عبارات مورد جستجو در ۵۴۴۸ گوهر پیدا شد:
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۹
دل من در خم چوگان دو زلفش چون گوست
که کند چاره ی درد دل ما را جز دوست
رود خون می رود از دیده ی من در غم او
دل سنگین نگارم مگر از آهن و روست
نام و ننگ و دل و دین در سر کارت کردم
دوستان عیب کنندم که فلانی بدخوست
بنشین عمر گرانمایه مکن صرف غمش
جه کنم جان من و عشق فلان سنگ و سبوست
روی مقصود چو در کعبه ی رویت دارم
این همه جور و جفا بر من مسکین ز چه روست
دلبرا خوی بد از روی نکو حیف بود
خوی زشت از رخ خوب ای بت زیبا نه نکوست
در جهان فاش شد و نیست ز عالم خبرش
که فلان شاه جهانست و جهان بنده ی اوست
که کند چاره ی درد دل ما را جز دوست
رود خون می رود از دیده ی من در غم او
دل سنگین نگارم مگر از آهن و روست
نام و ننگ و دل و دین در سر کارت کردم
دوستان عیب کنندم که فلانی بدخوست
بنشین عمر گرانمایه مکن صرف غمش
جه کنم جان من و عشق فلان سنگ و سبوست
روی مقصود چو در کعبه ی رویت دارم
این همه جور و جفا بر من مسکین ز چه روست
دلبرا خوی بد از روی نکو حیف بود
خوی زشت از رخ خوب ای بت زیبا نه نکوست
در جهان فاش شد و نیست ز عالم خبرش
که فلان شاه جهانست و جهان بنده ی اوست
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۳
نظر به روی تو صبحی نشان فیروزیست
که حسن روی تو در غایت دل افروزیست
گشوده دیده ی جانم به روی مهوش تو
هزار شکر که این دولتم ز تو روزیست
چمن شده چو بهشت برین دگر باره
که زیب و زینت بستان ز باد نوروزیست
ز شوق رشته ی جانم چو شمع می سوزد
خود از تو حاصل ما در جهان جگر سوزیست
به غمزه با من و ابروش با کسی دیگر
همیشه کار تو جانا مگر کله دوزیست
نسیم باد بهاری به صبح خوش بویست
مگر ز سوی شمال و ز باغ پیروزیست
منم که جان به شب هجر می دهم تا روز
صبوح و دولت وصل تو تا که را روزیست
سخن کرانه ندارد در این جهان لیکن
نشان ختم سخن در جهان جهان سوزیست
که حسن روی تو در غایت دل افروزیست
گشوده دیده ی جانم به روی مهوش تو
هزار شکر که این دولتم ز تو روزیست
چمن شده چو بهشت برین دگر باره
که زیب و زینت بستان ز باد نوروزیست
ز شوق رشته ی جانم چو شمع می سوزد
خود از تو حاصل ما در جهان جگر سوزیست
به غمزه با من و ابروش با کسی دیگر
همیشه کار تو جانا مگر کله دوزیست
نسیم باد بهاری به صبح خوش بویست
مگر ز سوی شمال و ز باغ پیروزیست
منم که جان به شب هجر می دهم تا روز
صبوح و دولت وصل تو تا که را روزیست
سخن کرانه ندارد در این جهان لیکن
نشان ختم سخن در جهان جهان سوزیست
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۵
هر جا که همچو روی تو در بوستان گلیست
فریاد و الغیاث که معشوق بلبلیست
نسبت نمی کنم به شکر لعل دلکشش
خسرو ببین در او که چه شیرین شمایلیست
آن کس که منع ما به غم عشق می کند
معلوم شد که در غم روی تو غافلیست
دیوانه را به سلسله عاقل همی کنند
آید به دام زلف تو هر جا که عاقلیست
زلفت به روی همچو گل افتاده بس خوش است
گویی که هر ورق شده بر چین سنبلیست
