عبارات مورد جستجو در ۴۹۹ گوهر پیدا شد:
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۵
نشد جز درد و داغ عشق حاصل در سفر ما را
که از هر شهر و یاری ماند داغی در جگر ما را
اگر چه می رویم از دست شوخی زین دیار اما
همین حالت دهد رو باز در شهر دگر ما را
همان بهتر که یاران با کسی دیگر نپیوندیم
که دوران می کند آخر جدا از یکدگر ما را
نه ما داریم این سرگشتگی از گردش گردون
بتان دارند زینسان کوبکو و در بدر ما را
فغانی اشک ریزان از سر کوی بتان مگذر
که بس بی آبرویی می رسد زین رهگذر ما را
که از هر شهر و یاری ماند داغی در جگر ما را
اگر چه می رویم از دست شوخی زین دیار اما
همین حالت دهد رو باز در شهر دگر ما را
همان بهتر که یاران با کسی دیگر نپیوندیم
که دوران می کند آخر جدا از یکدگر ما را
نه ما داریم این سرگشتگی از گردش گردون
بتان دارند زینسان کوبکو و در بدر ما را
فغانی اشک ریزان از سر کوی بتان مگذر
که بس بی آبرویی می رسد زین رهگذر ما را
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۵
ز بیرحمی چو آن گل پیرهن دور از بر من شد
بتن از خرقه ی پشمینه ام هر تار سوزن شد
نماید همچو عکس طوطی آبی در آیینه
دل خونین که از پیکان خوبان غرق آهن شد
عفی الله مستی آن شوخ مردمکش که با خوبان
برغم عاشق خود در سر می دست و گردن شد
بکنج محنت و غم سوختم چون شمع در فانوس
چرا کز اشک و آهم سوز دل بر خلق روشن شد
فغانی دامن از این خاکدان همچون صبا برچین
که در گل ماند اینجا هر که او آلوده دامن شد
بتن از خرقه ی پشمینه ام هر تار سوزن شد
نماید همچو عکس طوطی آبی در آیینه
دل خونین که از پیکان خوبان غرق آهن شد
عفی الله مستی آن شوخ مردمکش که با خوبان
برغم عاشق خود در سر می دست و گردن شد
بکنج محنت و غم سوختم چون شمع در فانوس
چرا کز اشک و آهم سوز دل بر خلق روشن شد
فغانی دامن از این خاکدان همچون صبا برچین
که در گل ماند اینجا هر که او آلوده دامن شد
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۸۸
ببویت صبحدم گریان بگلگشت چمن رفتم
نهادم روی بر روی گل و از خویشتن رفتم
بگشت باغ رفت آن شاخ گل با تای پیراهن
منش هچون صبا از پی ببوی پیرهن رفتم
دلم ننشست جایی غیر خاک آستان او
چو آب چشم خود چندانکه در هر انجمن رفتم
تو ای گل بعد ازین با هر که می خواهد دلت بنشین
که من چون لاله با داغ جفایت زین چمن رفتم
دلی می باید و صبری که آرد تاب دیدارش
فغانی گر دلی داری تو باش اینجا که من رفتم
نهادم روی بر روی گل و از خویشتن رفتم
بگشت باغ رفت آن شاخ گل با تای پیراهن
منش هچون صبا از پی ببوی پیرهن رفتم
دلم ننشست جایی غیر خاک آستان او
چو آب چشم خود چندانکه در هر انجمن رفتم
تو ای گل بعد ازین با هر که می خواهد دلت بنشین
که من چون لاله با داغ جفایت زین چمن رفتم
دلی می باید و صبری که آرد تاب دیدارش
فغانی گر دلی داری تو باش اینجا که من رفتم
اوحدالدین کرمانی : الباب الثالث: فی ما یتعلق باحوال الباطن و المرید
شمارهٔ ۸۲
اوحدالدین کرمانی : الباب السادس: فی ما هو جامع لشرایط العشق و المشاهَده و الحسن و الموافقه و ما یلیق بهذا الباب
شمارهٔ ۲۴۵
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۱
باشد که ز رخسار ترا پرده برافتد
