عبارات مورد جستجو در ۷۸۴ گوهر پیدا شد:
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۲۷
وجهک مثل القمر قلبک مثل الحجر
روحک روح البقا حسنک نور البصر
دشمن تو در هنر شد به مثل دم خر
چند بپیمایی اش؟ نیست فزون کم شمر
اقسم بالعادیات احلف بالموریات
غیرک یا ذا الصلات فی نظری کالمدر
هر که به جز عاشق است در ترشی لایق است
لایق حلوا شکر لایق سرکا کبر
هجرک روحی فداک زلزلنی فی هواک
کل کریم سواک فهو خداع غرر
چون سر کس نیستت فتنه مکن دل مبر
چون که ببردی دلی بازمرانش ز در
چشم تو چون ره زند ره زده را ره نما
زلف تو چون سر کشد عشوه هندو مخر
عشق بود دلستان پرورش دوستان
سبز و شکفته کند جان تو را چون شجر
عشق خوش و تازه رو طالب او تازه تر
شکل جهان کهنهیی عاشق او کهنه خر
عشق خران جو به جو تا لب دریای هو
کهنه خران کو به کو اسکی ببج کمده ور
روحک روح البقا حسنک نور البصر
دشمن تو در هنر شد به مثل دم خر
چند بپیمایی اش؟ نیست فزون کم شمر
اقسم بالعادیات احلف بالموریات
غیرک یا ذا الصلات فی نظری کالمدر
هر که به جز عاشق است در ترشی لایق است
لایق حلوا شکر لایق سرکا کبر
هجرک روحی فداک زلزلنی فی هواک
کل کریم سواک فهو خداع غرر
چون سر کس نیستت فتنه مکن دل مبر
چون که ببردی دلی بازمرانش ز در
چشم تو چون ره زند ره زده را ره نما
زلف تو چون سر کشد عشوه هندو مخر
عشق بود دلستان پرورش دوستان
سبز و شکفته کند جان تو را چون شجر
عشق خوش و تازه رو طالب او تازه تر
شکل جهان کهنهیی عاشق او کهنه خر
عشق خران جو به جو تا لب دریای هو
کهنه خران کو به کو اسکی ببج کمده ور
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۴۹
فغان فغان که ببست آن نگار بار سفر
فغان که بنده مر او را نبود یار سفر
فغان که کار سفر نیست سخره دستم
که تا ز هم بدرم جمله پود و تار سفر
ولیک طالع خورشید و مه سفر باشد
که تا ز گردششان سایه شد سوار سفر
سفر بیامد و زان هجر عذرها میخواست
بدان زبان که شد این بنده شرمسار سفر
بگفتمش که ز روباه شانگی بگذر
که شیر کرد شکارم به مرغزار سفر
مراست جان مسافر چو آب و من چون جوی
روانه جانب دریا که شد مدار سفر
دود به لب لب این جوی تا لب دریا
دلی که خست درین راهها ز خار سفر
به روی آینه بنگر که از سفر آمد
صفا نگر تو به رویش از آن غبار سفر
سفر سفر چو چنان یار غار در سفراست
تو بخت بخت سفر دان و کار کار سفر
همیشه چشم گشایم چو غنچه بر سر راه
چو سرو روح روان است در بهار سفر
چو شمس مفخر تبریز در سفر افتاد
چه مملکت که بگسترد در دوار سفر
فغان که بنده مر او را نبود یار سفر
فغان که کار سفر نیست سخره دستم
که تا ز هم بدرم جمله پود و تار سفر
ولیک طالع خورشید و مه سفر باشد
که تا ز گردششان سایه شد سوار سفر
سفر بیامد و زان هجر عذرها میخواست
بدان زبان که شد این بنده شرمسار سفر
بگفتمش که ز روباه شانگی بگذر
که شیر کرد شکارم به مرغزار سفر
مراست جان مسافر چو آب و من چون جوی
روانه جانب دریا که شد مدار سفر
دود به لب لب این جوی تا لب دریا
دلی که خست درین راهها ز خار سفر
به روی آینه بنگر که از سفر آمد
صفا نگر تو به رویش از آن غبار سفر
سفر سفر چو چنان یار غار در سفراست
تو بخت بخت سفر دان و کار کار سفر
همیشه چشم گشایم چو غنچه بر سر راه
چو سرو روح روان است در بهار سفر
چو شمس مفخر تبریز در سفر افتاد
چه مملکت که بگسترد در دوار سفر
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۹۳
علی الله ای مسلمانان ازان هجران پرآتش
ظلام فی ظلام من فراق الحب قد اغطش
چو دور افتاد ماهی جان ز بحر افتاد در حیله
کما حوت الشقی الیوم فی ارض الفلاینبش
عجب نبود اگر عاشق شود بیجان درین هجران
اذا ما الحوت زال الماء لا تعجب بان یعطش
اگر منکر شود مردی ز سوز عاشق سوزان
متیٰ یمتاز عین الشمس من عین له اعمش
چو فرش وصل بردارد شفا از منزل عاشق
فراش من لهیب النار من تحت الفتیٰ یفرش
که تا پیغام آن یوسف بدین یعقوب عشق آید
یبرد ذاک و البستان و الفردوس یستنعش
دلم در گوش من گوید ز حرص وصل شمس الدین
الیٰ تبریز یستسعیٰ و فی تبریز یستفتش
ظلام فی ظلام من فراق الحب قد اغطش
چو دور افتاد ماهی جان ز بحر افتاد در حیله
کما حوت الشقی الیوم فی ارض الفلاینبش
عجب نبود اگر عاشق شود بیجان درین هجران
اذا ما الحوت زال الماء لا تعجب بان یعطش
اگر منکر شود مردی ز سوز عاشق سوزان
متیٰ یمتاز عین الشمس من عین له اعمش
چو فرش وصل بردارد شفا از منزل عاشق
فراش من لهیب النار من تحت الفتیٰ یفرش
که تا پیغام آن یوسف بدین یعقوب عشق آید
یبرد ذاک و البستان و الفردوس یستنعش
دلم در گوش من گوید ز حرص وصل شمس الدین
الیٰ تبریز یستسعیٰ و فی تبریز یستفتش
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۵۲
چند ازین قیل و قال؟ عشق پرست و ببال
تا تو بمانی چو عشق، در دو جهان بیزوال
