عبارات مورد جستجو در ۵۱۵ گوهر پیدا شد:
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۹۶
صد خطر دارد بیابان محبت، آه آه
آب اگر خواهد کسی از خضر، گوید چاه چاه
روزگار از نسبت پاکان کند اصلاح ما
دایه شوید روی طفلان را و گوید ماه ماه
التفات دایمی مخصوص جمعی دیگر است
گوشه ی چشمی به ما هم دارد، اما گاه گاه
در طریق شوق، آسایش نمی یابد تنش
جامه ی مرد مسافر گر نباشد راه راه
بر سر کوی محبت بر متاع خود سلیم
ناله از تأثیر آنجا ناله است و آه آه
آب اگر خواهد کسی از خضر، گوید چاه چاه
روزگار از نسبت پاکان کند اصلاح ما
دایه شوید روی طفلان را و گوید ماه ماه
التفات دایمی مخصوص جمعی دیگر است
گوشه ی چشمی به ما هم دارد، اما گاه گاه
در طریق شوق، آسایش نمی یابد تنش
جامه ی مرد مسافر گر نباشد راه راه
بر سر کوی محبت بر متاع خود سلیم
ناله از تأثیر آنجا ناله است و آه آه
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۹۴۳
صراحی را منه ساقی به پیش چشم من خالی
که نتوان دید جای دوستان در انجمن خالی
تنم را از ضعیفی چون غبار افشاند از دامن
دل خود را چنین کرد آخر از من پیرهن خالی
ز تیشه دست اگر برداشت، دامنگیر شیرین شد
محبت کی تواند دید دست کوهکن خالی؟
چو خامه نکته پردازی مرا در صفحه ی بزمی ست
که دایم چون نگین آنجا بود جای سخن خالی
بهشتی چون قفس در عالم ای بلبل نمی باشد
عجب دامی ست اینجا، جای مرغان چمن خالی!
به ملک هند از بس خاک غربت دلنشینم شد
وجودم کرد دامان خود از خاک وطن خالی
سلیم آن کس که گل بر خاک ما در مستی افشاند
مبادا از گل و می هرگزش دست و دهن خالی
که نتوان دید جای دوستان در انجمن خالی
تنم را از ضعیفی چون غبار افشاند از دامن
دل خود را چنین کرد آخر از من پیرهن خالی
ز تیشه دست اگر برداشت، دامنگیر شیرین شد
محبت کی تواند دید دست کوهکن خالی؟
چو خامه نکته پردازی مرا در صفحه ی بزمی ست
که دایم چون نگین آنجا بود جای سخن خالی
بهشتی چون قفس در عالم ای بلبل نمی باشد
عجب دامی ست اینجا، جای مرغان چمن خالی!
به ملک هند از بس خاک غربت دلنشینم شد
وجودم کرد دامان خود از خاک وطن خالی
سلیم آن کس که گل بر خاک ما در مستی افشاند
مبادا از گل و می هرگزش دست و دهن خالی
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۵۴
به خلق خوش معطر ساز باغ آشنایی را
زدلگرمی فروزان کن چراغ آشنایی را
سر و سامان دشمن بودنم با خصم کی باشد؟
ندارم من که با یاران دماغ آشنایی را
زارباب محبت غیرنامی نیست در عالم
مگر گیریم از عنقا سراغ آشنایی را
به یاد آب و تاب او دهد چشم و دلم هر شب
زخون و اشک، آب و رنگ باغ آشنایی را
چو خون مرده، بی درد محبت، شد سیه جویا
چراغ خلوت دل ساز داغ آشنایی را
زدلگرمی فروزان کن چراغ آشنایی را
سر و سامان دشمن بودنم با خصم کی باشد؟
ندارم من که با یاران دماغ آشنایی را
زارباب محبت غیرنامی نیست در عالم
مگر گیریم از عنقا سراغ آشنایی را
به یاد آب و تاب او دهد چشم و دلم هر شب
زخون و اشک، آب و رنگ باغ آشنایی را
چو خون مرده، بی درد محبت، شد سیه جویا
چراغ خلوت دل ساز داغ آشنایی را
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۷
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۳۴۶
دست در کار زن آخر نه ترا کاری هست
نقد فرصت مده از دست که بازاری هست
چه غم از تابش خورشید قیامت باشد
همچو آه سحر آنرا که هواداری هست
به هنر کوش که محبوب خلایق گردی
آری آنجا که متاعیست خریداری هست
با دل هر که به وصف دهنت نکته سراست
