبستان جهان تاچشم بگشودم چو شمع
سوختم تا گرم شد هنگامه دلها ز من
بر جهان بخشودم و برخود نبخشودم چو شمع
اشک وآه برق جولان را براه انداختم
در طریق عشق پای خود نفرسودم چو شمع
سوختم صدبار و از بی اعتباریها نگشت
قطره آبی به چشم روزن ازدودم چو شمع
پاس صحبت داشتن آسایش از من برده بود
زیر دامان خموشی رفتم آسودم چو شمع
این که گاهی می زدم برآب و آتش خویش را
روشنی درکار مردم بود مقصودم چو شمع
چون صدف در پرده های دل نهفتم اشک را
گوهر خود را به هر بیدرد ننمودم چو شمع
روزی من بردل این تنگ چشمان بار بود
گرچه در محفل زبان برخاک می سودم چو شمع
پرده های خواب رامی سوختم از اشک گرم
دیده بان دولت بیدار خود بودم چو شمع
مایه اشک ندامت گشت وآه آتشین
هرچه از تن پروری برجسم افزودم چو شمع
این زمان افسرده ام صائب ،وگر نه پیش ازین
می چکید آتش ز چشم گریه آلودم چو شمع
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۱۲۵
می گدازد زین شراب آتشین مینای شمع
تا چه با پروانه بیدل کند صهبای شمع
حسن را در پرده شرم است جولان دگر
جامه فانوس زیبنده است بربالای شمع
برق بی زنهار باشد خرمن پروانه را
گر چه می باردبه ظاهر نور از سیمای شمع
گر شود بازیچه باد صبا خاکسترش
از سر پروانه کی بیرون رود سودای شمع
نیست هرناشسته رو شایسته اقبال عشق
مه کجا در دیده پروانه گیرد جای شمع
می کند دل را سیه نزدیکی سیمین بران
گرچه کافوری بود،تاریک باشد پای شمع
رشته جان جسم خاکی را کند گردآوری
کز درون خود بود شیرازه اجزای شمع
قسمت پروانه جز خمیازه آغوش نیست
در شبستان وصال از قامت رعنای شمع
ظاهر آرایی کند روشندلان را شادمان
گر بر در زدی برون فانوس از سیمای شمع
می پرد در جستن پروانه چشم روشنش
گر چه در ظاهر بلند افتاده استغنای شمع
از نظر بازی اثر از جسم زار من نماند
می شود خرج فروغ خویش سرتاپای شمع
عشق عالمسوز دل را پاک کرد ازآرزو
چون برآید مشت خاشاکی به استیلای شمع؟
در غلط افکنده فانوس مکرر خلق را
ورنه افتاده است یکتا قامت رعنای شمع
روز دود و شب فروغش رهنمایی می کند
نیست محتاج دلیل و راهبر جویای شمع
هر نهالی دارد از دریاب رحمت بهره ای
نیست غیر از اشک خود آب دگر درپای شمع
آتشین چنگ است در صید دل پروانه ها
گر چه هست ازموم کافوری ید بیضای شمع
لازم سر در هوایان است صائب سرکشی
کی غم پروانه دارد حسن بی پروای شمع؟
تا چه با پروانه بیدل کند صهبای شمع
حسن را در پرده شرم است جولان دگر
جامه فانوس زیبنده است بربالای شمع
برق بی زنهار باشد خرمن پروانه را
گر چه می باردبه ظاهر نور از سیمای شمع
گر شود بازیچه باد صبا خاکسترش
از سر پروانه کی بیرون رود سودای شمع
نیست هرناشسته رو شایسته اقبال عشق
مه کجا در دیده پروانه گیرد جای شمع
می کند دل را سیه نزدیکی سیمین بران
گرچه کافوری بود،تاریک باشد پای شمع
رشته جان جسم خاکی را کند گردآوری
کز درون خود بود شیرازه اجزای شمع
قسمت پروانه جز خمیازه آغوش نیست
در شبستان وصال از قامت رعنای شمع