چند کشی بار هجر؟ غصه و تیمار هجر؟
خاصه که منقار هجر، کند تو را پرو بال
آه زنفس فضول، آه زضعف عقول
آه زیار ملول، چند نماید ملال؟
آن که همیخوانمش، عجز نمیدانمش
تا که بترسانمش از ستم و از وبال
جمله سوآل و جواب زوست، منم چون رباب
میزندم او شتاب زخمه که یعنی بنال
یک دم بانگ نجات، یک دم آواز مات
میزند آن خوش صفات، بر من و بر وصف حال
تصلح میزاننا تحسن الحاننا
تذهب احزاننا انت شدید المحال
تا تو بمانی چو عشق، در دو جهان بیزوال
چند کشی بار هجر؟ غصه و تیمار هجر؟
خاصه که منقار هجر، کند تو را پرو بال
آه زنفس فضول، آه زضعف عقول
آه زیار ملول، چند نماید ملال؟
آن که همیخوانمش، عجز نمیدانمش
تا که بترسانمش از ستم و از وبال
جمله سوآل و جواب زوست، منم چون رباب
میزندم او شتاب زخمه که یعنی بنال
یک دم بانگ نجات، یک دم آواز مات
میزند آن خوش صفات، بر من و بر وصف حال
تصلح میزاننا تحسن الحاننا
تذهب احزاننا انت شدید المحال
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۲۴
بگفتم عذر با دلبر که بیگه بود و ترسیدم
جوابم داد کی زیرک بگاهت نیز هم دیدم
بگفتم ای پسندیده چو دیدی گیر نادیده
بگفت او ناپسندت را، به لطف خود پسندیدم
بگفتم گر چه شد تقصیر، دل هرگز نگردیدهست
بگفت آن را هم از من دان، که من از دل نگردیدم
بگفتم هجر خونم خورد، بشنو آه مهجوران
بگفت آن دام لطف ماست کندر پات پیچیدم
چو یوسف کابن یامین را، به مکر از دشمنان بستد
تو را هم متهم کردند و من پیمانه دزدیدم
بگفتم روز بیگاه است و بس ره دور، گفتا رو
به من بنگر، به ره منگر، که من ره را نوردیدم
بگاه و بیگه عالم، چه باشد پیش این قدرت؟
که من اسرار پنهان را، برین اسباب نبریدم
اگر عقل خلایق را همه بر همدگر بندی
نیابد سر لطف ما، مگر آن جان که بگزیدم
جوابم داد کی زیرک بگاهت نیز هم دیدم
بگفتم ای پسندیده چو دیدی گیر نادیده
بگفت او ناپسندت را، به لطف خود پسندیدم
بگفتم گر چه شد تقصیر، دل هرگز نگردیدهست
بگفت آن را هم از من دان، که من از دل نگردیدم
بگفتم هجر خونم خورد، بشنو آه مهجوران
بگفت آن دام لطف ماست کندر پات پیچیدم
چو یوسف کابن یامین را، به مکر از دشمنان بستد
تو را هم متهم کردند و من پیمانه دزدیدم
بگفتم روز بیگاه است و بس ره دور، گفتا رو
به من بنگر، به ره منگر، که من ره را نوردیدم
بگاه و بیگه عالم، چه باشد پیش این قدرت؟
که من اسرار پنهان را، برین اسباب نبریدم
اگر عقل خلایق را همه بر همدگر بندی
نیابد سر لطف ما، مگر آن جان که بگزیدم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۲۸
مرا اگر تو نخواهی، منت به جان خواهم
وگر درم نگشایی، مقیم درگاهم
چو ماهیام که بیفکند موج بیرونش
به غیر آب نباشد پناه و دلخواهم
کجا روم به سر خویش؟ کی دلی دارم؟
من و تن و دل من، سایهٔ شهنشاهم
به توست بیخودیام، گر خراب و سرمستم
به توست آگهی من، اگر من آگاهم
نه دلربام تویی گر مرا دلی باقیست؟
نه کهربام تویی گر مثل پر کاهم؟
نه از حلاوت حلوای بیحد لب توست
که چون کلیچه فتاده کنون در افواهم؟
ز هر دو عالم پهلوی خود تهی کردم
چو هی، نشسته به پهلوی لام اللهم
ز جاه و سلطنت و سروری نیندیشم
بس است دولت عشق تو منصب و جاهم
چو قل هو الله مجموع غرق تنزیهم
نه چون مشبهیان سرنگون اشباهم
اگر تتار غمت خشم و ترکییی آرد
به عشق و صبر کمربسته همچو خرگاهم
اگر چه کاهل و بیگاه خیز قافلهام
به سوی توست سفرهای گاه و بیگاهم
برآ چو ماه تمام و تمام این تو بگو
که زیر عقدهٔ هجرت بمانده چون ماهم
وگر درم نگشایی، مقیم درگاهم
چو ماهیام که بیفکند موج بیرونش
به غیر آب نباشد پناه و دلخواهم
کجا روم به سر خویش؟ کی دلی دارم؟
من و تن و دل من، سایهٔ شهنشاهم
به توست بیخودیام، گر خراب و سرمستم
به توست آگهی من، اگر من آگاهم
نه دلربام تویی گر مرا دلی باقیست؟
نه کهربام تویی گر مثل پر کاهم؟
نه از حلاوت حلوای بیحد لب توست
که چون کلیچه فتاده کنون در افواهم؟
ز هر دو عالم پهلوی خود تهی کردم
چو هی، نشسته به پهلوی لام اللهم
ز جاه و سلطنت و سروری نیندیشم
بس است دولت عشق تو منصب و جاهم
چو قل هو الله مجموع غرق تنزیهم
نه چون مشبهیان سرنگون اشباهم
اگر تتار غمت خشم و ترکییی آرد
به عشق و صبر کمربسته همچو خرگاهم
اگر چه کاهل و بیگاه خیز قافلهام
به سوی توست سفرهای گاه و بیگاهم
برآ چو ماه تمام و تمام این تو بگو
که زیر عقدهٔ هجرت بمانده چون ماهم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۳۵
به گوش من برسانید هجر تلخ پیام
که خواب شیرین بر عاشقان شدهست حرام
بکرد بر خور و بر خواب چارتکبیری
هر آن کسی که بر او کرد عشق نیم سلام
به من نگر که بدیدم هزار آزادی
چو عشق را دل و جانم کنیزک است و غلام
عظیم نور قدیم است عشق پیش خواص
اگر چه صورت و شهوت بود به پیش عوام
دلم چو زخم نیابد، رود که توبه کند
