عبارات مورد جستجو در ۵۴۳۰ گوهر پیدا شد:
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۳۴۳
دل دیوانه ی من در غم تو شیداییست
دیده در کوی خیال تو جهان پیماییست
دل ربودی و به جان نیز طمع می داری
راستی با تو چه گوییم که خوش یغماییست
دل من در خم گیسوت گرفتار شدست
مگرش با سر و زلف تو دگر سوداییست
لعل دلجوی تو را حلقه به گوشیست مگر
سنبل زلف تو را مشک سیه لالاییست
گر دلت آب روان جوید و جایی روشن
طرف دیده ما جوی که روشن جاییست
خلق گویند که ترک غم آن ترک بگوی
چون کنم ترک چنان ترک که بی همتاییست
گر من افتاده ی بالای تو گشتم غم نیست
هر نشیبی که تو بینی عقبش بالاییست
خون دل ریخت به نوک مژه ام ترک خطا
می کند عربده با من به جهان رسواییست
روضه ی جان جهان خاک سر کوی تو باد
ای که از کوی تو فردوس برین مأواییست
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۳۴۴
نفس باد صبا بیش معنبر بوییست
این چنین نکهت جان بخش هم از گیسوییست
بوی آن موی به هر سو که گذر خواهد کرد
سوی آن بوی شو ای دل که چه بس خوش بوییست
چشم سرمست و سر زلف تو بس آشفتست
لاجرم فتنه و آشوب تو در هر کوییست
نه به تنها من اسیر سر زلفین توأم
هر که بینی به جهان در طلب مه روییست
دل چو گوییست به میدان غم او زان روی
دایماً در خم چوگان کمان ابروییست
نظری بر من مسکین فکن از روی کرم
خون دل بین که ز هجرت به رخم چون جوییست
بیش از این طاقت هجر تو ندارم چه کنم
بار عشق تو چو کوهی و تنم چون موییست
گوشه ای گیر از آن ناوک دلدوز ای دل
مرو اندر پی آن یار که بس بدخوییست
دل به جان آمدم از دست جفاهای رقیب
تنگ دل باد به هر جا که بدو بدگوییست
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۳۵۰
صبحدم ذوقی ندارد بی تو در بستان گذشت
درد دل دارم ز تو نتوانم از درمان گذشت
هیچ مشکلتر ز هجر جان گداز یار نیست
چون بگویم شدّت هجران من آسان گذشت
راستی سرویست قدّش در سرابستان جان
چون رسیدی پیش او از راستی نتوان گذشت
گر دهی فرمان که بگذر از سر جان و جهان
من نیارم دلبرا از حکم و از فرمان گذشت
خلق گویندم سر و سامان به باد عشق داد
عاشقان آسان توانند از سر و سامان گذشت
سر چه ارزد در غمش سامان چه باشد در جهان
عاشق آن باشد که بتواند روان از جان گذشت
عقل می گوید به من بگذر ز کار و بار عشق
بگذرم از جان ولی نتوانم از جانان گذشت
من بعیدم از رخ چون عید فرّخ فال او
لاشه ی شخص ضعیفم بین که از فرمان گذشت
گفت راز عشق ننهفتی ز یاران گفتمش
قصّه ی درد دل بیچاره ی ما زان گذشت
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۳۶۲
ز آتش بیداد که بالا گرفت
شعله ی آن در دل خارا گرفت
زآنکه دل سنگ به حالم بسوخت
آتش جور تو که در ما گرفت
زآنکه همه کار جهان بر خطاست
کار جهان بین که چه یغما گرفت
سایه ی حق بود، چرا بی سبب
سایه ی الطاف ز ما برگرفت
غم بشد و طوف جهان کرد و باز
آمد و در جان جهان جا گرفت
خون دل خلق جهانی ز چشم
بس بچکید و ره دریا گرفت
قصّه ی درد من و جور غمت
چون بدهم شرح که هرجا گرفت
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۳۹۹
از کجا آمد این مبارک باد
که جهانی فدای جانش باد
بوی زلف نگارم آوردست
کرد از این بوی خوش جهانی شاد
جان ما تازه گشت از این نکهت
کرد جان و دلم ز غم آزاد
جان شیرین کنیم از غم او
ای عزیزان و هرچه باداباد
یار مه روی را وفا نبود
یارب این رسم در جهان که نهاد
در زبانش جفا و دل بی مهر
حاصلش چیست عشق بی بنیاد
بنده ی قامتش ز جان گشتم
تا بدیدم قدی چو سرو آزاد
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۴۰۵
