عبارات مورد جستجو در ۱۷۷ گوهر پیدا شد:
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۰۲
می­بسازد جان و دل را بس عجایب کان صیام
گر تو خواهی تا عجب گردی عجایب­دان صیام
گر تو را سودای معراج است بر چرخ حیات
دان که اسپ تازی تو هست در میدان صیام
هیچ طاعت در جهان آن روشنی ندهد تو را
چون که بهر دیدهٔ دل کوری ابدان صیام
چون که هست این صوم نقصان حیات هر ستور
خاص شد بهر کمال معنی انسان صیام
چون حیات عاشقان از مطبخ تن تیره بود
پس مهیا کرد بهر مطبخ ایشان صیام
چیست آن اندر جهان مهلک­تر و خون­ریزتر
بر دل و جان وجا خون خوارهٔ شیطان صیام
خدمت خاص نهانی تیزنفع و زودسود
چیست پیش حضرت درگاه این سلطان صیام
ماهی بیچاره را آب آنچنان تازه نکرد
آنچه کرد اندر دل و جان­های مشتاقان صیام
در تن مرد مجاهد در ره مقصود دل
هست بهتر از حیات صد هزاران جان صیام
گرچه ایمان هست مبنی بر بنای پنج رکن
لیک والله هست از آن­ها اعظم الارکان صیام
لیک در هر پنج پنهان کرده قدر صوم را
چون شب قدر مبارک هست خود پنهان صیام
سنگ بی­قیمت که صد خروار ازو کس ننگرد
لعل گرداند چو خورشیدش درون کان صیام
شیر چون باشی که تو از روبهی لرزان شوی؟
چیره گرداند تو را بر بیشهٔ شیران صیام
بس شکم خاری کند آن کو شکم خواری کند
نیست اندر طالع جمع شکم خواران صیام
خاتم ملک سلیمان است یا تاجی که بخت
می­نهد بر تارک سرهای مختاران صیام
خندهٔ صایم به است از حال مفطر در سجود
زان که می­بنشاندت بر خوان الرحمان صیام
در خورش آن بام تون از تو به آلایش بود
همچو حمامت بشوید از همه خذلان صیام
شهوت خوردن ستاره­ی نحس دان تاریک­دل
نور گرداند چو ماهت در همه کیوان صیام
هیچ حیوانی تو دیدی روشن و پر نورعلم؟
تن چو حیوان است مگذار از پی حیوان صیام
شهوت تن را تو همچون نیشکر درهم شکن
تا درون جان ببینی شکر ارزان صیام
قطره­یی تو سوی بحری کی توانی آمدن؟
سوی بحرت آورد چون سیل و چون باران صیام
پای خود را از شرف مانند سر گردان به صوم
زان که هست آرامگاه مرد سرگردان صیام
خویشتن را بر زمین زن در گه غوغای نفس
دست و پایی زن که بفروشم چنین ارزان صیام
گرچه نفست رستمی باشد مسلط بر دلت
لرز بر وی افکند چون بر گل لرزان صیام
ظلمتی کز اندرونش آب حیوان می­زهد
هست آن ظلمت به نزد عقل هشیاران صیام
گر تو خواهی نور قرآن در درون جان خویش
هست سر نور پاک جملهٔ قرآن صیام
بر سر خوان­های روحانی که پاکان شسته­اند
مر تو را هم­کاسه گرداند بدان پاکان صیام
روزه چون روزت کند روشن­دل و صافی­روان
روز عید وصل شه را ساخته قربان صیام
در صیام ارپا نهی شادی­کنان نه با گشاد
چون حرام است و نشاید پیش غمناکان صیام
زود باشد کز گریبان بقا سر برزند
هر که در سر افکند مانندهٔ دامان صیام
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۲۸
دیده از خلق ببستم چو جمالش دیدم
مست بخشایش او گشتم و جان بخشیدم