جانا کجا به غور دل بی دلان رسی
کاویخته به هر سر مویی ترا دلیست
بنواز هر شبی به وصالت که هر شبی
در گردنم ز دست خیالت حمایلیست
تا کی به غمزه خون دل ما خوری بگوی
افتاده از فراق اندر سلاسلیست
دل بر امید بوی سر زلف عنبرین
آن چشم مست تو که چه پرفتنه قاتلیست
جای دلم شکنج سر زلف دلبرست
زآنجا برون نیاورد ار عقل کاملیست
داریم با تو راز و نداریم در جهان
جز باد صبحدم که به نزد تو حاملیست
دنیای سفله خوی جفاجوی بی وفا
تکیه بدو مکن تو که ناخوش معاملیست
جای نشست نیست در این ورطه بلا
بنگر تو این سراچه ی دنیا که چون پلیست
برقع ز روی چون مه و خورشید برفکن
خیل خیال دوست تو دانی که هایلیست
فریاد و الغیاث که معشوق بلبلیست
نسبت نمی کنم به شکر لعل دلکشش
خسرو ببین در او که چه شیرین شمایلیست
آن کس که منع ما به غم عشق می کند
معلوم شد که در غم روی تو غافلیست
دیوانه را به سلسله عاقل همی کنند
آید به دام زلف تو هر جا که عاقلیست
زلفت به روی همچو گل افتاده بس خوش است
گویی که هر ورق شده بر چین سنبلیست
جانا کجا به غور دل بی دلان رسی
کاویخته به هر سر مویی ترا دلیست
بنواز هر شبی به وصالت که هر شبی
در گردنم ز دست خیالت حمایلیست
تا کی به غمزه خون دل ما خوری بگوی
افتاده از فراق اندر سلاسلیست
دل بر امید بوی سر زلف عنبرین
آن چشم مست تو که چه پرفتنه قاتلیست
جای دلم شکنج سر زلف دلبرست
زآنجا برون نیاورد ار عقل کاملیست
داریم با تو راز و نداریم در جهان
جز باد صبحدم که به نزد تو حاملیست
دنیای سفله خوی جفاجوی بی وفا
تکیه بدو مکن تو که ناخوش معاملیست
جای نشست نیست در این ورطه بلا
بنگر تو این سراچه ی دنیا که چون پلیست
برقع ز روی چون مه و خورشید برفکن
خیل خیال دوست تو دانی که هایلیست
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۹
جهان را باز ایام جوانیست
سر سودای عیش و کامرانیست
صبا بگذر شبی در کوی یارم
بگویش با توأم رازی نهانیست
چو خضرم طالب سرچشمه ی نوش
لب جان بخشت آب زندگانیست
مرا در روی تو حیران دو دیده
مرا با قامتت پیوند جانیست
رخش زیبنده تر از ماه و خورشید
قدش مانند سرو بوستانیست
چه گویم نازش آن سرو آزاد
که دایم شیوه ی او دلستانیست
خبر داری نگارا در فراقت
که کار دیده ی ما پاسبانیست
به جان آمد دل ما از غم تو
اگرچه در غمم صد شادمانیست
اگر کامم در این عالم ندادی
مرا مقصود کام آن جهانیست
سر سودای عیش و کامرانیست
صبا بگذر شبی در کوی یارم
بگویش با توأم رازی نهانیست
چو خضرم طالب سرچشمه ی نوش
لب جان بخشت آب زندگانیست
مرا در روی تو حیران دو دیده
مرا با قامتت پیوند جانیست
رخش زیبنده تر از ماه و خورشید
قدش مانند سرو بوستانیست
چه گویم نازش آن سرو آزاد
که دایم شیوه ی او دلستانیست
خبر داری نگارا در فراقت
که کار دیده ی ما پاسبانیست
به جان آمد دل ما از غم تو
اگرچه در غمم صد شادمانیست
اگر کامم در این عالم ندادی
مرا مقصود کام آن جهانیست
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۲
گر مرا به ماه رویت مهر باشد دور نیست
زآنکه کس را در جهان مانند تو منظور نیست