ای همچو عید روی تو عیدت خجسته باد
خصمت به بند شدّت ایام بسته باد
سلطان خاطرت به سر تخت مقبلی
با دولت و نشاط همیشه نشسته باد
باداتنت درست و دلت خوش ز روزگار
چون زلف دلبران دل خصمت شکسته باد
از تیر حادثات یمین و یسار دهر
دایم درون خاطر بدخواه خسته باد
در بوستان دولت تو ز آب زندگی
سرو قدت به جوی مراد تو رسته باد
از چشمه ی حیات سکندر نیافت بهر
چون خضر دست و روی تو ز آن آب شسته باد
ورد کسی که نیست دعای تو صبح و شام
امّید زندگی ز جهانش گسسته باد
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۴۰۷
کس به عالم همچو من بی کس مباد
همچو حلقه بر در هرکس مباد
تا ز هر دستی نیابد سرزنش
کار کس در دست هر ناکس مباد
کنج فقر و گنج ایمان ده مرا
گفت و گوی و خیر و شر با کس مباد
بحر ممکن نیست بی خس در جهان
بحر خاطرهای ما را خس مباد
در رخت حیران شده چشمم به سر
دیده ی جان را ز رویت بس مباد
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۴۲۸
لب لعلت ز جهانی دل و جان می طلبد
دل و جان را چه محل هر دو جهان می طلبد
چون قد سرو روانت بخرامد به چمن
در نثار قدمش روح و روان می طلبد
بلبل جان من از شوق گل رخسارت
گل به بستان جهان نعره زنان می طلبد
ز جفای تو نگارا دلم از جان بگرفت
همچنان دولت وصل تو به جان می طلبد
آنکه بیرون بود از حسن تو داری به جهان
دل سرگشته ی من در لبت آن می طلبد
دل من در طلب قامت رعنای تو بود
نه که در باغ جهان سرو روان می طلبد
چون تو را بود عنایت به سوی خسته دلان
دل بیچاره ی ما از تو همان می طلبد
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۴۳۸
دل من با سر زلف تو هوایی دارد
دردمندست و ز لعل تو دوایی دارد
رخ تو بدر منیر است و در او حیرانم
دل من روشنی و نور ز جایی دارد
شاه حسنست و لطافت شده مغرور به خود
نیک دانم چه غم از حال گدایی دارد
ای گدایی در دوست به از سلطانی
آخر از کوی تو درویش نوایی دارد
گرچه سرو از همه اسباب جهان آزادست
حالیا در نظرش نشو و نمایی دارد
شتر مست که از خوان جفا مجروحست
ناله ای می کند و یاوه درایی دارد
در جهان گر چه عزیزست بسی درّ خوشاب
پیش لعل لبت آخر چه بهایی دارد
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۴۴۲
دل در غم هجران تو بهبود ندارد
جز وصل تواش هیچ دوا سود ندارد
می دان به یقین ای دل و جان کاین دل تنگم
از هر دو جهان غیر تو مقصود ندارد
جان را طلبیدی ز من ای خسرو خوبان
جان چیست که از بهر تو موجود ندارد
بر بوی کرم گرد جهان گشت دل من
گویی به جهان کس کرم و جود ندارد
از آه من خسته ی مهجور بیندیش
زان روی که این آتش ما دود ندارد
با بوی دو زلفت چه بود عنبر سارا
بوی نفست مجمره عود ندارد
گر زانکه مرادم ندهد دوست چه چاره
بیچاره جهان طالع مسعود ندارد
گر بنده ی محمود ایازست حقیقت
این بنده ایازیست که محمود ندارد
عشّاق تو چون نغمه ی عشقت بسرایند
این نغمه نواییست که داود ندارد
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۴۴۹
دلم ز درد غم عشق جان نخواهد برد
گمان هستی این ناتوان نخواهد برد
اگر ز جور تو جانم به لب رسد جانا
بجز در تو به جایی فغان نخواهد برد
بیا که وقت گلست و به بوستان برمت
که کس گلی به در بوستان نخواهد برد
دلم به قامت شمشاد تو چنان مایل
که نام قامت سرو روان نخواهد برد
تویی گلی به گلستان و بلبل سرمست
بجز ثنای رخت بر زبان نخواهد برد
بیا و کلبه احزان ما مشرّف کن
دمی به لطف که کس این گمان نخواهد برد
چو چشم مست توأم ناتوان و هیچکسی
به پیشت اسم من ناتوان نخواهد برد