ظاهر آرایی کند روشندلان را شادمان
گر بر در زدی برون فانوس از سیمای شمع
می پرد در جستن پروانه چشم روشنش
گر چه در ظاهر بلند افتاده استغنای شمع
از نظر بازی اثر از جسم زار من نماند
می شود خرج فروغ خویش سرتاپای شمع
عشق عالمسوز دل را پاک کرد ازآرزو
چون برآید مشت خاشاکی به استیلای شمع؟
در غلط افکنده فانوس مکرر خلق را
ورنه افتاده است یکتا قامت رعنای شمع
روز دود و شب فروغش رهنمایی می کند
نیست محتاج دلیل و راهبر جویای شمع
هر نهالی دارد از دریاب رحمت بهره ای
نیست غیر از اشک خود آب دگر درپای شمع
آتشین چنگ است در صید دل پروانه ها
گر چه هست ازموم کافوری ید بیضای شمع
لازم سر در هوایان است صائب سرکشی
کی غم پروانه دارد حسن بی پروای شمع؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۱۵۰
شده است هرسو برتنم فتیله داغ
که خانه زاد بود عشق را وسیله داغ
دگر که دست گذارد مرا به دل، که شده است
ز سوز سینه هرانگشت من فتیله داغ
چنان که چشم غزالان محیط مجنون شد
چنان گرفته مرا درمیان قبیله داغ
به آن رسیده که انگشت زینهار شود
ز سوز سینه خونگرم من فتیله داغ
چنان که در ظلمات آب زندگی است نهان
بود به زیر سیاهی مرا جمیله داغ
ستاره سوخته ای همچو من ندارد عشق
که تار بخیه به زخمم شود فتیله داغ
به ما سیاهی بیهوده لاله گو مفروش
کز اهل درد نگردد کسی به حیله داغ
ز دودمان فتیله است رشته جانم
که داغ کردن من می شود وسیله داغ
ز دوری تو چنان بزم عیش افسرده است
که پنبه بر سر میناست چون فتیله داغ
فضای سینه من صائب از توجه عشق
چو لاله زار بهشت است پر جمیله داغ
که خانه زاد بود عشق را وسیله داغ
دگر که دست گذارد مرا به دل، که شده است
ز سوز سینه هرانگشت من فتیله داغ
چنان که چشم غزالان محیط مجنون شد
چنان گرفته مرا درمیان قبیله داغ
به آن رسیده که انگشت زینهار شود
ز سوز سینه خونگرم من فتیله داغ
چنان که در ظلمات آب زندگی است نهان
بود به زیر سیاهی مرا جمیله داغ
ستاره سوخته ای همچو من ندارد عشق
که تار بخیه به زخمم شود فتیله داغ
به ما سیاهی بیهوده لاله گو مفروش
کز اهل درد نگردد کسی به حیله داغ
ز دودمان فتیله است رشته جانم
که داغ کردن من می شود وسیله داغ
ز دوری تو چنان بزم عیش افسرده است
که پنبه بر سر میناست چون فتیله داغ
فضای سینه من صائب از توجه عشق
چو لاله زار بهشت است پر جمیله داغ
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۱۵۸
گر کنی پنهان گهر را زیر دامان صدف
سر برون آرد ز شوخی از گریبان صدف
نیست ممکن پاک گوهر برزمین ماند مدام
زیب گوش دلبران شد اشک غلطان صدف
بگذر ازدریوزه گوهر که گردد عاقبت
لب گشودن باعث زخم نمایان صدف
تا چرا لب پیش ابر از تنگدستی باز کرد
ازدهن یک یک برآوردند دندان صدف
دل چو روشن شد چراغ عاریت درکار نیست
شمع کافوری است گوهر درشبستان صدف
از فرو خوردن سر شکم از اثر شد کامیاب
اشک نیسان را گهر گرداند زندان صدف
در وطن تن ده به ناکامی که نتوان پاک کرد
ازگهر گرد یتیمی را به دامان صدف