جهت مهر سلیمان همه‌تن موم شدم
وزپی نور شدن موم مرا مالیدم
رای او دیدم و رای کژ خود افکندم
نای او گشتم و هم بر لب او نالیدم
او به دست من و کورانه به دستش جستم
من به دست وی و از بی­‌خبران پرسیدم
ساده­‌دل بودم و یا مست و یا دیوانه
ترس ترسان ز رز خویش همی‌دزدیدم
از ره رخنه چو دزدان به رز خود رفتم
همچو دزدان سمن از گلشن خود می‌چیدم
بس کن و راز مرا بر سر انگشت مپیچ
که من از پنجهٔ پیچ تو بسی پیچیدم
شمس تبریز که نور مه و اختر هم ازوست
گرچه زارم ز غمش همچو هلال عیدم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۳۷
منم آن دزد که شب نقب زدم ببریدم
سر صندوق گشادم گهری دزدیدم
ز زلیخای حرم چادر سر بربودم
چو بدیدم رخ یوسف کف خود ببریدم
سر سودای کسی قصد سر من دارد
کی برد سر ز کف آن که از آن سر دیدم
چو بگفتم نبرم سر سر من گفت آمین
چون غمش کند ز بیخم پس از آن روییدم
این چه ماه است که اندر دل و جان­‌ها گردد
که من از گردش او بس چو فلک گردیدم
جان اخوان صفا اوست که اندر هوسش
همه دردی جهان در سر خود مالیدم
اندرین چاه جهان یوسف حسنی­‌ست نهان
من برین چرخ ازو همچو رسن پیچیدم
هله ای عشق بیا یار منی در دو جهان
از همه خلق بریدم به تو برچفسیدم
زان چنین در فرحم کز قدحت سرمستم
زان گزیده­‌ست مرا حق که تو را بگزیدم
به نهان از همه خلقان چه خوش آیین باغی‌ست
که چو گل در چمنش جامهٔ جان بدریدم
اندران باغ یکی دلبر بالاشجری­‌ست
که چو برگ از شجر اندر قدمش ریزیدم
بس کنم آنچه بگفت او که بگو من گفتم
وانچه فرمود بپوشان و مگو پوشیدم
شمس تبریز که آفاق ازو شد پر نور
من به هر سوی چو سایه ز پی‌­اش گردیدم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۴۳
چند خسپیم صبوح است صلا برخیزیم
آب رحمت بستانیم و بر آتش ریزیم
آن کمیت عربی را که فلک پیمایست
وقت زین است و لگام است، چرا ننگیزیم؟
خوش برانیم سوی بیشهٔ شیران سیاه
شیرگیرانه ز شیران سیه نگریزیم
در زندان جهان را به شجاعت بکنیم
شحنهٔ عشق چو با ماست ز که پرهیزیم؟
زنگیان شب غم را همه سر برداریم
زنگ و رومی چه بود چون به وغا بستیزیم؟
قدح باده نسازیم جز از کاسهٔ سر
گرد هر دیگ نگردیم نه ما کفلیزیم
زآخر ثور برانیم سوی برج اسد
چو اسد هست، چه با گلهٔ گاو آمیزیم؟
اندرین منزل هر دم حشری گاو آرد
چاره نبود ز سر خر چو درین پالیزیم
موج دریای حقایق که زند بر که قاف
زان ز ما جوش برآورد که ما کاریزیم
بدر ما راست، اگرچه چو هلالیم نزار
صدر ما راست، اگرچه که درین دهلیزیم
گلرخان روی نمایند چو رو بنماییم
که بهاریم در آن باغ نه ما پاییزیم
وز سر ناز بگوییم چه چیزید شما
سجده آرند که ما پیش شما ناچیزیم
گل‌عذاریم ولی پیش رخ خوب شما
روی ناشسته و آلوده و بی‌تمییزیم
آهوان تبتی بهر چرا آمده اند
زان‌که امروز همه مشک و عبر می‌بیزیم
چون دهد جام صفا بر همه ایثار کنیم
