عبارات مورد جستجو در ۴۶۰ گوهر پیدا شد:
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۱۶
آینه‌یی بزدایم از جهت منظر من
وای ازین خاک تنم تیره دل اکدر من
رفت شب و این دل من پاک نشد از گل من
ساقی مستقبل من کو قدح احمر من؟
رفت دریغا خر من مرد به ناگه خر من
شکر که سرگین خری دور شده‌‌ست از در من
مرگ خران سخت بود در حق من بخت بود
زان که چو خر دور شود باشد عیسی بر من
از پی غربیل علف چند شدم مات و تلف
چند شدم لاغر و کژ بهر خر لاغر من
آنچه که خر کرد به من گرگ درنده نکند
رفت ز درد و غم او حق خدا اکثر من
تلخی من خامی من خواری و بدنامی من
خون دل آشامی من خاک ازو بر سر من
شارق من فارق من از نظر خالق من
شمع کشی دیده کنی در نظر و منظر من
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۳۷
یا رب من بدانمی چیست مراد یار من
بسته ره گریز من برده دل و قرار من
یا رب من بدانمی تا به کجام می‌کشد
بهر چه کار می‌کشد هر طرفی مهار من
یا رب من بدانمی سنگ دلی چرا کند
آن شه مهربان من دلبر بردبار من
یا رب من بدانمی هیچ به یار می‌رسد
دود من و نفیر من یارب و زینهار من
یا رب من بدانمی عاقبت این کجا کشد
یا رب بس دراز شد این شب انتظار من
یا رب چیست جوش من این همه روی پوش من
چون که مرا تویی تویی هم یک و هم هزار من
عشق تو است هر زمان در خمشی و در بیان
پیش خیال چشم من روزی و روزگار من
گاه شکار خوانمش گاه بهار خوانمش
گاه می‌‌‌‌اش لقب نهم گاه لقب خمار من
کفر من است و دین من دیده نوربین من
آن من است و این من نیست ازو گذار من
صبر نماند و خواب من اشک نماند و آب من
یا رب تا که می‌کند غارت هر چهار من
خانه آب و گل کجا خانه جان و دل کجا
یا رب آرزوم شد شهر من و دیار من
این دل شهر رانده در گل تیره مانده
ناله کنان که ای خدا کو حشم و تبار من؟
یا رب اگر رسیدمی شهر خود و بدیدمی
رحمت شهریار من وان همه شهر یار من
رفته ره درشت من بار گران ز پشت من
دلبر بردبار من آمده برده بار من
آهوی شیرگیر من سیر خورد ز شیر من
آن که منم شکار او گشته بود شکار من
نیست شب سیاه رو جفت و حریف روز من
نیست خزان سنگ دل در پی نوبهار من
هیچ خمش‌ نمی‌کنی تا به کی این دهل زنی؟
آه که پرده در شدی ای لب پرده دار من
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۰۷
گر این جا حاضری، سر هم چنین کن
چو کردی، بار دیگر هم چنین کن
مرا دی تنگ اندر برکشیدی
بیا ای تنگ شکر هم چنین کن
در و بام مرا دی می‌شکستی
درآ امروز از در هم چنین کن
میان جان چاکر کار کردی
به پیش چشم چاکر هم چنین کن
چه خوش کردی مها، آن شیوه را دی
رها کن ناز و خوش تر هم چنین کن
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۲۸
ای دوست عتاب را رها کن
تدبیر دوای درد ما کن
ای دوست جدا مشو تو از ما
ما را ز بلا و غم جدا کن
اندیشه چو دزد در دل افتاد
مستم کن و دزد را فنا کن
شادی ز میان غم برانگیز
در عالم‌ بی‌وفا، وفا کن