تا به کی صبرم ز وصل خویش فرمایی بگو
بیش از این صبرم ز روی خوب تو مقدور نیست
عاشقان روی تو هستند بسیاری ولیک
هیچ کس را حالتی چون حالت منصور نیست
در فراقت جان به لب آمد مرا در انتظار
گر بپرسد حال این بیچاره چندان دور نیست
تا به کی عذر آورد در دادن کام دلم
گر کند تقصیر یارم بعد از این معذور نیست
من به دوری گر گرفتارم بگو با این طبیب
رحمتش آخر چرا بر جان این رنجور نیست
من نیم تنها به عشق دوست مشهور جهان
در جهان آن کیست کاندر عشق او مشهور نیست
زآنکه کس را در جهان مانند تو منظور نیست
تا به کی صبرم ز وصل خویش فرمایی بگو
بیش از این صبرم ز روی خوب تو مقدور نیست
عاشقان روی تو هستند بسیاری ولیک
هیچ کس را حالتی چون حالت منصور نیست
در فراقت جان به لب آمد مرا در انتظار
گر بپرسد حال این بیچاره چندان دور نیست
تا به کی عذر آورد در دادن کام دلم
گر کند تقصیر یارم بعد از این معذور نیست
من به دوری گر گرفتارم بگو با این طبیب
رحمتش آخر چرا بر جان این رنجور نیست
من نیم تنها به عشق دوست مشهور جهان
در جهان آن کیست کاندر عشق او مشهور نیست
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۴
جز لطف تو جانا به جهان هیچ کسم نیست
فریادرسم زود که فریادرسم نیست
چون بلبل شوریده منم عاشق رویش
دربندم و نالان و خلاص از قفسم نیست
از جان به هوای سر کویت شب و روزم
جز دیدن روی تو به عالم هوسم نیست
از محنت هجران تو چون جان به لب آمد
بر دولت وصل تو چرا دست رسم نیست
در راه بیابان توأم چون شتر مست
قطعاً خبر از راه و ز بانگ جرسم نیست
ای کعبه مقصود اگر دور فتادی
چندانکه روم در ره عشق تو بسم نیست
زنهار به فریاد من خسته جگر رس
زان روی که جز لطف تو ای دوست کسم نیست
فریادرسم زود که فریادرسم نیست
چون بلبل شوریده منم عاشق رویش
دربندم و نالان و خلاص از قفسم نیست
از جان به هوای سر کویت شب و روزم
جز دیدن روی تو به عالم هوسم نیست
از محنت هجران تو چون جان به لب آمد
بر دولت وصل تو چرا دست رسم نیست
در راه بیابان توأم چون شتر مست
قطعاً خبر از راه و ز بانگ جرسم نیست
ای کعبه مقصود اگر دور فتادی
چندانکه روم در ره عشق تو بسم نیست
زنهار به فریاد من خسته جگر رس
زان روی که جز لطف تو ای دوست کسم نیست
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۶
چون تماشاگه جان غیر سر کوی تو نیست
دلبرا صبر و شکیباییم از روی تو نیست
سجده گاه دل عشاق چو در وقت نیاز
راز گویند بجز طاق دو ابروی تو نیست
دل سرگشته ما را که نشان خواهد داد
بس عجب باشد اگر در شکن موی تو نیست
بوی عنبر به مشامم برسانید صبا
نیک دانم که بجز نکهت گیسوی تو نیست
عنبر و مشک و گل و یاسمن و بوی عبیر
همه دیدیم ولی چون نفس و بوی تو نیست
با وجود چو تو سرو چمنی در جلوه
آدمی نیست که او میل دلش سوی تو نیست
عاقبت مرغ دل از سیر جهان بازآمد
زانکه مأواگه او غیر سر کوی تو نیست
دلبرا صبر و شکیباییم از روی تو نیست
سجده گاه دل عشاق چو در وقت نیاز
راز گویند بجز طاق دو ابروی تو نیست
دل سرگشته ما را که نشان خواهد داد
