عبارات مورد جستجو در ۱۱۰۲ گوهر پیدا شد:
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۷۹
مو نمی گنجد میان ما و یار
عشق در جانست و جانان در کنار
رند و قلاشیم ای زاهد برو
لا ابالی ایم ساقی می بیار
عاشق و مستیم و با رندان حریف
عاقل هشیار را با ما چه کار
ذوق عاشق تا به کی جوئی ز عقل
روی گل را چند می خاری به خار
خود چه داند عقل ذوق عاشقی
خود که باشد او و چون او صدهزار
در سرم سودا و جام می به دست
بر یمینم عشق و ساقی بر یسار
درد دل دارم اگر نالم بسوز
ناله ام بشنو ولی معذور دار
در هزار آئینه بنماید یکی
آن یکی در هر یکی خوش می شمار
در خرابات مغان دیگر مجو
همچو سید دردمند و درد خوار
عشق در جانست و جانان در کنار
رند و قلاشیم ای زاهد برو
لا ابالی ایم ساقی می بیار
عاشق و مستیم و با رندان حریف
عاقل هشیار را با ما چه کار
ذوق عاشق تا به کی جوئی ز عقل
روی گل را چند می خاری به خار
خود چه داند عقل ذوق عاشقی
خود که باشد او و چون او صدهزار
در سرم سودا و جام می به دست
بر یمینم عشق و ساقی بر یسار
درد دل دارم اگر نالم بسوز
ناله ام بشنو ولی معذور دار
در هزار آئینه بنماید یکی
آن یکی در هر یکی خوش می شمار
در خرابات مغان دیگر مجو
همچو سید دردمند و درد خوار
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۸۰
منم آئینهٔ حقیقت یار
گرچه باشد حقیقت آینه دار
نور چشم من است و در دیده
نیست جز روی خوب او دیدار
خانه خالی و یار در خلوت
لیس فی الدار غیره دیار
در خرابات عشق می گردیم
عاشق و رند و لاابالی وار
نتوان یافت در همه عالم
همچو من دردمند دُردی خوار
فارغ از محتسب گرفته شراب
آمده مست بر سر بازار
همدمم جام و محرمم باده
نعمت الله حریف و ساقی یار
گرچه باشد حقیقت آینه دار
نور چشم من است و در دیده
نیست جز روی خوب او دیدار
خانه خالی و یار در خلوت
لیس فی الدار غیره دیار
در خرابات عشق می گردیم
عاشق و رند و لاابالی وار
نتوان یافت در همه عالم
همچو من دردمند دُردی خوار
فارغ از محتسب گرفته شراب
آمده مست بر سر بازار
همدمم جام و محرمم باده
نعمت الله حریف و ساقی یار
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۹۷
من سودازده با عشق درافتادم باز
دل به دست سر زلف صنمی دادم باز
آستان در او قبلهٔ حاجات من است
روی خود بر در آن میکده بنهادم باز
کار رندان جهان بسته نماند دیگر
چون من مست در میکده بگشادم باز
می خورم جام غم انجام به شادی ساقی
غم ندارم ز کس و عاشق و دلشادم باز
هست بنیاد من از عاشقی و میخواری
رفته ام بر سر آن قصه و بنیادم باز
نکنم عیب اگر توبه شکستم دیگر
یافتم آب حیاتی و در افتادم باز
بندهٔ بندگی سید سرمستانم
از چنین بندگئی بندهٔ آزادم باز
دل به دست سر زلف صنمی دادم باز
آستان در او قبلهٔ حاجات من است
روی خود بر در آن میکده بنهادم باز
کار رندان جهان بسته نماند دیگر
چون من مست در میکده بگشادم باز
می خورم جام غم انجام به شادی ساقی
غم ندارم ز کس و عاشق و دلشادم باز
هست بنیاد من از عاشقی و میخواری
رفته ام بر سر آن قصه و بنیادم باز
نکنم عیب اگر توبه شکستم دیگر
یافتم آب حیاتی و در افتادم باز
بندهٔ بندگی سید سرمستانم
از چنین بندگئی بندهٔ آزادم باز
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۱۵
دل به دست زلف او دادیم باز
با پریشانی در افتادیم باز
