عبارات مورد جستجو در ۱۰۹۸ گوهر پیدا شد:
حافظ : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۹
یاری اندر کس نمی‌بینیم یاران را چه شد
دوستی کی آخر آمد دوستداران را چه شد
آب حیوان تیره گون شد خضر فرخ پی کجاست
خون چکید از شاخ گل باد بهاران را چه شد
کس نمی‌گوید که یاری داشت حق دوستی
حق شناسان را چه حال افتاد یاران را چه شد
لعلی از کان مروت برنیامد سال‌هاست
تابش خورشید و سعی باد و باران را چه شد
شهر یاران بود و خاک مهربانان این دیار
مهربانی کی سر آمد شهریاران را چه شد
گوی توفیق و کرامت در میان افکنده‌اند
کس به میدان در نمی‌آید سواران را چه شد
صدهزاران گل شکفت و بانگ مرغی برنخاست
عندلیبان را چه پیش آمد هزاران را چه شد
زهره سازی خوش نمی‌سازد مگر عودش بسوخت
کس ندارد ذوق مستی میگساران را چه شد
حافظ اسرار الهی کس نمی‌داند خموش
از که می‌پرسی که دور روزگاران را چه شد
حافظ : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۳
سال‌ها دفتر ما در گرو صهبا بود
رونق میکده از درس و دعای ما بود
نیکی پیر مغان بین که چو ما بدمستان
هر چه کردیم به چشم کرمش زیبا بود
دفتر دانش ما جمله بشویید به می
که فلک دیدم و در قصد دل دانا بود
از بتان آن طلب ار حسن شناسی ای دل
کاین کسی گفت که در علم نظر بینا بود
دل چو پرگار به هر سو دورانی می‌کرد
و اندر آن دایره ی سرگشته پابرجا بود
مطرب از درد محبت عملی می‌پرداخت
که حکیمان جهان را مژه خون پالا بود
می‌شکفتم ز طرب زان که چو گل بر لب جوی
بر سرم سایه ی آن سرو سهی بالا بود
پیر گلرنگ من اندر حق ازرق پوشان
رخصت خبث نداد ار نه حکایت‌ها بود
قلب اندوده ی حافظ بر او خرج نشد
کاین معامل به همه عیب نهان بینا بود
حافظ : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۶
پیش از اینت بیش از این اندیشه ی عشاق بود
مهرورزی تو با ما شهره ی آفاق بود
یاد باد آن صحبت شب‌ها که با نوشین لبان
بحث سر عشق و ذکر حلقه ی عشاق بود
پیش از این کاین سقف سبز و طاق مینا برکشند
منظر چشم مرا ابروی جانان طاق بود
از دم صبح ازل تا آخر شام ابد
دوستی و مهر بر یک عهد و یک میثاق بود
سایه ی معشوق اگر افتاد بر عاشق چه شد
ما به او محتاج بودیم او به ما مشتاق بود
حسن مه رویان مجلس گر چه دل می‌برد و دین
بحث ما در لطف طبع و خوبی اخلاق بود
بر در شاهم گدایی نکته‌ای در کار کرد
گفت بر هر خوان که بنشستم خدا رزاق بود
رشته ی تسبیح اگر بگسست معذورم بدار
دستم اندر دامن ساقی سیمین ساق بود
در شب قدر ار صبوحی کرده‌ام عیبم مکن
سرخوش آمد یار و جامی بر کنار طاق بود
شعر حافظ در زمان آدم اندر باغ خلد
دفتر نسرین و گل را زینت اوراق بود
حافظ : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۷
یاد باد آن که سر کوی توام منزل بود
دیده را روشنی از خاک درت حاصل بود
راست چون سوسن و گل از اثر صحبت پاک
بر زبان بود مرا آن چه تو را در دل بود
دل چو از پیر خرد نقل معانی می‌کرد