بس عجب باشد اگر در شکن موی تو نیست
بوی عنبر به مشامم برسانید صبا
نیک دانم که بجز نکهت گیسوی تو نیست
عنبر و مشک و گل و یاسمن و بوی عبیر
همه دیدیم ولی چون نفس و بوی تو نیست
با وجود چو تو سرو چمنی در جلوه
آدمی نیست که او میل دلش سوی تو نیست
عاقبت مرغ دل از سیر جهان بازآمد
زانکه مأواگه او غیر سر کوی تو نیست
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۳۲۰
ما را به درد عشق تو جز صبر چاره نیست
شب نیست کز فراق تو صد جامه پاره نیست
چندان ز درد عشق تو خونم ز دیده رفت
کز اشک دیده بر سر کویم گذاره نیست
جانا به حال زار منت کی شود نظر
چون عاشقان روی ترا خود شماره نیست
مستغرق محیط فراقم ستمگرا
دریای بی کران غمت را کناره نیست
بیچاره ام تو چاره کارم نمی کنی
زین بیش در غم تو صبوریم چاره نیست
یکدم به دولت شب وصلت نمی رسم
از دورم از جمال تو غیر از نظاره نیست
کشتی به درد هجر جهانی به انتظار
مشکل که با تو گفت و شنیدیم یاره نیست
شب نیست کز فراق تو صد جامه پاره نیست
چندان ز درد عشق تو خونم ز دیده رفت
کز اشک دیده بر سر کویم گذاره نیست
جانا به حال زار منت کی شود نظر
چون عاشقان روی ترا خود شماره نیست
مستغرق محیط فراقم ستمگرا
دریای بی کران غمت را کناره نیست
بیچاره ام تو چاره کارم نمی کنی
زین بیش در غم تو صبوریم چاره نیست
یکدم به دولت شب وصلت نمی رسم
از دورم از جمال تو غیر از نظاره نیست
کشتی به درد هجر جهانی به انتظار
مشکل که با تو گفت و شنیدیم یاره نیست
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۳۴۲
هوای کوی جانان خوش هواییست
مگر آرام جان مبتلاییست
به بالای تو عاشق گشتم ای مه
بلای عشق جانان خوش بلاییست
نسیم صبح عنبر بو از آنست
که بویش بوی زلف آشناییست
خیالت هست دایم در دو دیده
بر آن سر مردم چشمم گواییست
بیا جانا دمی کز دست هجران
میان دیده و دل ماجراییست
همه ساکن شده بر خاک کویت
اگر باشد گدا ور پادشاییست
اگر بخرامی اندر باغ جانم
سراب چشم من دانی چه جاییست
بیفکن سایه بر سر یک زمانم
که تا گویم جهان را خوش هماییست
مگر آرام جان مبتلاییست
به بالای تو عاشق گشتم ای مه
بلای عشق جانان خوش بلاییست
نسیم صبح عنبر بو از آنست
که بویش بوی زلف آشناییست
خیالت هست دایم در دو دیده
بر آن سر مردم چشمم گواییست
بیا جانا دمی کز دست هجران
میان دیده و دل ماجراییست
همه ساکن شده بر خاک کویت
اگر باشد گدا ور پادشاییست
اگر بخرامی اندر باغ جانم
سراب چشم من دانی چه جاییست
بیفکن سایه بر سر یک زمانم
که تا گویم جهان را خوش هماییست
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۳۴۳
دل دیوانه ی من در غم تو شیداییست
دیده در کوی خیال تو جهان پیماییست
دل ربودی و به جان نیز طمع می داری
راستی با تو چه گوییم که خوش یغماییست
دل من در خم گیسوت گرفتار شدست
مگرش با سر و زلف تو دگر سوداییست
لعل دلجوی تو را حلقه به گوشیست مگر
سنبل زلف تو را مشک سیه لالاییست
گر دلت آب روان جوید و جایی روشن
طرف دیده ما جوی که روشن جاییست
خلق گویند که ترک غم آن ترک بگوی