منصب محرمی عالم اسراری هست
شعله عشق نماندست نمی در جگرم
دیده گو اشک مبار آه شررباری هست
داده در وجه پریشانی خاطر جویا
درکف هر که چو گل درهم و دیناری هست
نقد فرصت مده از دست که بازاری هست
چه غم از تابش خورشید قیامت باشد
همچو آه سحر آنرا که هواداری هست
به هنر کوش که محبوب خلایق گردی
آری آنجا که متاعیست خریداری هست
با دل هر که به وصف دهنت نکته سراست
منصب محرمی عالم اسراری هست
شعله عشق نماندست نمی در جگرم
دیده گو اشک مبار آه شررباری هست
داده در وجه پریشانی خاطر جویا
درکف هر که چو گل درهم و دیناری هست
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۷۵۸
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۵۰
غم ندارد ز گدایی تن غم پرور ما
گو هما سایه دولت مفکن بر سرما
در سفالین قدح و ساغر باده یکی است
غایت این است که از زر نبود ساغر ما
آتش ما چه حدیث است که آبش بکشد
بلکه سوزد جگر دجله زخاکستر ما
حذر از شعله سوز دل ما باید کرد
زان که جز در رگ جان ها نخلد نشترها
چشم ما تشنه لبان بحر شد از اشگ چه سود
که لبی تر نکند گریه چشم تر ما
ما چنین پای به گل همچو نهال از غم تو
خوشتر از آب روان میگذری از بر ما
اهلی آن مه چو نخواندت سگ خود ناله مکن
ما گداییم تکلف نبود در خور ما
گو هما سایه دولت مفکن بر سرما
در سفالین قدح و ساغر باده یکی است
غایت این است که از زر نبود ساغر ما
آتش ما چه حدیث است که آبش بکشد
بلکه سوزد جگر دجله زخاکستر ما
حذر از شعله سوز دل ما باید کرد
زان که جز در رگ جان ها نخلد نشترها
چشم ما تشنه لبان بحر شد از اشگ چه سود
که لبی تر نکند گریه چشم تر ما
ما چنین پای به گل همچو نهال از غم تو
خوشتر از آب روان میگذری از بر ما
اهلی آن مه چو نخواندت سگ خود ناله مکن
ما گداییم تکلف نبود در خور ما
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۵۴
کوی تو که من از همه کس واپسم آنجا
معراج مراد است کجا می رسم آنجا
هر کس سخن همنفسی پیش تو گوید
ازمن که کند یاد که من بی کسم آنجا
در گلشن کوی تو من خار چه ارزم
آتش به من انداز که خار و خسم آنجا
آه از ستم بخت که در کوی محبت
بیش از همه ام وز همه کس واپسم آنجا
اهلی سگ آن در چه کند پاس رقیبان
حاجت به سگان هم نبود من بسم آنجا
معراج مراد است کجا می رسم آنجا
هر کس سخن همنفسی پیش تو گوید
ازمن که کند یاد که من بی کسم آنجا
در گلشن کوی تو من خار چه ارزم
آتش به من انداز که خار و خسم آنجا
آه از ستم بخت که در کوی محبت
بیش از همه ام وز همه کس واپسم آنجا
اهلی سگ آن در چه کند پاس رقیبان
حاجت به سگان هم نبود من بسم آنجا
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۹
منم که حاصل من غیر نامرادی نیست
درخت بخت مرا برگ عیش و شادی نیست
ز فسحت دو جهان خاطرم به تنگ آمد
فراغت دل مجنون بهیچ وادی نیست
چون برق میگذرد عمر بر فروز از وی
چراغ عیش که تا چشم بر گشادی نیست
گمان مبر که فلاک با توراست خواهد شد
که در طبیعت او غیر کج نهادی نیست
بر آستان تو خاکیم و چشم همت ما
بتخت خسروی و تاج کیقبادی نیست
پرستش تو ز نیک اعتقادی اهلی است
طریق اهل محبت بد اعتقادی نیست
درخت بخت مرا برگ عیش و شادی نیست
ز فسحت دو جهان خاطرم به تنگ آمد
فراغت دل مجنون بهیچ وادی نیست
چون برق میگذرد عمر بر فروز از وی
چراغ عیش که تا چشم بر گشادی نیست
گمان مبر که فلاک با توراست خواهد شد
که در طبیعت او غیر کج نهادی نیست
بر آستان تو خاکیم و چشم همت ما
بتخت خسروی و تاج کیقبادی نیست
پرستش تو ز نیک اعتقادی اهلی است