آیه رحمت زابر گوهرافشان، می شود
نازل ازراه دهان پاک، درشان صدف
مهر خاموشی سپرداری کند اسرار را
بستن لب ازگهر باشد نگهبان صدف
خاطر خرم نگردد جمع صائب با گهر
کز تهیدستی بود لبهای خندان صدف
سر برون آرد ز شوخی از گریبان صدف
نیست ممکن پاک گوهر برزمین ماند مدام
زیب گوش دلبران شد اشک غلطان صدف
بگذر ازدریوزه گوهر که گردد عاقبت
لب گشودن باعث زخم نمایان صدف
تا چرا لب پیش ابر از تنگدستی باز کرد
ازدهن یک یک برآوردند دندان صدف
دل چو روشن شد چراغ عاریت درکار نیست
شمع کافوری است گوهر درشبستان صدف
از فرو خوردن سر شکم از اثر شد کامیاب
اشک نیسان را گهر گرداند زندان صدف
در وطن تن ده به ناکامی که نتوان پاک کرد
ازگهر گرد یتیمی را به دامان صدف
آیه رحمت زابر گوهرافشان، می شود
نازل ازراه دهان پاک، درشان صدف
مهر خاموشی سپرداری کند اسرار را
بستن لب ازگهر باشد نگهبان صدف
خاطر خرم نگردد جمع صائب با گهر
کز تهیدستی بود لبهای خندان صدف
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۱۶۴
ز تلخرویی دریاست بی نیاز صدف
کند به ابر گهر بار لب فراز صدف
کمند جذبه ارباب حاجت است کرم
که ابر را کند از بحر پیشواز صدف
ز خوان عالم بالاست روزی دل پاک
نمی کند دهن خود به بحر باز صدف
مگر که خنده دندانمای او را دید؟
که شد به عقد گهر بوته گداز صدف
دهان لاف پر ازخاک باد دریا را
که پیش ابر کند دست خود دراز صدف
ز وصل گوهرازان کامیاب شد صائب
که شد ز صدق سراپا کف نیاز صدف
کند به ابر گهر بار لب فراز صدف
کمند جذبه ارباب حاجت است کرم
که ابر را کند از بحر پیشواز صدف
ز خوان عالم بالاست روزی دل پاک
نمی کند دهن خود به بحر باز صدف
مگر که خنده دندانمای او را دید؟
که شد به عقد گهر بوته گداز صدف
دهان لاف پر ازخاک باد دریا را
که پیش ابر کند دست خود دراز صدف
ز وصل گوهرازان کامیاب شد صائب
که شد ز صدق سراپا کف نیاز صدف
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۱۶۵
زده است شرم لبت مهر بردهان صدف
گره چگونه شود باز از زبان صدف؟
ز حسرت گهر آبدار گفتارت
گهر چو آب ،روان گردد ازدهان صدف
به انتقام، گهر ازدهن فرو ریزم
نهند برجگرم تیغ اگر بسان صدف
ز اهل فیض چنان روزگار خالی شد
که چون حباب ندارد گهر میان صدف
مکن ذخیره اگر زندگی هوس داری
که رفت برسر این نقد جان صدف
به پیش بحر دهن وانکرده، جا دارد
سحاب اگر ز گهر پر کند دهان صدف
سرشک گرم که در جان بحر آتش زد؟
که آب شد ز تب گرم استخوان صدف
بغیر کلک تو صائب کدام ابر بهار
گهر فشاندبه این رنگ دربیان صدف؟
گره چگونه شود باز از زبان صدف؟
ز حسرت گهر آبدار گفتارت
گهر چو آب ،روان گردد ازدهان صدف
به انتقام، گهر ازدهن فرو ریزم
نهند برجگرم تیغ اگر بسان صدف
ز اهل فیض چنان روزگار خالی شد
که چون حباب ندارد گهر میان صدف
مکن ذخیره اگر زندگی هوس داری
که رفت برسر این نقد جان صدف
به پیش بحر دهن وانکرده، جا دارد
سحاب اگر ز گهر پر کند دهان صدف
سرشک گرم که در جان بحر آتش زد؟