بر امید آنکه بر ما بگذرد
رو به خاک راه بنهادیم باز
در خرابات مغان مستانه ایم
خوش در میخانه بگشادیم باز
توبه بشکستیم فارغ از خمار
داد خود از جام می دادیم باز
عقل بود استاد و ما مزدور او
این زمان استاد استادیم باز
غم بسی خوردیم از هجران ولی
از وصال یار دلشادیم باز
بندهٔ سید شدیم از جان و دل
از غلام و خواجه آزادیم باز
با پریشانی در افتادیم باز
بر امید آنکه بر ما بگذرد
رو به خاک راه بنهادیم باز
در خرابات مغان مستانه ایم
خوش در میخانه بگشادیم باز
توبه بشکستیم فارغ از خمار
داد خود از جام می دادیم باز
عقل بود استاد و ما مزدور او
این زمان استاد استادیم باز
غم بسی خوردیم از هجران ولی
از وصال یار دلشادیم باز
بندهٔ سید شدیم از جان و دل
از غلام و خواجه آزادیم باز
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۳۶
در میکده مست و رند و قلاش
همصحبت عاشقان او باش
هر نور که دیده یا بد از دل
در پای خیال عشق او باش
ای عقل تو زاهدی و ما رند
عاقل چه کند حریف قلاش
ظاهر جامیم و باطناً می
صورت نقشیم و معنی نقاش
معشوق خودیم و عاشق خود
گفتیم حدیث عشق خود فاش
می نوش ز جام ساقی ما
سرمست چو چشم یار خوش باش
من بندهٔ سیدم که دایم
مست است و حریف و رند و اوباش
همصحبت عاشقان او باش
هر نور که دیده یا بد از دل
در پای خیال عشق او باش
ای عقل تو زاهدی و ما رند
عاقل چه کند حریف قلاش
ظاهر جامیم و باطناً می
صورت نقشیم و معنی نقاش
معشوق خودیم و عاشق خود
گفتیم حدیث عشق خود فاش
می نوش ز جام ساقی ما
سرمست چو چشم یار خوش باش
من بندهٔ سیدم که دایم
مست است و حریف و رند و اوباش
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۱۳
در خرابات مغان مست و خراب افتادهایم
توبه بشکستیم و دیگر در شراب افتادهایم
در خیال آن که بنماید خیال او به خواب
نقش بستیم آن خیال و خوش به خواب افتادهایم
در به دست زلف او دادیم و در پا میکشد
لاجرم چون زلف او در پیچ و تاب افتادهایم
آب چشم ما به هر سو رو نهاده میرود
ما چنین تشنه ولی در غرق آب افتادهایم
آفتاب لطف او بنواخت ما را از کرم
روشن است احوال ما بر آفتاب آفتادهایم
سید رندیم و با ساقی حریفی میکنیم
بر در میخانه مست و بیحجاب افتادهایم
بر سر کوی محبت ما و چون ما صد هزار
جان به جانان دادهایم و بیحساب افتادهایم
توبه بشکستیم و دیگر در شراب افتادهایم
در خیال آن که بنماید خیال او به خواب
نقش بستیم آن خیال و خوش به خواب افتادهایم
در به دست زلف او دادیم و در پا میکشد
لاجرم چون زلف او در پیچ و تاب افتادهایم
آب چشم ما به هر سو رو نهاده میرود
ما چنین تشنه ولی در غرق آب افتادهایم
آفتاب لطف او بنواخت ما را از کرم
روشن است احوال ما بر آفتاب آفتادهایم
سید رندیم و با ساقی حریفی میکنیم
بر در میخانه مست و بیحجاب افتادهایم
بر سر کوی محبت ما و چون ما صد هزار
جان به جانان دادهایم و بیحساب افتادهایم
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۱۴
خوش در میخانهای بگشادهایم
بادهنوشان را صلایی دادهایم
جام می بر دست و رندانه مدام
سر به پای خم می بنهادهایم
در خرابات مغان مست و خراب
بر در میخانهای افتادهایم
خرقهٔ خود را به می شستیم پاک
فارغ از تسبیح وز سجادهایم
در هوای عاشق بادهپرست
دایماً بنشسته یا استادهایم
بندهٔ سید شدیم از جان و دل