تا بیخبران را سخن عشق در افتد
افتاد سرشک از نظر و خوار شد آری
این است سرانجام کسی کز نظر افتد
برپای تو سر می نهم و اشک بر آن است
کاو نیز به عذر آید و در پای سرافتد
رسمی ست بتان را که به رخ پرده بپوشند
باشد که به ایّام تو این رسم برافتد
گویم به خیالت صفت روز جدایی
یک شام به سر وقت خیالی اگر افتد
تا بیخبران را سخن عشق در افتد
افتاد سرشک از نظر و خوار شد آری
این است سرانجام کسی کز نظر افتد
برپای تو سر می نهم و اشک بر آن است
کاو نیز به عذر آید و در پای سرافتد
رسمی ست بتان را که به رخ پرده بپوشند
باشد که به ایّام تو این رسم برافتد
گویم به خیالت صفت روز جدایی
یک شام به سر وقت خیالی اگر افتد
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۸
نشد درست به هندوستان شکسته ی ما
نماز بود درو، کار دست بسته ی ما
جدا شدیم ز همصحبتان، خوش آن روزی
که بود دسته ی گل را حسد به دسته ی ما
به خانه نیست که بتوان نمودنش به طبیب
درون سینه بود همچو میوه خسته ی ما
فغان که از پی ساغر کشیدن یاران
بساط سبزه بود شیشه ی شکسته ی ما
سلیم کاسه ی چوبین به سوی میکده بر
که تحفه است در آنجا شکسته بسته ی ما
نماز بود درو، کار دست بسته ی ما
جدا شدیم ز همصحبتان، خوش آن روزی
که بود دسته ی گل را حسد به دسته ی ما
به خانه نیست که بتوان نمودنش به طبیب
درون سینه بود همچو میوه خسته ی ما
فغان که از پی ساغر کشیدن یاران
بساط سبزه بود شیشه ی شکسته ی ما
سلیم کاسه ی چوبین به سوی میکده بر
که تحفه است در آنجا شکسته بسته ی ما
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۲
زاهد همه عمرم به می ناب گذشته ست
چون سبزه ی جو از سر من آب گذشته ست
تا دامن دل رفته مرا چاک گریبان
کارم ز رفوکاری احباب گذشته ست
هر جرعه ی آبم به گلو تیغ گذارد
تا باز چه در خاطر قصاب گذشته ست
گردید تر آن چشم چو افتاد به اشکم
چون آهوی صحرا که ز سیلاب گذشته ست
بر غیر، غم عشق تو آسان ز وصال است
این بادیه را در شب مهتاب گذشته ست
داند که به کوشش نرود کار کسی پیش
هر کس که به سروقت رسن تاب گذشته ست
بی ناله و بی اشک سلیم از غم دل نیست
عمرش به همین طور چو دولاب گذشته ست
چون سبزه ی جو از سر من آب گذشته ست
تا دامن دل رفته مرا چاک گریبان
کارم ز رفوکاری احباب گذشته ست
هر جرعه ی آبم به گلو تیغ گذارد
تا باز چه در خاطر قصاب گذشته ست
گردید تر آن چشم چو افتاد به اشکم
چون آهوی صحرا که ز سیلاب گذشته ست
بر غیر، غم عشق تو آسان ز وصال است
این بادیه را در شب مهتاب گذشته ست
داند که به کوشش نرود کار کسی پیش
هر کس که به سروقت رسن تاب گذشته ست
بی ناله و بی اشک سلیم از غم دل نیست
عمرش به همین طور چو دولاب گذشته ست
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۹۶
شد بهار و شمع با گل آشنایی می کند
آشنایی از برای روشنایی می کند
با تپانچه می توان تا چند رو را سرخ داشت؟
چهره را لعلی شراب کهربایی می کند
با کسی الفت مکن هرگز که یاران را فلک
آشنا با یکدگر بهر جدایی می کند
هیچ صید از پنجه ی خونین صیادی ندید
با دل من آنچه آن دست حنایی می کند
آنکه دل بر صحبت عمر سبکرو بسته است
خواب خوش در سایه ی مرغ هوایی می کند
هرکه می خواهد به تنهایی کند شهرت سلیم