چون کنم ترک چنان ترک که بی همتاییست
گر من افتاده ی بالای تو گشتم غم نیست
هر نشیبی که تو بینی عقبش بالاییست
خون دل ریخت به نوک مژه ام ترک خطا
می کند عربده با من به جهان رسواییست
روضه ی جان جهان خاک سر کوی تو باد
ای که از کوی تو فردوس برین مأواییست
دیده در کوی خیال تو جهان پیماییست
دل ربودی و به جان نیز طمع می داری
راستی با تو چه گوییم که خوش یغماییست
دل من در خم گیسوت گرفتار شدست
مگرش با سر و زلف تو دگر سوداییست
لعل دلجوی تو را حلقه به گوشیست مگر
سنبل زلف تو را مشک سیه لالاییست
گر دلت آب روان جوید و جایی روشن
طرف دیده ما جوی که روشن جاییست
خلق گویند که ترک غم آن ترک بگوی
چون کنم ترک چنان ترک که بی همتاییست
گر من افتاده ی بالای تو گشتم غم نیست
هر نشیبی که تو بینی عقبش بالاییست
خون دل ریخت به نوک مژه ام ترک خطا
می کند عربده با من به جهان رسواییست
روضه ی جان جهان خاک سر کوی تو باد
ای که از کوی تو فردوس برین مأواییست
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۳۴۴
نفس باد صبا بیش معنبر بوییست
این چنین نکهت جان بخش هم از گیسوییست
بوی آن موی به هر سو که گذر خواهد کرد
سوی آن بوی شو ای دل که چه بس خوش بوییست
چشم سرمست و سر زلف تو بس آشفتست
لاجرم فتنه و آشوب تو در هر کوییست
نه به تنها من اسیر سر زلفین توأم
هر که بینی به جهان در طلب مه روییست
دل چو گوییست به میدان غم او زان روی
دایماً در خم چوگان کمان ابروییست
نظری بر من مسکین فکن از روی کرم
خون دل بین که ز هجرت به رخم چون جوییست
بیش از این طاقت هجر تو ندارم چه کنم
بار عشق تو چو کوهی و تنم چون موییست
گوشه ای گیر از آن ناوک دلدوز ای دل
مرو اندر پی آن یار که بس بدخوییست
دل به جان آمدم از دست جفاهای رقیب
تنگ دل باد به هر جا که بدو بدگوییست
این چنین نکهت جان بخش هم از گیسوییست
بوی آن موی به هر سو که گذر خواهد کرد
سوی آن بوی شو ای دل که چه بس خوش بوییست
چشم سرمست و سر زلف تو بس آشفتست
لاجرم فتنه و آشوب تو در هر کوییست
نه به تنها من اسیر سر زلفین توأم
هر که بینی به جهان در طلب مه روییست
دل چو گوییست به میدان غم او زان روی
دایماً در خم چوگان کمان ابروییست
نظری بر من مسکین فکن از روی کرم
خون دل بین که ز هجرت به رخم چون جوییست
بیش از این طاقت هجر تو ندارم چه کنم
بار عشق تو چو کوهی و تنم چون موییست
گوشه ای گیر از آن ناوک دلدوز ای دل
مرو اندر پی آن یار که بس بدخوییست
دل به جان آمدم از دست جفاهای رقیب
تنگ دل باد به هر جا که بدو بدگوییست
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۳۵۰
صبحدم ذوقی ندارد بی تو در بستان گذشت
درد دل دارم ز تو نتوانم از درمان گذشت
هیچ مشکلتر ز هجر جان گداز یار نیست
چون بگویم شدّت هجران من آسان گذشت
راستی سرویست قدّش در سرابستان جان
چون رسیدی پیش او از راستی نتوان گذشت
گر دهی فرمان که بگذر از سر جان و جهان
من نیارم دلبرا از حکم و از فرمان گذشت
خلق گویندم سر و سامان به باد عشق داد
عاشقان آسان توانند از سر و سامان گذشت