از همه ملک جهان آزادهایم
بادهنوشان را صلایی دادهایم
جام می بر دست و رندانه مدام
سر به پای خم می بنهادهایم
در خرابات مغان مست و خراب
بر در میخانهای افتادهایم
خرقهٔ خود را به می شستیم پاک
فارغ از تسبیح وز سجادهایم
در هوای عاشق بادهپرست
دایماً بنشسته یا استادهایم
بندهٔ سید شدیم از جان و دل
از همه ملک جهان آزادهایم
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۳۵
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۳۸
عاشق و مستم و در کوی مغان می گردم
جام می دارم و در دور روان می گردم
درد دل دارم و درمان خوشی می جویم
درد می نوشم و رندانه به جان می گردم
در خرابات چو کام دل خود می یابم
روز و شب گرد خرابات از آن می گردم
ساقیم هر نفسی جام دگر می بخشد
من سرمست از این است چنان می گردم
هر کجا آینه ای در نظرم می آید
روی او می نگرم زان نگران می گردم
آفتاب رخ او ملک جهان را بگرفت
من چو سایه ز پیش گرد جهان می گردم
نعمت الله در میکده بگشاد دگر
زین گشاد است که من بسته میان می گردم
جام می دارم و در دور روان می گردم
درد دل دارم و درمان خوشی می جویم
درد می نوشم و رندانه به جان می گردم
در خرابات چو کام دل خود می یابم
روز و شب گرد خرابات از آن می گردم
ساقیم هر نفسی جام دگر می بخشد
من سرمست از این است چنان می گردم
هر کجا آینه ای در نظرم می آید
روی او می نگرم زان نگران می گردم
آفتاب رخ او ملک جهان را بگرفت
من چو سایه ز پیش گرد جهان می گردم
نعمت الله در میکده بگشاد دگر
زین گشاد است که من بسته میان می گردم
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۳۹
توبه از زهد و زاهدی کردم
در خرابات مست می گردم
می خمخانهٔ حدوث و قدم
شادی روی عاشقان گردم
خاطر کس ز من ملول نشد
ننشسته به دامنی گردم
دُردی درد دل همی نوشم
دردمندانه همدم دردم
زن دنیا و آخرت چه کنم
رند و مست و مجرد و فردم
عاشق و صادقم گواهانم
اشک سرخست و چهرهٔ زردم
بندهٔ سید خراباتم
هر چه فرمود بنده آن کردم
در خرابات مست می گردم
می خمخانهٔ حدوث و قدم
شادی روی عاشقان گردم
خاطر کس ز من ملول نشد
ننشسته به دامنی گردم
دُردی درد دل همی نوشم
دردمندانه همدم دردم
زن دنیا و آخرت چه کنم
رند و مست و مجرد و فردم
عاشق و صادقم گواهانم
اشک سرخست و چهرهٔ زردم
بندهٔ سید خراباتم
هر چه فرمود بنده آن کردم
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۵۰
جام گیتی نماست در نظرم
همه عالم به نور او نگرم
ساغر می مدام می نوشم
شادی عاشقان و غم نخورم
هر کجا رند سرخوشی بینی
قدمش بوسه ده بجو خبرم
جام می می نمایدم روشن
روی ساقی مدام در نظرم
یافتم ملک و صورت معنی
لاجرم پادشاه بحر و برم
دو جهان می کنم فدای یکی
چه کنم این رسیده از پدرم
بندهٔ سید خراباتم
پیش سلطان عشق معتبرم
همه عالم به نور او نگرم
ساغر می مدام می نوشم
شادی عاشقان و غم نخورم
هر کجا رند سرخوشی بینی
قدمش بوسه ده بجو خبرم
جام می می نمایدم روشن
روی ساقی مدام در نظرم
یافتم ملک و صورت معنی
لاجرم پادشاه بحر و برم
دو جهان می کنم فدای یکی
چه کنم این رسیده از پدرم
بندهٔ سید خراباتم
پیش سلطان عشق معتبرم
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۶۴
حالی است مرا با می و مستان که چه گویم
رازیست میان من و رندان که چه گویم
بزمیست ملوکانه و ساقی که چه پرسی