طریق اهل محبت بد اعتقادی نیست
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۵
همچو چنگ افغان من بی زخم بیدادی نخاست
تا رگ جان از تو نخراشید فریادی نخاست
پیش من باداست آهی کاین حریفان میکشند
ناله جانسوز هرگز از دل شادی نخاست
مادر ایام چندانک آدمی میپرورد
از کنار آدمی هرگز پریزادی نخاست
از نیاز ما اسیران همچو سرو آزاده اند
چون تو در گلزار خوبی سرو آزادی نخاست
خود گرفتم در چمن شمشاد خیزد همچو تو
چون رخ خوب تو هرگز گل ز شمشادی نخاست
نام جان بخشت که برد؟ ای خسرو شیرین دهن
کز پس هر سنگ در کوی تو فرهادی نخاست
بر درت اهلی نشست و خاست، از مردم برید
بی قدت یک لحظه گر بنشست بی بادی نخاست
تا رگ جان از تو نخراشید فریادی نخاست
پیش من باداست آهی کاین حریفان میکشند
ناله جانسوز هرگز از دل شادی نخاست
مادر ایام چندانک آدمی میپرورد
از کنار آدمی هرگز پریزادی نخاست
از نیاز ما اسیران همچو سرو آزاده اند
چون تو در گلزار خوبی سرو آزادی نخاست
خود گرفتم در چمن شمشاد خیزد همچو تو
چون رخ خوب تو هرگز گل ز شمشادی نخاست
نام جان بخشت که برد؟ ای خسرو شیرین دهن
کز پس هر سنگ در کوی تو فرهادی نخاست
بر درت اهلی نشست و خاست، از مردم برید
بی قدت یک لحظه گر بنشست بی بادی نخاست
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۳
هزار شکر که مارا سر شکایت نیست
وگرنه قصه جور تو را نهایت نیست
کنون که خرمن خوبی شدی زهی صافی
که یک جوت بمن خوشه چین عنایت نیست
اگر حکایت حسنم کنم مرنج از من
کجاست در همه عالم که این حکایت نیست
رخ تو مصحف حسن است و روشنت بخلق
چنانکه حاجت تفسیر هیچ آیت نیست
نشان گنج محبت زرند میکده پرس
که شیخ صومعه را هرگز این هدایت نیست
در آفتاب قیامت مشو زمن غافل
که غیر سایه لطف توام حمایت نیست
چو درد ازوست دوام ازو طلب اهلی
سخن صریح بگو حاجت کنایت نیست
وگرنه قصه جور تو را نهایت نیست
کنون که خرمن خوبی شدی زهی صافی
که یک جوت بمن خوشه چین عنایت نیست
اگر حکایت حسنم کنم مرنج از من
کجاست در همه عالم که این حکایت نیست
رخ تو مصحف حسن است و روشنت بخلق
چنانکه حاجت تفسیر هیچ آیت نیست
نشان گنج محبت زرند میکده پرس
که شیخ صومعه را هرگز این هدایت نیست
در آفتاب قیامت مشو زمن غافل
که غیر سایه لطف توام حمایت نیست
چو درد ازوست دوام ازو طلب اهلی
سخن صریح بگو حاجت کنایت نیست
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۳۲۴
یافت از یوسف پدر بویی اگر رویش نیافت
یوسف من آنچنان گمشد که کس بویش نیافت
خاک شو گر مهر ازو داری کز آن خورشید رخ
هرکه خاک ره نشد یکذره ره سویش نیافت
کشته او از محبت تا کسی چون من نشد
معجز عیسی ز سحر چشم جادویش نیافت
جان شیرینم فدایش کرد و هرگر جان من
یک نظر بی زهر چشم از تلخی خویش نیافت
عمر اهلی گرچه در پای سگانش صرف شد
مردمی در هیچکس غیر از سگ کویش نیافت
یوسف من آنچنان گمشد که کس بویش نیافت
خاک شو گر مهر ازو داری کز آن خورشید رخ
هرکه خاک ره نشد یکذره ره سویش نیافت
کشته او از محبت تا کسی چون من نشد
معجز عیسی ز سحر چشم جادویش نیافت
جان شیرینم فدایش کرد و هرگر جان من
یک نظر بی زهر چشم از تلخی خویش نیافت
عمر اهلی گرچه در پای سگانش صرف شد
مردمی در هیچکس غیر از سگ کویش نیافت
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۳۶۱
ای باغبان چه حاصل از سرو ناز باغت
شمعی طلب که از وی روشن شود چراغت
ای گل که سوخت عشقت سرتا قدم چو شمعم
جز چشم خود مدیدم جایی برای داغت
در مجمر محبت چون عود سوختم لیک
بوی محبت من نگرفت در دماغت