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۶۰
آفتابا بار دیگر خانه را پر نور کن
دوستان را شاد گردان، دشمنان را کور کن
از پس کوهی برآ و سنگ‌ها را لعل ساز
بار دیگر غوره‌ها را پخته و انگور کن
آفتابا بار دیگر باغ را سرسبز کن
دشت را و کشت را پر حله و پر حور کن
ای طبیب عاشقان و ای چراغ آسمان
عاشقان را دست گیر و چارهٔ رنجور کن
این چنین روی چو مه در زیر ابر، انصاف نیست
ساعتی این ابر را از پیش آن مه دور کن
گر جهان پر نور خواهی، دست از رو بازگیر
ور جهان تاریک خواهی، روی را مستور کن
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۹۹
مکن ای دوست ز جور این دلم آواره مکن
جان پی پاره بگیر و جگرم پاره مکن
مر تو را عاشق دل داده و غم خوار بسی‌‌‌ست
جان و سر قصد سر این دل غم خواره مکن
نظر رحم بکن بر من و بیچاره‌گی‌ام
جز تو ار چاره‌گری هست، مرا چاره مکن
پیش آتشکدهٔ عشق تو دل شیشه‌گر است
دل خود بر دل چون شیشهٔ من خاره مکن
هر دمی هجر ستمکار تو دم می‌دهدم
هر دمم دم ده‌ بی‌باک ستمکاره مکن
تن پر بند چو گهواره و دل چون طفل است
در کنارش کش و وابستهٔ گهواره مکن
پیش خورشید رخت جان مرا رقصان دار
همچو شب جان مرا بند هر استاره مکن
ز دغل عالم غدار دو صد سر دارد
سر من در سر این عالم غداره مکن
صد چو هاروت و چو ماروت ز سحرش بسته‌ست
مر مرا بستهٔ این جادوی سحاره مکن
خمر یک روزهٔ این نفس، خمار ابد است
هین، مرا تشنهٔ این خاین خماره مکن
لعب اول چو مرا بست میفزا بازی
زانچه یک باره شدم مات تو ده باره مکن
جمله عیاری ناسوت ز لاهوت تو است
تو دگر یاری این کافر عیاره مکن
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۲۴
مات خود را صنما مات مکن
به جز از لطف و مراعات مکن
خرده و‌‌ بی‌ادبی‌ها که برفت
عفو کن، هیچ مکافات مکن
وقت رحم است، بکن، کینه مکش
بنده را طعمهٔ آفات مکن
به سر تو که جدایی مندیش
جز که پیوند و ملاقات مکن
خاک خود را به زمین برمگذار
منزلش جز به سماوات مکن
اولش جز به سوی خویش مکش
آخرش جز که سعادات مکن
آنچه خو کرد ز لطفت، برسان
ترک تیمار و جرایات مکن
بندهٔ اهل خرابات توایم
پشت ما را به خرابات مکن
ما که باشیم که گوییم مکن؟
چون که گفتیم، ممارات مکن
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۳۳
جانا نخست ما را مرد مدام گردان
وان گه مدام درده، ما را مدام گردان
از ما و خدمت ما، چیزی نیاید ای جان
هم تو بنا نهادی، هم تو تمام گردان
دارالسلام ما را، دارالملام کردی
دارالملام ما را، دارالسلام گردان
این راه‌‌ بی‌نهایت، گر دور و گر دراز است
از فضل‌‌ بی‌نهایت، بر ما دو گام گردان
ما را اسیر کردی، اماره را امیری
ما را امیر گردان، او را غلام گردان
انعام عام خود را کردی نصیب خاصان
انعام خاص خود را امروز عام گردان
هر ذره را ز فضلت، خورشیدی‌یی دگر ده
خورشید فضل خود را بر جمله رام گردان
در کام ما دعا را چون شهد و شیر خوش کن
وان را که گوید آمین، هم دوست کام گردان