مخند بر من و بر خود، کدام توبه، کدام
زهی گناه که کفر است توبه کردن ازو
نه پس طریق گریز و نه پیش جای مقام
به چار مذهب خونش حلال و ریختنی
از آن که عشق نریزد به غیر خون کرام
بکش مرا که چو کشتی به عشق زنده شدم
خموش کردم و مردم، تمام گشت کلام
که خواب شیرین بر عاشقان شدهست حرام
بکرد بر خور و بر خواب چارتکبیری
هر آن کسی که بر او کرد عشق نیم سلام
به من نگر که بدیدم هزار آزادی
چو عشق را دل و جانم کنیزک است و غلام
عظیم نور قدیم است عشق پیش خواص
اگر چه صورت و شهوت بود به پیش عوام
دلم چو زخم نیابد، رود که توبه کند
مخند بر من و بر خود، کدام توبه، کدام
زهی گناه که کفر است توبه کردن ازو
نه پس طریق گریز و نه پیش جای مقام
به چار مذهب خونش حلال و ریختنی
از آن که عشق نریزد به غیر خون کرام
بکش مرا که چو کشتی به عشق زنده شدم
خموش کردم و مردم، تمام گشت کلام
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۷۱
شد ز غمت خانهٔ سودا دلم
در طلبت رفت به هر جا دلم
در طلب زهرهرخ ماهرو
مینگرد جانب بالا دلم
فرش غمش گشتم و آخر ز بخت
رفت برین سقف مصفا دلم
آه، که امروز دلم را چه شد؟
دوش چه گفتهست کسی با دلم؟
از طلب گوهر گویای عشق
موج زند موج چو دریا دلم
روز شد و چادر شب میدرد
در پی آن عیش و تماشا دلم
از دل تو در دل من نکتههاست
اه چه ره است از دل تو تا دلم
گر نکنی بر دل من رحمتی
وای دلم، وای دلم، وا دلم
ای تبریز از هوس شمس دین
چند رود سوی ثریا دلم؟
در طلبت رفت به هر جا دلم
در طلب زهرهرخ ماهرو
مینگرد جانب بالا دلم
فرش غمش گشتم و آخر ز بخت
رفت برین سقف مصفا دلم
آه، که امروز دلم را چه شد؟
دوش چه گفتهست کسی با دلم؟
از طلب گوهر گویای عشق
موج زند موج چو دریا دلم
روز شد و چادر شب میدرد
در پی آن عیش و تماشا دلم
از دل تو در دل من نکتههاست
اه چه ره است از دل تو تا دلم
گر نکنی بر دل من رحمتی
وای دلم، وای دلم، وا دلم
ای تبریز از هوس شمس دین
چند رود سوی ثریا دلم؟
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۳۸
چند گریزی ای قمر هر طرفی ز کوی من؟
صید توایم و ملک تو گر صنمیم وگر شمن
هر نفس از کرانهیی ساز کنی بهانهیی
هر نفسی برون کشی از عدمی هزار فن
گر چه کثیف منزلم شد وطن تو این دلم
رحمت مومنی بود میل و محبت وطن
دشمن جان تو نیم گرچه که بس مقصرم
هیچ کسی بود شها دشمن جان خویشتن؟
مطرب جمع عاشقان برجه و کاهلی مکن
قصه حسن او بگو پرده عاشقان بزن
همچو چهیست هجر او چون رسنیست ذکر او
در تک چاه یوسفی دست زنان دران رسن
ذوق ز نیشکر بجو آن نی خشک را مخا
چاره ز حسن او طلب چاره مجو ز بوالحسن
گر تو مرید و طالبی هست مراد مطلق او
ور تو ادیم طایفی هست سهیل در یمن
آن دم کآفتاب او روزی و نور میدهد
ذره به ذره را نگر نور گرفته در دهن
گر چه که گل لطیف تر رزق گرفت بیش تر
لیک رسید اندکی هم به دهان یاسمن
عمر و ذکا و زیرکی داد به هندوان اگر
حسن و جمال و دلبری داد به شاهد ختن
ملک نصیب مهتران عشق نصیب کهتران
قهر نصیب تیغ شد لطف نصیبه مجن
شهد خدای هر شبی هست نصیبه لبی
همچو کسی که باشدش بسته به عقد چار زن
تا که بود حیات من عشق بود نبات من
چون که بران جهان روم عشق بود مرا کفن
مدمن خمرم و مرا مستی باده کم مکن
نازک و شیرخوارهام دورمکن ز من لبن
چون که حزین غم شوم عشق ندیمیام کند
عشق زمردی بود باشد اژدها حزن
گفتم من به دل اگر بست رهت خمار غم
باده و نقل آرمت شمع و ندیم خوش ذقن
گفت دلم اگر جز او سازی شمع و ساقی ام
بر سر مام و باب زن جام و کباب بابزن
گفتم ساقی اوست و بس لیک به صورت دگر
نیک ببین غلط مکن ای دل مست ممتحن
بس کن از این بهانهها وام هوای او بده
تا نبود قماش جان پیش فراق مرتهن
صید توایم و ملک تو گر صنمیم وگر شمن
هر نفس از کرانهیی ساز کنی بهانهیی
هر نفسی برون کشی از عدمی هزار فن
گر چه کثیف منزلم شد وطن تو این دلم
رحمت مومنی بود میل و محبت وطن
دشمن جان تو نیم گرچه که بس مقصرم
هیچ کسی بود شها دشمن جان خویشتن؟
مطرب جمع عاشقان برجه و کاهلی مکن
قصه حسن او بگو پرده عاشقان بزن
همچو چهیست هجر او چون رسنیست ذکر او
در تک چاه یوسفی دست زنان دران رسن
ذوق ز نیشکر بجو آن نی خشک را مخا
چاره ز حسن او طلب چاره مجو ز بوالحسن
گر تو مرید و طالبی هست مراد مطلق او
ور تو ادیم طایفی هست سهیل در یمن
آن دم کآفتاب او روزی و نور میدهد
ذره به ذره را نگر نور گرفته در دهن
گر چه که گل لطیف تر رزق گرفت بیش تر
لیک رسید اندکی هم به دهان یاسمن
عمر و ذکا و زیرکی داد به هندوان اگر
حسن و جمال و دلبری داد به شاهد ختن
ملک نصیب مهتران عشق نصیب کهتران
قهر نصیب تیغ شد لطف نصیبه مجن
شهد خدای هر شبی هست نصیبه لبی
همچو کسی که باشدش بسته به عقد چار زن
تا که بود حیات من عشق بود نبات من
چون که بران جهان روم عشق بود مرا کفن