به پیش دشمن بدخو ز لطف دلبر ما
یقین که آب رخ دوستان نخواهد برد
بده زکات جوانی و حسن و زیبایی
که جز ثواب کسی از جهان نخواهد برد
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۴۵۷
روی زیبای تو گر بر ماه تابان بگذرد
شرم دارد از رخت افتان و خیزان بگذرد
گر ببیند عکس رویت پادشاه نیمروز
از شعاع روی تو حیران و سوزان بگذرد
مار افعی گر ببیند زلف پرتاب تو را
تاب در جانش فتد پیچان و بی جان بگذرد
غمزه و چشم تو با ابرو چو دیدم عقل گفت
دل سپر کن کاین زمان مانند پیکان بگذرد
من شدم قربان به عید روت، کن قربان مرا
پیش پایت پیش از آن کاین عید قربان بگذرد
گر دهی فرمان به جانم جان به شکرانه دهم
خود که را یارا بود کز حکم و فرمان بگذرد
گر کنی درد دل ما را دوا از گلشکر
زودتر ورنه فغان من ز کیوان بگذرد
گر دهی کامم ز لب امروز ده ورنه چه سود
آن زمان کز هجر تو دردم ز درمان بگذرد
هرچه مشکل باشد ای دل نیست از روی خرد
بر خود ار آسان کنی پیش تو آسان بگذرد
گاه شادی باشد ای دل در جهانت گاه غم
تا نپنداری که کار دور یکسان بگذرد
مردم چشم ار دهم راهش که بارد خون دل
خون دل بارد چنان کز موج طوفان بگذرد
ای خداوند جهان مگذار کز درگاه تو
ناله ی بیچارگان از طاق ایوان بگذرد
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۴۶۴
در چشم ما خیال رخش تا گذار کرد
خورشید و ماه را بر ما شرمسار کرد
تا روی او به گلشن مقصود جلوه داد
گلها و لاله ها به چمن جمله خوار کرد
از اعتدال قامت او سرو شد خجل
تا قد سرکش تو به بستان گذار کرد
باری شکوفه بد ز در مها سفید و سرخ
از باد صبحدم همه بر وی نثار کرد
نرگس چو چشم شوخ تو مخمور و ناتوان
گویی به یاد لعل تو دفع خمار کرد
از من مدار مرهم الطاف خود دریغ
کز حد برون زمانه مرا دل فگار کرد
با آنکه عشق دوست مرا آبرو ببرد
خاک درت دلم ز جهان اعتبار کرد
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۴۸۲
تا دلم با تو عشق بازی کرد
مرغ جان نیز شاهبازی کرد
دیده در حلقه دو زلفش بست
تا لب دوست دلنوازی کرد
دل مسکین من به بوته ی هجر
رفت و عمری که جان گدازی کرد
حسد از باد صبح برد دلم
زآنکه با زلف دوست بازی کرد
چشم شوخ تو وعده ام به وصال
داد و دل رفت کارسازی کرد
منتظر بود دیده بر قد سرو
چون بدیدیم بی نیازی کرد
مردم دیده ام به خون مژه
خرقه ی جان بدان نمازی کرد
دل من بنده است و تو محمود
سالها بر درت ایازی کرد
با وجود غمت دلم به جهان
با سهی سرو سرفرازی کرد
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۴۹۱
تا دو زلف تو پیچ و تاب آورد
شور در حال شیخ و شاب آورد
رشک روی تو ای پریچهره
لرزه در چشم آفتاب آورد
روی چون آفتاب دوست بدید
دیده ی ما به دیده آب آورد
جان چو مشتاق بود بر وصلت
از دل سوخته کباب آورد
حال دل با طبیب خود گفتم
صبر فرمود و با جواب آورد
کاین علاجست درد دوری را
چه کنم رایش این صواب آورد
بوی زلف بنفشه رنگ نگار
چو دماغم شنید خواب آورد
لب رود و سرود و بوی بهار
یادم از دولت شباب آورد
لطف جان بخش یار بر لب جوی
دف و چنگ و نی و شراب آورد
گفتمش بوسه ای بده صنما
زآن لب و چشم در خطاب آورد
زآن لب چون شکر عجب دارم
که به تلخی مرا جواب آورد
گل ز شرم رخش در آب افتاد
بر سر آتش و گلاب آورد
دیده ی بخت ما نشد روشن
تا رخ مهوشت نقاب آورد
آنچه من از زمانه می بینم
در جهان این بلا که تاب آورد
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۴۹۷
صبا بویی ز تو سوی من آورد
جزاک الله که جانم با تن آورد
ز تیغ غمزه ات آهوی وحشی
خراج چشم تو بر گردن آورد
رخت را مه نمی گویم که مه را