عشق می‌گفت به شرح آن چه بر او مشکل بود
آه از آن جور و تطاول که در این دامگه است
آه از آن سوز و نیازی که در آن محفل بود
در دلم بود که بی دوست نباشم هرگز
چه توان کرد که سعی من و دل باطل بود
دوش بر یاد حریفان به خرابات شدم
خم می دیدم خون در دل و پا در گل بود
بس بگشتم که بپرسم سبب درد فراق
مفتی عقل در این مسئله لایعقل بود
راستی خاتم فیروزه ی بواسحاقی
خوش درخشید ولی دولت مستعجل بود
دیدی آن قهقهه ی کبک خرامان حافظ
که ز سرپنجه ی شاهین قضا غافل بود
حافظ : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۶
دلم رمیده لولی‌وشیست شورانگیز
دروغ وعده و قتال وضع و رنگ آمیز
فدای پیرهن چاک ماه رویان باد
هزار جامه ی تقوی و خرقه ی پرهیز
خیال خال تو با خود به خاک خواهم برد
که تا ز خال تو خاکم شود عبیرآمیز
فرشته عشق نداند که چیست ای ساقی
بخواه جام و گلابی به خاک آدم ریز
پیاله بر کفنم بند تا سحرگه حشر
به می ز دل ببرم هول روز رستاخیز
فقیر و خسته به درگاهت آمدم رحمی
که جز ولای توام نیست هیچ دست آویز
بیا که هاتف میخانه دوش با من گفت
که در مقام رضا باش و از قضا مگریز
میان عاشق و معشوق هیچ حائل نیست
تو خود حجاب خودی حافظ از میان برخیز
حافظ : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۰
دلم رمیده شد و غافلم من درویش
که آن شکاری سرگشته را چه آمد پیش
چو بید بر سر ایمان خویش می‌لرزم
که دل به دست کمان ابروییست کافرکیش
خیال حوصله ی بحر می‌پزد هیهات
چه‌هاست در سر این قطره ی محال اندیش
بنازم آن مژه ی شوخ عافیت کش را
که موج می‌زندش آب نوش بر سر نیش
ز آستین طبیبان هزار خون بچکد
گرم به تجربه دستی نهند بر دل ریش
به کوی میکده گریان و سرفکنده روم
چرا که شرم همی‌آیدم ز حاصل خویش
نه عمر خضر بماند نه ملک اسکندر
نزاع بر سر دنیی دون مکن درویش
بدان کمر نرسد دست هر گدا حافظ
خزانه‌ای به کف آور ز گنج قارون بیش
حافظ : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۵۰
روزگاریست که ما را نگران می‌داری
مخلصان را نه به وضع دگران می‌داری
گوشه ی چشم رضایی به منت باز نشد
این چنین عزت صاحب نظران می‌داری
ساعد آن به که بپوشی تو چو از بهر نگار
دست در خون دل پرهنران می‌داری
نه گل از دست غمت رست و نه بلبل در باغ
همه را نعره زنان جامه دران می‌داری
ای که در دلق ملمع طلبی نقد حضور
چشم سری عجب از بی‌خبران می‌داری
چون تویی نرگس باغ نظر ای چشم و چراغ
سر چرا بر من دل خسته گران می‌داری
گوهر جام جم از کان جهانی دگر است
تو تمنا ز گل کوزه گران می‌داری
پدر تجربه ای دل تویی آخر ز چه روی
طمع مهر و وفا زین پسران می‌داری
کیسه ی سیم و زرت پاک بباید پرداخت
این طمع‌ها که تو از سیمبران می‌داری
گر چه رندی و خرابی گنه ماست ولی
عاشقی گفت که تو بنده بر آن می‌داری
مگذران روز سلامت به ملامت حافظ
چه توقع ز جهان گذران می‌داری
حافظ : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۶۵