که آب شد ز تب گرم استخوان صدف
بغیر کلک تو صائب کدام ابر بهار
گهر فشاندبه این رنگ دربیان صدف؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۲۰۵
غوره من شد مویز از سردی دنیای خشک
سوخت خون چون نافه ام در دل ازین صحرای خشک
عالم خاک از وجود تازه رویان مفلس است
برنمی خیزد گل ابری ازین دریای خشک
چشم بی اشک و دل بی آه زیر گل خوش است
زهر می بارد زروی ساغر و مینای خشک
ساده لوحی بین که پیش برق بی زنهار عشق
هیزم تر می فروشد زاهد از سیمای خشک
چون قلم برداشته است ازمردم دیوانه حق
نی چرا درناخن من می کند سودای خشک
زهد را خون درجگر از باده گلرنگ کن
آتش تر می کند درمان این سرمای خشک
کشتی ماشد بیابان مرگ چون موج سراب
قطره زد از بس که هر جانب درین دریای خشک
ازنهال او که چندین میوه تر میدهد
قسمت صائب چرا گردید استغنای خشک ؟
سوخت خون چون نافه ام در دل ازین صحرای خشک
عالم خاک از وجود تازه رویان مفلس است
برنمی خیزد گل ابری ازین دریای خشک
چشم بی اشک و دل بی آه زیر گل خوش است
زهر می بارد زروی ساغر و مینای خشک
ساده لوحی بین که پیش برق بی زنهار عشق
هیزم تر می فروشد زاهد از سیمای خشک
چون قلم برداشته است ازمردم دیوانه حق
نی چرا درناخن من می کند سودای خشک
زهد را خون درجگر از باده گلرنگ کن
آتش تر می کند درمان این سرمای خشک
کشتی ماشد بیابان مرگ چون موج سراب
قطره زد از بس که هر جانب درین دریای خشک
ازنهال او که چندین میوه تر میدهد
قسمت صائب چرا گردید استغنای خشک ؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۲۹۲
سر چو دود از روزن اختر برون آورده ام
شعله شوخم سر از مجمر برون آورده ام
تیغ می مالد زبان بر خاک پیش جراتم
پیچ و تاب از قبضه جوهر برون آورده ام
نیست چون خورشید در طالع مرا آسودگی
ورنه از هر روزنی من سر برون آورده ام
دیگران از بحر اگر گوهر برون آورده اند
من دهان خشک و چشم تربرون آورده ام
با دل بی نقش از مجموعه عالم خوشم
من همین یک فرد ازین دفتر برون آورده ام
غیر سربازی ندارم مدعایی چون حباب
گاه گاهی گر ز دریا سربرون آورده ام
نیست رنگی از عقیق آبدار او مرا
گرچه آب و رنگ از گوهر برون آورده ام
درد و داغ عشق دارد از بهشتم بی نیاز
در دل دوزخ سر از کوثر برون آورده ام
حیرت سرشار دارد از وصالم بی نصیب
در دل دریا چو ماهی پر برون آورده ام
درگشاد دل ز قید زلف و کاکل عاجزم
من که صدره مهره از ششدر برون آورده ام
از حجاب عشق در بیرون در چون حلقه ام
با تو گر از یک گریبان برون آورده ام
این جواب آن غزل صائب که می گوید فرج
قطره ای از دست صد گوهر برون آورده ام
شعله شوخم سر از مجمر برون آورده ام
تیغ می مالد زبان بر خاک پیش جراتم
پیچ و تاب از قبضه جوهر برون آورده ام
نیست چون خورشید در طالع مرا آسودگی
ورنه از هر روزنی من سر برون آورده ام
دیگران از بحر اگر گوهر برون آورده اند
من دهان خشک و چشم تربرون آورده ام
با دل بی نقش از مجموعه عالم خوشم
من همین یک فرد ازین دفتر برون آورده ام