ور زند سیخ بلا همچو خران نسکیزیم
تاب خورشید ازل بر سر ما می‌تابد
می‌زند بر سر ما تیز، از آن سرتیزیم
طالع شمس چو ما راست، چه باشد اختر؟
روز و شب در نظر شمس حق تبریزیم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۵۳
چو افتم من ز عشق دل به پای دلربای من
از آن شادی بیاید جان نهان افتد به پای من
وگر روزی در آن خدمت کنم تقصیر ناگاهان
شود جان خصم جان من کند این دل سزای من
سحرگاهی دعا کردم که جانم خاک پای او
شنیدم نعره آمین ز جان اندر دعای من
چگونه راه برد این دل به سوی دلبر پنهان؟
چگونه بوی برد این جان که هست او جان فزای من؟
یکی جامی به پیشم داشت و من از ناز گفتم نی
بگفتا نی مگو بستان برای من برای من
چو یک قطره چشیدم من ز ذوق اندر کشیدم من
یکی رطلی که شد بویش درین ره رهنمای من
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۹۱
ما دست تو را خواجه بخواهیم کشیدن
وز نیک و بدت پاک بخواهیم بریدن
هر چند شب غفلت و مستیت دراز است
ما بر همه چون صبح بخواهیم دمیدن
در پرده ناموس و دغل چند گریزی؟
نزدیک رسیده‌‌ست تو را پرده دریدن
هر میوه که در باغ جهان بود همه پخت
ای غوره چون سنگ نخواهی تو پزیدن؟
رحم آر برین جان که طپان است درین دام
نشنود مگر گوش تو آواز طپیدن؟
چشمی است تو را در دل و آن چشم به درد است
پس چیست غم تو به جز آن چشم خلیدن؟
چون می‌خلد آن چشم بجو دارو و درمان
تا بازرهی از خلش و آب دویدن
داروی دل و دیده نبوده‌‌ست و نباشد
ای یوسف خوبان به جز از روی تو دیدن
هین مخلص این را تو بفرما به تمامی
که گفت تو و قول تو مزد است شنیدن
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۱۹
عشق است بر آسمان پریدن
صد پرده به هر نفس دریدن
اول نفس از نفس گسستن
اول قدم از قدم بریدن
نادیده گرفتن این جهان را
مر دیدهٔ خویش را بدیدن
گفتم که دلا، مبارکت باد
در حلقهٔ عاشقان رسیدن
زان سوی نظر نظاره کردن
در کوچهٔ سینه‌ها دویدن
ای دل ز کجا رسید این دم؟
ای دل ز کجاست این طپیدن؟
ای مرغ بگو زبان مرغان
من دانم رمز تو شنیدن
دل گفت به کارخانه بودم
تا خانهٔ آب و گل پریدن
از خانهٔ صنع می‌پریدم
تا خانهٔ صنع آفریدن
چون پای نماند، می‌کشیدند
چون گویم صورت کشیدن؟
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۱۵
فقر را در خواب دیدم دوش من
گشتم از خوبی او‌‌ بیهوش من
از جمال و از کمال لطف فقر
تا سحرگه بوده‌‌ام مدهوش من
فقر را دیدم مثال کان لعل
تا زرنگش گشتم اطلس پوش من
بس شنیدم های ‌و هوی عاشقان
بس شنیدم بانگ نوشانوش من
حلقه‌یی دیدم، همه سرمست فقر
حلقهٔ او دیدم اندر گوش من
بس بدیدم نقش‌‌ها در نور فقر
بس بدیدم نقش جان در روش من
از میان جان ما صد جوش خاست
چون بدیدم بحر را در جوش من
صد هزاران نعره می‌زد آسمان
ای غلام همچنان چاووش من
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۱۰