مجنون صفت مکش سر زان نوغزال ایدل
گر می کشد بزحمت ور میدهد به زاغت
اهلی فراغت دل در بیخودی طلب کن
کان دم که باخود آیی مشکل بود فراغت
شمعی طلب که از وی روشن شود چراغت
ای گل که سوخت عشقت سرتا قدم چو شمعم
جز چشم خود مدیدم جایی برای داغت
در مجمر محبت چون عود سوختم لیک
بوی محبت من نگرفت در دماغت
مجنون صفت مکش سر زان نوغزال ایدل
گر می کشد بزحمت ور میدهد به زاغت
اهلی فراغت دل در بیخودی طلب کن
کان دم که باخود آیی مشکل بود فراغت
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۴۴۸
بجای آب حیاتم شکر لبی دادند
حیات خضر بهر کس ز مشربی دادند
ز بت پرستی ام ای شیخ خود پرست مرنج
مرا چنانکه تویی نیز مذهبی دادند
هدایت است نه کسبی رموز عشق ارنه
هر آنکه هست دو روزش بمکتبی دادند
تو نیز عاشقی ای مدعی ولی فرق است
بسوختند مرا گر ترا تبی دادند
همان چراغ محبت که اهل دل را بود
بدست اهلی بد روز یک شبی دادند
حیات خضر بهر کس ز مشربی دادند
ز بت پرستی ام ای شیخ خود پرست مرنج
مرا چنانکه تویی نیز مذهبی دادند
هدایت است نه کسبی رموز عشق ارنه
هر آنکه هست دو روزش بمکتبی دادند
تو نیز عاشقی ای مدعی ولی فرق است
بسوختند مرا گر ترا تبی دادند
همان چراغ محبت که اهل دل را بود
بدست اهلی بد روز یک شبی دادند
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۵۲۹
صید آن شوخم که هرگه بزم عشرت مینهد
زلف بر رخ میگشاید دام صحبت می نهد
آفتاب من که میل کس ندارد ذره یی
گرم مهری گر نماید داغ حسرت می نهد
برخسان گل میفشاند از گلستانش صبا
دره اهل محبت خار محنت می نهد
پا به چشمم کی نهد با اینهمه خار مژه
او که بر برگ گل تر پا بزحمت می نهد
بار عشق او که کس را برگ کاهی تاب نیست
می نهد بر جان من صد کوه و منت می نهد
گر چو شمع آنماه رویم داغ پیشانی کشد
داغ جورش بر سر من تاج عزت می نهد
هرکجا اهلی نشان پای او بر خاک یافت
سر بجای پایش از روی محبت می نهد
زلف بر رخ میگشاید دام صحبت می نهد
آفتاب من که میل کس ندارد ذره یی
گرم مهری گر نماید داغ حسرت می نهد
برخسان گل میفشاند از گلستانش صبا
دره اهل محبت خار محنت می نهد
پا به چشمم کی نهد با اینهمه خار مژه
او که بر برگ گل تر پا بزحمت می نهد
بار عشق او که کس را برگ کاهی تاب نیست
می نهد بر جان من صد کوه و منت می نهد
گر چو شمع آنماه رویم داغ پیشانی کشد
داغ جورش بر سر من تاج عزت می نهد
هرکجا اهلی نشان پای او بر خاک یافت
سر بجای پایش از روی محبت می نهد
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۵۷۷
روی نیاز ما همه دم بر زمین بود
هر کو نیازمند بتان شد چنین بود
در خاک کشتگان غم از داغ حسرتت
صد دوزخ نهفته بزیر زمین بود
ای بحر نسبت تو کجا اشک ما کجا
مارا هزار همچو تو در آستین بود
دل خوشه چین خرمن حسنت چو شد مرنج
در خرمنی چنین چه غم از خوشه چین بود
آن مدعی بود که ز شمشیر دم زند
شمشیر اهل دل نفس آتشین بود
کشتی بصد هزار غمم وین هم اندک است
ما را نوقع از کرمت بیش ازین بود
اهلی کمال اوست که در مهر دوست سوخت
آری کمال مهر و محبت همین بود
هر کو نیازمند بتان شد چنین بود
در خاک کشتگان غم از داغ حسرتت
صد دوزخ نهفته بزیر زمین بود
ای بحر نسبت تو کجا اشک ما کجا
مارا هزار همچو تو در آستین بود
دل خوشه چین خرمن حسنت چو شد مرنج
در خرمنی چنین چه غم از خوشه چین بود
آن مدعی بود که ز شمشیر دم زند
شمشیر اهل دل نفس آتشین بود
کشتی بصد هزار غمم وین هم اندک است
ما را نوقع از کرمت بیش ازین بود
اهلی کمال اوست که در مهر دوست سوخت