مدمن خمرم و مرا مستی باده کم مکن
نازک و شیرخوارهام دورمکن ز من لبن
چون که حزین غم شوم عشق ندیمیام کند
عشق زمردی بود باشد اژدها حزن
گفتم من به دل اگر بست رهت خمار غم
باده و نقل آرمت شمع و ندیم خوش ذقن
گفت دلم اگر جز او سازی شمع و ساقی ام
بر سر مام و باب زن جام و کباب بابزن
گفتم ساقی اوست و بس لیک به صورت دگر
نیک ببین غلط مکن ای دل مست ممتحن
بس کن از این بهانهها وام هوای او بده
تا نبود قماش جان پیش فراق مرتهن
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۰۰
ای ز هجران تو مردن، طرب و راحت من
مرگ بر من شده بیتو مثل شهد و لبن
میطپد ماهی بیآب بر آن ریگ خشن
تا جدا گردد آن جان نزارش ز بدن
آب تلخی شده بر جانوران آب حیات
شکر خشک بریشان بتر از گور و کفن
نیست بازی کشش جزو به اصل کل خویش
چند پیغامبر بگریست پی حب وطن
کودکی کو نشناسد وطن و مولد خویش
دایه خواهد، چه ستنبول مر او را چه یمن
شد چراگاه ستاره سوی مرعای فلک
حیوان خاک پرستد، مثل سرو و سمن
من ازین ناله اگر چه که دهان میبندم
نتوان در شکم آب فروبست دهن
نفس چغز ز آب است، نه از باد هوا
بحریان را هله این باشد معهوده و فن
عارفانی که نهانند در آن قلزم نور
دمشان جمله ز نوریست ظلامات شکن
قلم و لوح چو این جا برسیدیم شکست
شکند کوه چو آگه شود از رب منن
مرگ بر من شده بیتو مثل شهد و لبن
میطپد ماهی بیآب بر آن ریگ خشن
تا جدا گردد آن جان نزارش ز بدن
آب تلخی شده بر جانوران آب حیات
شکر خشک بریشان بتر از گور و کفن
نیست بازی کشش جزو به اصل کل خویش
چند پیغامبر بگریست پی حب وطن
کودکی کو نشناسد وطن و مولد خویش
دایه خواهد، چه ستنبول مر او را چه یمن
شد چراگاه ستاره سوی مرعای فلک
حیوان خاک پرستد، مثل سرو و سمن
من ازین ناله اگر چه که دهان میبندم
نتوان در شکم آب فروبست دهن
نفس چغز ز آب است، نه از باد هوا
بحریان را هله این باشد معهوده و فن
عارفانی که نهانند در آن قلزم نور
دمشان جمله ز نوریست ظلامات شکن
قلم و لوح چو این جا برسیدیم شکست
شکند کوه چو آگه شود از رب منن
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۶۸
نمیگفتی مرا روزی که ما را یار غاری تو؟
درون باغ عشق ما، درخت پایداری تو؟
ایا شیر خدا آخر بفرمودی به صید اندر
که خه مر آهوی ما را، چو آهو خوش شکاری تو
شکفته داشتی چون گل دل و جانم، دلاراما
کنونم خود نمیگویی کزان گلزار خاری تو
زنازی کز تو در سر بد، تهی کرد از دماغم غم
مرا زنهار از هجرت، که بس بیزینهاری تو
چو فتوی داد عشق تو به خون من، نمیدانم
چه جوهردار تیغی تو! چه سنگین دل نگاری تو!
ایا اومید در دستم عصای موسوی بودی
زهجران چو فرعونش کنون جان در، چو ماری تو
چو از افلاک نورانی وصال شاه، افتادی
چو آدم اندرین پستی درین اقلیم ناری تو
کنار وصل در بودی، یکی چندی تو ای دیده
کنار از اشک پر کن تو، چو از شه برکناری تو
الا ای مو، سیه پوشی به هنگام طرب، وان گه
سپیدت جامه باشد چون درین غم سوگواری تو
به نظم و نثر عذر من سمر شد در جهان اکنون
که یک عذرم نپذرفتی، چگونه خوش عذاری تو
تو ای جان سنگ خارایی، که از آب حیات او
جدا گشتی و محرومی و آن گه برقراری تو
رمیدستی ازین قالب، ولیکن علقهیی داری
کزان بحر کرم در گوش در شاهواری تو
درین اومید پژمرده، بپژمردی چو باغ از دی
ز دی بگذر، سبک برپر، که جان آن بهاری تو
بخارای جهان جان، که معدن گاه علم آن است
سفر کن جان باعزت، که نی جان بخاری تو
مزن فال بدی، زیرا به فال سعد وصل آید
مگو دورم ز شاه خود، که نیک اندر جواری تو
چو دانستی که دیوانه شدی، عقل است این دانش
چو میدانی که تو مستی، پس اکنون هوشیاری تو
هزاران شکر آن شه را، که فرزین بند او گشتی
هزاران منت آن می را، که از وی در خماری تو
همه فخر و همه دولت، برای شاه میزیبد
چرا در قید فخری تو؟ چرا دربند عاری تو؟
فراق من شده فربه ز خون تو که خورد ای دل
چرا قربان شدی ای دل، چو شیشاک نزاری تو
چو سرنایی تو نه چشم از برای انتظار لب
چو آن لب را نمیبینی، دران پرده چه زاری تو
چو دف از ضربت هجرت، چو چنبر گشت پشت من
چرا بر دست این دل هم مثال دف نداری تو
هزاران منتت بر جان، زعشق شاه شمس الدین
تو بادی ریش درکرده، که یعنی حق گزاری تو
الا ای شاه تبریزم، درین دریای خون ریزم
چه باشد گر چو موسی گرد از دریا برآری تو
ایا خوبی و لطف شه، شمردم رمزکی از تو
شمردن از کجا تانم؟ که بیحد و شماری تو
درون باغ عشق ما، درخت پایداری تو؟
ایا شیر خدا آخر بفرمودی به صید اندر
که خه مر آهوی ما را، چو آهو خوش شکاری تو
شکفته داشتی چون گل دل و جانم، دلاراما
کنونم خود نمیگویی کزان گلزار خاری تو
زنازی کز تو در سر بد، تهی کرد از دماغم غم
مرا زنهار از هجرت، که بس بیزینهاری تو
چو فتوی داد عشق تو به خون من، نمیدانم
چه جوهردار تیغی تو! چه سنگین دل نگاری تو!