همچو عنقا دخل در کار خدایی می کند
آشنایی از برای روشنایی می کند
با تپانچه می توان تا چند رو را سرخ داشت؟
چهره را لعلی شراب کهربایی می کند
با کسی الفت مکن هرگز که یاران را فلک
آشنا با یکدگر بهر جدایی می کند
هیچ صید از پنجه ی خونین صیادی ندید
با دل من آنچه آن دست حنایی می کند
آنکه دل بر صحبت عمر سبکرو بسته است
خواب خوش در سایه ی مرغ هوایی می کند
هرکه می خواهد به تنهایی کند شهرت سلیم
همچو عنقا دخل در کار خدایی می کند
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۹۱
مرا معانی کوتاه، دلپسند نباشد
چو کر نمی شنوم تا سخن بلند نباشد
اگر بود ز من آزرده مدعی عجبی نیست
ز مومیایی، راضی شکسته بند نباشد
خراب گرمی هنگامه ی پیاله کشانم
که غیر دانه ی سبحه درو سپند نباشد
به قید عشق درآی و خلاص شو که درین دشت
حصار صید بجز حلقه ی کمند نباشد
کسی که دید ترا، بست دیده از همه عالم
اسیر عشق تو مشکل که چشم بند نباشد
در آن دیار که باشد سلیم رسم جدایی
دم مسیح به بیمار سودمند نباشد
چو کر نمی شنوم تا سخن بلند نباشد
اگر بود ز من آزرده مدعی عجبی نیست
ز مومیایی، راضی شکسته بند نباشد
خراب گرمی هنگامه ی پیاله کشانم
که غیر دانه ی سبحه درو سپند نباشد
به قید عشق درآی و خلاص شو که درین دشت
حصار صید بجز حلقه ی کمند نباشد
کسی که دید ترا، بست دیده از همه عالم
اسیر عشق تو مشکل که چشم بند نباشد
در آن دیار که باشد سلیم رسم جدایی
دم مسیح به بیمار سودمند نباشد
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۵۴
جام می در کف ز کوی او جدایی می کنم
بر سر خود خاک با دست حنایی می کنم
گر به سامان جهان، وصلش به من سودا کنند
آنچه دارم می دهم، دیگر گدایی می کنم
ارغوان گل می کند در باغ ما از زعفران
چهره لعلی از شراب کهربایی می کنم
چشم بر آداب رسمی تا به کی دارد کسی
شکوه از همشهریان روستایی می کنم
عشق طاعت برنمی تابد، سلیم از بیم خلق
گر نمازی می کنم گاهی، ریایی می کنم
بر سر خود خاک با دست حنایی می کنم
گر به سامان جهان، وصلش به من سودا کنند
آنچه دارم می دهم، دیگر گدایی می کنم
ارغوان گل می کند در باغ ما از زعفران
چهره لعلی از شراب کهربایی می کنم
چشم بر آداب رسمی تا به کی دارد کسی
شکوه از همشهریان روستایی می کنم
عشق طاعت برنمی تابد، سلیم از بیم خلق
گر نمازی می کنم گاهی، ریایی می کنم
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۷۳
ز عمر رفته چه نقصان به کامرانی من
بود شکوفه ی پیری، گل جوانی من
چو تب مفارقت از من گزید، می میرم
که آتش است چو شمع آب زندگانی من
چمن به باد خزان داده ام، نمانده گلی
به غیر آبله در دست باغبانی من
مرا به گلشن وصلت رسانده، نیست عبث
به بال خویش چو طاووس، گلفشانی من
ز عمر تلخ، پشیمان شدم ز آب حیات
نصیب خضر رهم باد، زندگانی من!
سلیم، خون مرا می خورد چو آب آن گل
نتیجه ی عجبی داد باغبانی من
بود شکوفه ی پیری، گل جوانی من
چو تب مفارقت از من گزید، می میرم
که آتش است چو شمع آب زندگانی من
چمن به باد خزان داده ام، نمانده گلی
به غیر آبله در دست باغبانی من
مرا به گلشن وصلت رسانده، نیست عبث
به بال خویش چو طاووس، گلفشانی من
ز عمر تلخ، پشیمان شدم ز آب حیات
نصیب خضر رهم باد، زندگانی من!