بانگ برآمد ز خرابات من
چرخ دوتا شد ز مناجات من
عاقبة الامر ظفر دررسید
یار درآمد به مراعات من
یا رب یا رب که چه سان می‌کند
دلبر بی‌کفو مکافات من
طاعت و ایمان کند آن کیمیا
غفلت و انکار و جنایات من
قصر دهد از پی تقصیر من
زله دهد از پی زلات من
جوش نهد در دل دریا و کوه
از تبش روز ملاقات من
گر نبدی پرده، خیالات خلق
سوخته بودی ز خیالات من
در سپه جان زندی زلزله
طبل و علم، نعره و هیهات من
در افق چرخ زدی شعله‌ها
نیم شبان آتش میقات من
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۹۴
ز بردابرد عشق او، چو بشنید این دل پاره
برآمد از وجود خویش و هر دو کون یک باره
به بحر نیستی در شد، همه هستی محقر شد
به ناگه شعله‌یی بر شد شگرف از جان خون خواره
کجا اسراربین آمد دمی کز کبر و کین آمد؟
حیاتی کز زمین آمد بود در بحر بیچاره
الا ای جان انسانی چو از اقلیم نقصانی
به شب هنگام ظلمانی، چو اختر باش سیاره
چو از مردان مدد یابی، یکی عیش ابد یابی
سپاه بی‌عدد یابی به قهر نفس اماره
چو هستی را همی‌روبی، سر هر نفس می‌کوبی
پدید آید یکی خوبی، نه رو باشد، نه رخساره
چه باشد صد قمر آن جا؟ شود هر خاک زر آن جا
به غیر دل مبر آن جا، که آن جا هست دل پاره
زهی دربخش دریایی برای جان بینایی
شمار ریگ هر جایی ز عشقش هست آواره
خوشا مشکا که می‌بیزی به راه شمس تبریزی
زهی باده که می‌ریزی برای جان می خواره
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۹۴
زرگر آفتاب را بسته گاز می‌کنی
کرته شام را ز مه نقش و طراز می‌کنی
روز و شب و نتایج این حبشی و روم را
بر مثل اصولشان گرد و دراز می‌کنی
گاه مجاز بنده را حق و حقیقتی دهی
وان که حقیقتی بود هزل و مجاز می‌کنی
این چه کرامت است ای نقش خیال روی او
با درهای بسته در خانه جواز می‌کنی
خاطر همچو باد را نقش جحود می‌دهی
خاطر‌ بی‌نیاز را پر ز نیاز می‌کنی
در شب ابرگین غم مشعله‌ها درآوری
در دل تنگ پرگره پنجره باز می‌کنی
ما به دمشق عشق تو مست و مقیم بهر تو
تو ز دلال و عز خود عزم عزاز می‌کنی
گاه ز نیم زلتی برهمشان‌ همی‌زنی
گاه خود از کبیره‌ها چشم فراز می‌کنی
گاه گدای راه را همت شاه می‌دهی
گاه قباد و شاه را بنده آز می‌کنی
می شکنی به زیر پا نای طرب نوای را
چنگ شکسته بسته را لایق ساز می‌کنی
بربط عشرت مرا گاه سه تا‌ همی‌کنی
پرده بوسلیک را گاه حجاز می‌کنی
جان ز وجود جود تو آمد و مغز نغز شد
باز ز پوست‌هاش چون همچو پیاز می‌کنی
یا سندا لحاظه عاقلتی و مسکنی
یا ملکا جواره مکتنفی و مأمنی
انت عماد بنیتی انت عتاد منیتی
انت کمال ثروتی انت نصاب مخزنی
قرة کل منظر مقصد کل مشتری
قوة کل ناعش قدرة کل منحنی
انت ولی نعمتی مونس لیل وحدتی
انت کروم نائل حول جناه نجتنی
سید کل مالک مخلص کل هالک
هادی کل سالک ناعش کل منثنی
چند خموش می‌کنم سوی سکوت می‌روم