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۵۰
جانا بیار باده و بختم تمام کن
عیش مرا خجسته چو دارالسلام کن
زهره کمین کنیزک بزم و شراب توست
دفع کسوف دل کن و مه را غلام کن
همچون مسیح، مایده از آسمان بیار
از نان و شوربا بشری را فطام کن
مشتی فسرده را به دم گرم بشکفان
مشتی گدای را شه بااحتشام کن
این روی پرگره را خندان و شاد کن
این عمر منقطع را عمری مدام کن
ای شوق هر دماغ، سر عاشقان بخار
وی ذوق هر مقام، بر ما مقام کن
آن خانه را که جام نباشد، چو نیست نور
ما خانه ساختیم، تو تدبیر جام کن
ما را وظیفه‌هاست، ز لطف تو صد هزار
درمانده گشت دل، که چه گوید؟ کدام کن؟
خاموش کن که دوست مجیب است‌‌ بی‌سوال
نظارهٔ کرم کن و ترک کلام کن
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۵۱
می‌بینمت که عزم جفا می‌کنی، مکن
عزم عتاب و فرقت ما می‌کنی، مکن
در مرغزار غیرت، چون شیر خشمگین
در خونم ای دو دیده چرا می‌کنی، مکن
بخت مرا چو کلک نگون می‌کنی، مکن
پشت مرا چو دال دوتا می‌کنی، مکن
ای تو تمام لطف خدا و عطای او
خود را نکال و قهر خدا می‌کنی، مکن
پیوند کرده‌یی کرم و لطف با دلم
پیوند کرده را چه جدا می‌کنی، مکن
آن بیذقی که شاه شده‌ست از رخ خوشت
بازش به مات غم چه گدا می‌کنی، مکن
آن بنده‌یی که بدر شد از پرتو رخت
چون ماه نو ز غصه دوتا می‌کنی، مکن
گر گبر و مومن است، چو کشته‌ی هوای توست
بر گبر کشته، تو چه غزا می‌کنی، مکن
بیهوش شو، چو موسی و همچون عصا خموش
مانند طور تو چه صدا می‌کنی، مکن
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۹۱
ای هفت دریا گوهر عطا کن
وین مس‌‌ها را پرکیمیا کن
ای شمع مستان، وی سرو بستان
تا کی ز دستان؟ آخر وفا کن
بگریست بر ما، هر سنگ خارا
این درد ما را، جانا دوا کن
ای خشم کرده، دیدار برده
این ماجرا را یک دم رها کن
احسان و مردی، بسیار کردی
آن مردمی را اکنون دو تا کن
ای خوب مذهب، ای ماه و کوکب
در ظلمت شب چون مه سخا کن
درد قدیمی، رنج سقیمی
گرد یتیمی، از ما جدا کن
گر در نعیمم، در زر و سیمم
بی‌تو یتیمم، درمان ما کن
من لب ببستم، درغم نشستم
بگشای دستم، قصد لقا کن
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۹۷
چون دل جانا بنشین بنشین
چون جان‌‌ بی‌جا، بنشین بنشین
بلکا دلکا کم کن یغما
ای خوش سیما، بنشین بنشین
عمری گشتی، همچون کشتی
اندر دریا، بنشین بنشین
افلاطونی، جالینوسی
بشکن صفرا، بنشین بنشین
چون می چون می، تلخی تا کی؟
همچون حلوا، بنشین بنشین
خونم خوردی، تا کی گردی
یک دم بازآ، بنشین بنشین
تا کی لالا، سوزد ما را
بی او تنها، بنشین بنشین
همچون میزان، گشتی لرزان
همچون جوزا، بنشین بنشین
دفعم جویی، فردا گویی
پیش از فردا، بنشین بنشین
همچون کوثر، صافی خوش‌تر
بی‌هر سودا، بنشین بنشین
یار نغزم، اندر مغزم
همچون صهبا، بنشین بنشین
هان ای مه رو، برگو برگو
ای جان افزا، بنشین بنشین