ایا اومید در دستم عصای موسوی بودی
زهجران چو فرعونش کنون جان در، چو ماری تو
چو از افلاک نورانی وصال شاه، افتادی
چو آدم اندرین پستی درین اقلیم ناری تو
کنار وصل در بودی، یکی چندی تو ای دیده
کنار از اشک پر کن تو، چو از شه برکناری تو
الا ای مو، سیه پوشی به هنگام طرب، وان گه
سپیدت جامه باشد چون درین غم سوگواری تو
به نظم و نثر عذر من سمر شد در جهان اکنون
که یک عذرم نپذرفتی، چگونه خوش عذاری تو
تو ای جان سنگ خارایی، که از آب حیات او
جدا گشتی و محرومی و آن گه برقراری تو
رمیدستی ازین قالب، ولیکن علقهیی داری
کزان بحر کرم در گوش در شاهواری تو
درین اومید پژمرده، بپژمردی چو باغ از دی
ز دی بگذر، سبک برپر، که جان آن بهاری تو
بخارای جهان جان، که معدن گاه علم آن است
سفر کن جان باعزت، که نی جان بخاری تو
مزن فال بدی، زیرا به فال سعد وصل آید
مگو دورم ز شاه خود، که نیک اندر جواری تو
چو دانستی که دیوانه شدی، عقل است این دانش
چو میدانی که تو مستی، پس اکنون هوشیاری تو
هزاران شکر آن شه را، که فرزین بند او گشتی
هزاران منت آن می را، که از وی در خماری تو
همه فخر و همه دولت، برای شاه میزیبد
چرا در قید فخری تو؟ چرا دربند عاری تو؟
فراق من شده فربه ز خون تو که خورد ای دل
چرا قربان شدی ای دل، چو شیشاک نزاری تو
چو سرنایی تو نه چشم از برای انتظار لب
چو آن لب را نمیبینی، دران پرده چه زاری تو
چو دف از ضربت هجرت، چو چنبر گشت پشت من
چرا بر دست این دل هم مثال دف نداری تو
هزاران منتت بر جان، زعشق شاه شمس الدین
تو بادی ریش درکرده، که یعنی حق گزاری تو
الا ای شاه تبریزم، درین دریای خون ریزم
چه باشد گر چو موسی گرد از دریا برآری تو
ایا خوبی و لطف شه، شمردم رمزکی از تو
شمردن از کجا تانم؟ که بیحد و شماری تو
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۶۰
الا ای جان قدس آخر به سوی من نمیآیی؟
هماره جان به تن آید، تو سوی تن نمیآیی؟
بدم دامن کشان، تا تو ز من دامن کشیدستی
زاشک خون همیریزم درین دامن، نمیآیی؟
زهی بیآبی جانم، چو نیسانت نمیبارد
زهی خرمن که سوی این سیه خرمن نمیآیی
چو دورم زان نظر کردن، نظارهی عالمی گشتم
نظارهی من بیا گر تو نظر کردن نمیآیی
الا ای دل پری خوانی، نگویی آن پری را تو
چرا خوابم ببردی، گر به سحر و فن نمیآیی
الا ای طوق وصل او، که در گردن همیزیبی
چو قمری ناله میدارم که در گردن نمیآیی
دل تو همچو سنگ و من چو آهن ثابت اندر عشق
ایا آهن ربا آخر سوی آهن نمیآیی؟
زما و من برست آن کس که تو رویی بدو آری
چرا تو سوی این هجران صد چون من نمیآیی؟
فزایش از کجا باشد بهارا چون نمیباری؟
سکونت از کجا آخر، سوی مسکن نمیآیی
الا ای نور غایب بین، درین دیده نمیتابی؟
الا ای ناطقهی کلی، بدین الکن نمیآیی؟
چو ارزن خرد گشته ستم، زبهر مرغ مژده آور
الا ای مرغ مژده آور، بدین ارزن نمیآیی؟
همه جانها شده لرزان، درین مکمن گه هجران
برای امن این جانها، درین مکمن نمیآیی؟
زبان چون سوسن تازه به مدحت، ای خوش آوازه
الا گلزار ربانی، بدین سوسن نمیآیی؟
الا ای بادهٔ شادان، به عشق اندر چو استادان
درونت خنب سرمستی، چرا از دن نمیآیی؟
معاش خانهٔ جانم، اگر نز قرص خورشید است
چرا ای خانه بیخورشید تو روشن نمیآیی؟
اگر نه طالب اویی به خانه خانه، خورشیدا
چرا چون شکل شب دزدان به هر روزن نمیآیی؟
چو صحرای جمال او، برای جان بود مأمن
چرا در خوف میباشی؟ چرا مأمن نمیآیی؟
تو بشکن جوز این تن را، بکوب این مغز را درهم
چرا اندر چراغ عشق چون روغن نمیآیی؟
تو آب و روغنی کردی، به نورت ره کجا باشد؟
مبر تو آب بیروغن، که بیدشمن نمیآیی
چه نقد پاک میدانی تو خود را؟ وین نمیبینی
که اندر دست خود ماندی و در مخزن نمیآیی؟
زعشق شمس تبریزی، چو موسی گفتهام ارنی
زسوی طور تبریزی چرا چون لن نمیآیی؟
هماره جان به تن آید، تو سوی تن نمیآیی؟
بدم دامن کشان، تا تو ز من دامن کشیدستی
زاشک خون همیریزم درین دامن، نمیآیی؟
زهی بیآبی جانم، چو نیسانت نمیبارد
زهی خرمن که سوی این سیه خرمن نمیآیی
چو دورم زان نظر کردن، نظارهی عالمی گشتم
نظارهی من بیا گر تو نظر کردن نمیآیی
الا ای دل پری خوانی، نگویی آن پری را تو
چرا خوابم ببردی، گر به سحر و فن نمیآیی
الا ای طوق وصل او، که در گردن همیزیبی
چو قمری ناله میدارم که در گردن نمیآیی
دل تو همچو سنگ و من چو آهن ثابت اندر عشق
ایا آهن ربا آخر سوی آهن نمیآیی؟
زما و من برست آن کس که تو رویی بدو آری
چرا تو سوی این هجران صد چون من نمیآیی؟
فزایش از کجا باشد بهارا چون نمیباری؟
سکونت از کجا آخر، سوی مسکن نمیآیی
الا ای نور غایب بین، درین دیده نمیتابی؟