غیر سربازی ندارم مدعایی چون حباب
گاه گاهی گر ز دریا سربرون آورده ام
نیست رنگی از عقیق آبدار او مرا
گرچه آب و رنگ از گوهر برون آورده ام
درد و داغ عشق دارد از بهشتم بی نیاز
در دل دوزخ سر از کوثر برون آورده ام
حیرت سرشار دارد از وصالم بی نصیب
در دل دریا چو ماهی پر برون آورده ام
درگشاد دل ز قید زلف و کاکل عاجزم
من که صدره مهره از ششدر برون آورده ام
از حجاب عشق در بیرون در چون حلقه ام
با تو گر از یک گریبان برون آورده ام
این جواب آن غزل صائب که می گوید فرج
قطره ای از دست صد گوهر برون آورده ام
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۳۲۶
زان لب جان بخش با خط معنبر ساختم
من به ظلمت ز آب حیوان چون سکندر ساختم
در محیط عشق غواصی نمی آمد ز من
با کف بی مغز ازان دریای گوهر ساختم
بازشد از شش جهت بر روی من هر در که بود
تا ازین درهای بی حاصل به یک در ساختم
همچنان چون عود خامم در محبت گرچه من
سینه را از آه آتشباز مجمر ساختم
من که دریا در نمی آمد به چشم همتم
عاقبت با قطره آبی چو گوهر ساختم
می شمارند اهل درد از بیغمانم گرچه من
داغ خود را خوش نمک از شورمحشر ساختم
می کشم خجلت زبینایان ز کوته دیدگی
تا ترا با آفتاب و مه برابر ساختم
حاصلی جز سنگ طفلان در برومندی نبود
من به برگ از گلشن ایجاد از بر ساختم
آفتاب مغفرت می خواست میدان وسیع
دامن خود را به جای دیده من ترساختم
شوق من از نامه پردازی به دیدارش فزود
چشم خود را حلقه پای کبوتر ساختم
هر سر بی مغز درخورد کلاه فقر نیست
من زناشایستگی با افسر زر ساختم
شیشه خشک است در کامم شراب لعل فام
تا به خون دل دهان خویش راترساختم
چهره زرین ز چشم زخم صائب ایمن است
از زروسیم جهان باروی چون زرساختم
من به ظلمت ز آب حیوان چون سکندر ساختم
در محیط عشق غواصی نمی آمد ز من
با کف بی مغز ازان دریای گوهر ساختم
بازشد از شش جهت بر روی من هر در که بود
تا ازین درهای بی حاصل به یک در ساختم
همچنان چون عود خامم در محبت گرچه من
سینه را از آه آتشباز مجمر ساختم
من که دریا در نمی آمد به چشم همتم
عاقبت با قطره آبی چو گوهر ساختم
می شمارند اهل درد از بیغمانم گرچه من
داغ خود را خوش نمک از شورمحشر ساختم
می کشم خجلت زبینایان ز کوته دیدگی
تا ترا با آفتاب و مه برابر ساختم
حاصلی جز سنگ طفلان در برومندی نبود
من به برگ از گلشن ایجاد از بر ساختم
آفتاب مغفرت می خواست میدان وسیع
دامن خود را به جای دیده من ترساختم
شوق من از نامه پردازی به دیدارش فزود
چشم خود را حلقه پای کبوتر ساختم
هر سر بی مغز درخورد کلاه فقر نیست
من زناشایستگی با افسر زر ساختم
شیشه خشک است در کامم شراب لعل فام
تا به خون دل دهان خویش راترساختم
چهره زرین ز چشم زخم صائب ایمن است
از زروسیم جهان باروی چون زرساختم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۷۰۶
منم که از جگر لاله داغ می دزدم
فروغ از گهر شب چراغ می دزدم
به نیم جنبش ابرو خموش می گردم
به یک نسیم نفس چون چراغ می دزدم