هوش مرا به رغم من ناطق راز می‌کنی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۱۶
اگر الطاف شمس الدین به دیده برفتاده‌ستی
سوی افلاک روحانی، دو دیده برگشاده‌ستی
گشاده ستی دو دیده پر، قدم را نیز، از مستی
ولی پرسعادت او دران عالم نهاده‌ستی
چو بنهادی قدم آن جا، برفتی جسم از یادش
که پنداری زمادر او دران عالم نزاده‌ستی
میان خوب رویان جان شده چون ذره‌ها رقصان
گهی مست جمالستی، گهی سرمست باده‌ستی
رخ خوبان روحانی که هر شاهی که دید آن را
زفرزین بند سوداها زاسب خود پیاده‌ستی
چو از مخدوم شمس الدین زدی لطفی به روی دل
ازین‌ها جمله روی دل شدی‌‌ بی‌رنگ و ساده‌ستی
بدیدی جمله شاهان را و خوبان را و ماهان را
کمربسته به پیش او، نشسته بر وساده‌ستی
اگر نه غیرت حضرت گرفتی دامن جاهش
سزای جمله کرده‌ستی و داد حسن داده‌ستی
نه نفسی ره زنی کردی، نه آوازه‌ی فنا بودی
دل ذرات خاک از جان و جان از شاه شاده ستی
اگر در آب می‌دیدی خیال روی چون آتش
همه اجزای جرم خاک رقصان همچو بادستی
ایا تبریز اگر سرت شدی محسوس هر حسی
غلام خاک تو سنجر اسیرت کیقبادستی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۵۰
یکی دودی پدید آمد، سحرگاهی به هامونی
دل عشاق چون آتش، تن عشاق کانونی
بیا بخرام و دامن کش، دران دود و دران آتش
که می‌سوزد در آن جا خوش، به هر اطراف ذاالنونی
چو شمعی برفروزی تو، ایا اقبال و روزی تو
چو چونی را بسوزی تو، درآید جان‌‌ بی‌چونی
نیاید جز زمه رویی، طواف برج‌ها کردن
که مادون را رها کردن، نباشد کار هر دونی
برو تو دست اندازان، به سوی شاه چون بازان
ببینی بحر را تازان، دران بحر پر از خونی
چه لاله‌‌ست و گل و ریحان، ازان خون رسته در بستان
ببینی و بشوید جان دو دست خود به صابونی
چو دررفتی دران مخزن، منزه از در و روزن
چو عیسی سوزنت گردد حجب، چون گنج قارونی
ببینی شأن قدوسی، بیابی‌‌ بی‌دهن بوسی
زسر خضر چون موسی، شوی در فقر هارونی
چو آبی ساکن و خفته، وچون موجی برآشفته
به بحر کم زنان رفته، شده اندر کم، افزونی
چو اندر شه نظر کردی، زمستی آنچنان گردی
که گویی تو مگر خوردی هزاران رطل افیونی
چو دیدی شمس تبریزی، زجان کردی شکرریزی
دران دم هر دو جا باشی، درون مصر و بیرونی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۶۵
ای دوست زشهر ما، ناگه به سفر رفتی
ما تلخ شدیم و تو در کان شکر رفتی
نوری که بدو پرد، جان از قفص قالب
در تو نظری کرد او، در نور نظر رفتی
رفتی تو ازین پستی، در شادی و در مستی
آن سوی زبردستی، گر زیر و زبر رفتی
مانند خیالی تو، هر دم به یکی صورت
زین شکل برون جستی، در شکل دگر رفتی
امروز چو جانستی، در صدر جنانستی
از دور قمر رستی، بالای قمر رفتی
اکنون ز تن گریان، جانا شده‌یی عریان
چون ترک کله کردی، وزبند کمر رفتی
از نان شده‌یی فارغ، وز منت خبازان
وز آب شدی فارغ، کز تف جگر رفتی
نانی دهدت جانان،‌‌ بی‌معده و‌‌ بی‌دندان