رفتم به باغ صبحدمی تا چنم گلی
آمد به گوش ناگهم آواز بلبلی
مسکین چو من به عشق گلی گشته مبتلا
و اندر چمن فکنده ز فریاد غلغلی
می‌گشتم اندر آن چمن و باغ دم به دم
می‌کردم اندر آن گل و بلبل تاملی
گل یار حسن گشته و بلبل قرین عشق
آن را تفضلی نه و این را تبدلی
چون کرد در دلم اثر آواز عندلیب
گشتم چنان که هیچ نماندم تحملی
بس گل شکفته می‌شود این باغ را ولی
کس بی بلای خار نچیده‌ست از او گلی
حافظ مدار امید فرج از مدار چرخ
دارد هزار عیب و ندارد تفضلی
حافظ : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۷۰
سینه مالامال درد است ای دریغا مرهمی
دل ز تنهایی به جان آمد خدا را همدمی
چشم آسایش که دارد از سپهر تیزرو
ساقیا جامی به من ده تا بیاسایم دمی
زیرکی را گفتم این احوال بین خندید و گفت
صعب روزی بوالعجب کاری پریشان عالمی
سوختم در چاه صبر از بهر آن شمع چگل
شاه ترکان فارغ است از حال ما کو رستمی
در طریق عشقبازی امن و آسایش بلاست
ریش باد آن دل که با درد تو خواهد مرهمی
اهل کام و ناز را در کوی رندی راه نیست
رهروی باید جهان سوزی نه خامی بی‌غمی
آدمی در عالم خاکی نمی‌آید به دست
عالمی دیگر بباید ساخت و از نو آدمی
خیز تا خاطر بدان ترک سمرقندی دهیم
کز نسیمش بوی جوی مولیان آید همی
گریه حافظ چه سنجد پیش استغنای عشق
کاندر این دریا نماید هفت دریا شبنمی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۳
کاهل و ناداشت بدم، کار درآورد مرا
طوطی اندیشۀ او، همچو شکر خورد مرا
تابش خورشید ازل، پرورش جان و جهان
بر صفت گل به شکر، پخت و بپرورد مرا
گفتم ای چرخ فلک، مرد جفای تو نی‌ام
گفت زبون یافت مگر، ای سره این مرد مرا
ای شه شطرنج فلک، مات مرا، برد تو را
ای ملک آن تخت تو را، تختۀ این نرد مرا
تشنه و مستسقی تو، گشته‌ام ای بحر چنانک
بحر محیط ار بخورم، باشد درخورد مرا
حسن غریب تو مرا، کرد غریب دو جهان
فردی تو چون نکند، از همگان فرد مرا؟
رفتم هنگام خزان، سوی رزان دست گزان
نوحه‌گر هجر تو شد، هر ورق زرد مرا
فتنۀ عشاق کند، آن رخ چون روز تو را
شهرۀ آفاق کند، این دل شب گرد مرا
راست چو شقه‌ی علمت، رقص کنانم ز هوا
بال مرا بازگشا، خوش خوش و منورد مرا
صبح‌دم سرد زند، از پی خورشید زند
از پی خورشید تو است، این نفس سرد مرا
جزو ز جزوی چو برید، از تن تو درد کند
جزو من از کل ببرد، چون نبود درد مرا؟
بندۀ آنم که مرا، بی‌گنه آزرده کند
چون صفتی دارد ازان مه که بیازرد مرا
هر کسکی را هوسی، قسم قضا و قدر است
عشق وی آورد قضا، هدیه ره آورد مرا
اسب سخن بیش مران، در ره جان گرد مکن
گرچه که خود سرمۀ جان آمد آن گرد مرا
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۳
میندیش، میندیش، که اندیشه گری‌ها
چو نفطند بسوزند، ز هر بیخ تری‌ها
خرف باش خرف باش، ز مستی و ز حیرت
که تا جمله نیستان، نماید شکری‌ها
جنون است شجاعت، میندیش و درانداز