من عاشق سرمست حریفان که چه گویم
چون بلبل سودازده در مجلس عاشق
آورده ام این صورت بستان که چه گویم
هر نقش خیالی که مرا در نظر آید
گویم که بگوئید به جانان که چه گویم
از روز ازل عاشق مستم چه توان کرد
باشم ابدا مست بدان سان که چه گویم
خود خوشتر ازین قول که گفتم نتوان گفت
ذوقیست در این گفتل مستان که چه گویم
گنج ار طلبی کنج دل سید ما جو
نقدیست درین گوشهٔ ویران که چه گویم
رازیست میان من و رندان که چه گویم
بزمیست ملوکانه و ساقی که چه پرسی
من عاشق سرمست حریفان که چه گویم
چون بلبل سودازده در مجلس عاشق
آورده ام این صورت بستان که چه گویم
هر نقش خیالی که مرا در نظر آید
گویم که بگوئید به جانان که چه گویم
از روز ازل عاشق مستم چه توان کرد
باشم ابدا مست بدان سان که چه گویم
خود خوشتر ازین قول که گفتم نتوان گفت
ذوقیست در این گفتل مستان که چه گویم
گنج ار طلبی کنج دل سید ما جو
نقدیست درین گوشهٔ ویران که چه گویم
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۶۸
داریم حضوری و سرابی که چه گویم
جامی که چه پرسی و شرابی که چه گویم
در کوی خرابات مغان همدم جامیم
مستیم و خرابیم و خرابی که چه گویم
مستانه بتم از در میخانه درآمد
بر بسته نقابی و نقابی که چه گویم
خوش نقش خیالی است که بستیم به دیده
بینیم به خوابی و به خوابی که چه گویم
از آتش عشقش دل بیچاره کبابست
سوزی و چه سوزی و کبابی که چه گویم
در مجلس ما مطرب عشاق درآمد
بنواخت ربابی و ربابی که چه گویم
با عشق به سر می بر و با عقل میامیز
کاین عقل حجابست و حجابی که چه گویم
مائیم و می و خلوت میخانه و ساقی
داریم هوای خوش و آبی که چه گویم
گر کام دلم دلبر عیار برآرد
والله که صوابست و صوابی که چه گویم
گر یک نفسی بی می و معشوق برآری
پرسند حسابی و حسابی که چه گویم
از گفتهٔ سید دو سه بیتی بنوشتم
خوش شعر لطیفی و کتابی که چه گویم
جامی که چه پرسی و شرابی که چه گویم
در کوی خرابات مغان همدم جامیم
مستیم و خرابیم و خرابی که چه گویم
مستانه بتم از در میخانه درآمد
بر بسته نقابی و نقابی که چه گویم
خوش نقش خیالی است که بستیم به دیده
بینیم به خوابی و به خوابی که چه گویم
از آتش عشقش دل بیچاره کبابست
سوزی و چه سوزی و کبابی که چه گویم
در مجلس ما مطرب عشاق درآمد
بنواخت ربابی و ربابی که چه گویم
با عشق به سر می بر و با عقل میامیز
کاین عقل حجابست و حجابی که چه گویم
مائیم و می و خلوت میخانه و ساقی
داریم هوای خوش و آبی که چه گویم
گر کام دلم دلبر عیار برآرد
والله که صوابست و صوابی که چه گویم
گر یک نفسی بی می و معشوق برآری
پرسند حسابی و حسابی که چه گویم
از گفتهٔ سید دو سه بیتی بنوشتم
خوش شعر لطیفی و کتابی که چه گویم
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۷۱
اگر گویم که نیکویم مکن عیبم که من اویم
چنان مستم که از مستی نمی دانم چه می گویم
منم مطلوب و هم طالب که خود از خود طلبکارم
مکرم کرده ام خود را که خود را با تو می جویم
اگر نه ساقی مستم چرا جویای رندانم
و گر نه ذوق می دارم چرا میخانه می پویم
اسیر میفروشانم که رندانند غلامانم
امیر حضرت جانم که شاهانند آنجویم
نکو آئینه ای دارم که حسن او در آن پیداست
بدی من مگو عاقل اگر گویم که نیکویم
خیال غیر اگر بینم که نقشی می زند بر آب
به آب دیدهٔ ساغر خیالش را فرو شویم