آبی دهدت صافی، زان بحر که در رفتی
از جان شریف خود، وز حال لطیف خود
بفرست خبر، زیرا در عین خبر رفتی
ورزان که خبر ندهی، دانم که کجاهایی
در دامن دریایی، چون در و گهر رفتی
هان ای سخن روشن، درتاب درین روزن
کز گوش گذر کردی، در عقل و بصر رفتی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۶۴
ازین تنگین قفس جانا پریدی
وزین زندان طراران رهیدی
ز روی آینه گل دور کردی
در آیینه بدیدی آنچ دیدی
خبرها می‌شنیدی زیر و بالا
بران بالا ببین آنچ شنیدی
چو آب و گل به آب و گل سپردی
قماش روح بر گردون کشیدی
ز گردش‌‌های جسمانی بجستی
به گردش‌‌های روحانی رسیدی
بجستی ز اشکم مادر که دنیاست
سوی بابای عقلانی دویدی
بخور هر دم می شیرین‌تر از جان
به هر تلخی که بهر ما چشیدی
گزین کن، هر چه می‌خواهی و بستان
چو ما را بر همه عالم گزیدی
ازین دیگ جهان رفتی چو حلوا
به خوان آن جهان، زیرا پزیدی
اگر چه بیضه خالی شد ز مرغت
برون بیضهٔ عالم پریدی
درین عالم نگنجی زین سپس تو
همان سو پر که هر دم در مزیدی
خمش کن، رو که قفل تو گشادند
اجل بنمود قفلت را کلیدی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۰۲
شوری فتاد در فلک ای مه، چه شسته‌یی؟
پرنور کن تو خیمه و خرگه، چه شسته‌یی؟
آگاه نیستند مگر این فسردگان
از آتش تو ای بت آگه، چه شسته‌یی؟
آتش خوران ره به سر کوی منتظر
با مردمان زیرک ابله، چه شسته‌یی؟
دل شیر بیشه است، ولیکن سرش تویی
دل لشکر حق است و تویی شه، چه شسته‌یی؟
ای جان تیزگوش، تو بشنو هم از درون
هم ره به توست، بر سر هر ره، چه شسته‌یی؟
هین، کز فراخنای دلت تا به عرش رفت
هیهای وصل و خنده و قهقه، چه شسته‌یی؟
دی بامداد دامن جانم گرفت دل
کان جان و دل رسید، تو آوه، چه شسته‌یی؟
دولاب دولت است ز تبریز، شمس دین
در زن تو دست‌ها و درین ره، چه شسته‌یی؟
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۴۴
گهی به سینه درآیی، گهی ز روح برآیی
گهی به هجر گرایی، چه آفتی، چه بلایی
گهی جمال بتانی، گهی ز بت شکنانی
گهی نه این و نه آنی‌‌‌‌، چه آفتی، چه بلایی
بشر به پای دویده، ملک به پر بپریده
به غیر عجز ندیده‌‌‌‌، چه آفتی، چه بلایی
چو پر و پاش نماند، چو او ز هر دو بماند
تو را به فقر بداند‌‌‌‌، چه آفتی، چه بلایی
مثال لذت مستی، میان چشم نشستی
طریق فهم ببستی‌‌‌‌، چه آفتی، چه بلایی
دران دلی که گزیدی، خیال وار دویدی
بگفتی و بشنیدی‌‌‌‌، چه آفتی، چه بلایی
چه دولتی و چه سودی، چه آتشی و چه دودی
چه مجمری و چه عودی‌‌‌‌، چه آفتی، چه بلایی
غم تو دامن جانی، کشید جانب کانی
به سوی گنج نهانی‌‌‌‌، چه آفتی، چه بلایی
چه سوی گنج کشیدش، ز جمله خلق بریدش
دگر کسی بندیدش‌‌‌‌، چه آفتی، چه بلایی
چه راحتی و چه روحی، چه کشتی‌‌‌‌یی و چه نوحی
چه نعمتی، چه فتوحی‌‌‌‌، چه آفتی، چه بلایی
بگفتمت چه کس است این، بگفتی‌ام هوس است این