اگر به مجلس می صد حدیث تلخ رود
به زیرلب همه را چون ایاغ می دزدم
سراغ می کنم از مردمان نشان ترا
دگر ز رشک نشان از سراغ می دزدم
ز داغ بی نمکی چند زخم من سوزد
ز بزم عشق نمکدان داغ می دزدم
دماغ نکهت تند نسیم زلف کراست
ز بوی سیب زنخدان دماغ می دزدم
دگر عجب گل داغی به دستش افتاده است
ز صائب این گهر شب چراغ می دزدم
فروغ از گهر شب چراغ می دزدم
به نیم جنبش ابرو خموش می گردم
به یک نسیم نفس چون چراغ می دزدم
اگر به مجلس می صد حدیث تلخ رود
به زیرلب همه را چون ایاغ می دزدم
سراغ می کنم از مردمان نشان ترا
دگر ز رشک نشان از سراغ می دزدم
ز داغ بی نمکی چند زخم من سوزد
ز بزم عشق نمکدان داغ می دزدم
دماغ نکهت تند نسیم زلف کراست
ز بوی سیب زنخدان دماغ می دزدم
دگر عجب گل داغی به دستش افتاده است
ز صائب این گهر شب چراغ می دزدم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۷۲۱
چو خامه معنی نازک در آستین دارم
چرا ز سرزنش تیغ دل غمین دارم
چو آفتاب مرا چرخ خاکمال دهد
به جرم این که سخنهای آتشین دارم
به فکر معنی نازک شدم چو مو باریک
چه غم ز موی شکافان خرده بین دارم
ز زیر چرخ مقوس چگونه بگریزم
هزار ناوک دلدوز در کمین دارم
چو شاخ گل ز شکستن چگونه سرپیچم
هزار معنی رنگین در آستین دارم
چه از هزار طرف رونهاده اند به من
مگر چو آینه من جان آهنین دارم
بیا ز وادی من ای گرهگشا بگذر
که من به هر سر مو صد هزار چین دارم
میان اینهمه نازک طبیعتان صائب
منم که سر خط توفیق بر جبین دارم
چرا ز سرزنش تیغ دل غمین دارم
چو آفتاب مرا چرخ خاکمال دهد
به جرم این که سخنهای آتشین دارم
به فکر معنی نازک شدم چو مو باریک
چه غم ز موی شکافان خرده بین دارم
ز زیر چرخ مقوس چگونه بگریزم
هزار ناوک دلدوز در کمین دارم
چو شاخ گل ز شکستن چگونه سرپیچم
هزار معنی رنگین در آستین دارم
چه از هزار طرف رونهاده اند به من
مگر چو آینه من جان آهنین دارم
بیا ز وادی من ای گرهگشا بگذر
که من به هر سر مو صد هزار چین دارم
میان اینهمه نازک طبیعتان صائب
منم که سر خط توفیق بر جبین دارم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۸۸۶
آیینه خانه ایم و دم از نور می زنیم
شمشیر برق بر جگر مور می زنیم
بر روی تخت دار، مربع نشسته ایم
می از شرابخانه منصور می زنیم
تا کی زند ز رخنه دل جوش، آرزو؟
مشت گلی به خانه زنبور می زنیم
هر جا کمان موی شکافی به زه کنیم
مژگان مور در شب دیجور می زنیم
آزرده می کنیم دلش را ز حرف سخت
از جهل، سنگ بر شجر طور می زنیم
اینجا کلیم رخصت پروانگی نیافت
بال و پری عبث به هم از دور می زنیم
این ناله های شعله فشان صائب از جگر
از شوق عندلیب نشابور می زنیم
شمشیر برق بر جگر مور می زنیم
بر روی تخت دار، مربع نشسته ایم
می از شرابخانه منصور می زنیم
تا کی زند ز رخنه دل جوش، آرزو؟
مشت گلی به خانه زنبور می زنیم
هر جا کمان موی شکافی به زه کنیم
مژگان مور در شب دیجور می زنیم
آزرده می کنیم دلش را ز حرف سخت
از جهل، سنگ بر شجر طور می زنیم