اگر یار خوشی جوئی که با وی صحبتی داری
به یاد نعمت الله جو در این دوران که من اویم
چنان مستم که از مستی نمی دانم چه می گویم
منم مطلوب و هم طالب که خود از خود طلبکارم
مکرم کرده ام خود را که خود را با تو می جویم
اگر نه ساقی مستم چرا جویای رندانم
و گر نه ذوق می دارم چرا میخانه می پویم
اسیر میفروشانم که رندانند غلامانم
امیر حضرت جانم که شاهانند آنجویم
نکو آئینه ای دارم که حسن او در آن پیداست
بدی من مگو عاقل اگر گویم که نیکویم
خیال غیر اگر بینم که نقشی می زند بر آب
به آب دیدهٔ ساغر خیالش را فرو شویم
اگر یار خوشی جوئی که با وی صحبتی داری
به یاد نعمت الله جو در این دوران که من اویم
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۷۲
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۷۴
رفتم به در خانه میخانه نشستم
آن توبهٔ سنگین به یکی جرعه شکستم
گر عاقل مخمور مرا خواند به مجنون
منعش مکن ای عاشق سرمست که هستم
در هر دو جهان غیر یکی را چو ندیدم
شک نیست که هم غیر یکی را نپرستم
سرمست شرابم نه که امروز چنینم
از روز ازل تا به ابد عاشق و مستم
در خواب گرفتم سر دستی که چه گویم
خوش نقش خیالیست که افتاد به دستم
گفتند که در کوی خرابات حضوریست
برخاستم و رفتم و آنجا بنشستم
سید کرمی کرد و مرا خواند به بنده
من هم کمر خدمت او چست ببستم
آن توبهٔ سنگین به یکی جرعه شکستم
گر عاقل مخمور مرا خواند به مجنون
منعش مکن ای عاشق سرمست که هستم
در هر دو جهان غیر یکی را چو ندیدم
شک نیست که هم غیر یکی را نپرستم
سرمست شرابم نه که امروز چنینم
از روز ازل تا به ابد عاشق و مستم
در خواب گرفتم سر دستی که چه گویم
خوش نقش خیالیست که افتاد به دستم
گفتند که در کوی خرابات حضوریست
برخاستم و رفتم و آنجا بنشستم
سید کرمی کرد و مرا خواند به بنده
من هم کمر خدمت او چست ببستم
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۰۵
مطرب خوش نوای رندانم
ساقی بزم باده نوشانم
سخن عاشقان اگر خواهی
بشنو از من که خوش همی خوانم
جام بر دست و مست و لایعقل
گرد رندان مدام گردانم
بزم عشق است مجلس دائم
روز و شب عاشق حریفانم
ساغر دُرد درد می نوشم
به از این خود دوا نمی دانم
صورتم موج و معنیم بحر است
ظاهراً این و باطناً آنم
می کشم خوان پادشاهانه
نعمت الله رسید مهمانم
ساقی بزم باده نوشانم
سخن عاشقان اگر خواهی
بشنو از من که خوش همی خوانم
جام بر دست و مست و لایعقل
گرد رندان مدام گردانم
بزم عشق است مجلس دائم
روز و شب عاشق حریفانم
ساغر دُرد درد می نوشم
به از این خود دوا نمی دانم
صورتم موج و معنیم بحر است
ظاهراً این و باطناً آنم
می کشم خوان پادشاهانه
نعمت الله رسید مهمانم
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۲۵
عاشق مستم به کوی می فروشان می روم
ساقی رندم به سوی باده نوشان می روم
کوزهٔ می دارم و رندانه می گردم روان
عقل را بگذاشتم نزدیک مستان می روم
نقطه در دایره بنمود خوش دوری تمام
من که پرگار ویم بر گرد گردان می روم
سایهٔ نور خدایم می روم از جا به جا
یا چو خورشیدی که در عالم بدینسان می روم
گر نباشد صومعه ، میخانه خود جای منست
پادشاهم هر کجا خواهم چو سلطان می روم
نالهٔ زارم شنو کاین نالهٔ درد دل است
درد دل بردم بسی این دم به درمان می روم
گوئیا من جامم و در دور می گردم به عشق