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۰۰
چند بوسه وظیفه تعیین کن
به شکرخنده‌ایم شیرین کن
آن دلت را خدای نرم کناد
این دعای خوش است، آمین کن
مگر این را به خواب خواهم دید
من بخسبم، کنار بالین کن
ای فسون اجل فراق لبت
رو فسون مسیح آیین کن
عرصهٔ چرخ بی‌تو تنگ آمد
هین، براق وصال را زین کن
حسن داری، وفاست لایق حسن
حسن را با وفا تو کابین کن
چون بمیرند، رحم خواهی کرد
آنچه آخر کنی تو پیشین کن
حاجیان مانده‌اند از ره حج
داروی اشتران گرگین کن
تا به کعبه‌ی وصال تو برسند
چارهٔ آب و زاد و خرجین کن
ای دو چشم جهان به تو روشن
این جهان را تو آن جهان بین کن
از تجلی آفتاب رخت
چشم و دل را چو طور سینین کن
بس کنم، شد ز حد گستاخی
من که باشم که گویمت این کن؟
گر نبود این سخن ز من لایق
آنچه آن لایق است، تلقین کن
شمس تبریز بر افق بخرام
گو شمال هلال و پروین کن
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۳۸
بیا دل بر دل پردرد من نه
بیا رخ بر رخان زرد من نه
تویی خورشید، وز تو گرم عالم
یکی تابش بر آه سرد من نه
چو مهره‌ی توست مهر جمله دل‌ها
برین نطع هوای نرد من نه
بیار آن معجز هر مرد و زن را
به پیش دشمن نامرد من نه
به هر شرطی که بنهی، من مطیعم
ولیکن شرط من درخورد من نه
کلاه لطف خود با تارک من
برای بوش و بردابرد من نه
ازان گردی که از دریا برآری
بیار آن گرد را، بر گرد من نه
به هر باده نمی‌گردد سرم مست
به پیشم بادهٔ خوکرد من نه
خمش ای ناطقه‌ی بسیارگویم
سخن را پیش شاه فرد من نه
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۴۷
خدایا رحمت خود را به من ده
دریدی پیرهن، تو پیرهن ده
مرا صفرای تو سرگشته کرده‌ست
ز لطف خود مرا صفراشکن ده
اگر عالم به غم خوردن به پای است
مده غم را به من با بوالحزن ده
خدایا عمر نوح و عمر لقمان
و صد چندان بدان خوب ختن ده
سهیل روی تو اندر یمن تافت
مرا راهی به سوی آن یمن ده
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۷۷
ای خداوند یکی یار جفا کارش ده
دلبری عشوه ده سرکش خون خوارش ده
تا بداند که شب ما به چه سان می‌گذرد
غم عشقش ده و عشقش ده و بسیارش ده
چند روزی جهت تجربه بیمارش کن
با طبیبی دغلی پیشه سر و کارش ده
ببرش سوی بیابان و کن او را تشنه
یک سقایی حجری سینه سبک سارش ده
گمرهش کن، که ره راست نداند سوی شهر
پس قلاوز کژ بیهده رفتارش ده
عالم از سرکشی آن مه سرگشته شدند
مدتی گردش این گنبد دوارش ده
کو صیادی که همی‌کرد دل ما را پار
زو ببر سنگ دلی و دل پیرارش ده
منکر پار شده‌ست او که مرا یاد نماند
ببر انکار ازو و دم اقرارش ده
گفتم آخر به نشانی که به دربان گفتی
که فلانی چو بیاید، بر ما بارش ده
گفت آمد که مرا خواجه ز بالا گیرد
رو، بجو همچو خودی ابله و آچارش ده
بس کن ای ساقی و کس را چو رهی مست مکن
ور کنی مست بدین حد، ره هموارش ده
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۸۵
یاور من تویی بکن بهر خدای یاری‌یی