سلیم، خون مرا می خورد چو آب آن گل
نتیجه ی عجبی داد باغبانی من
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۹۰۲
در چمن ای بلبل از برگ و نوا افتاده ای
از گلی گویا تو هم چون من جدا افتاده ای
ترک خون خوردن کن ای دل، رحم کن بر حال خود
چون سبوی می به یک پهلو چرا افتاده ای
سال ها ای رهزن دین در طلب بودم ترا
کامشبم در دست چون دزد حنا افتاده ای
دستگیری رهروان را بهتر از توفیق نیست
نیستی موسی، چه در فکر عصا افتاده ای؟
از غم افتم همچو نقش پا به خاک رهگذر
هر کجا چون خویشتن بینم ز پا افتاده ای
همچو عنقا به که سر در زیر بال خود بری
از هوس تا کی به دنبال هما افتاده ای
در تلاش وصل او داری عجب حالی سلیم
از پریشانی به فکر کیمیا افتاده ای
از گلی گویا تو هم چون من جدا افتاده ای
ترک خون خوردن کن ای دل، رحم کن بر حال خود
چون سبوی می به یک پهلو چرا افتاده ای
سال ها ای رهزن دین در طلب بودم ترا
کامشبم در دست چون دزد حنا افتاده ای
دستگیری رهروان را بهتر از توفیق نیست
نیستی موسی، چه در فکر عصا افتاده ای؟
از غم افتم همچو نقش پا به خاک رهگذر
هر کجا چون خویشتن بینم ز پا افتاده ای
همچو عنقا به که سر در زیر بال خود بری
از هوس تا کی به دنبال هما افتاده ای
در تلاش وصل او داری عجب حالی سلیم
از پریشانی به فکر کیمیا افتاده ای
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۹۲۵
هر انگشت من از داغ جدایی
همی نالد چو نی در دست نایی
هر آهی کز دلم سوی فلک رفت
ز ره برگشت چون تیر هوایی
دلم را سوی تیغش می کند عشق
به انگشت شهادت رهنمایی
هراسان گردد از شهباز او کبک
چنان کز بیم ترکان روستایی
نشسته گرد چون ساز شکسته
به رخسارم به کنج بینوایی
سلیم از گریه در گرداب خون است
چو نقش داغ در دست حنایی
همی نالد چو نی در دست نایی
هر آهی کز دلم سوی فلک رفت
ز ره برگشت چون تیر هوایی
دلم را سوی تیغش می کند عشق
به انگشت شهادت رهنمایی
هراسان گردد از شهباز او کبک
چنان کز بیم ترکان روستایی
نشسته گرد چون ساز شکسته
به رخسارم به کنج بینوایی
سلیم از گریه در گرداب خون است
چو نقش داغ در دست حنایی
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۳
کسی که حق حریفان مهربان نشناخت
سزاست گر جگرش جور ناکسان خون ساخت
دریغ نیست مرا جان اگر چه دیر نماند
دریغ صحبت دیرین و حق دید و شناخت
رمید مرغ دل ما از آن چمن آن روز
که سنگ تفرقه ایام در جهان انداخت
چه آتشی است که در جان من فراق افکند
که همچو شمع مرا مغز استخوان بگداخت
به نقش بازی ایام دل منه اهلی
که برد نردمراد از فلک؟ که باز نباخت
سزاست گر جگرش جور ناکسان خون ساخت
دریغ نیست مرا جان اگر چه دیر نماند
دریغ صحبت دیرین و حق دید و شناخت
رمید مرغ دل ما از آن چمن آن روز
که سنگ تفرقه ایام در جهان انداخت
چه آتشی است که در جان من فراق افکند
که همچو شمع مرا مغز استخوان بگداخت
به نقش بازی ایام دل منه اهلی
که برد نردمراد از فلک؟ که باز نباخت
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۳۵۰
آن سرو ناز کز چمن جان دمیده است
شاخ گلی بصورت او کس ندیده است
آن نوغزال با من مجنون انیس بود
اکنون چه دیده است که از من رمیده است
با کس نگفته ام غم عشقش مگر صبا
بوی محبت از نفس من شنده است
تلخ است در مذاق دلش آب زندگی
لب تشنه یی که زهر جدایی چشیده است
آسوده دل فریب کمان ابرویان خورد
ما زخم خورده ایم و دل ما رمیده است
طوفان فتنه فلک آبیست زیر کاه
ایمن مشو که بحر فلک آرمیده است
اهلی ز دامنش نکشد خار فتنه دست
هرچند دامن از همه عالم کشیده است
شاخ گلی بصورت او کس ندیده است
آن نوغزال با من مجنون انیس بود
اکنون چه دیده است که از من رمیده است
با کس نگفته ام غم عشقش مگر صبا