اینجا کلیم رخصت پروانگی نیافت
بال و پری عبث به هم از دور می زنیم
این ناله های شعله فشان صائب از جگر
از شوق عندلیب نشابور می زنیم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۹۲۱
کام دل ازان غنچه مستور گرفتیم
صد تنگ شکر از دهن مور گرفتیم
آخر ز بیابان جنون سر بدر آورد
هر چند عنان دل پرشور گرفتیم
بردیم ز خط راه به آن کان ملاحت
این چاشنی از نشتر زنبور گرفتیم
از ناله شبگیر رسیدیم به منزل
ما دزد خود آخر شب دیجور گرفتیم
رفتیم به صحرای شکر خیز قناعت
صد تنگ شکر از دهن مور گرفتیم
صائب ز گریبان قلم سر بدر آورد
هر چند که خود را ز سخن دور گرفتیم
صد تنگ شکر از دهن مور گرفتیم
آخر ز بیابان جنون سر بدر آورد
هر چند عنان دل پرشور گرفتیم
بردیم ز خط راه به آن کان ملاحت
این چاشنی از نشتر زنبور گرفتیم
از ناله شبگیر رسیدیم به منزل
ما دزد خود آخر شب دیجور گرفتیم
رفتیم به صحرای شکر خیز قناعت
صد تنگ شکر از دهن مور گرفتیم
صائب ز گریبان قلم سر بدر آورد
هر چند که خود را ز سخن دور گرفتیم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۹۲۶
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۰۴۰
عاقبت این مرغ وحشی زین قفس خواهد شدن
با نواسنجان قدسی همنفس خواهد شدن
پرتو خورشید را زنجیر کردن مشکل است
از همان راهی که آمد بازپس خواهد شدن
چون گل این هنگامه خوبی که بر خود چیده ای
از خزان زیر و زبر در یک نفس خواهد شدن
از فغان دردمندان بیضه فولاد تو
عاقبت پر رخنه مانند جرس خواهد شدن
تیغ بی رحمی خط سبز از میان خواهد کشید
روزگار دار و گیر زلف بس خواهد شدن
این لب شیرین که می داری دریغ از طوطیان
روزی موران و پامال مگس خواهد شدن
این گل رویی که می گردد ز شبنم داغدار
زخمی تیغ زبان خار و خس خواهد شدن
زهر در پیمانه لعل تو خواهد کرد خط
چشم بدمستت گرفتار عسس خواهد شدن
همچو بار طرح، آخر ساعد سیمین تو
بار دوش و گردن اهل هوس خواهد شدن
آن لب میگون که آب خضر از وی می چکد
ناگوارا چون شراب نیمرس خواهد شدن
در خزان ناامیدی ها دل سنگین تو
بر مراد صائب آتش نفس خواهد شدن
با نواسنجان قدسی همنفس خواهد شدن
پرتو خورشید را زنجیر کردن مشکل است
از همان راهی که آمد بازپس خواهد شدن
چون گل این هنگامه خوبی که بر خود چیده ای
از خزان زیر و زبر در یک نفس خواهد شدن
از فغان دردمندان بیضه فولاد تو
عاقبت پر رخنه مانند جرس خواهد شدن
تیغ بی رحمی خط سبز از میان خواهد کشید
روزگار دار و گیر زلف بس خواهد شدن
این لب شیرین که می داری دریغ از طوطیان
روزی موران و پامال مگس خواهد شدن
این گل رویی که می گردد ز شبنم داغدار
زخمی تیغ زبان خار و خس خواهد شدن
زهر در پیمانه لعل تو خواهد کرد خط
چشم بدمستت گرفتار عسس خواهد شدن
همچو بار طرح، آخر ساعد سیمین تو
بار دوش و گردن اهل هوس خواهد شدن
آن لب میگون که آب خضر از وی می چکد
ناگوارا چون شراب نیمرس خواهد شدن
در خزان ناامیدی ها دل سنگین تو
بر مراد صائب آتش نفس خواهد شدن