الا ای ناطقهی کلی، بدین الکن نمیآیی؟
چو ارزن خرد گشته ستم، زبهر مرغ مژده آور
الا ای مرغ مژده آور، بدین ارزن نمیآیی؟
همه جانها شده لرزان، درین مکمن گه هجران
برای امن این جانها، درین مکمن نمیآیی؟
زبان چون سوسن تازه به مدحت، ای خوش آوازه
الا گلزار ربانی، بدین سوسن نمیآیی؟
الا ای بادهٔ شادان، به عشق اندر چو استادان
درونت خنب سرمستی، چرا از دن نمیآیی؟
معاش خانهٔ جانم، اگر نز قرص خورشید است
چرا ای خانه بیخورشید تو روشن نمیآیی؟
اگر نه طالب اویی به خانه خانه، خورشیدا
چرا چون شکل شب دزدان به هر روزن نمیآیی؟
چو صحرای جمال او، برای جان بود مأمن
چرا در خوف میباشی؟ چرا مأمن نمیآیی؟
تو بشکن جوز این تن را، بکوب این مغز را درهم
چرا اندر چراغ عشق چون روغن نمیآیی؟
تو آب و روغنی کردی، به نورت ره کجا باشد؟
مبر تو آب بیروغن، که بیدشمن نمیآیی
چه نقد پاک میدانی تو خود را؟ وین نمیبینی
که اندر دست خود ماندی و در مخزن نمیآیی؟
زعشق شمس تبریزی، چو موسی گفتهام ارنی
زسوی طور تبریزی چرا چون لن نمیآیی؟
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۴۴
یک روز مرا بر لب خود میر نکردی
وز لعل لبت جامگی تقریر نکردی
زان شب که سر زلف تو در خواب بدیدم
حیران و پریشانم و تعبیر نکردی
یک عالم و عاقل به جهان نیست که او را
دیوانهٔ آن زلف چو زنجیر نکردی
بگریست بسی از غم تو طفل دو چشمم
وز سنگ دلی در دهنش شیر نکردی
در کعبهٔ خوبی تو احرام ببستیم
بس تلبیه گفتیم و تو تکبیر نکردی
بگرفت دلم در غمت ای سرو جوان بخت
شد پیر دلم، پیروی پیر نکردی
با قوس دو ابروی تو یک دل به جهان نیست
تا خسته بدان غمزههٔ چون تیر نکردی
بس عقل که در آیت حسن تو فروماند
وز وی به کرم روزی تفسیر نکردی
در بردن جانها و در آزردن جانها
الحق صنما هیچ تو تقصیر نکردی
در کشتنم ای دلبر خون خوار بکردم
صد لابه و یک ساعت تاخیر نکردی
در آتش عشق تو دلم سوخت به یک بار
وز بهر دوا قرص تباشیر نکردی
بیمار شدم از غم هجر تو و روزی
از بهر من خسته، تو تدبیر نکردی
خورشید رخت با زحل زلف سیاهت
صد بار قران کرد و تو تاثیر نکردی
بر خاک درت روی نهادم ز سر عجز
وز قصهٔ هجرانم تحریر نکردی
خامش شوم و هیچ نگویم پس ازین من
هر چاکر دیرینه چو توفیر نکردی
وز لعل لبت جامگی تقریر نکردی
زان شب که سر زلف تو در خواب بدیدم
حیران و پریشانم و تعبیر نکردی
یک عالم و عاقل به جهان نیست که او را
دیوانهٔ آن زلف چو زنجیر نکردی
بگریست بسی از غم تو طفل دو چشمم
وز سنگ دلی در دهنش شیر نکردی
در کعبهٔ خوبی تو احرام ببستیم
بس تلبیه گفتیم و تو تکبیر نکردی
بگرفت دلم در غمت ای سرو جوان بخت
شد پیر دلم، پیروی پیر نکردی
با قوس دو ابروی تو یک دل به جهان نیست
تا خسته بدان غمزههٔ چون تیر نکردی
بس عقل که در آیت حسن تو فروماند
وز وی به کرم روزی تفسیر نکردی
در بردن جانها و در آزردن جانها
الحق صنما هیچ تو تقصیر نکردی
در کشتنم ای دلبر خون خوار بکردم
صد لابه و یک ساعت تاخیر نکردی
در آتش عشق تو دلم سوخت به یک بار
وز بهر دوا قرص تباشیر نکردی
بیمار شدم از غم هجر تو و روزی
از بهر من خسته، تو تدبیر نکردی
خورشید رخت با زحل زلف سیاهت
صد بار قران کرد و تو تاثیر نکردی
بر خاک درت روی نهادم ز سر عجز
وز قصهٔ هجرانم تحریر نکردی
خامش شوم و هیچ نگویم پس ازین من
هر چاکر دیرینه چو توفیر نکردی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۰۳
ز مهجوران نمیجویی نشانی؟
کجا رفت آن وفا و مهربانی؟
درین خشکی هجران ماهیانند
بیا، ای آب بحر زندگانی
برون آب ماهی چند ماند؟
چه گویم؟ من نمیدانم، تو دانی
که باشم من که مانم یا نمانم؟
تو را خواهم که در عالم بمانی
هزاران جان ما و بهتر از ما
فدای تو، که جان جان جانی
مرا گویی خمش نی توبه کردی
که بگذاری طریق بیزبانی؟
به خاک پای تو، باخود نبودم
ز مستی و شراب و سرگرانی
به خاموشی به از خنبی نباشم
نمی ماند می اندر خم نهانی
شراب عشق، جوشانتر شرابیست
که آن یک دم بود، این جاودانی
رخ چون ارغوانش آن کند، آن
که صد خم شراب ارغوانی
دگر، وصف لبش دارم ولیکن
دهان تو بسوزد گر بخوانی
عجب مرغابی آمد جان عاشق
که آرد آب زاتش ارمغانی
ز آتش یافت تشنه ذوق آبش
کند آتش به آبش نردبانی
کجا رفت آن وفا و مهربانی؟
درین خشکی هجران ماهیانند
بیا، ای آب بحر زندگانی
برون آب ماهی چند ماند؟
چه گویم؟ من نمیدانم، تو دانی
که باشم من که مانم یا نمانم؟
تو را خواهم که در عالم بمانی
هزاران جان ما و بهتر از ما
فدای تو، که جان جان جانی
مرا گویی خمش نی توبه کردی
که بگذاری طریق بیزبانی؟