بوی محبت از نفس من شنده است
تلخ است در مذاق دلش آب زندگی
لب تشنه یی که زهر جدایی چشیده است
آسوده دل فریب کمان ابرویان خورد
ما زخم خورده ایم و دل ما رمیده است
طوفان فتنه فلک آبیست زیر کاه
ایمن مشو که بحر فلک آرمیده است
اهلی ز دامنش نکشد خار فتنه دست
هرچند دامن از همه عالم کشیده است
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۴۴۵
وصلش نماند و تلخی زهر فراق ماند
وان چاشنی چو شیره جان در مذاق ماند
نیک اختران بر اوج شرف همچو آفتاب
بخت ستاره سوخته در احتراق ماند
من ترک دین گرفتم و یکرنگ بت شدم
زاهد نبود یکدل از آن در نفاق ماند
جان در هوای کوی تو از من برید دل
تا حشر در میان من و جان فراق ماند
شد در حریم وصل جهانی به اتفاق
محروم اهلی از دل بی اتفاق ماند
وان چاشنی چو شیره جان در مذاق ماند
نیک اختران بر اوج شرف همچو آفتاب
بخت ستاره سوخته در احتراق ماند
من ترک دین گرفتم و یکرنگ بت شدم
زاهد نبود یکدل از آن در نفاق ماند
جان در هوای کوی تو از من برید دل
تا حشر در میان من و جان فراق ماند
شد در حریم وصل جهانی به اتفاق
محروم اهلی از دل بی اتفاق ماند
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۴۶۷
زلف یار از دست رفت و دل ازو دیوانه ماند
مشک رفت از خانه اما بوی او در خانه ماند
خانه ناموس کندم از پی گنج مراد
آن نیامد عاقبت در دست و این ویرانه ماند
شمع چندان سر کشید از ناز کز برق فنا
خود نماند و داغ حسرت بر دل پروانه ماند
ساغر عشرت شکست و هر کسی راهی گرفت
عاشق افتاده دل در گوشه میخانه ماند
گرچه آن شوخ پریوش را نماند آن حسن و ناز
اهلی سرگشته باری از غمش دیوانه ماند
مشک رفت از خانه اما بوی او در خانه ماند
خانه ناموس کندم از پی گنج مراد
آن نیامد عاقبت در دست و این ویرانه ماند
شمع چندان سر کشید از ناز کز برق فنا
خود نماند و داغ حسرت بر دل پروانه ماند
ساغر عشرت شکست و هر کسی راهی گرفت
عاشق افتاده دل در گوشه میخانه ماند
گرچه آن شوخ پریوش را نماند آن حسن و ناز
اهلی سرگشته باری از غمش دیوانه ماند
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۸۱۲
بچه مهر و چه وفا با تو نشینم دگر
تا به امروز چه دیدیم که بینیم دگر
تو جفا کار شدی ما ز وفا سیر شدیم
تو چنان گشتی و ما نیز چنینیم دگر
جای ما نیست بکوی تو گذشتیم از آن
گر بود خلد برین هم که براینیم دگر
دست کوتاهی از اینگونه که ما رندان راست
جز گل حسرت ازین باغ چه چینیم دگر
صید پابسته شدن تا کی و خواری تا چند؟
خیز اهلی که بیک جا ننشینیم دگر
تا به امروز چه دیدیم که بینیم دگر
تو جفا کار شدی ما ز وفا سیر شدیم
تو چنان گشتی و ما نیز چنینیم دگر
جای ما نیست بکوی تو گذشتیم از آن
گر بود خلد برین هم که براینیم دگر
دست کوتاهی از اینگونه که ما رندان راست
جز گل حسرت ازین باغ چه چینیم دگر
صید پابسته شدن تا کی و خواری تا چند؟
خیز اهلی که بیک جا ننشینیم دگر
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۰۰
ناچار اگر دمی ز سر کوی او روم
جویم بهانه یی که دگر سوی اوروم
یا رب شکسته پای کنم در مقام صبر
تا کی زمان بسر کوی اوروم
دل برد آن پریوش و هر جارود مرا
آتش بدل در افتد و بر بوی اوروم
بی او شدم بگلشن و عمری گذشت از آن
شرم آیدم هنوز که با روی اوروم
اهلی چنین که دل بسنگ یار بسته شد
مشکل دلم دهد که ز پهلوی اوروم
جویم بهانه یی که دگر سوی اوروم
یا رب شکسته پای کنم در مقام صبر
تا کی زمان بسر کوی اوروم
دل برد آن پریوش و هر جارود مرا
آتش بدل در افتد و بر بوی اوروم
بی او شدم بگلشن و عمری گذشت از آن
شرم آیدم هنوز که با روی اوروم
اهلی چنین که دل بسنگ یار بسته شد
مشکل دلم دهد که ز پهلوی اوروم