سر چه ارزد در غمش سامان چه باشد در جهان
عاشق آن باشد که بتواند روان از جان گذشت
عقل می گوید به من بگذر ز کار و بار عشق
بگذرم از جان ولی نتوانم از جانان گذشت
من بعیدم از رخ چون عید فرّخ فال او
لاشه ی شخص ضعیفم بین که از فرمان گذشت
گفت راز عشق ننهفتی ز یاران گفتمش
قصّه ی درد دل بیچاره ی ما زان گذشت
درد دل دارم ز تو نتوانم از درمان گذشت
هیچ مشکلتر ز هجر جان گداز یار نیست
چون بگویم شدّت هجران من آسان گذشت
راستی سرویست قدّش در سرابستان جان
چون رسیدی پیش او از راستی نتوان گذشت
گر دهی فرمان که بگذر از سر جان و جهان
من نیارم دلبرا از حکم و از فرمان گذشت
خلق گویندم سر و سامان به باد عشق داد
عاشقان آسان توانند از سر و سامان گذشت
سر چه ارزد در غمش سامان چه باشد در جهان
عاشق آن باشد که بتواند روان از جان گذشت
عقل می گوید به من بگذر ز کار و بار عشق
بگذرم از جان ولی نتوانم از جانان گذشت
من بعیدم از رخ چون عید فرّخ فال او
لاشه ی شخص ضعیفم بین که از فرمان گذشت
گفت راز عشق ننهفتی ز یاران گفتمش
قصّه ی درد دل بیچاره ی ما زان گذشت
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۳۶۲
ز آتش بیداد که بالا گرفت
شعله ی آن در دل خارا گرفت
زآنکه دل سنگ به حالم بسوخت
آتش جور تو که در ما گرفت
زآنکه همه کار جهان بر خطاست
کار جهان بین که چه یغما گرفت
سایه ی حق بود، چرا بی سبب
سایه ی الطاف ز ما برگرفت
غم بشد و طوف جهان کرد و باز
آمد و در جان جهان جا گرفت
خون دل خلق جهانی ز چشم
بس بچکید و ره دریا گرفت
قصّه ی درد من و جور غمت
چون بدهم شرح که هرجا گرفت
شعله ی آن در دل خارا گرفت
زآنکه دل سنگ به حالم بسوخت
آتش جور تو که در ما گرفت
زآنکه همه کار جهان بر خطاست
کار جهان بین که چه یغما گرفت
سایه ی حق بود، چرا بی سبب
سایه ی الطاف ز ما برگرفت
غم بشد و طوف جهان کرد و باز
آمد و در جان جهان جا گرفت
خون دل خلق جهانی ز چشم
بس بچکید و ره دریا گرفت
قصّه ی درد من و جور غمت
چون بدهم شرح که هرجا گرفت
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۳۹۹
از کجا آمد این مبارک باد
که جهانی فدای جانش باد
بوی زلف نگارم آوردست
کرد از این بوی خوش جهانی شاد
جان ما تازه گشت از این نکهت
کرد جان و دلم ز غم آزاد
جان شیرین کنیم از غم او
ای عزیزان و هرچه باداباد
یار مه روی را وفا نبود
یارب این رسم در جهان که نهاد
در زبانش جفا و دل بی مهر
حاصلش چیست عشق بی بنیاد
بنده ی قامتش ز جان گشتم
تا بدیدم قدی چو سرو آزاد
که جهانی فدای جانش باد
بوی زلف نگارم آوردست
کرد از این بوی خوش جهانی شاد
جان ما تازه گشت از این نکهت
کرد جان و دلم ز غم آزاد
جان شیرین کنیم از غم او
ای عزیزان و هرچه باداباد
یار مه روی را وفا نبود
یارب این رسم در جهان که نهاد
در زبانش جفا و دل بی مهر
حاصلش چیست عشق بی بنیاد
بنده ی قامتش ز جان گشتم
تا بدیدم قدی چو سرو آزاد
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۴۰۵
ای همچو عید روی تو عیدت خجسته باد
خصمت به بند شدّت ایام بسته باد