به خاک پای تو، باخود نبودم
ز مستی و شراب و سرگرانی
به خاموشی به از خنبی نباشم
نمی ماند می اندر خم نهانی
شراب عشق، جوشانتر شرابیست
که آن یک دم بود، این جاودانی
رخ چون ارغوانش آن کند، آن
که صد خم شراب ارغوانی
دگر، وصف لبش دارم ولیکن
دهان تو بسوزد گر بخوانی
عجب مرغابی آمد جان عاشق
که آرد آب زاتش ارمغانی
ز آتش یافت تشنه ذوق آبش
کند آتش به آبش نردبانی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۱۷
تو جانا بیوصالش در چه کاری
به دست خویش بیوصلش چه داری؟
همه لافت که زاریها کنم من
به نزد او نیرزد خاک، زاری
اگر سنگت ببیند، بر تو گرید
که از وصل چه کس گشتی تو عاری
به وصلش مر سما را فخر بودی
به هجرش خاک را اکنون تو عاری
چنان مغرور و سرکش گشته بودی
زمان وصل، یعنی یار غاری
ازان میها ز وصلش مست بودی
نک آمد مر تو را دور خماری
ولیکن مرغ دولت مژده آورد
کزان اقبال میآید بهاری
ز لطف و حلم او بودهست آن وصل
نبود از عقل و فرهنگ و عیاری
به پیر هندوی بگذشت لطفش
چو ماهی گشت پیر از خوش عذاری
چنینها دیدهیی از لطف و حسنش
تو جانا کز پی او بیقراری
چه سودم دارد ار صد ملک دارم؟
که تو که جان آنی در فراری
خداوندی ز تو دور است ای دل
که بیاو یاوه گشته و بیمهاری
هزاران زخم دارد از تو ای هجر
که این دم بر سر گنجش تو ماری
ایا روز فراقم همچو قیری
ایا روز وصالم همچو قاری
تو بودی در وصالش در قماری
کنون تو با خیالش در قماری
به هجر فخر ما شمس الحق و دین
ایا صبرا نکردی هیچ یاری
مگر صبری که رست از خاک تبریز
خورم، یابم دمی زو بردباری
ببینا این فراق من فراقی
ببینا بخت لنگم راهواری
به دست خویش بیوصلش چه داری؟
همه لافت که زاریها کنم من
به نزد او نیرزد خاک، زاری
اگر سنگت ببیند، بر تو گرید
که از وصل چه کس گشتی تو عاری
به وصلش مر سما را فخر بودی
به هجرش خاک را اکنون تو عاری
چنان مغرور و سرکش گشته بودی
زمان وصل، یعنی یار غاری
ازان میها ز وصلش مست بودی
نک آمد مر تو را دور خماری
ولیکن مرغ دولت مژده آورد
کزان اقبال میآید بهاری
ز لطف و حلم او بودهست آن وصل
نبود از عقل و فرهنگ و عیاری
به پیر هندوی بگذشت لطفش
چو ماهی گشت پیر از خوش عذاری
چنینها دیدهیی از لطف و حسنش
تو جانا کز پی او بیقراری
چه سودم دارد ار صد ملک دارم؟
که تو که جان آنی در فراری
خداوندی ز تو دور است ای دل
که بیاو یاوه گشته و بیمهاری
هزاران زخم دارد از تو ای هجر
که این دم بر سر گنجش تو ماری
ایا روز فراقم همچو قیری
ایا روز وصالم همچو قاری
تو بودی در وصالش در قماری
کنون تو با خیالش در قماری
به هجر فخر ما شمس الحق و دین
ایا صبرا نکردی هیچ یاری
مگر صبری که رست از خاک تبریز
خورم، یابم دمی زو بردباری
ببینا این فراق من فراقی
ببینا بخت لنگم راهواری
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۴۲
ای آن که تو خواب ما ببستی
رفتی و به گوشهیی نشستی
اندر دلم آمدی چو ماهی
چون دل به تو بنگرید، جستی
چون گلشن نیستی نمودی
چون صبر کنیم ما به هستی؟
چون باشد در خمار هجران
آن روح که یافت وصل و مستی؟
آن خانه چگونه خانه ماند
کز هجر ستون او شکستی؟
پنداشتی ای دماغ سرمست
کز رنج خمار، باز رستی
در عشق، وصال هست و هجران
در راه بلندی است و پستی
از یک جهت ار چه حق شناسی
از ده جهت آب و گل پرستی
بسیار ره است تا به جایی
کندر سوداش طمع بستی
رفتی و به گوشهیی نشستی
اندر دلم آمدی چو ماهی
چون دل به تو بنگرید، جستی
چون گلشن نیستی نمودی
چون صبر کنیم ما به هستی؟
چون باشد در خمار هجران
آن روح که یافت وصل و مستی؟
آن خانه چگونه خانه ماند
کز هجر ستون او شکستی؟
پنداشتی ای دماغ سرمست
کز رنج خمار، باز رستی
در عشق، وصال هست و هجران
در راه بلندی است و پستی
از یک جهت ار چه حق شناسی
از ده جهت آب و گل پرستی
بسیار ره است تا به جایی
کندر سوداش طمع بستی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۹۹
تا چند از فراق مرا کار بشکنی؟
زاریم نشنوی و مرا زار بشکنی؟
دستم شکست دست فراقت، ز کار و بار
دانستمی دگر به چه مقدار بشکنی
هین شیشه باز هجر، رسیدی به سنگلاخ
کین شیشهام تنک شد، هش دار بشکنی
زین سنگلاخ هجر، سوی سبزه زار وصل
گر زوترک نرانی، ناچار بشکنی
خونم فسرده شد به دل اندر چو ناردانگ
خونش چنین دود، چو دل نار بشکنی
باری، چو بشکنی دل پرحسرت مرا
در وصل روی دلبر عیار بشکنی
مخدوم شمس دین که شهنشاه بینشی
کز یک نظر دو صد دل و دلدار بشکنی
تبریز از تو فخر به اینت مسلم است
صد تاج را به ریشهٔ دستار بشکنی
زاریم نشنوی و مرا زار بشکنی؟
دستم شکست دست فراقت، ز کار و بار