چو شیران و چو مردان، گذر کن ز غری‌ها
که اندیشه چو دام است، بر ایثار حرام است
چرا باید حیلت پی لقمه بری‌ها
ره لقمه چو بستی، ز هر حیله برستی
وگر حرص بنالد، بگیریم کری‌ها
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۲
در میان عاشقان عاقل مبا
خاصه اندر عشق این لعلین قبا
دور بادا عاقلان از عاشقان
دور بادا بوی گلخن از صبا
گر درآید عاقلی گو راه نیست
ور درآید عاشقی صد مرحبا
مجلس ایثار و عقل سخت گیر؟
صرفه اندر عاشقی باشد وبا
ننگ آید عشق را از نور عقل
بد بود پیری در ایام صبا
خانه بازآ عاشقا تو زوترک
عمر خود بی‌عاشقی باشد هبا
جان نگیرد شمس تبریزی به دست
دست بر دل نه برون رو قالبا
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۶
روم به حجره‌ی خیاط عاشقان فردا
من درازقبا با هزار گز سودا
ببردت ز یزید و بدوزدت بر زید
بدین یکی کندت جفت و زان دگر عذرا
بدان یکیت بدوزد که دل نهی همه عمر
زهی بریشم و بخیه، زهی ید بیضا
چو دل تمام نهادی ز هجر بشکافد
به زخم نادره مقراض اهبطوا منها
ز جمع کردن و تفریق او شدم حیران
به ثبت و محو چو تلوین خاطر شیدا
دل است تختهٔ پرخاک، او مهندس دل
زهی رسوم و رقوم و حقایق و اسما
تو را چو در دگری ضرب کرد همچو عدد
ز ضرب خود چه نتیجه همی‌کند پیدا
چو ضرب دیدی اکنون بیا و قسمت بین
که قطره‌یی را چون بخش کرد در دریا
به جبر جملههٔ اضداد را مقابله کرد
خمش که فکر دراشکست زین عجایب‌ها
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۸
آه از این زشتان که مه‌رو می‌نمایند از نقاب
از درون‌سو کاه تاب و از برون‌سو ماهتاب
چنگ دجال از درون و رنگ ابدال از برون
دام دزدان در ضمیر و رمز شاهان در خطاب
عاشق چادر مباش و خر مران در آب و گل
تا نمانی زاب و گل مانند خر اندر خلاب
چون به سگ نان افکنی سگ بو کند آن‌گه خورد
سگ نه‌یی، شیری، چه باشد بهر نان چندین شتاب؟
در هر آن مردار بینی رنگکی، گویی که جان
جان کجا رنگ از کجا؟ جان را بجو، جان را بیاب
تو سؤال و حاجتی، دلبر جواب هر سؤال
چون جواب آید فنا گردد سؤال اندر جواب
از خطابش هست گشتی چون شراب از سعی آب
وز شرابش نیست گشتی، همچو آب اندر شراب
او ز نازش سرکشیده، همچو آتش در فروغ
تو ز خجلت سر فکنده، چون خطا پیش صواب
گر خزان غارتی، مر باغ را بی‌برگ کرد
عدل سلطان بهار آمد، برای فتح باب
برگ‌ها چون نامه‌ها بر وی نبشته خط سبز
شرح آن خط‌ها بجو از عنده ام الکتاب
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۵
چشم‌ها وا نمی‌شود از خواب
چشم بگشا و جمع را دریاب
بنگر آخر که بی‌قرار شدست
چشم در چشم خانه چون سیماب
گشت شب دیر و خلق افتادند
چون ستاره میانه مهتاب
هم سیاهی و هم سپیدی چشم
از می خواب هر دو گشت خراب
جمله اندیشه‌ها چو برگ بریخت
گرد بنشست بر همه اسباب
عقل شد گوشه ای و می‌گوید
عقل اگر آن توست هین دریاب
بنگی شب نگر که چون دادست
جمله خلق را از این بنگاب؟
چشم در عین و غین افتادست