شعاع روی تو در خرمن آورد
گریبان مرادم دست بگرفت
که با لطف تو پا در دامن آورد
شرار آتشین این دل تنگ
خلافی در وجود آهن آورد
هوای کوی آن مه روی ما را
دگرباره به سوی مأمن آورد
نمی دانم چه بویست این مگر باد
پیامی از جهان سوی من آورد
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۵۰۰
مرغ جان من دلخسته هوا می گیرد
بوی زلف تو هم از باد صبا می گیرد
ماه و خورشید جهان را به یقین می دانم
کز رخ روشن تو نور و ضیا می گیرد
طوبی و نارون اندر چمن باغ بهشت
از قد و قامت تو نشو و نما می گیرد
ای طبیب دل پردرد نگویی با من
کز من خسته ملال تو چرا می گیرد
آه من گر همه آتش شود ای جان جهان
آب حیوان منی در تو کجا می گیرد
بازِ مهر من مهجور کبوتر بچه ای
در هوای شب وصلت به بلا می گیرد
گفته بودم ز جفایت بنهم سر به جهان
دامن مهر تو ای دوست وفا می گیرد
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۵۳۵
دلم بر آتش عشقت کباب خوش باشد
به یاد لعل لب تو شراب خوش باشد
تو آب چشمه حیوانی و منم تشنه
بیا که تشنه لبان را به آب خوش باشد
ز شربت لب لعلت به ما چشان جامی
که جام باده ز لعل مذاب خوش باشد
مپوش روی خود از چشم ما که نیست روا
چرا که بر مه تابان نقاب خوش باشد
بیا و بر سر سرچشمه دو دیده نشین
که سرو ناز یقین در سراب خوش باشد
میان باغ و لب جوی و نغمه بلبل
به بانگ چنگ سحرگه خراب خوش باشد
نگار سیم تن سروقدّ موی میان
زباده سرخوش و مست و خراب خوش باشد
دو زلف سرکش او را به دست شوق و نیاز
گرفته زآتش رخسار تاب خوش باشد
چو جمع شد همه اسباب عیش می دانی
که ذوق عیش به عهد شباب خوش باشد
نظر به روی چو خورشید آن صنم تا روز
چه جای شمع که در ماهتاب خوش باشد
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۵۳۶
نگارا وقت آن آمد که گل بر بار خوش باشد
کنار سبزه و مطرب به روی یار خوش باشد
میان باغ با ساغر رقیبان برکنار از من
به روی دوست بنشستن که گل بی خار خوش باشد
تو با ذوق و تماشا در میان باغ با یاران
دل مسکینم از هجران چنین افگار خوش باشد
روا داری که این بی دل چنین مهجور در هجران
بدین مهجوریم جانا دل اغیار خوش باشد
میازارم به آزارت چو زارم بر رخت ای گل
نظر بر روی گل رویان بی آزار خوش باشد
به روی چون گلت جانا چو بلبل می کنم زاری
که عاشق در غم معشوق خود بازار خوش باشد
شبی خواهم به خلوتگاه جان دلبر ز می خفته
دو چشمم بر رخش چون بخت او بیدار خوش باشد
اگر باشد مرا صد غم ز هجرش بر دلم شاید
ولی گر غم خورد بر حال ما غمخوار خوش باشد
دلم بحر جهانی شد در او سرگشته شد طبعم
ز دریا گر برون آرد دُری شهوار خوش باشد
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۵۴۲
تا مرا در جهان نشان باشد
مهر رویش میان جان باشد
گاه و بیگاه و صبح و شام مرا
ذکر او بر سر زبان باشد
ای دلارام خونم از دیده
در غم عشق تو روان باشد
دوسه روزست تا ز باد بهار
غنچه را اقچه در دهان باشد
عاقبت چون بر او وزد بادی
همه ایثار گل رخان باشد
مهر ما نیست در دلت چه کنم
یار باید که مهربان باشد
دل ضعیفست و سخت بی طاقت
بار هجران بر او گران باشد
عشق دُرّیست بس گرانمایه
دُر به دریای بی کران باشد
دل ما دُرّ و عشق او دریاست
لاجرم دُر در او نهان باشد
در فراق رخ تو از دیده
خون دل از غمم روان باشد
نشنیدم که سرو در دو جهان
پیش چشمم چنین روان باشد
روی تو چون گلست در بستان
شوق بلبل به گلستان باشد
صبحدم در زمان گل ما را
هوس روی دوستان باشد
خاصه در بوستان سحرگاهی
که نواهای بلبلان باشد
نشود دل ز یاد تو خالی
ای دلارام تا جهان باشد