دانستمی دگر به چه مقدار بشکنی
هین شیشه باز هجر، رسیدی به سنگلاخ
کین شیشهام تنک شد، هش دار بشکنی
زین سنگلاخ هجر، سوی سبزه زار وصل
گر زوترک نرانی، ناچار بشکنی
خونم فسرده شد به دل اندر چو ناردانگ
خونش چنین دود، چو دل نار بشکنی
باری، چو بشکنی دل پرحسرت مرا
در وصل روی دلبر عیار بشکنی
مخدوم شمس دین که شهنشاه بینشی
کز یک نظر دو صد دل و دلدار بشکنی
تبریز از تو فخر به اینت مسلم است
صد تاج را به ریشهٔ دستار بشکنی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۰۸
به دست هجر تو زارم، تو نیز میدانی
طمع به وصل تو دارم، تو نیز میدانی
چو در دل آمد عشق تو و قرار گرفت
نماند صبر و قرارم، تو نیز میدانی
نهفته شد گل و بلبل پرید از چمنم
به درد خستهٔ خارم، تو نیز میدانی
به ناله باز سپیدم به سان فاخته شد
به کوهسار چو سارم، تو نیز میدانی
انار بودم خندان، بران عقیق لبت
کنون چو شعلهٔ نارم، تو نیز میدانی
بماند راز تو پنهان درون سینۀ من
کزان به گفت نیارم تو نیز می دانی
انار عشق تو بودهست شمس تبریزی
که برد بر سردارم، تو نیز میدانی
طمع به وصل تو دارم، تو نیز میدانی
چو در دل آمد عشق تو و قرار گرفت
نماند صبر و قرارم، تو نیز میدانی
نهفته شد گل و بلبل پرید از چمنم
به درد خستهٔ خارم، تو نیز میدانی
به ناله باز سپیدم به سان فاخته شد
به کوهسار چو سارم، تو نیز میدانی
انار بودم خندان، بران عقیق لبت
کنون چو شعلهٔ نارم، تو نیز میدانی
بماند راز تو پنهان درون سینۀ من
کزان به گفت نیارم تو نیز می دانی
انار عشق تو بودهست شمس تبریزی
که برد بر سردارم، تو نیز میدانی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۲۳
به حیلت تو خواهی، که در را ببندی
بنالی چو رنجور و سر را ببندی
چو رنجور؟ والله که آن زور داری
که بر چرخ آیی، قمر را ببندی
گر آن روی چون مه به گردون نمایی
به صبح جمالت، سحر را ببندی
غلام صبوحم، ولی خصم صبحم
که از بهر رفتن، کمر را ببندی
اگر گاو آرند پیشت سفیهان
به یک نکته صد گاو و خر را ببندی
به یک غمزهٔ آهوان دو چشمت
چو روبه کنی شیر نر را ببندی
زمستان هجر آمد و ترسم آن است
که سیلاب این چشم تر را ببندی
وگر همچو خورشید، ناگه بتابی
بدین آب هر ره گذر را ببندی
خموشم، ولیکن، روا نیست جانا
که از حال زارم، نظر را ببندی
بنالی چو رنجور و سر را ببندی
چو رنجور؟ والله که آن زور داری
که بر چرخ آیی، قمر را ببندی
گر آن روی چون مه به گردون نمایی
به صبح جمالت، سحر را ببندی
غلام صبوحم، ولی خصم صبحم
که از بهر رفتن، کمر را ببندی
اگر گاو آرند پیشت سفیهان
به یک نکته صد گاو و خر را ببندی
به یک غمزهٔ آهوان دو چشمت
چو روبه کنی شیر نر را ببندی
زمستان هجر آمد و ترسم آن است
که سیلاب این چشم تر را ببندی
وگر همچو خورشید، ناگه بتابی
بدین آب هر ره گذر را ببندی
خموشم، ولیکن، روا نیست جانا
که از حال زارم، نظر را ببندی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۲۲۴
یا ویح نفسنا بفوات الفضائل
یا ویل روحنا بفساد الوسائل
قد حن واشتکیٰ فلذا الصخر باکیا
علی علیٰ هجران فخرالقبایل
لو ان فراقی حمل الطور والصفا
زمانا یسیرا هدمت بالزلازل
لو ان شرارا من هوانا تبلجت
علیٰ ظاهری احرقت کل العواذل
لو ان قلیلا من جمالک اثرت
علی البر لم توحش فلا بالقوافل
بحق وصال نورالقلب فضله
بنور نآی عن درکه کل فاضل
و حرمة اسرار جرت و لطایف
کنیت بها سرا و لست بقایل
و جودک و النعماء ما لم تسمه
لسانی و قلبی عنه لیس بزائل
تجود بوصل مشرق باهر نریٰ
به جملة حاجاتنا و المسائل
فانی لا اسطاع زورة زایر
بجفنین مقروحین در الهوامل
ارید ترابا من تراب فنائه
مدبر نورالعین منی و کاحلی
اکل ثریٰ تبریز مثل ترابه
فلا کان جسم قال روحی ممائلی
فلا زال شمس الدین مولا و سیدا
و ذو منة فی ذمتی وهو کافلی
یا ویل روحنا بفساد الوسائل
قد حن واشتکیٰ فلذا الصخر باکیا
علی علیٰ هجران فخرالقبایل
لو ان فراقی حمل الطور والصفا
زمانا یسیرا هدمت بالزلازل
لو ان شرارا من هوانا تبلجت
علیٰ ظاهری احرقت کل العواذل
لو ان قلیلا من جمالک اثرت
علی البر لم توحش فلا بالقوافل
بحق وصال نورالقلب فضله
بنور نآی عن درکه کل فاضل
و حرمة اسرار جرت و لطایف
کنیت بها سرا و لست بقایل
و جودک و النعماء ما لم تسمه
لسانی و قلبی عنه لیس بزائل
تجود بوصل مشرق باهر نریٰ
به جملة حاجاتنا و المسائل
فانی لا اسطاع زورة زایر
بجفنین مقروحین در الهوامل
ارید ترابا من تراب فنائه
مدبر نورالعین منی و کاحلی
اکل ثریٰ تبریز مثل ترابه
فلا کان جسم قال روحی ممائلی
فلا زال شمس الدین مولا و سیدا
و ذو منة فی ذمتی وهو کافلی