سلطان خاطرت به سر تخت مقبلی
با دولت و نشاط همیشه نشسته باد
باداتنت درست و دلت خوش ز روزگار
چون زلف دلبران دل خصمت شکسته باد
از تیر حادثات یمین و یسار دهر
دایم درون خاطر بدخواه خسته باد
در بوستان دولت تو ز آب زندگی
سرو قدت به جوی مراد تو رسته باد
از چشمه ی حیات سکندر نیافت بهر
چون خضر دست و روی تو ز آن آب شسته باد
ورد کسی که نیست دعای تو صبح و شام
امّید زندگی ز جهانش گسسته باد
خصمت به بند شدّت ایام بسته باد
سلطان خاطرت به سر تخت مقبلی
با دولت و نشاط همیشه نشسته باد
باداتنت درست و دلت خوش ز روزگار
چون زلف دلبران دل خصمت شکسته باد
از تیر حادثات یمین و یسار دهر
دایم درون خاطر بدخواه خسته باد
در بوستان دولت تو ز آب زندگی
سرو قدت به جوی مراد تو رسته باد
از چشمه ی حیات سکندر نیافت بهر
چون خضر دست و روی تو ز آن آب شسته باد
ورد کسی که نیست دعای تو صبح و شام
امّید زندگی ز جهانش گسسته باد
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۴۰۷
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۴۲۸
لب لعلت ز جهانی دل و جان می طلبد
دل و جان را چه محل هر دو جهان می طلبد
چون قد سرو روانت بخرامد به چمن
در نثار قدمش روح و روان می طلبد
بلبل جان من از شوق گل رخسارت
گل به بستان جهان نعره زنان می طلبد
ز جفای تو نگارا دلم از جان بگرفت
همچنان دولت وصل تو به جان می طلبد
آنکه بیرون بود از حسن تو داری به جهان
دل سرگشته ی من در لبت آن می طلبد
دل من در طلب قامت رعنای تو بود
نه که در باغ جهان سرو روان می طلبد
چون تو را بود عنایت به سوی خسته دلان
دل بیچاره ی ما از تو همان می طلبد
دل و جان را چه محل هر دو جهان می طلبد
چون قد سرو روانت بخرامد به چمن
در نثار قدمش روح و روان می طلبد
بلبل جان من از شوق گل رخسارت
گل به بستان جهان نعره زنان می طلبد
ز جفای تو نگارا دلم از جان بگرفت
همچنان دولت وصل تو به جان می طلبد
آنکه بیرون بود از حسن تو داری به جهان
دل سرگشته ی من در لبت آن می طلبد
دل من در طلب قامت رعنای تو بود
نه که در باغ جهان سرو روان می طلبد
چون تو را بود عنایت به سوی خسته دلان
دل بیچاره ی ما از تو همان می طلبد
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۴۳۸
دل من با سر زلف تو هوایی دارد
دردمندست و ز لعل تو دوایی دارد
رخ تو بدر منیر است و در او حیرانم
دل من روشنی و نور ز جایی دارد
شاه حسنست و لطافت شده مغرور به خود
نیک دانم چه غم از حال گدایی دارد
ای گدایی در دوست به از سلطانی
آخر از کوی تو درویش نوایی دارد
گرچه سرو از همه اسباب جهان آزادست
حالیا در نظرش نشو و نمایی دارد
شتر مست که از خوان جفا مجروحست
ناله ای می کند و یاوه درایی دارد
در جهان گر چه عزیزست بسی درّ خوشاب
پیش لعل لبت آخر چه بهایی دارد
دردمندست و ز لعل تو دوایی دارد
رخ تو بدر منیر است و در او حیرانم
دل من روشنی و نور ز جایی دارد
شاه حسنست و لطافت شده مغرور به خود
نیک دانم چه غم از حال گدایی دارد
ای گدایی در دوست به از سلطانی
آخر از کوی تو درویش نوایی دارد