خمش، خمش که بس است این‌‌‌‌، چه آفتی، چه بلایی
هوس چه باشد ای جان؟ مرا مخند و مرنجان
رهم نما و بگنجان‌‌‌‌، چه آفتی، چه بلایی
تو عشق جمله جهانی، ولی ز جمله نهانی
نهان و عین چو جانی‌‌‌‌، چه آفتی، چه بلایی
مرا چو دیگ بجوشی، مگو خمش، چه خروشی؟
چه جای صبر و خموشی‌‌‌‌، چه آفتی، چه بلایی
بجوش دیگ دلم را، بسوز آب و گلم را
بدر خط و سجلم را‌‌‌‌، چه آفتی، چه بلایی
بسوز تا که برویم، حدیث سوز بگویم
به عود ماند خویم‌‌‌‌، چه آفتی، چه بلایی
دگر مگوی پیامش، رسید نوبت جامش
ز جام ساز ختامش‌‌‌‌، چه آفتی، چه بلایی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۵۱
به عاقبت بپریدی و در نهان رفتی
عجب عجب، به کدامین ره از جهان رفتی؟
بسی زدی پر و بال و قفص دراشکستی
هوا گرفتی و سوی جهان جان رفتی
تو باز خاص بدی، در وثاق پیرزنی
چو طبل باز شنیدی، به لامکان رفتی
بدی تو بلبل مستی، میانهٔ جغدان
رسید بوی گلستان، به گلستان رفتی
بسی خمار کشیدی، ازین خمیر ترش
به عاقبت به خرابات جاودان رفتی
پی نشانهٔ دولت، چو تیر راست شدی
بدان نشانه پریدی و زین کمان رفتی
نشان‌های کژت داد این جهان چو غول
نشان گذاشتی و سوی بی‌نشان رفتی
تو تاج را چه کنی، چون که آفتاب شدی؟
کمر چرا طلبی، چون که از میان رفتی؟
دو چشم کشته شنیدم، که سوی جان نگرد
چرا به جان نگری، چون به جان جان رفتی؟
دلا، چه نادره مرغی، که در شکار شکور
تو با دو پر چو سپر جانب سنان رفتی
گل از خزان بگریزد، عجب، چه شوخ گلی
که پیش باد خزانی، خزان خزان رفتی
ز آسمان تو چو باران، به بام عالم خاک
به هر طرف بدویدی، به ناودان رفتی
خموش باش، مکش رنج گفت و گوی، بخسب
که در پناه چنان یار مهربان رفتی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۷۸
در دل من پردهٔ نو می‌زنی
ای دل و ای دیده و ای روشنی
پرده تویی وز پس پرده تویی
هر نفسی شکل دگر می‌کنی
پرده چنان زن که به هر زخمه‌یی
پردهٔ غفلت ز نظر برکنی
شب منم و خلوت و قندیل جان
خیره که تو آتشی یا روغنی
بی من و تو، هر دو تویی، هر دو من
جان منی، آن منی، یا منی
نکتهٔ چون جان شنوم من ز چنگ
تنتن تنتن، که تو یعنی تنی
گر تنم و گر دلم و گر روان
شاد بدانم که توام می‌تنی
از تو چرا تازه نباشم؟ که تو
تازگی سرو و گل و سوسنی
از تو چرا نور نگیرم؟ که تو
تابش هر خانه و هر روزنی
از تو چرا زور نیابم؟ که تو
قوت هر صخره و هر آهنی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۲۱۴
یا مالک ذمة الزمان
یا فاتح جنة المعانی
لا هوتک موضح المصادر
ناسوتک سلم الامانی
من رام لقاک فی جهات
ردوه بقول لن ترانی
کم اتلفنی بلن حبیبی
لما اتلفنی بلن اتانی
کم رد علی باب وصل
کم عنه رجعت قد دعانی
کم عانق روحه و روحی
کم جالسنی بلا مکان
کم البسنی ببرد تیه
کم اطعمنی و کم سقانی
کم اسکرنی بکاس حب
بین الحرفاء و المغانی
یا قلب کفاک لا تطول
بالله علیک یا لسانی