لب نداده بر لب دلدار بوسان می روم
الصلا ای عاشقان با من که همره می شود
بلبل مستم روان سوی گلستان می روم
جام می شادی جان نعمت الله می خورم
با حریفان خوش روان در خلوت جان می روم
ساقی رندم به سوی باده نوشان می روم
کوزهٔ می دارم و رندانه می گردم روان
عقل را بگذاشتم نزدیک مستان می روم
نقطه در دایره بنمود خوش دوری تمام
من که پرگار ویم بر گرد گردان می روم
سایهٔ نور خدایم می روم از جا به جا
یا چو خورشیدی که در عالم بدینسان می روم
گر نباشد صومعه ، میخانه خود جای منست
پادشاهم هر کجا خواهم چو سلطان می روم
نالهٔ زارم شنو کاین نالهٔ درد دل است
درد دل بردم بسی این دم به درمان می روم
گوئیا من جامم و در دور می گردم به عشق
لب نداده بر لب دلدار بوسان می روم
الصلا ای عاشقان با من که همره می شود
بلبل مستم روان سوی گلستان می روم
جام می شادی جان نعمت الله می خورم
با حریفان خوش روان در خلوت جان می روم
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۴۶
ما زنگ ز آینه زدودیم
در آینه روی خود نمودیم
رندانه در شرابخانه
بر جملهٔ عاشقان گشودیم
مستانه به یک کرشمهٔ دل
از دست جهانیان ربودیم
بی ذوق نبوده ایم یک دم
بودیم به ذوق تا که بودیم
ذوقی دگر است گفتهٔ ما
تا بر لب یار لب گشودیم
جانان به زبان ما سخن گفت
ما نیز به گوش او شنودیم
مستیم و خراب و لاابالی
ایمن ز غم زیان و سودیم
زنده به حیات عشق اوئیم
موجود ز جود آن وجودیم
سرمست خوشی چو نعمت الله
دیگر نبود بس آزمودیم
در آینه روی خود نمودیم
رندانه در شرابخانه
بر جملهٔ عاشقان گشودیم
مستانه به یک کرشمهٔ دل
از دست جهانیان ربودیم
بی ذوق نبوده ایم یک دم
بودیم به ذوق تا که بودیم
ذوقی دگر است گفتهٔ ما
تا بر لب یار لب گشودیم
جانان به زبان ما سخن گفت
ما نیز به گوش او شنودیم
مستیم و خراب و لاابالی
ایمن ز غم زیان و سودیم
زنده به حیات عشق اوئیم
موجود ز جود آن وجودیم
سرمست خوشی چو نعمت الله
دیگر نبود بس آزمودیم
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۵۸
اگر رندی و می نوشی بیا میخانه ای داریم
و گر تو عشق می بازی نکو جانانه ای داریم
اگر از عقل می پرسی ندارد نزد ما قدری
وگر مجنون همی جوئی دل دیوانه ای داریم
درین خلوتسرای دل نشسته دلبری با ما
هزاران جان فدای او که خوش میخانه ای داریم
تو گر گنجی همی جوئی در آ در کنج دل با ما
که گنج ما بود معمور و در ویرانه ای داریم
همه غرقیم و سرگردان درین دریای بی پایان
ولیکن هر یکی از ما نکو دُردانه ای داریم
چنین جائی که ما داریم به نزد او چه خواهد بود
برای شمع عشق او عجب پروانه ای داریم
خراباتست و ما سرمست و سید جام می بر دست
درین میخانهٔ باقی ، می مستانه ای داریم
و گر تو عشق می بازی نکو جانانه ای داریم
اگر از عقل می پرسی ندارد نزد ما قدری
وگر مجنون همی جوئی دل دیوانه ای داریم
درین خلوتسرای دل نشسته دلبری با ما
هزاران جان فدای او که خوش میخانه ای داریم
تو گر گنجی همی جوئی در آ در کنج دل با ما
که گنج ما بود معمور و در ویرانه ای داریم
همه غرقیم و سرگردان درین دریای بی پایان
ولیکن هر یکی از ما نکو دُردانه ای داریم
چنین جائی که ما داریم به نزد او چه خواهد بود
برای شمع عشق او عجب پروانه ای داریم
خراباتست و ما سرمست و سید جام می بر دست
درین میخانهٔ باقی ، می مستانه ای داریم