گرچه سرو از همه اسباب جهان آزادست
حالیا در نظرش نشو و نمایی دارد
شتر مست که از خوان جفا مجروحست
ناله ای می کند و یاوه درایی دارد
در جهان گر چه عزیزست بسی درّ خوشاب
پیش لعل لبت آخر چه بهایی دارد
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۴۴۲
دل در غم هجران تو بهبود ندارد
جز وصل تواش هیچ دوا سود ندارد
می دان به یقین ای دل و جان کاین دل تنگم
از هر دو جهان غیر تو مقصود ندارد
جان را طلبیدی ز من ای خسرو خوبان
جان چیست که از بهر تو موجود ندارد
بر بوی کرم گرد جهان گشت دل من
گویی به جهان کس کرم و جود ندارد
از آه من خسته ی مهجور بیندیش
زان روی که این آتش ما دود ندارد
با بوی دو زلفت چه بود عنبر سارا
بوی نفست مجمره عود ندارد
گر زانکه مرادم ندهد دوست چه چاره
بیچاره جهان طالع مسعود ندارد
گر بنده ی محمود ایازست حقیقت
این بنده ایازیست که محمود ندارد
عشّاق تو چون نغمه ی عشقت بسرایند
این نغمه نواییست که داود ندارد
جز وصل تواش هیچ دوا سود ندارد
می دان به یقین ای دل و جان کاین دل تنگم
از هر دو جهان غیر تو مقصود ندارد
جان را طلبیدی ز من ای خسرو خوبان
جان چیست که از بهر تو موجود ندارد
بر بوی کرم گرد جهان گشت دل من
گویی به جهان کس کرم و جود ندارد
از آه من خسته ی مهجور بیندیش
زان روی که این آتش ما دود ندارد
با بوی دو زلفت چه بود عنبر سارا
بوی نفست مجمره عود ندارد
گر زانکه مرادم ندهد دوست چه چاره
بیچاره جهان طالع مسعود ندارد
گر بنده ی محمود ایازست حقیقت
این بنده ایازیست که محمود ندارد
عشّاق تو چون نغمه ی عشقت بسرایند
این نغمه نواییست که داود ندارد
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۴۴۹
دلم ز درد غم عشق جان نخواهد برد
گمان هستی این ناتوان نخواهد برد
اگر ز جور تو جانم به لب رسد جانا
بجز در تو به جایی فغان نخواهد برد
بیا که وقت گلست و به بوستان برمت
که کس گلی به در بوستان نخواهد برد
دلم به قامت شمشاد تو چنان مایل
که نام قامت سرو روان نخواهد برد
تویی گلی به گلستان و بلبل سرمست
بجز ثنای رخت بر زبان نخواهد برد
بیا و کلبه احزان ما مشرّف کن
دمی به لطف که کس این گمان نخواهد برد
چو چشم مست توأم ناتوان و هیچکسی
به پیشت اسم من ناتوان نخواهد برد
به پیش دشمن بدخو ز لطف دلبر ما
یقین که آب رخ دوستان نخواهد برد
بده زکات جوانی و حسن و زیبایی
که جز ثواب کسی از جهان نخواهد برد
گمان هستی این ناتوان نخواهد برد
اگر ز جور تو جانم به لب رسد جانا
بجز در تو به جایی فغان نخواهد برد
بیا که وقت گلست و به بوستان برمت
که کس گلی به در بوستان نخواهد برد
دلم به قامت شمشاد تو چنان مایل
که نام قامت سرو روان نخواهد برد
تویی گلی به گلستان و بلبل سرمست
بجز ثنای رخت بر زبان نخواهد برد
بیا و کلبه احزان ما مشرّف کن
دمی به لطف که کس این گمان نخواهد برد
چو چشم مست توأم ناتوان و هیچکسی
به پیشت اسم من ناتوان نخواهد برد
به پیش دشمن بدخو ز لطف دلبر ما
یقین که آب رخ دوستان نخواهد برد
بده زکات جوانی و حسن و زیبایی
که جز ثواب کسی از جهان نخواهد برد