کار بگذشت از سوال و جواب
آن سواران تیزاندیشه
همه ماندند چون خران به خلاب
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۸۸
خدمت بی‌دوستی را قدر و قیمت هست؟ نیست
خدمت اندر دست هست و دوستی در دست نیست
دوستی در اندرون خود خدمتی پیوسته است
هیچ خدمت جز محبت در جهان پیوست نیست
ور تو مستی می‌نمایی در محبت، چون نه‌یی
عشق گوید دوغ خورد و دوغ خورد او مست نیست
پست و بالا چند یازد از تکلف در هوا؟
چند خود را پست دارد آن کسی کو پست نیست؟
همچو ماهی مانده در دام جهان زان بحر دور
وان‌گهان پنداشته خود را که اندر شست نیست
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۰۳
گر تو پنداری به حسن تو نگاری هست، نیست
ور تو پنداری مرا بی‌تو قراری هست، نیست
ور تو گویی چرخ می‌گردد به کار نیک و بد
چرخ را جز خدمت خاک تو کاری هست؟ نیست
سال‌ها شد که بیرون درت چون حلقه‌ایم
بر در تو حلقه بودن هیچ عاری هست؟ نیست
بر در اندیشه ترسان گشته‌ایم از هر خیال
خواجه را این جا خیالی هست؟ آری، هست؟ نیست
ای دل جاسوس من، در پیش کیکاووس من
جز صلاح الدین ز دل‌ها هوشیاری هست؟ نیست
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۱۷
من پری زاده‌ام و خواب ندانم که کجاست
چونک شب گشت نخسپند که شب نوبت ماست
چون دماغ است و سرستت مکن استیزه بخسب
دخل و خرج است چنین شیوه و تدبیر سزاست
خرج بی‌دخل خدایی‌ست ز دنیا مطلب
هر که را هست زهی بخت ندانم که که راست
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۲۰
ذوق روی ترشش بین که ز صد قند گذشت
گفت بس چند بود؟ گفتمش از چند گذشت
چون چنین است صنم پند مده عاشق را
آهن سرد چه کوبی که وی از پند گذشت
تو چه پرسیش که چونی و چگونه‌ست دلت؟
منزل عشق از آن حال که پرسند گذشت
آن چه روی است که ترکان همه هندوی وی‌اند؟
ترک تاز غم سودای وی از چند گذشت
آن کف بحر گهربخش وراء النهر است
روضهٔ خوی وی از سغد سمرقند گذشت
خارش حرص و طمع در جگر و جانش افکند
چون نسیم کرمش بر دل خرسند گذشت
ذوق دشنام وی از شهد ثنا بیش آمد
لطف خار غم او را گل خوش خند گذشت
گر در بسته کند منع ز هفتاد بلا
تا که این سیل بلا آمد و از بند گذشت
هر که عقد و حل احوال دل خویش بدید
بند هستی بشکست او و ز پیوند گذشت
مرد چون که به کف آورد چنین در یتیم
خاطر او ز وفای زن و فرزند گذشت
بس که از قصهٔ خوبش همه در فتنه فتند
کین مقالات خوش از فهم خردمند گذشت
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۳۳
اندر این جمع شررها ز کجاست؟
دود سودای هنرها ز کجاست؟
من سر رشتهٔ خود گم کردم
کین مخالف شده سرها ز کجاست؟
گر نه دل‌های شما مختلفند
در من از جنگ اثرها ز کجاست؟
گر چو زنجیر به هم پیوستیم
این فروبستن درها ز کجاست؟
گر نه صد مرغ مخالف این جاست
جنگ و برکندن پرها ز کجاست؟
ساقیا باده به پیش آر که می
خود بگوید که دگرها ز کجاست؟
تو اگر جرعه نریزی بر خاک
خاک را از تو خبرها ز کجاست؟