آری کمال مهر و محبت همین بود
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۶۷۸
اگر چه مستی می صد عذاب میآرد
خوشم که سوی توام بی حجاب میآرد
ندانم از غم عشقت دل که میسوزد؟
که باد آمد و بوی کباب میآرد
دمی که همنفسانم به عیش بنشینند
مرا خیال تو در اضطراب میآرد
هم از عنایت تست ای پری که رخ پوشی
وگرنه دیدن رویت که تاب میآرد؟
همین سعادت من بس کز التفات توام
گهی بسلک سگان در حساب میآرد
خموش اهلی و در عیش نقد کوش امشب
مگو حکایت دوری که خواب میآرد
خوشم که سوی توام بی حجاب میآرد
ندانم از غم عشقت دل که میسوزد؟
که باد آمد و بوی کباب میآرد
دمی که همنفسانم به عیش بنشینند
مرا خیال تو در اضطراب میآرد
هم از عنایت تست ای پری که رخ پوشی
وگرنه دیدن رویت که تاب میآرد؟
همین سعادت من بس کز التفات توام
گهی بسلک سگان در حساب میآرد
خموش اهلی و در عیش نقد کوش امشب
مگو حکایت دوری که خواب میآرد
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۸۹۴
چو وقت گریه کردن رو نهم بر سوی دیوارش
شوم بهوش و باز آیم بهوش از بوی دیوارش
چون مراغ بسملم گر افکند از کوی خود بیرون
طپم در خاک و خون چندان که افتم سوی دیوارش
چون افتاده بیمارم که همچون صورت بیجان
نشستن نیستم قوت مگر پهلوی دیوارش
نوشتم بر در و دیوار محنت خانه غم چندان
که از مشق جنون من سیه شد روی دیوارش
چو نگذارد که رو درروی دیوارش نهم اهلی
دهم تسکین دل باری به گفتگوی دیوارش
شوم بهوش و باز آیم بهوش از بوی دیوارش
چون مراغ بسملم گر افکند از کوی خود بیرون
طپم در خاک و خون چندان که افتم سوی دیوارش
چون افتاده بیمارم که همچون صورت بیجان
نشستن نیستم قوت مگر پهلوی دیوارش
نوشتم بر در و دیوار محنت خانه غم چندان
که از مشق جنون من سیه شد روی دیوارش
چو نگذارد که رو درروی دیوارش نهم اهلی
دهم تسکین دل باری به گفتگوی دیوارش
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۹۸۴
تا کی از گریه گره بر لب فریاد زنم
سوختم چند گره بیهده بر باد زنم
منکه از طالع شوریده خود در بدرم
از که نالم چکنم پیش که فریاد زنم
غم دل چند خورم کی بود آنروز که من
بفراغت نفسی با دل آزاد زنم
هر گهم صورت شیرین نفسی پیش آید
ای بسا آه که بر حسرت فرهاد زنم
اهلی آن غنچه دهن کار بمن تنگ گرفت
وقت آن شد که قدم در عدم آباد زنم
سوختم چند گره بیهده بر باد زنم
منکه از طالع شوریده خود در بدرم
از که نالم چکنم پیش که فریاد زنم
غم دل چند خورم کی بود آنروز که من
بفراغت نفسی با دل آزاد زنم
هر گهم صورت شیرین نفسی پیش آید
ای بسا آه که بر حسرت فرهاد زنم
اهلی آن غنچه دهن کار بمن تنگ گرفت
وقت آن شد که قدم در عدم آباد زنم
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۶۰
تا بکی توبه کنیم از می و دردم شکنیم
توبه کردیم که از توبه دگر دم نزنیم
چشم صاحب نظرانست بر آنگونه چشم
ما هم از گوشه کناری نظری می فکنیم
نیست ما را خبر از گفت و شنید دو جهان
بسکه از شوق بتان با دل خود در سخنیم
زاهدا، قبله پرستی تو و ما یار پرست
تو بدین عقل مسلمانی و ما برهمنیم
اهلی از ما سفر کعبه بعیدست بسی
زانکه در میکده افتاده حب الوطنیم
توبه کردیم که از توبه دگر دم نزنیم
چشم صاحب نظرانست بر آنگونه چشم
ما هم از گوشه کناری نظری می فکنیم
نیست ما را خبر از گفت و شنید دو جهان
بسکه از شوق بتان با دل خود در سخنیم
زاهدا، قبله پرستی تو و ما یار پرست
تو بدین عقل مسلمانی و ما برهمنیم
اهلی از ما سفر کعبه بعیدست بسی
زانکه در میکده افتاده حب الوطنیم