نیست تو را ضعیف‌تر از دل من شکاری‌یی
نای برای من کند در شب و روز ناله‌یی
چنگ برای من کند با غم و سوز زاری‌یی
کی بفشاردی مرا دست غمی و غصه‌یی
گر تو مرا به عاطفت در بر خود فشاری‌یی
دیده همچو ابر من اشک روان نباردی
گر تو ز ابر مرحمت بر سر من بباری‌یی
دست دراز کردمی گوش فلک گرفتمی
گر سر زلف خویش را تو به کفم سپاری‌یی
از سر ماه من کله بستدمی ربودمی
گر تو شبی به لطف خود خوش سر من بخاری‌یی
حق حقوق سابقت حق نیاز عاشقت
حق زروع جان من کش تو کنی بهاری‌یی
حق نسیم بوی تو کان رسدم ز کوی تو
حق شعاع روی تو کو کندم نهاری‌یی
تا که نثار کرده‌یی از گل وصل بر سرم
بر کف پای کوششم خار نکرد خاری‌یی
دارد از تو جزو و کل خرمی‌یی و شادی‌یی
وز رخ تو درخت گل خجلت و شرمساری‌یی
ای لب من خموش کن سوی اصول گوش کن
تا کند او به نطق خود نادره غم گساری‌یی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۳۷
مگردانید با دلبر، به حق صحبت و یاری
هر آنچه دوش می‌گفتم زبی خویشی و بیماری
وگر ناگه قضاء الله، ازین‌ها بشنود آن مه
خود او داند که سودایی چه گوید در شب تاری
چو نبود عقل در خانه، پریشان باشد افسانه
گهی زیر و گهی بالا، گهی جنگ و گهی زاری
اگر شور مرا یزدان کند توزیع بر عالم
نبینی هیچ یک عاقل، شوند از عقل‌ها عاری
مگر ای عقل تو بر من همه وسواس می‌ریزی؟
مگر ای ابر تو بر من شراب شور می‌باری؟
مسلمانان مسلمانان، شما دل‌ها نگه دارید
مگردا کس به گرد من، نه نظاره نه دلداری
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۵۸
اگر درد مرا درمان فرستی
وگر کشت مرا باران فرستی
وگر آن میر خوبان را به حیلت
ز خانه جانب میدان فرستی
وگر ساقی جان عاشقان را
میان حلقهٔ مستان فرستی
همه ذرات عالم زنده گردد
چو جانم را بر جانان فرستی
وگر لب را به رحمت برگشایی
مفرح سوی بیماران فرستی
به دربان گفته‌یی مگذار ما را
مرا هر دم بر دربان فرستی
منم کشتی درین بحر و نشاید
که بر من باد سرگردان فرستی
همی‌خواهم که کشتیبان تو باشی
اگر بر عاشقان طوفان فرستی
مرا تا کی مها چون ارمغانی
به پیش این و پیش آن فرستی
دل بریان عاشق باده خواهد
تو او را غصه و گریان فرستی
یکی رطلی گران برریز بر وی
ازان رطلی که بر مردان فرستی
دل و جان هر دو را در نامه پیچم
اگر تو نامهٔ پنهان فرستی
تو چون خورشید از مشرق برآیی
جهان بی‌خبر را جان فرستی
چه باشد ای صبا گر این غزل را
به خلوتخانهٔ سلطان فرستی؟
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۳۹
ای یار یگانه چند خسبی؟
وی شاه زمانه چند خسبی؟
بر روزن توست بنده از کی
ای رونق خانه چند خسبی؟
ای کرده به زه کمان ابرو
برزن به نشانه،چند خسبی؟
افسانهٔ ما شنو که در عشق
گشتیم فسانه چند خسبی؟
ماییم چو میخ، سر نهاده
بر روی ستانه چند خسبی؟
گر خنب ببسته است، پیش آر
باقی شبانه،چند خسبی؟
درده قدح شراب و چون شمع
بنشین به میانه، چند خسبی؟
بشتاب مها که این شب قدر
آمد به کرانه چند خسبی؟